عنوان کتاب: سکوت تب زده آوردم
نویسنده: زیبا درودگر نرقانی
کتاب سکوت تب زده آوردم نوشته زیبا درودگر نرقانی میباشد. جهانی معماگونه و گاه خیالی و گاه رئالی را رو به دیدگان شما میگشاید و بینش و دید هر انسانی با هر برههای از زمان که قرار دارند یا هر تجربهای که کسب کردهاند را بازگو میکند. خواندن کتاب سکوت تب زده آوردم را به کسانی که شعر و ادبیات فارسی علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
چکیده ای از کتاب
پدرم
می آید اما قامتش دیگر خمیده
از سالهای دور تا اینجا رسیده
بر روی دوشش بوده رنج روزگاران
مردانه رنج روزگاران را کشیده
مویش سفید آسیابی نیست این مرد
هر تار آن رنگش پی دردی پریده
از چشمهایش درد لبریز است بابا
از عمر خود سیر است چون خیری ندیده
قامت خمیده روی دوشش رنج پیری
از بند دنیا و تعلق ها رهیده
میلی برای زندگی در دل ندارد
این استوار کهنه سال رنج دیده
دیگر توان تکیه دادن هم ندارد
چندیست یک سو ساکت و تنها خلیده
پیری بروی دوش او باری گران است
حالا برای کودکی قلبش تپیده
بی خوابی وتنهایی و دلواپسی ها
از شب رسانده چشم او را تا سپیده
یک روز دیگر می شود آغاز و این مرد
می آید اما قامتش دیگر خمیده
*************
خواب مرا برهم بزن امشب
ای نم نم باران پاییزی
فرهاد دارد می کند دل از
شیرین عجب خواب غم انگیزی
امشب صدای دلبریهای
شیرین شیدا می شود خاموش
ای روزگار لعنتی زن را
تا کی ز دار غم می آویزی
من یک زنم سهمم از این دنیا
تنها همین یک جرعه از عشق است
داری نفسهای مرا فرهاد
میگیری و در شیشه می ریزی
من دوره گرد کوچه های شهر
آبستن یک درد سنگینم
ای عشق انگاری تو هم چندیست
مثل مترسکهای جالیزی
دارم دوباره خواب می بینم
کوچ پرستوهای تنها را
رویای تلخ سرزمینم را
باران چرا برهم نمی ریزی.
*************
اصلا برو هوای دلم خوش نیست
رم کرده آذر ته پاییزم
انداخت از چشم خودم من را
خورده شکست لشکر چنگیزم
انداخته به دلهره ام آتش
دیشب که شب نشست و تو پاشد رفت
بنزین و مرگ و تلخی دی ماه و
آتش کشیده مملکتم را نفت
من آخرین غروب ته سالم
افتادهام به دست مجازی ها
با جمعه بسته اند عقدم را
عشاق زخم خورده و نازیها
حفظم تمام حال و هوایت را
رفتی نرفتی و زدهای سگ دو
دست دل جنون زدهی من را
دست دلت چرا نسپردی تو ؟
شب مانده است و کوچه حواسش هست
تو از سرش که رد نشدی امشب ؟
من را ببخش که شهر فهمیده
که نیستنت زده به نگاهم تب
که واژههایت را به خط کردم
که پای احساست نبود آنجا
دست تو هم روی افعالت
در باور من چنگ میانداخت
خط خوردگیها مثل جاسوسی
از کودتایی تازه دم میزد
نقطه ته خط که نباشی که …
دور دل من جنگ می انداخت
پاهای مجنونم به سمتت را
پاکن که ردش روی کاغذ بود
میزد قلم میکرد برگردد
پیش قلم هم سنگ میانداخت
وابسته بود اما نفسهایم
روی لب من نوحه میپاشید
که نیستی جان کندنم میرفت
در فال شب آهنگ میانداخت
من قهوه دم کردم نبودی که
فنجان نخورده مثل ساغر شد
اسم تو که آمد تو هم دیدی ؟
دور خودش آونگ میانداخت ؟
برگرد رفتن چیز خوبی نیست
سقف دلم بی تو ترک برداشت
بغضم شکست و رد پای تو
در شعر من فرسنگ میانداخت
من دست خطت را … نبودی که
بوسیدم و بوسیدم و بگذر
رد عبور تو دلم را در
یک تنگنای تنگ میانداخت
*************
شب از خودم ،پروانه از من ،شمع از من
آتش گرفتن بی تو معنا که ندارد
یک شهر میسوزد شبیه این مَنَت که...
محفل بدون تو تماشا که ندارد
از داغ هجرانت دلم تاول به تاول
میسوزد و این جان به لب نا ،که ندارد
مجموع من با تو دودوتا «چار» تا نیست
این حس بی همتا الفبا که ندارد
جا ماندهام من در غروب جمعه عمریست
این روزهای بی تو فردا که ندارد
باید بیایی ، با تو باید جان بگیرد
این شهر حال درد و اغما که ندارد
محبوب من از اضطرابت پرده بردار
مجنون شدن اما و حاشا که ندارد
باید بیایی حال دنیا بی تو خوش نیست
مجنون نباشد شهر لیلا که ندارد
منهای تو ، من میروم از دست ، افسوس
دنیا پس از من ،بعد تو ما که ندارد