عنوان کتاب: شهر هزار عجوزه و رهگذر
نویسنده: نرجس امین
کتاب شهر هزار عجوزه و رهگذر نوشته نرجس امین، شامل 2 نمایشنامه و یک فیلمنامه کوتاه عاشقانه است که با نثری روان و تصویرگری بینظیر به رشته تحریر درآمده.
همه ما در زندگی گمشدهای داریم، گاهی آن گمشده تکهای از احساس، بخشی از وجود، قلب، عشق، گذشته و یا انسانیت است.
برای یافتن، هزاران راه نرفته را باید پیمود، باید شجاع بود و البته برای شجاعت داشتن نیاز است انسان خود راستین و حقیقیاش را بیابد. ملاقات با خود حقیقی از آن لحظههای نابیست که جهنم و یا بهشت مسلم است.
چکیده ای از کتاب:
رهگذرِ پرِ پروانه
دلِ شوریده
شوریدهتری ز من چرا نیست تو را؟
کهنه خبری از تو چرا نیست مرا؟
گویند که دوش در میخانه زدند:
در خانه رندان قدحی نیست چرا؟
بگذشت از آن کوچه میخانه دمی
دیوانهای و گفت: بنوش غصه چرا؟
داخلی _ اتاق نیمه تاریک _ زمان نامشخص
درون اتاق بزرگ، بدون در و نیمه تاریکی پسر نابینای جوانی؛ حدوداً بیست و هشت ساله، با قدی بلند و اندامی استخوانی که پیراهن و شلواری تماماً سفید به تن دارد و دستانش را از پشت با طناب بستهاند و چشم بندی سیاه بر روی چشمانش بسته شده، بر روی صندلی چوبی نشسته است.
نور اندکی از تنها پنجره اتاق که بسیار کوچک است و در نزدیکی سقف قرار دارد وسط اتاق را نسبتاً روشن کرده است.
دختری با شنل سیاه بسیار بلندی درون سایهها، گوشه اتاق رو به پنجره کوچک ایستاده در حالی که کلاه شنلش صورتش را نیمه پوشانده است؛ و چانه مخمل گون آبی رنگش اندکی دیده میشود.
صدای پا شنیده میشود، هر لحظه صدا بلندتر میشود، گویی هر لحظه به آن مکان نزدیکتر میشود، پس از اندکی سکوت دوباره صدای پا شنیده میشود و هر لحظه آرام و آرام تر و سپس قطع میشود.
پسر جوان:
که بود؟
دختر شنل پوش خود را در سایهها گم میکند.
شنل پوش:
رهگذر… رهگذرِ پرِ پروانه.
پسر جوان:
چه میخواست؟
شنل پوش:
چیزی برای خوردن…
پسر جوان:
جوان بود؟؟
شنل پوش:
خیر. پیری بود در پس مرگ…
پسر جوان:
به او چه دادی؟
شنل پوش:
من ندادم. خودش انتخاب کرد، برداشت و رفت…
پسر جوان:
چه را؟؟
شنل پوش:
حسرت جوانیِ از دست رفته و حرص عمر بیشتر…
پسر جوان:
پس چرا جام را به او ندادی؟ از قصد این کار را کردی… انتخاب خودش نبود…
شنل پوش:
چون گرسنه بود. چیزی خواست برای خوردن…
تاریکی همه جا را فرامیگیرد. از دور صدای دویدن و نفس نفس زدن میآید و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود… ناگهان صدا متوقف میشود… چند لحظهای بعد صدای جیغ مهیب دخترکی شنیده میشود و سپس صدای افتادن چیزی بر زمین (گام…).
نور از پنجره به اتاق تابیده میشود. وحشت دستان خیسش را بر چهره پسر جوان کشانده است.
پسر جوان:
که بود؟ پرسیدم که بود؟ کجا رفتی؟؟!! هان؟! با توأم…
صدای مهیبی همچون صدای رعد و برق به گوش میرسد. دختر شنل پوش دو زانو بر روی زمین مینشیند و دو دستش را بر روی زمین میگذارد.
شنل پوش:
آآآه… مرد…
پسر جوان:
مرد؟ که مرد؟
شنل پوش:
دخترک… افتاد…
پسر جوان:
ههههههه… افتاد یا انداختیش؟؟ مرد یا تو او را کشتی؟؟!
شنل پوش:
داد نزن، یاوه نگو… دروغ نمیگویم… افتاد… ترسیده بود… پشت سرش را ندید… عقب عقب میرفت، دنبالش بودند… فرار میکرد…
پسر جوان:
دروغ نمیگویی؟ پس چرا صدایت میلرزد؟؟
شنل پوش:
لرزش صدایم بهانهاش التماس است… میخواهد باورش کنی.
پسر جوان:
از که فرار میکرد؟ برای چه دنبالش بودند؟؟
شنل پوش:
نمیدانم… نمیدانم… از خودش که در گذشتهاش بود؛ از گذشتهاش… دنبالش بودند… داشت فرار میکرد.
پسر جوان:
آاه… پس اینجا چه میکرد؟؟ اینجا چه میخواست؟
شنل پوش:
پناه… دنبال پناه میگشت…
پسر جوان:
پس چرا نجاتش ندادی؟ هان؟! مگر پناه نمیخواست؟ چرا پناهش ندادی؟ حرف بزن لعنتییی…
شنل پوش:
به خدا خواستم… نشد… ترسیده بود …خیلییی… دیر شده بود… افتاد.
چند لحظهای سکوت حاکم میشود.
پسر جوان:
رهایم نمیکنی… لااقل خلاصم کن. چرا خلاصم نمیکنی؟ خواهش میکنم… میخواهم بمیرم… تاوان کدام گناهم را پس میدهم؟؟!!
شنل پوش بی توجه به پسر رو به پنجره ایستاده وبا دستان مخمل گونش با نور بازی میکند.
پسر جوان:
با توأم لعنتییی… لااقل چشمانم را باز کن… مگر نمیبینی… کورم… من یک نابینا هستم… جایی را نمیبینم… برش دار… خواهش میکنم…
شنل پوش:
میبینی… اینجا میبینی. مرا و آنچه را که نباید ببینی…
پسر جوان:
بگذار ببینم… مگر چه میشود… لااقل ببینم در کدام جهنم درهای زندانی شدم…
شنل پوش:
آنگاه میمیری…
پسر جوان:
پس بجنب لعنتی… من هم همین را میخواهم… بکش… چرا نمیکشیم؟؟ چرا نمیگذاری بمیرم؟؟ قسم میخورم که اگر از این زندگی رهایم کنی لطف بزرگی در حقم کردهای، کاری را که سالهاست در انجامش ناتوان بودهام را تو در حقم تمام کن.
شنل پوش آرام و بی صدا خود را در سایهها گم میکند؛ و تاریکی همه جا را فرا میگیرد.
صدای خنده دو جوان که یک دختر و یک پسر هستند به گوش میرسد…
پسر(صدای افزوده):
همه چی درست میشه… نگران نباش… دلم مثل آب زلال روشنه.
دختر(صدای افزوده):
فقط یه چیز هست که از خدا میخوام…
صدای زمزمه نامفهوم بلندی فضا را پر میکند.
پسر(صدای افزوده):
دعا کردی؟
دختر(صدای افزوده):
آره حس کردم خدا نشسته و زل زده بهمون تا ازش بخوایم، دعا کنیم… حس کردم مرغ آمین بالا سرمونه…
پسر(صدای افزوده):
پس دستامو محکم بگیر حالا که خدا با لبخند داره بهمون نگاه می کنه.
در یک لحظه نور خیره کنندهای فضا را پر میکند. صدای خنده دو جوان بلند میشود و سپس صدا کم و کمتر میشود و همزمان با آن شدت نور کم میشود. دوباره نور از پنجره کوچک به اتاق میتابد.
پسر جوان:
رفتند؟
شنل پوش:
بله…
پسر جوان:
آمده بودند دعا کنند؟؟
شنل پوش:
خیر… یکدیگر را دوست داشتند، خوشبختی میخواستند.
پسر جوان (با خندهای تمسخرانه) :
پس برای دعای خوشبختی هم کوی پر پروانه رهگذر دارد!!!!
شنل پوش:
پسرک خیلی بیمار بود… نای زندگی کردن نداشت… حیات میخواستند.
پسر جوان سرش را به نشانه ناباوری تکان میدهد و بلند میخندد.
شنل پوش:
چه شد؟ به چه میخندی؟
پسر جوان:
نمیخندم فقط کمی بلند فکر میکنم.
شنل پوش:
به چه؟
پسر جوان:
به اینکه جام حیات به آنها دادی یا مرگ…
شنل پوش:
تو چه فکر میکنی؟؟
پسر جوان:
قطعاً جام حیات را به آنها ندادی…
شنل پوش:
خیر… اشتباهت ناامیدکننده بود مرد جوان.
خنده بر روی لبهای پسر میخشکد.
شنل پوش:
باز به چه فکر میکنی؟
پسر جوان:
چرا جام حیات؟
شنل پوش:
گفتم که… یکدیگر را دوست داشتند…
پسر جوان:
هه… فرشته مرگ و این همه عطوفت و مهربانی؟! باور نمیکنم…
شنل پوش:
من فرشته مرگ نیستم…
پسر جوان:
پس برای همین مرا نمیکشی؟
شنل پوش:
وقتش نیست…
پسر جوان:
پس رهایم کن، مگر نمیخواهی باورت کنم؟
شنل پوش:
نمیتوانم.
پسر جوان:
دروغ می گویی… برای سرگرمی خودت میخواهی.
دختر شنل پوش آرام به پسر نزدیک میشود و میخواهد دستان او را باز کند؛ اما پشیمان میشود و در سایهها خود را مخفی میکند.
پسر جوان:
چه اتفاقی افتاد؟؟… حست کردم…
شنل پوش:
خواستم دستانت را باز کنم… نتوانستم.
پسر جوان:
چراااا رهااایم نمی کنیییی؟! مرا آزاد کن حتی با مرگ.
شنل پوش:
من فقط… تو را… دوستت دارم.
پسر جوان:
مرا دوست داری؟ اصلاً تو که هستی؟
دختر شنل پوش بدون پاسخ دادن به پسر جوان رو به پنجره میایستد و چشمهای ارغوانیش را به نور میدوزد.
پسر جوان:
خدای من… دارم دیوانه میشوم… کمک… کمک… کسی نیست؟ نجاتم دهید … کمک… آهااااای…
دختر شنل پوش به سمت پسر میرود و مقابل او مینشیند.
شنل پوش:
آرام بگیر. پر پروانه اکنون رهگذری ندارد. کسی صدایت را نمیشنود… تقلا نکن.
پسر جوان:
از من چه میخواهی؟
شنل پوش:
هیچ…
پسر جوان:
پس برای چه مرا زندانی کردهای؟
شنل پوش:
گفتم که… دوستت دارم.
پسر جوان:
چرا من؟
شنل پوش:
چون با همه فرق داشتی… همه چیز را جور دیگری میدیدی…
پسر جوان:
هه…اشتباه میکنی… چون من اصلاً نمیتوانم ببینم… هیچ چیز را… سالهاست اینگونه ام…
شنل پوش:
اما تو تنها کسی بودی که مرا دیدی و نترسیدی، هر کسی پس از دیدن من جام مرگ را مینوشید… اما تو فرق داشتی.
پسر جوان:
اما من تو را به یاد نمیآورم. تو که هستی؟ یا نه، تو چه هستی؟
شنل پوش:
فکر میگردم تو هم میتوانی مرا دوست داشته باشی…
شنل پوش بلند میشود و آرام به دور پسر میچرخد.
شنل پوش:
پسر بچهای بودی… همچون من خیلی کوچک… اما حال بزرگ شدهای و مرد.
پسر جوان:
من و تو به دنیای هم تعلق نداریم.
شنل پوش:
آری، فکر میکردم شاید بخواهیم و دعایمان اجابت شود و بخشی از دنیای نیمه تمام یکدیگر شویم… افسوس… حال رهایت میکنم و تو همه چیز را به فراموشی خواهی سپرد… من را و کوی پر پروانه را… قبل از آن، امانتی که نزدم داری را به تو پس خواهم داد…
پسر جوان:
امانتی؟ من جز آزادی و جانم چیزی نزد تو ندارم.
شنل پوش:
من گناه بزرگی مرتکب شدم، به همین دلیل دور از تمام هم نوعانم در این کوی اسیر و زندانی شدهام. در حقیقت تو اسیر و زندانی من نیستی، این من هستم که آزادیم در دستان توست.
شنل پوش دو زانو در مقابل پسر مینشیند و سرش را پایین میاندازد.
شنل پوش:
ترسیدم وقتی بزرگ شدی دلباخته کسی شوی. چشمانت را از تو گرفتم. مرا ببخش، دوست داشتنت دیوانهام کرده بود.
پسر جوان:
نمیدانی با زندگی من چه کار کرده ای، تو همه دنیای من را از من گرفتی و تمام چیزهایی را که دوست داشتم هر روز عاشقانه ساعتها به آنها خیره شوم.
شنل پوش:
متأسفم.
پسر جوان:
فقط همین؟؟ میخواهم ببینمت.
شنل پوش:
نمیشود…
پسر جوان:
چرا؟ مگر نگفتی تنها کسی بودم که تو را دیدم و نترسیدم…مگر نمیخواهی تو را ببخشم. میخواهم کسی که باعث این بخت شوم شده را ببینم.
شنل پوش:
این بار فرق دارد. نمیخواهم دوباره به تو آسیب برسانم؛ حتی اگر تا ابد در عذاب نبخشیدنت بسوزم.
پسر جوان:
چه فرقی؟؟ آسیب؟ چه آسیبی بدتر و سختتر از ندیدن این همه سال بهار و شکوفههای صورتی گیلاس و باران و برف و مهمتر از همه مادرم …
شنل پوش:
بزرگ شدهای… نمیخواهم باعث مرگ تو شوم… حتی اگر وانمود هم کنی …قلبت همه چیز را خواهد گفت…
پسر جوان:
اما من میخواهم تو را ببینم. تصمیمم را گرفتهام، آنقدر دلم برای مادرم و آغوشش تنگ شده است که از مرگ نهراسم.
شنل پوش:
نمیشود …باید ازاینجا بروی، دوستت دارم… اما دوست داشتنم برای تو سم است، نمیخواهم بیش از این آسیب ببینی… تحمل ندارم… امانتیت را بگیر و برو و همه چیز را فراموش کن…
پسر جوان:
نمیتوانی اینقدر خودخواه باشی. چشمان مرا به هر نیتی ناجوانمردانه بردی… پس حق با من است که بگویم چه میخواهم… خودت را به من نشان بده…
شنل پوش ملتمسانه و مضطرب به پسر نزدیک میشود.
شنل پوش:
خواهش میکنم این را از من نخواه… برو… التماس میکنم.
پسر جوان:
فقط انجامش بده… چشم بندم را باز کن…
نور از پشت پنجره آرام آرام میرود و همه جا تاریک میشود.
صدای غضبناک و ناله و فریاد مردی شنیده میشود.
مرد(صدای افزوده):
پس کجاست؟ لعنتی… تو کجایی؟ کجا جات گذاشتم آخه؟ کجا گمت کردم؟ آه… لعنت به تو…کجاست؟ من نکشتم. من نکشتمش؛ یعنی کشتمش اما از عمد نبود… اگر هم بود تقصیر خودش بود. کجاست؟
صدای شکستن و خورد شدن شیشه و به هم ریختن وسایل به گوش میرسد و سپس صدای شلیک گلوله شنیده میشود.تاریکی از جلو پنجره کوچک کنار میرود و نور به اتاق تابیده میشود.
پسر جوان:
چه اتفاقی افتاد. اینجا چه خبر شده؟
شنل پوش:
گم شدهای داشت که از یافتنش ناتوان بود. چیزی درون او مرده بود که او نمیتوانست آن را دوباره زنده کند.
پسر جوان:
گم شدهاش چه بود؟
شنل پوش:
انسانیتش.
پسر جوان:
اینجا دنبالش میگشت؟
شنل پوش:
آری نمیدانست چیزی که دنبالش است را باید در درونش جست و جو کند، در جایی درون سینهاش که شما انسانها به آن قلب میگویید. چیزی که گاهی میمیرد و یخ میزند. آنگاه انسان انسانیتش را، راهش را و همه زندگیاش را گم میکند و نابود میشود.
پسر جوان:
تو نمیتوانستی گمشدهاش را به او برگردانی؟
شنل پوش:
خیر، چیزی که او احتیاج داشت عشق بود. فقط گرمای عشق است که یک قلب یخزده را آب میکند و به قلب مرده روح میبخشد. آنگاه قطرهای شفاف و پاک و زلال که تفاوت دنیای ما و شما انسانهاست از چشمانتان میچکد و به تمام وجودتان انسانیت میبخشد.
پسر جوان:
چشمبندم را بازکن. شاید خدا نشسته باشد و به ما زل زده باشد و منتظر دعای ما باشد.
شنل پوش:
تصمیمت را گرفتهای؟
پسر جوان:
تا به حال اینقدر مطمئن نبودهام.
شنل پوش:
پس تا نگفتهام چشمانت را باز نکن.
شنل پوش آرام مقابل پسر میایستد. با دستانی لرزان ابتدا دستها و سپس چشم بند او را باز میکند.
شنل پوش:
بلند شو… من دقیقاً روبه روی تو ایستادهام.آرام آرام چشمانت را باز کن… اما باز هم می گویم، هنوز هم میتوانی منصرف شوی… التماس میکنم حرفم را بپذیر.
پسر جوان مصمم و با اشتیاق دستش را به صندلی تکیه میدهد و بلند میشود، سپس آرام آرام چشمانش را باز میکند و به شنل پوش خیره میشود.
پسر جوان:
نمیدانم از اشتیاق چشمانم بگویم یا از چیزی که برای اولین بار پس از سالها میبینم…
شنل پوش:
بگو چه میبینی؟
پسر شنل را از روی صورت دختر کنار می زند و دستش را بر روی صورت رنگارنگ و مخمل گون دختر میگذارد؛ و در حالی که اشک میریزد چشمانش را برای ثبت تمام چیزی که میبیند لحظهای میبندد و همزمان چیزی را آرام زیر لب زمزمه میکند و بازهم با چشمانی پر از اشک و اشتیاق به دختر زل میزند.
پسرجوان:
زیباست… خیلی زیبا… به زیبایی پر پروانه.
دختر از شوق میخندد و قطرهای پاک و زلال که همیشه تفاوت دنیای انسانی و دختر شنل پوش بوده است و انسانها به آن اشک میگویند از چشمان درخشان دختر شنل پوش بر روی دست پسر میچکد.
نمایشنامه:
سرنوشت تو را میخواند
باید از کوی تو بگذشت
باید از کوی تو بگذشت، خدا میداند
که چه ها بر سر دیوانه لیلی آمد…
باید از رهگذر کوه بپرسم که چه شد
دل فرهاد، ولی حیف خدا می داند
باید از راهبه مصر بپرسم شاید
کو بداند که زلیخا لب دریای وصال است؟ خدا میداند
باید از کوی تو بگذشت … لیکن این بار
نذر کردم که چونان ویس نگاهت بکنم
توضیح صحنه:
در یک سالن انتظار کوچک تعدادی صندلی با نظم و وسواس خاصی چیده شدهاند، میزی چوبی که تعدادی مجله بر روی آن قرار دارد وسط سالن است و میز و صندلی خالی منشی گوشه سالن قرار دارد. بر روی تابلویی که روی دیوار نصبشده است نوشتهشده: (مشاور و روانشناس: خانم دکتر مژگان بصیرت). کنار میز منشی درِ چوبی است که به اتاق دکتر بصیرت منتهی میشود.
خانمی بیست و پنج ساله به نام پریسا با پالتو چرم مشکی که کاملاً خیس شده است، با چکمههایی گلی، در حالی که ساک کوچکی در یکی از دستهایش و در دست دیگرش اسلحه ایست وارد سالن میشود. ساک را در سالن رها میکند و به سرعت به سمت اتاق میرود، اسلحه را در دو دستش محکم میفشارد و با لگد در را باز میکند.
پریسا: بشین همونجا… تکون نخور… سرجات میشینی و لام تا کام حرف نمیزنی… من بت زنگ زدم و کشوندمت اینجا… عکسارو من واست فرستادم… فک کنم از اول تولدت یه ریز داری زر میزنی، بد نیست یه بارم ساکت بتمرگی و فقط گوش کنی… نترس نمیکشمت، تو باید رسالت من رو تموم کنی… اسلحه رو واسه خودم آوردم، البته آگه بد قلقی کردی و دهنتو وا کردی بدم نمیاد تو رو هم با خودم به گور ببرم… هر چند واسه تو و امثال تو عذاب وجدانم کافیه که روزگار کثافت بارتون رو تیره و تار کنه…
اسلحه را پایین میآورد و کمی در سالن قدم میزند و در و دیوار را نگاه میکند. پشت به اتاق ناگهان میایستد.
پریسا: اون تلفن لعنتی رو بذار کنار خانم دکتر مژگان بصیرت… وگرنه یه گوله حروم اون کله بی مغزت میکنم. مگه نمیخواستی حقیقت رو بشنوی بزدلِ عوضی؟…!
دو دستش را پشت گردنش قفل میکند و خودش را کش و قوس میدهد و آه بلندی میکشد.
/نور میرود
نور میآید/
درون یکی از اتاقهای کوچک یک شرکت که تعداد کمی صندلی رو به روی یک میز چیده شدهاند، پریسا بر روی یکی از صندلیها نشسته و سیگار میکشد. مردی حدوداً پنجاه و هفت ساله با مو و ریشهایی سفید وخاکستری که اسلحهای در دست دارد وارد اتاق میشود و اسلحه را روی میز، جلو پریسا میگذارد.
حاجی: بگیرش. ولی هنوزم میگم این خریت محضه.
پریسا: پُره؟
حاجی: خر نشو دختر… برو پیِ زندگیت، این همه خاطرخواه داری.
پریسا: آره لابد یکیشم تویی؟
حاجی: فقط میگم چشماتو خوب واکن.
پریسا: واکردم، خیلی وقته، فقط لجنِ.
حاجی: خب واسه آینه که با کله رفتی تو لجن نمیخوای بیرونم بیای.
پریسا: نه نمیخوام.
حاجی: دختر اون زندگی نکبت بار قبلتو بریز دور، همه چیو از اول بساز.
پریسا: اون زندگی نکبت بار زندگی منه، بخشی از منه، یا اون تسلیم میشه یا من. تا آخرش میرم… گفتی پّره دیگه؟
/نور میرود
نور میآید/
(صحنه اول: مطب دکتر مژگان بصیرت)
پریسا رو به اتاق ایستاده است.
پریسا: ها؟؟! چیه؟! چته؟! چرا چشمات قلمبه شده؟! چیو نگاه میکنی؟! آهان …هههههههه … چکمههای گلیم؟ واییی چه فاجعهای، الان هزارتا گوه و کثافت و مریضی میره تو حلقتو تو رو به کشتن میده، فراموش کرده بودم که چقدر وسواس داری …سکته نکنی خانم دکتر …باشه بابا هول ورت نداره، نمیام تو… از همینجا حرف میزنم، اما باید راه برم، میدونی که یه جا وایسادن حوصلمو سر میبره اونوقت ممکنه کار دست هر دومون بدم … پس بیخود هی نق نزن که بشین سرم رفت، آفرین مژگان جون.
میگم … راستی شناختی منو؟
صداهایی در سرش میپیچد.
صداهای مختلف مرد و زن و کودک: مژگان، سارا، سارای عزیزم، مرجان، پریسا… پریسا تو رو خدا.
دو دستش را روی سرش میگذارد و داد میزند.
پریسا: بسه دیگه، خفه شین…
/نور میرود.
نور میآید/
پریسا روی پل عابر پیاده ایستاده است و صدای بوق ماشینها و شلوغی خیابان شنیده میشود. حاجی در حالی که کتش را با دست بر روی شانهاش نگه داشته و سیگاری زیر لب دارد به سمت پریسا میآید.
حاجی: بالاخره اومدم.
پریسا: چه زود اومدی این بار.
حاجی: آتیشت تند بود.
پریسا: نمی دونستم زنگ زدم آتیش نشانی.
حاجی: مثل آدمای مرموز ترسناکِ… اومممم
پریسا: منفور. راحت باش بگو…
حاجی: نه نه دختر جان، آدم منفور تا حالا تو زندگیت ندیدی.
پریسا: دیدم. خوبشم دیدم. دور و برم پر بوده و هست.
حاجی: بدترینشون کی بوده؟ من که نبودم؟
پریسا: مژگان…
/نور میرود.
نور میآید/
پریسا دستمالی بر میدارد و آرایشش را پاک میکند و پوستیژی که جلو موهایش گذاشته را بر میدارد.
پریسا: الان دیگه باید بشناسی، به جا آوردی؟! حقم داری نشناسی، آخه منم خودمو نمیشناسم دیگه، حتی اسمم رو هم دیگه یادم نمیاد… سارا؟! نه… مژگان؟! نه ههههه آخه میدونی چیه مژگان بدترینشون بود درست عینِ تو که منفورترین آدم زندگی منی … المیرا؟! نه نه… اونم نه… آخرین اسمم چی بود؟ وایسا… آخریش… آخری… اوهوم پریسا بود نه؟
نه پریسا که اولی بود… آره اولی… پریسا خیلی معصوم و مظلوم بود… یادته خانوم دکتر؟ آره؟ ده سالِ پیش… نه… تو اصلاً منو امثال منو یادت نمیاد… چون مهم نیست واست… آخه واسه چی باید یادت بیاد؟! واسه چی باید سرنوشتمون برات مهم باشه؟! هان؟! تو آدمی آخه؟؟ چی هستی عوضی؟!
به سمت میز میرود و با خشم و نفرت میز و وسایل روی آن را به اطراف پرت میکند، چند لحظهای مینشیند و آرام گریه میکند. یکهو از جا میپرد و خود را مرتب و جمع و جور میکند و اشکهایش را پاک میکند.
پریسا: گریه کردم؟!!؟ ههه… وای خدای من، من و گریه؟ میفهمی کسی که گریه کردن رو یادش بره یعنی چی؟ آره تو این چیزا رو خوب میفهمی… میریم سر بحثمون. خب کجا بودیم؟ شوهر تو؟ نه واسه شروع خوب نیست… بریم سراغ ستاره.
صدای حرکت مترو روی ریل شنیده میشود. پریسا چشمهایش را میبندد و صحنه روشن و خاموش میشود. پریسا با دلهره چشمش را باز میکند.