عنوان کتاب: شیلان
نويسنده: حسین فلاح افشار
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
امجد: آخه همچین کاری از جماعت کُرد بعیده… من درجه دار، من بسیجی یک کلام بگم سربازمو آزاد کن، تو قبول نکرده بندشو وا کنی! یه جای این کار عیب داره…
سرباز 1: عیب چیه جناب سرهنگ… خب دلش سوخته به حالمون!
امجد: /با نگاهی از سر تحقیر/ راست میگه امیری، تو خیلی کثافتی، خیلی بدبختی، تو اصلاً چرا اومدی جبهه؟! این جا جای کسی که جونشو می گیره کف دستش و می زنه به دل دشمن… پاشو… پاشو گورتو گم کن که حالمو بهم زدی…(داستان شیلان)
/سرباز، با تردید از جایش بلند می شود و با نگاهی به این طرف و آن طرف قصد خارج شدن از دخمه را دارد که با صدای شیلان که باز سر به روی دست ها غرق خیالی است می ماند./
شیلان: بمان!
/سرباز می ایستد/
شیلان: کاک حسن… کاکا…
/کاک حسن وارد می شود و با دیدن دست و چشم باز هر سه نظامی عصبی به شیلان ایراد می گیرد./
کاک حسن: تو چته دختر؟! نمی گی سه تا حیوون می ریزن سرت؟… چرا سر خود کار می کنی شیلان؟… یکی بو ببره تو با اسیرا همچین می کنی، به سر شاخه ها خبر بده می دونی چی می شه؟!
شیلان: حالا وقت این حرفا نیست!
کاک حسن: پس کی وقت این حرف هاست؟!… هان؟… کی؟!
شیلان: فعلاً این جوونو راهی کن از گردنه بگذره!
کاک حسن: /حیران/ چی کار کنم؟
شیلان: این دوتا سرباز آزادن…
کاک حسن: می دانی چی می گی شیلان؟!
شیلان: خوب… خوب می دانم!
کاک حسن: /عصبی با فریاد/ دِ نمی دانی دختر… دِ نمی دانی عزیز… تو فکر کردی که اینا که شدن هم قطارت کی ان؟! از ده تا، یازده تاشون شب به شب کرده و ناکردتو راپورت میدن به سر شاخه ها… حالا جلو چشم این حرومزاده ها می خوای این دوتا سگ توله رو ول کنی که واسه ات پیرهن عثمون بدوزن؟!
/کاک حسن پس گردن سرباز 2 را که حالا روی پله ها جلوی درب رفته می گیرد و او را میان دخمه پرت می کند./
کاک حسن: بیا برو سگ ننه ی حرومزاده… /به شیلان/ چرا با جون خودت بازی می کنی عمو؟! این هیچی ندار ها نمی ارزن… یادت رفته چطور سر بوآت رو واست فرستادن!… دل سوزیشونو می کنی که چی؟!… که چی بگن پشت سرت؟!… این دل سوزی ها یعنی چه؟!
شیلان: که دلم خنک بشه!
کاک حسن: تو چه خصمی داری با شاخه و تشکیلات؟ چی برات کم گذاشتن؟ به حساب بوآت کردنت فرمانده… فرمانده کومله دانی یعنی چه؟! اینجا هم که هرچی می خوای می کنی، هم رزم تنبیه می کنی، اسیر نمی گیری، چی بگم آخه… چرا دلمو می لرزونی عمو… من جز تو چه کسی رو دارم تو این دنیا… چرا با سر و جانت بازی می کنی؟! بخاطر چی؟ بخاطر کی؟!… (داستان شیلان)
شیلان: روضتو خوندی کاکا؟… همان که گفتم بکن…
کاک حسن: چی کنم شیلان؟!… بذارمشون برن… کجا برن؟! از این گردنه رد نشدن کله اشونو میپرانن… از ما بگذرن، گیر دموکرات ها افتادن… اینجا خاک کومله و کُرد و دموکراته… اینا با این لباس ها کجا دارن برن؟! تو که با اسیر میسازی کجا برن بهتر از اینجا؟!… ها…؟ اقلاً جانشون حفظه…
شیلان: نشد که آدم بندال یکی دیگه بشه واسه جانش… جان آدم دست خودشه، حفظش کنه… حالا اینارو ببر…
کاک حسن: فکراتو کردی شیلان؟!
شیلان: می خوام همین کنم عمو…
(داستان شیلان)