عنوان کتاب: شبیه کورشدن يک نقاش
نویسنده: مهدی حاجی باقری
معرفی کتاب
کتاب شبیه کورشدن یک نقاش به نویسندگی مهدی حاجی باقری مجموعه داستان کوتاه متشکل از 9داستان است که هریک روایتی از زندگی ست به شکلی موجز که خواننده را همراه می کند.
نام کتاب از نام اولین داستان مجموعه گرفته شده است.9 داستان با 9 روایت متفاوت که هرچند کوتاه اما تاثیرگذار است و مخاطب را تا انتها با خود همراه می کند.
در دنیای پر سرعت امروزه شاید دیگر مجالی برای خوانش رمان های بلند نباشد و مخاطب کتاب دوست و اهل مطالعه شاید نتواند مثل گذشته ها از لذت خواندن رمان بهره ببرد داستان کوتاه به خوبی این جای خالی را پر کرده، هنر موجز صحبت کردن و در عین حال تاثیرگذاری چه بسا همدوش یک رمان که نویسنده می تواند به مخاطب خود تزریق کند.
به شدت خواندن داستان های کوتاه پیشنهاد می شود چرا که توانایی آنچه در ذهن انسان می گذرد را به کوتاهترین شکل بیان کردن، نشان از توانایی نویسنده دارد و حال آنکه مخاطب با درگیر شدن با اثر بی نیاز به ساعت های طولانی مطالعه می تواند در زمانی کمتر اما تاثیرگذار از لذت خواندن بهره مند شود.
داستان کوتاه همواره در کنار رمان ها جایگاهی ویژه داشته و نباید از اثرگذاری آن غافل ماند.
باهم بخشی از کتاب را می خوانیم
روز از پی روز، ماه از پی ماه، سال از پی سال بود که میگذشت. عماد سر در ابر فرو کرده بود. از خانه جهانگیرخان فقط یک درخت به جا مانده بود. قطور و استوار. پر شاخ و برگ و بلند قامت.
میان مردم به درخت چشم دار معروف شده بود. هر کجای ده که سر بلند میکردند درخت چشم دار را میدیدند. برایش افسانه ها ساخته بودند. برخی درخت چشم دار را شوم میدانستند و برخی به آن قسم میخوردند. مردم ارج و قرب بیشتری برای کدخدا قائل شده بودند و کدخدا بخاطر چشم های درخت که به خانه او خیره بود، به اهالی فخر میفروخت.
عماد، ایستاده بود و به خانه کدخدا خیره بود. آرام و با حوصله. روز به روز، تن قطور تر و شاخ و برگ در هم فرو رفته تر میکرد. قد میکشید و ریشه میدواند و نظاره میکرد.
روزی نبود که شاهد ظلمی نباشد، شاهد ریخته شدن خونی. شکستن کمری، ضجه زدن دختری.
“و آن که ظلم میکند بخاطر ظلمش، و آنکه ستم میبیند بخاطر سکوتش مقصر است. من، کینه نیستم. من ظلمی هستم که شما بذرش را کاشتید. طعم میوهی درختی که خودتان کاشتید را بچشید. بچشید که گوارایتان باد.” نشر عطراندِه، آذین بسته و غرق شادی بود. کدخدا میرقصید، جهانگیرخان میرقصید. چنگیز و عالیه دست در دست هم، به حجله میرفتند.مردم میرقصیدند. سالک تپانچه در هوا میچرخواند و میرقصید. صدای شلیک تپانچه. زمین زیر پا لرزید.
توصیه ما برای خواندن کتاب به
تمامی علاقمندان به ادبیات ، دانشجویان ادبیات و هنرهای دراماتیک، علاقمندان به نویسندگی
(شبیه کورشدن يک نقاش)