عنوان کتاب: شب رویایی
نویسنده: مسعود قلی زاده
کتاب شب رویایی نوشته آقای مسعود قلی زاده است.
این کتاب زیبا داستان زندگی یک پسری میباشد که عاشق یه دختری بنام دلارام شده بوده و با مخالفت خانواده دلارام مواج میشهود و در همین حین متوجه میشودند که دلارام دچار بیماری سرطان شده و فوت میکند.این کتاب را به علاقمندان داستان کوتاه و رمان پیشنهاد میکنیم.
خلاصه از کتاب را باهم میخوانیم :
چله تابستون،
یکی از بهترین کافه های شهر رو انتخاب کردم،
بهترین میز این کافه،
درست جایی بود که همه می تونستن ببیننش،
شلوغ ترین ساعت،
دقیقاً ساعت ۸ غروب بود که خیلی از دونفره ها و دختر و پسرا میومدن اونجا،
قشنگ ترین و رمانتیک ترین موزیک،
همه رو رزرو کردم،
البته به همین راحتیا هم نبود، برای رزرو اون میز، توی اون ساعت باید یکماهقبل وقت می گرفتم، آخه خیلی طرفدار داشت، کلی خواهش و التماس مدیر کافه رو کردم تا شماره کسی که اون میز رو رزرو کرده بود بهم بده، زنگ زدم و از اون شخص خواهش کردم میز رو برای روز دیگه ای رزرو کنه،
مدیر کافه که مردی میانسال بود، وقتی این همه اصرار من رو دید گفت:
– اینجا کلی میز هست، چرا باید دقیقاً همین میز باشه؟؟
+ آخه دوس دارم همه چیز در بالاترین و بهترین حد خودش باشه، شما اگه بگی بهترین میز من، فلان شماره اس، من میرم سراغ اون!!!
– اما دوست عزیز، شما باید خیلی زودتر از اینها رزرو می کردی…!!!
با یه نفس عمیق سرشار از عصبانیت، گفت: باشه، بیخیال. فعلاً که تو برنده شدی…
بچه ها، میز آقا رو آماده کنید!!
خیلی استرس داشتم،
بهترین لباسم رو پوشیده بودم،
حسابی سر و صورتم رو آب و جارو کرده بودم و منتظر ساعت ۸.
-آقای مدیر، می تونم ازتون خواهش کنم روی میز رو با گلهای نرگس تزئین کنید؟
+ این موقع سال، وسط تابستون گل نرگس از کجا باید پیدا کنم؟
– حتی اگه از این گلهای خشک هم باشه ایرادی نداره، آخه خیلی مهمه، حتما میخوام گل نرگس باشه، هر چقدر هزینهاش باشه پرداخت میکنم.
– نه مثل اینکه امروز داستان داریم… باشه سعیمو می کنم ولی قولی بهتون نمیدم. خدا آخرشو بخیر کنه….
تو دلم آشوبی بود، آخه خیلی وقته که منتظر امروز بودم.
همش ساعتم رو نگاه می کردم،
کافه، کم کم داشت شلوغ می شد و هر کسی که میومد تو، یه نگاهی بهم می کرد و می گفت مبارکه!!!
نمی دونستم منظورشون چیه تا اینکه یکی از کارکنانِ اونجا اومد و گفت:
تعجب نکنید، این میز خواهان زیاد داره اونم تو این ساعت که شلوغ ترین ساعته، نمی دونم شما چطور تونستی صاحب این میز رو قانع کنی تا امشب رو بیخیال شه!!؟؟
+خودت متوجه می شی، فقط بی زحمت می تونی دو تا قهوه اسپرسو برامون بیاری؟
– دوتا؟ ولی شما که تنهایید!!
+ اینقدر سوال نپرس، لطفاً برو سفارشی که گفتم رو بیار.
– بله چشم…
خیلی وقته که با هم کتاب پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود نخوردیم، تازه کلی عکس یادگاری هم بِهِم بدهکاری،
راستش همیشه دوس داشتم همه کارها و جاهای خوب و قشنگ دنیا رو با تو تجربه کنم،
حالا وقت واسه این حرفا زیاده، بهتره امشب رو خوش بگذرونیم!!!!
چقدر خوبه که داری به حرفام گوش میدی،
خیلی خدا رو شاکرم بخاطر بودن تو،
حتی این جای خالیت هم قشنگه!!!
همه میزها در دو طبقه، پر از آدمای جور واجور شده بود، از نوجوان بگیر تا پیر،
عقربه های ساعت داشت ۷:۳۰ عصر رو نشون می داد،
مدیر کافه، منو صدا زد و گفت: مهمونتون کی تشریف میارند؟
+ میاد عجله نکنید، شما طبق برنامه کار رو انجام بدید نگران چیزی نباشید…
۷:۵۰ دقیقه،
این دفعه مسئول اجرایی مراسم، اومد جلو و گفت:
قربان، چیزی تا شروع مراسم ما نمونده، اگه مهمونتون دیرتر تشریف میارن ما کمی با تأخیر مراسم رو انجام بدیم؟؟
+ نه جناب، گفتم که شما رأس ساعت ۸ کارها رو انجام بدید.
– یعنی الان کیک رو بیاریم؟؟
+ بله شروع کنید!!!
– اما….
+ گفتم که شروع کنید!!!
همه چراغ ها خاموش شدن، بجز چراغ بالای میز من،
اول یه موزیک عاشقانه بی کلام،
توی تاریکیِ ملایم سالن، کیک رو آوردن و روبروی من گذاشتن، چندتا شمع کوچیک و کلی فشفشه های قشنگ،
دقیق رأس ساعت ۸، یهو همه چراغ ها روشن شدن و موزیک تولدت مباااارک رو پخش کردن،
همه حاضرین داشتن دست و جیغ میزدن که یهو…..
آره،
یهو همه ساکت شدن،
من داشتم توی حجم عظیم نگاه های افراد حاضر در کافه، غرق می شدم،
در همین حین،
یه دختر نوجوانِ تقریبا ۲۰ ساله که در طبقه بالا نشسته بود، با حالت تمسخر گفت:
مسخره کردی؟؟
این همه بزن و بکوب راه انداختی آخرشم طرف نیومد و پیچوندِت؟؟؟
یکی دیگه از گوشه سالن بلند شد گفت:
راست میگه دیگه، نکنه دوربین مخفیه، داداش ایستگاه کردیا….
همه زدن زیر خنده،
من این حرف ها رو زیاد شنیده بودم،
زیاد برام اهمیت نداشت،
یهو یه دستِ مردونه نشست روی شونه ام،
– پسرم، اتفاقی افتاده؟؟
دوس داری یه توضیحی بدی شاید بقیه هم دلیل این اتفاقات رو بفهمن و جواب این همه سوال و ابهام روشن شه!!!
من که سکوت کرده بودم، با صدای آروم گفتم:
+ بیخیال، مهم نیست.
– اما شما از صبح، همه ما رو بسیج کردید برای مراسم امشب، کلی هزینه، کلی دوندگی، کلی با کسی که قبلِ شما میز رو رزرو کرده بود حرف زدید، و حالا اینجوری!!
راستش خودمم گیج شدم، من و همه کسایی که اینجان دوس داریم درباره اش حرف بزنید…
از گوشه و کنار کافه، صدای پِچ پِچ بلند شده بود، انگار همه می خواستن راجع به “تو” بشنون!!!
به هر نحوی که بود،
بلند شدم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن،
+ (بُغض داشت گلومو فشار می داد، چندتا سرفه آهسته کردم تا کمی صدام باز شه)
امروز…
روز خیلی مهمیه برای من!!!
روز تولد تنها دلیل زندگیمه،
کسی که بیشتر از “مادرم” دوسش دارم!!!
راستش، من چهار ساله که درست در این روز، یکی از بهترین کافه های شهر رو انتخاب می کنم، بهترین میز و شلوغ ترین ساعت!!!!
تا همه شاهد این مراسم باشن.
اما…
– اما چی؟؟
+دلیل اینکه من امروز، تنها مقابل شما ایستادم، بی وفایی یا خیانت یا هیچ چیز دیگه ای نبوده،
“دلآرام”،
مهربون ترین و با معرفت ترین دختری بود که تا حالا دیده ام،
تنها مشکلی که بود، نظرِ مخالف خانواده هامون بود که الان من اینجا تنها نشستم و دارم با خیالات خودم جشن می گیرم!!!
شایدم هر کسی جای اونا بود همین رفتار رو انجام می داد،
اما به هر حال، من اینجام و دارم کنار شما براش جشن تولد می گیرم، مگه نه (اشک تو چشام حلقه زده بود همه داشتن هاج و واج همدیگه رو نگاه می کردن و کاملاً مشخص بود که گیج شدن و کلی سؤال و ابهام دارن)
– حالا نمیخواید بگید چه اتفاقی افتاده؟؟
+ دلآرام، دچار یه مشکل اساسی بود که تمام روابط و زندگی و آیندمون رو تحت تاثیر قرار داد،
فقط من از “سرطان” اون باخبر بودم،
روز به روز بدتر می شد، یه وقتایی خون بالا میاورد، تقریباً تمام پزشکای متخصص تهران و یه سری شهر دیگه رو با هم رفتیم تا شاید راه حلی براش پیدا کنیم،
به بهانه مسافرت، تحقیق، اردوهای دانشجویی و… می رفتم سراغ مراکز درمانی و گاهی چند روز بستری و شیمی درمانی و….
خیلی سخته، موهای قشنگ عشقت رو بتراشن و تو مجبور باشی خودت رو قوی و محکم نشون بدی تا اون روحیه اش رو نبازه،
هر بار که شیمی درمانی می کرد، کلی بدنش ضعیف می شد، درد وحشتناکی رو تحمل می کرد، اما ما فقط به امید هم زنده بودیم.
اون درد می کشید و من هر بار با هر دردش می مُردم،
سعی می کرد درداش رو مخفی کنه تا نکنه من ناراحت شم اما من از قبل می دونستم قراره چقدر سخت باشه،
یادمه، سری آخری که موهاشو تراشیده بودن، منم رفتم و موهامو از ته زدم،
اوهوم، کلی خنده دار شده بودم، کلی دلآرام رو با سر کچلم خندوندم، می گفت تو چرا اینکارو کردی، مگه دیوووونه شدی؟
منم جواب دادم قراره همه چیمون تقسیم شه و هر کاری رو با هم تجربه کنیم، حیف من نمی تونم دردات رو به جون بخرم!!
جالب اینجاست وقتی اومدم خونه، بابت کله کچلم، مجبور شدم کلی از خودم قصه ببافم تا کسی شک نکنه،
بگذریم…
من قضیه رو به خانواده ام گفتم، البته به اصرار دلآرام،
هر کاری کردم قبول نکرد، گفت: یا خودت بهشون میگی یا من حقیقت رو میگم که عروس آینده شون………..
آره اون آدم یه دنده ای بود، وقتی می گفت فلان کار رو انجام میدم، هیشکی جلودارش نبود،
گفتم خیل خب، اما می ترسم،
می ترسم مانع تراشی کنن و حتی همین یکی دوباری هم که در هفته می بینمت رو از دست بدم.
تورو خدا بذار بعد از مراسم عقد میگم که دیگه مشکلی پیش نیاد،
هر کاری کردم، هر چقدر نَه آوردم، آخرش حرف خودشو می زد، راستش اون می دونست اگه خانواده من بفهمن، قبول نمیکنن بیان خواستگاری…
خیلی با خانواده ام حرف زدم، ساعت ها و روزها با پدر و مادرم حرف می زدم تا قانعشون کنم، خیلیا رو واسطه کردم، اما اونا می گفتن این دختره، به دردت نمی خوره، هرچقدرم دوسش داشته باشی آخرش مجبوری زجر کشیدنش رو ببینی، الآن هفته ای یکی دوبار می بینیش ولی وقتی زنت شه قراره هر روز ببینیش، وقتی اینقدر دوسش داری مطمئن باش خودت قبل از اون می میری دیوانه!!!
ما نمی خوایم شاهد بدبختی بچه مون باشیم می فهمی؟
اون دختر هرچقدرم خوب باشه، ولی بالاخره این مشکل رو داره…
از یک طرف خانواده ام، و بعدش هم دلآرام که می گفت تا پدر و مادرت نیان خواستگاری و راضی نباشن من باهات ازدواج نمی کنم،،،
بعد از گذشت چند ماه از این ماجرا،
من متوجه شدم تمام این داستان هایِ مخالفت خانواده ام، زیر سر دلآرام بوده!!!
اون به مادرم گفته بود که هر کاری کرد حتی اگه می خواست خودکشی کنه شما قبول نکنید!!!