عنوان کتاب: سیزده ضربه
نويسنده: سیدعلی عظیمی
داستان های فارسی
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
از روزی که مجید به دلیل حواس پرتی و گم کردن مسیر راه، دیر به خانه رسید دو هفته ای می گذشت.
در طول این دو هفته مجید بسیاری از پرونده های ی مربوط به قتل های سریالی اخیر را شاید پنج شش باری خوانده بود، باز جویی های گسترده ای هم از تمامی بازماندگان مقتولین کرده بود بلکه شاید پی به نکته ای که از چشم جا افتاده باشد ببرد، ولی هیچ …
آن روز مجید مانند سایر روزها، نزدیک ظهر در دفتر کارش، بخش رسیدگی به پرونده های جنایی؛ نشسته بود و درآن لحظه داشت به تابلوی رو به رویش نگاه می کرد.
در طول این مدت هر وقت که می خواست فکر کند. به طور غریزی به روبرویش خیره می شد و اگر چه اصلاً فکرش متوجه تابلوی نقاشی شده نبود. با این حال تا آن روز تمامی جزئیات آن را از بر شده بود!
مجید به جرأت می توانست اذعان کند که در کمال تأسف او پرونده های اخیر (که خودش از آن ها به اسم پرونده های مربوط به «قتل های زنجیره ای سیزده ضربه» یاد می کرد) اعصاب خرد کن ترین و عذاب آور ترین پرونده های جنایی در طول خدمتش شده بودند. پرونده هایی مربوط به یک وحشی جنایتکار که از قضا افراد خلافکار را می کشت.
تا به حال که این طور بود. خُب چه چیزی در این پرونده جالب بود؟ مجید غرق در افکارش به خود نهیب زد:
مرد حسابی پرونده های جنایی که نباید جالب باشند. تو وظیفه داری قاتل را پیدا کنی.
حقیقت هم همین بود. البته اگر از دیدگاه مجید به قضیه نگاه نمی کردید. ولی مجید شغلش را فقط به این دلیل دوست نداشت.
او به این حرفه به سان برقراری و یادآوری یک رسالت برای هر آدمی نگاه می کرد! رسالت یا مسئولیتی که هر انسانی در قِبَل انسان های دیگر داشت و در صورتی که از این کار تَخَطی می کرد آنگاه مجید و امثال او دست به کار می شدند. در واقع شغل مجید شغلی بود که سعی می کرد یک جامعه ی سالم را تحویل مردمانش دهد …
مجید بارها با خود اندیشیده بود. اگر روزی از خواب بیدار شده و به سر کار رود و متوجه شود که کوچکترین جُرمی (چه برسد به جنایت) در سطح شهر، کشور و یا اصلاً دنیا نمی شود، آنگاه نقش او در جامعه چیست؟ خب در این صورت یک هنرمند مثلاً یک نقاش، موسیقی دان یا معمار طبق معمول به سر کارش میرود. افرادی که در حوزه ی رسانه و یا سینما و هنر هفتم فعایت دارند نیز به کارشان ادامه میدهند …
(کتاب سیزده ضربه)