عنوان کتاب: صدای افکار
نویسنده: حمیدرضا یغمائی
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
به بهانه روز زن
همهاش تقصیر این میوه فروشهاست که ما را به «دَرهَم» بودن همه چیز عادتمان دادهاند. خوب و بد، خراب و سالم.
حتی بعضی جاها نو و کهنه با هم هستند و نمیتوانی جدایشان کنی. جنس زن و مخصوصا مادر طوری است که کسی نمیتواند دستچین کند و همه همانطوری که هستند، هستند. بخصوص در نوشتن و برشمردن خصوصیات جنس مونث و باز بخصوص در مورد مادر، همه فقط خوبیها را میبینند و اصولا انگار هیچ کجا و هیچ وقت، جنس بد راهی در این مقوله ندارد و همه یکدست، خوب و قابل تقدیر هستند.
منظورم بیشتر، نوشتهها و کلیپهای بسیار زیبا و تاثیرگذاری است که این روزها به بهانه روز زن، شبکههای اجتماعی را پر کردهاست و هر صفحه یا کانالی را که باز میکنی، یکی از آنها را میبینی.
صد البته که کسی منکر پاکی و صداقت جنس زن و بخصوص زحمات بیریا و دلسوزانه مادران در هیچ کجای عرصه خاکی نیست و اگر کسی بخواهد آن را انکار کند، کمال ناسپاسی و بیمروّتی است.
اما صحبت من چیز دیگری است. از شما چند سوال میپرسم و تقاضا میکنم با دقت و حوصله آنها را بخوانید و جواب دهید.
آیا همه زنان، خوب و پاک و نجیب و زحمتکش و قابل تقدیر و ستایش هستند؟
آیا زنی که بدون توجه به بنیه مالی همسرش، دنبال چشم و همچشمی و عوض کردن هر ساله طلاجات و تزیینات خانه و خرید لباسهای جور و واجور است را میتوان زن نامید؟
آیا زنی که چشمش به دنبال این است که از آن سر دنیا چیزی مُد شود و او بلافاصله، بدون در نظر گرفتن خوبی یا بدی آن، آن را بخرد که مبادا از قافله مُدپرستان عقب بیفتد، برازنده نام مقدس زن میباشد؟
آیا زنی که طفل خردسال خود را رها کرده و به بهانه ناسازگاری، از شوهر خود طلاق میگیرد و دنبال هوسرانی خود میرود را میشود مادر نامید؟
آیا زنی که به بهانه از دست دادن تناسب اندام، کودک دلبندش را از شیر طبیعی محروم کرده و به او شیر خشک میدهد مادر است؟
آیا به موجودی که بیشرمانه، با نامحرمان و مردان و پسران اجنبی رابطه دارد و حریم خانواده را لجنمال میکند میتوان گفت زن و یا مادر؟ یادمان باشد به سادگی زیر بار فرهنگ «همه چی در همه» نرویم و خوب و بد را با هم مخلوط نکنیم.
مصادف با شب میلاد حضرت فاطمه زهراس
17/ 12/1396
پزشک حقیقی
بهترین کادویی که میتوانید به مناسبت روز دختر برای دختران کم سن و سالتان بخرید، مقنعه و روسری و چادر است.
همچنین آنها را تشویق کنید که حجابشان را رعایت کنند. بعد از پوشیدن چادر و مقنعه، حتما از آنها تعریف کرده و با عباراتی مانند «چقدر بهت میاد» و یا «چقدر خانم شدی» و تعریفهای دیگر، باعث ترغیب آنها به استفاده از پوشش مناسب شوید.
یکی از دوستان تعریف میکرد:
شبی همراه با خانواده، در منزل یکی از آشنایان، مهمان بودیم. دختر خانواده با سن حدود ده یازده سال، بدون پوشش مناسب در مجلس حاضر بود.
از همان ابتدای مجلس، اصرار زیادی داشت که دختر بنده هم مثل ایشان آزاد باشد که آنها بتوانند با هم بازی کنند و حوصلهشان سر نرود. اما دختر من با وجود یکی دو سال کوچکتر بودن، خیلی معقول و سنگین و با حجاب کامل کنار مادرش نشسته بود و به اصرارهای دختر صاحبخانه توجهی نمیکرد.
عاقبت پدر دخترک طاقت نیاورد و رو به بنده کرده و گفت: معلوم است خیلی به دخترتان سخت میگیرید! اصلا از او سوال کردهاید که دوست دارد چادر بپوشد یا نه؟
در جواب گفتم: بنده که دخترم را آزاد گذاشتهام تا خودش انتخاب کند و حتما هم به انتخابش (هر چه که باشد) احترام میگذارم.
کمی بحث کردیم، اما طرف به هیچ وجه قانع نمیشد. ناگهان از آشپزخانه سر و صدا بلند شد و مادر دخترک در حالی که شیشه شربت و قاشقی در دست داشت بیرون آمد و به شوهرش گفت: آقا ببین باز دخترت اذیت میکند و دوایش را نمیخورد!
پدر با کمی پرخاش، به دخترش دستور داد که حتما باید دوایت را بخوری! دکتر گفته است و اگر نخوری، چنین و چنان میشود!
در این لحظه، من رو به ایشان کردم و گفتم:
چرا دخترتان را اذیت میکنید؟ شاید دلش نمیخواهد دارو بخورد! اصلا از او سوال کردهاید که آیا این دارو را دوست دارد یا نه؟ بهتر نیست که او را آزاد بگذارید که خوردن و یا نخوردن دارویش را خودش انتخاب کند؟ پدر دختر نگاهی شبیه «نگاه عاقل اندر سفیه» به بنده کردند و فرمودند: این چه حرفی است آقا! وقتی دکتر تشخیص داده که ایشان باید این دارو را بخورد، حتما باید بخورد! چه دوست داشته باشد و چه دوست نداشته باشد! شوخی که نیست، بحث سلامتی در میان است.
بعد هم با دلخوری اضافه کردند که: از شما بعیده که این حرفها را بزنید! به ایشان عرض کردم: بنده هم نظر شما را دارم، اما میخواستم جواب حرف خودتان را بدهم که فرمودید : «شما خیلی به دخترتان سخت گرفتهاید و آیا دوست دارد چادر بپوشد یا نه؟»
آیا ما که خودمان را مسلمان میدانیم، خدا و پیامبر را حتی از یک دکتر معمولی هم کمتر میدانیم؟
اگر دکتر بگوید این مریض باید این دارو را بخورد و اگر نخورد سلامتی او به خطر میافتد، حتی اگر جگر گوشه و عزیز دُردانهمان هم باشد و نخورد، به زور و اجبار به او میخورانیم و به خواستن و نخواستن او کاری نداریم. اما وقتی پیامبر میگوید، زن باید حجاب داشته باشد و پوشیده باشد و اگر پوشیده نباشد سلامت جامعه به خطر میافتد، میگوییم : اگر دوست داری بپوش و اگر دوست نداری نپوش؟
حاشا به مسلمانی ما اگر پیامبر را طبیبی حاذق و دلسوز ندانیم که دردهای ما را بهتر از خودمان میفهمد و برای ما حتی از پدر و مادرمان دلسوزتر و مهربانتر است.
باید توجه داشته باشیم، تمام آنچه که از جانب خداوند حکیم و از طریق وحی به پیامبر نازل شده، برای بهتر شدن زندگی و سالم ماندن ما بودهاست.
قدری به خودمان بیاییم و پیروی از هوا و هوسهای نفسانیمان را به حساب روشنفکری و آزاد اندیشی نگذاریم.
قصه قرآنی اصحاب شنبه
– میبینی همسایه! این ماهیها هم ما را مسخره میکنند و به ریشمان میخندند! شش روز هفته به دریا میرویم و تک و توک صیدی گیرمان میآید! اما امروز که پیامبر، صید را حرام اعلام نموده، هر طرف را که نگاه میکنی دسته دسته ماهی توی هم میلولند!
نمیدانم این چه بساطی است که برای ما درست شدهاست. چند وقتی است که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم و امروز هم که به دریا نرفتهایم، باید مضحکه این ماهیها شویم!
– ببین! ببین! تا جلوی پایمان میآیند. انگار فهمیدهاند که امروز نمیتوانیم آنها را صید کنیم!
– تو هم خیلی سخت میگیری همسایه! حتما خدا و پیامبرش چیزی میدانستهاند که شنبهها صید را حرام کردهاند.
بعد هم، زن و بچهات که گرسنه نماندهاند. الحمدلله به قدر قوت روزانهمان صید میکنیم، باقیاش را هم باید سپرد به خدا.
– شنیدهام که چند روز پیش، پیرمرد غریبهای به ده آمده و با شنیدن قصه صیادان و ماهیها و دستور پیامبر، راه حل زیرکانهای به ماهیگیران ناراضی پیشنهاد دادهاست- واقعا چرا به ذهن خودمان نرسیده بود – : شنبهها که ماهیها تا جلوی ساحل پیش میآیند با تور آنها را محصور کرده و روز بعد آنها را صید کنید!
در این صورت هم دستور موسیع را مبنی بر صید نکردن ماهیها در روز شنبه اطاعت کردهایدو هم در روز یکشنبه صید بسیار خوبی گیرتان آمده!
– این پیرمرد یا خود شیطان است یا از طرف شیطان ماموریت دارد که مردم را گمراه کند و گرنه این فکری نیست که به ذهن آدمی برسد!
مدتی مردم این روستا در مقابل وسوسه آن پیرمرد که بعدا معلوم شد خود شیطان بوده مقاومت کردند. اما بعداً، عدهای شگرد او را به کار بردند و دستور خداوند را نادیده گرفتند و خدا هم به عقوبت این نافرمانی آنها را تبدیل به بوزینه نمود.
در یک روز شنبه که مردم ده برای تفریح از ده بیرون میرفتند، گناهکاران خود را از بقیه جدا کرده و با بهانههای مختلف درخانهها ماندند و بعد از خلوت شدن ده، به صید ماهی مشغول شدند. اما وقتی که مردم برگشتند، آن گناهکاران را در حالی که تبدیل به بوزینه شده بودند در خانههایشان پیدا کردند.
این مسخ شدگان به عذاب الهی، مدتی هم به همان صورت با خانوادههای خود زندگی کردند. اما بالاخره مردم مجبور شدند آنها را به جنگلها برده و رهایشان سازند. این بود عاقبت کسانی که گوش به حرف شیطان دادند و دستور خدا و پیامبرش را زیر پا گذاشتند.
بعثت نبی اکرمص
همه ما بخصوص قدیمیترها با جمله «یکی بود یکی نبود» آشنا هستیم. چون در اول همه داستانها و حکایتهای زمان کودکیمان این جمله قرار داشت.
حتی در داستانهای شفاهی هم که مادرها برای بچههای کوچک خود میگفتند که آنها را خواب کنند، اول قصه این جمله را تکرار میکردند. به قول معروف، این جمله جزء اجزای اصلی داستان بود.
اما هیچ وقت فکر کردهاید که این جمله «يكی بود، يكی نبود، غير از خداى مهربون، هيچكس نبود!» یعنی چه و آن کسی که این جمله را باب کرده چه منظوری داشته؟
ذات قدیم، یعنی خدای تبارک و تعالی همواره بوده و همیشه هم خواهد بود. اما مخلوقات، همانگونه که از نام آنها بر میآید، در ابتدا نبودهاند و خداوند اراده نموده و آنها را به عرصه ظهور رسانده و به اصطلاح حادث هستند.
تمام آفریدههای خداوند، زمانی از بین رفته و وجود نخواهند داشت. اما سوال این است که اولین مخلوق خدا چیست؟ زمانی که اراده خداوند بر خلق موجودات و مخلوقات قرار گرفت، اول چه چیزی را خلق کرد؟
بديهى است كه اولين آفریده خالقى چون خداوند عالم، که بر همه چیز آگاه است و مانند ما انسانها احتیاجی به آزمون و خطا ندارد، باید
بهترین و کاملترین و بی عیب و نقصترین موجود او هم باشد. همچنین
چون شأن و مرتبه خداوند، بالاتر از آن است که به طور مستقیم با خلق در تماس باشد، این مخلوق کامل و بینقص، باید واسطه بین خدا و مخلوقاتش هم باشد. یعنی نماینده خداوند در بین مخلوقاتش باشد و سخن و خواست او را به مخلوقاتش منتقل نماید.
بنابر روایات و احادیث اسلامی و شیعی، اولین مخلوقی را که خداوند اراده و خلق نموده، نور مقدس نبی گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفیص است. حتما شنیدهاید که به آن حضرت «اول ما خلقا . . .» میگویند. بقیه نفوس ائمه اطهار و حضرت فاطمه زهراس هم از این نور الهی منشعب شدهاند.
در حقیقت، تمام این چهارده نفس مقدس، یک نور و یک طینت دارند و فرقی بین آنها از نظر فلسفه خلقت نمیباشد. چنانکه در زیارت جامعه کبیره میخوانیم:
وَ اَنَّ اَرْواحَکُمْ وَ نُورَکُمْ وَ طینَتَکُمْ واحِدَهٌ، طاَبتْ وَ طَهُرَتُ بَعْضُهَا مِنْ بَعْض
و همانا ارواح و نور و سرشت شما یکی است،
پاکیزه و پاک شد بعضی از شما از بعضی دیگر.
پس نباید گمان کنیم که پیامبر گرامی اسلام هم یکی مثل من و شما و فلانی و فلانی است. بعثت آن حضرت هم یک روز معمولی و عادی نیست و ارج و قرب آن در نزد خداوند و ساکنان آسمانها بسیار بیشتر و ارزندهتر از آنی است که پیش من و شماست.
قربانی عدالت
– ببین زُبیر تو پسر عمه پیامبری و در شمار اولین کسانی هستی که به او ایمان آوردهای. من هم طَلحه هستم و افتخارات بزرگی در دفاع از کیان اسلام و شرکت در جنگهای صدر اسلام دارم.
در جنگ اُحُد من از معدود کسانی بودم که مثل بقیه پُست خود را برای جمعآوری غنایم ترک نکردم و نزدیک بود به شهادت برسم. پیامبر گرامی از شجاعت و فداکاری من تعریف بسیار نمود.
خلیفه سوم هم لطف بسیاری به من و تو نمود و در زمان خلافتش مال و منال زیادی به ما داد. حال، وقت آن است که نزد خلیفه جدید برویم و از او بخواهیم که ما را به ولایت سرزمینهای ثروتمند و حاصلخیزی که در این چند سال به تصرف نیروهای اسلام در آمده بگمارد تا بتوانیم بقیه عمر را در رفاه و آسایش زندگی کنیم و نسلهای بعد از خودمان را هم تامین نماییم.
– تو علی را نمیشناسی وگرنه این گونه سخن نمیگفتی. او کسی نیست که بدون در نظر گرفتن صلاح و مصلحت تمام مسلمین، به کسی پست و مقامی بدهد. اما چون اصرار داری، باشد، امشب بعد نماز مغرب و عشا به خانه علی میرویم و درخواستمان را مطرح میکنیم. شاید اثرکرد و به قول تو، ما هم به نان و نوایی رسیدیم!
آن دو، طبق قرار قبلی، همان شب به منزل خلیفه جدید رفتند و قصد داشتند که از آن حضرت امارت سرزمینهای اسلامی را درخواست کنند. وقتی که وارد شدند، آن حضرت مشغول کتابت بودند و چراغی هم در مقابل حضرت گذاشته شده بود. آن حضرت از ایشان معذرتخواهی نموده و فرمودند: چند لحظه صبر کنید تا کارم تمام شود، بعد صحبتهایتان را میشنوم. وقتی که کار آن حضرت تمام شد و قلم و دفتر را کنار گذاشتند، چراغی دیگر آوردند و روشن نمودند. چراغ قبلی را خاموش و در کناری گذاشته، مقابل آنها نشستند و منتظر شنیدن صحبتهای آن دو شدند.
طلحه و زبیر که از کار آن حضرت بسیار تعجب کرده بودند، نگاهی به یکدیگر کردند و علت آن را از حضرت سوال نمودند.
حضرت فرمودند: وقتی شما وارد شدید من مشغول حساب و کتاب بیتالمال مسلمین بودم و آن چراغ هم از هزینه همان بیتالمال و برای انجام کارهای آن است. اما اکنون که شما کار شخصی با من دارید سزاوار نیست که از بیتالمال هزینه کنم و به همین دلیل، چراغ خودم را روشن کردم. اکنون منتظر شنیدن صحبتهای شما هستم.
این گونه بود که علی در مقابل تمام زیادهخواهیهای افرادی چون طلحه و زبیر و امثال آنها مقاومت کرد و آنها را از خود مایوس نمود. آنها هم در زمره دشمنان علیع در آمده و ناکثین لقب گرفتند و جنگ معروف جمل را به سرکردگی عایشه به راه انداختند.
پیش از آن هم، مقاومت آن حضرت در مقابل زیادهخواهیهای معاویه و کارگزاران خلیفه سوم و برکناری آنها از مناصب حکومتی، آن حضرت را درگیر جنگ صَفّین(قاسطین) کرده بود.
همچنین، در ازای ایستادگی آن جناب در مقابل انحرافات مقدسین و نماز شبخوانهای منحرف و بیخبر از دین، که نتیجه انحراف از سیره رسولا…ص در طی سالهای بعد از پیامبرص بود، جنگ نهروان(مارقین) به آن حضرت تحمیل شد. در آخر کار هم، از دل همین افراد، جرثومه فسادی به نام ابن ملجم مرادی بیرون آمد که به تحریک معاویه اقدام به قتل آن حضرت کرد.
در حقیقت، آن حضرت قربانی عدالتخواهی و پایبندی به اصول اعتقادی که از پیامبر گرامی به او ارث رسیده بود شد.
اسلام واقعی، و نه کاملا مسلط بر جامعه، تنها در طول پنج سال حکومت علیع خود را نشان داد و اکثریت مردم هم با عکسالعملهای خود نشان دادند که این جور رفتار را نمیپسندند و با همان معاویه بهتر میتوانند کنار بیایند!
کریم اهل بیتع
– از ظاهرت پیداست که غریبی! بگو بدانم کجا را میخواهی؟
– به من گفتهاند در محله بنیهاشم، منزل حسن بن علیع را بجویم.
– اینجا محله بنیهاشم است و آن خانه که در آن باز است، منزل حسن ابن علی است.
– خدا جزای خیر به تو بدهد که مرا راهنمایی نمودی!
گفتگوی مردی مسافر با یکی از اهالی شهر مدینه را شنیدید و به دنبال آن، مرد مسافر به منزل حسن بن علیع وارد شد و مورد پذیرایی ساکنان خانه قرار گرفت.
و حالا بشنوید گفتگوی مرد مسافر را با یکی از ساکنان خانه بعد از پذیرایی و هنگام خروج از آن خانه:
– ای مرد میبینم که از غذایی که باید تناول کنی، مقداری را در دستمالی پیچیدهای، آیا میخواهی آن را برای کسی ببری؟
– آری! اگر ایرادی ندارد، آن را برای مردی که در بیرون مدینه به کار زراعت مشغول بود و مرا بدین جا راهنمایی نمود ببرم. زیرا گمان میکنم که او خود نمیتواند بدین جا بیاید و از این غذاها تناول نماید!
– زحمت مکش غریبه! زیرا او پدر ما حسن بن علیع است که این خانه و این غذایی که تناول نمودی از آن اوست. به راستی که او خود همواره تنها به نان جوی قناعت میکند ولی برای دیگران، خوان نعمتش پیوسته، گسترده و مهیاست!
انسان و صفات خدایی در حج
در بیشتر دستورات دین مبین اسلام و بخصوص در واجبات آن، سعی خالق یکتا در این است که فرد مسلمان و مومن، خود را فراموش کند و گاه در معبود حل شده و تمام و کمال به لقاء ا . . . برسد. گاهی در جمع حل شود و نقطهای از اجتماع عظیمی شود که با دیگران به وجود آورده و کلا فردیت خود را که با نفسانیت و طبیعت شیطانی ممزوج است، خالص کرده و آن را نفی نماید تا خالص و پاکیزه گردیده و لایق صفات خدایی
-که اصل نظام خلقت برای ر سیدن به آن است- شود.
اصل فلسفه هفت دور طواف گرد خانه خدا هم بیرون آمدن از هفت طبعی است که در نفس انسان است و در هر طوافی یکی از آنها را خلع میکند و دور میریزد و بیشتر و بیشتر خدایی میشود.
همچنین حاجی از زمانی که مُحْرِمْ میشود، چند کار است که اگر انجام دهد، یا باید جریمه آن را بپردازد و قربانی کند و یا حداقل اینکه استغفار کند و دیگر آن کار را انجام ندهد.
این اعمال که حدودا شامل هجده کار میشود و مهمترین آنها عبارتند از: لباس باید بدون دوخت و دگمه و زینت و جیب باشد. یعنی نتواند با آن فخر فروشی کند و کاملا سفید و یکدست باشد که کسی از روی لباس نتواند تشخیص دهد که صاحب آن فقیر است یا غنی یا پادشاه است یا وزیر و . . .
انگشتر به دست نکند که تمایزی با دیگران داشته باشد. از عطر استفاده نکند و سرمه نکشد. «خود» را زینت نکند و روغن به تن نمالد. شکار نکند و برای سیر کردن «خود» جاندار دیگری را بیجان نکند.
اسلحه با خود نداشته باشد و با دیگران جدال نکند. حرف ناروا و زشتی به دیگران نگوید. یعنی در مواجهه با دیگران، آنها را بر «خود» مقدم دارد و کوتاه بیاید و خودش هم شروع کننده جدال و درگیری با دیگران نباشد، مسئلهای که در اجتماعات بزرگ زیاد پیش میآید.
در آیینه نگاه نکند. یعنی «خود»بین نباشد و «خود» را از یاد ببرد. «خود» را نخاراند و کشتن پشه هم کراهت دارد. موی «خود» را کوتاه نکند و ناخن «خود» را نگیرد و دندان «خود» را نکشد.
هر کاری که باعث بیرون رفتن خون از بدن شود انجام ندهد. عقد نکند چه برای «خود» و چه برای دیگری، حتی اگر شخص دیگر در لباس احرام نباشد.
جماع و معاشقه با همسر «خود» نکند. درخت و گیاهی را که در حرم روییده نَکَنَد و نَبُرَّد. تمام لذات دنیایی را ترک کند. کمتر بخوابد و شب زندهداری و عبادت کند و . . .
آخرین مرحله احرام، که بعد از آن اعمال حج تمام میشود، قربانی است که راجع به فلسفه آن هم زیاد صحبت شده و خواننده محترم، بارها آن را شنیدهاند و نیازی به تکرار آن در این نوشته نیست.
رمضان الحرام
در زمانهای قدیم، مردم نسبت به امروز خیلی کم مسافرت میکردند و بسیاری از روستاییان در طول عمرشان شاید یکی دو بار بیشتر به شهر نمیرفتند. چون وسایل عبور و مرور کم بود و جادهها هم (اگر جادهای بود) کیفیت مطلوب را نداشت.
مرد عشایری که زندگیاَش به سختی میگذشت و تحت فشار شدید مالی بود، تصمیم گرفت تا به شهرِ نزدیک سری بزند و اوضاع و احوال را بسنجد و اگر بتواند کاری گیر بیاورد و خلاصه خودش را از این وضعیت نجات دهد.
با زحمت زیاد خودش را به شهر رساند و در کاروانسرایی اطاقی گرفت. از قضا رسیدن او به شهر، مصادف با دهه اول محرم بود و وقتی میخواست برای تهیه غذا بیرون برود، مرد کاروانسرادار به او پیشنهاد داد که با هم به مسجد محل بروند. هم نماز بخوانند و هم او غذا تهیه کند. مرد قبول کرد.
بعد از خواندن نماز، ناگهان دید که عدهای به جنب و جوش افتادند و سفرهای و نهاری و پذیرایی مفصل !
خلاصه، چند روزی که در شهر بود، هر روز به آن مسجد میرفت و شام و نهار و بعضی روزها، حتی صبحانهاش را هم در مسجد میخورد.
مرد بیچاره ! بعد از چند روز با خوشحالی به محل زندگیاَش برگشت و به زنش گفت :
چه نشستهای که در مسجدهای شهر، هر روز غذای سه وعده مردم را مجانی میدهند و اصلا احتیاجی به این همه کار و زحمت که ما میکشیم نیست ! باید هر چه زودتر گوسفندان و بقیه وسایل غیر ضروری را بفروشیم و برای زندگی به شهر برویم.
خلاصه، چند ماهی طول کشید تا کارها را راست و ریس کردند و بعد هم زمستان شد و راهها بسته شد و هشت، نه ماه بعد، آنها راهی شهر شدند و در همان کاروانسرا اطاقی گرفتند تا بعد خانهای اجاره کنند و مشغول زندگی شوند.
ظهر که شد، مرد آماده شد و به مسجد رفت. نمازش را خواند ولی هر چه منتظر ماند نه از چای خبری شد و نه از سفره غذا. دست از پا دراز تر به خانه برگشت. فردا و روز بعد از آن هم همینطور و تازه یک بار که از خادم مسجد تقاضای لیوانی آب سرد کرد، آنچنان با عصبانیت به او جواب داد که مرد ترسید و از خیر خوردن آب هم گذشت.
صاحب کاروانسرا را هم در طول روز خیلی کم میدید. وقتی هم چشمش به او میافتاد، آن قدر عبوس بود و رو تُرُش میکرد -بخصوص وقتی میدید او غذایی خریده و به اطاقش میبرد- که جرأت نمیکرد از او سوالی بپرسد !
تا این که یک شب او را سرحال دید. قدری خوش و بش کردند و مرد احوالش را پرسید و این که چه میکنند و چه کردهاند ؟!
مرد قصه ما هم دل و جراتی به خودش داد و علت این تغییر رفتار و دو گانگی را در بار اول و دوم مسافرتش از کاروانسرا دار پرسید : بار اول، هر روز مرا به مسجد میبردی و سه وعده غذا و . . . اما این بار حتی یک روز، یک استکان چای هم جلوی من نگذاشتند و حتی آب هم نتوانستم بخورم !
آن چه کاری بود و این چه کاریه ؟!
مرد لبخندی زد و به او گفت : بار اول که آمدی «محرم الحرام» بود، ولی این بار «رمضان المبارک» است.
مرد عشایری که از صحبتهای کاروانسرادار چیزی دستگیرش نشده بود، در حالی که عازم رفتن میشد گفت : من که نمیدانم چه میگویی، ولی به گمانم، اگر آن را «محرم المبارک» ! و این را «رمضان الحرام» ! میگفتند، بهتر بود !