عنوان کتاب: صفحه ای از سرنوشت
نويسنده: کوثر امینی
در قسمتی از کتاب آمده:
سامان با ماشین مدل بالایش وارد حیاط خانه میشود. پس از طی کردن حیاط، جلوی ساختمانی که بیشتر به قصر می ماند، می ایستد. یکی از خدمتکاران در را برای او باز می کند و سوییچ را از دست او می گیرد. سامان نیز بدون اندکی لبخند وارد خانه میشود. خدمتکاری که معمولاً کار های او را انجام می دهد، آرش صادقی، کیف سامان را می گیرد و آرام زمزمه می کند: خانم عصبانی ان.
سامان لحظه ای می ایستد و به آرش می نگرد. می داند ماجرا چیست. نیش خندی می خواهد روی لبش بیاید که سریع آن را جمع می کند. کنجکاو است که واکنش مریم چه بوده. راه می افتد تا وارد خانه شود که تعجب آرش را می بیند. او از معدود افرادیست که سامان را تا حدودی می شناسد.
وقتی وارد پذیرایی خانه میشود، مادرش را می بیند که عصبی پایش را تکان می دهد. همهی اعضای خانواده کنار هم جمع شده اند. خواهر از همه کوچک ترش، ساحل، بلند می گوید:
داداش سامان اومده
و به سمت او می آید تا او را در آغوش بگیرد. سامان با جدیت خودش، خواهرش را به آغوش می کشد. آغوشش همیشه برای خواهرانش باز بوده است. خواهرش سارا نیز با لبخند به سوی او بر می گردد. برادر یک سال کوچک تر از او نیز به او می نگرد اما نگاهی متفاوت دارد. خسمانه و حریص.
سامان بدون آن که خیلی اهمیت بدهد، دستش را پشت ساحل می گذارد و روی یک مبل دو نفره می نشیند. آرش برایش یک لیوان آب خنک می آورد و او با تشکر کوتاهی، همهی آن را کامل سر می کشد و لیوان خالی را به او می دهد. در جواب به او می گوید: یه قهوه هم برام بیار. این صحبت حالا حالا ها تموم نمی شه.
مادرش خصمانه به سمت او بر می گردد. به شدت اخم دارد. سامان در دل می خندد. همین را می خواهد.
پدرش صحبت را بالاخره باز می کند:
مادرت خیلی از دختره خوب نمیگه. خودت بگو دختره کیه.
سامان با خونسردی می گوید: مریم زمانی. کارشناس مامایی. دو ساله تقریباً که بیمارستان ما کار می کنه. 24 روز از قراردادش مونده. خانواده متوسطی دارن. پدرش جانباز شیمیاییه. یه برادر و یه خواهر کوچیک تر داره. زندگی خودش رو با حقوق خودش می گردونه. تقریباً همهی ویژگی هایی که از یه دختر می خوام رو داره…
مادر حرفش را قطع می کند:
لابد مامایی بودنش رو دوست داری. اطرافمون پره از دکتر و متخصص. اون وقت از ماما خوشت اومده. چه زبون تیزی هم داره. (پوزخندی می زند) لابد هر چی منو حرص میده دوست داری.
سامان در دل به زبون تیز گفتن مادرش می خندد. بدون این که به روی خودش بیاورد، ادامه می دهد: خودتون بهم گفتید یکی رو انتخاب کنم که خودم می خوام. منم همین دختر رو می خوام.
مادر دوباره با عصبانیت می خواهد چیزی بگوید که پدرش با گذاشتن دستش روی پای مادرش، او را ساکت می کند.
پدر: کجا دیدیش؟
سامان: از دور دیدش می زدم. خودش خبر نداره که ازش خوشم میاد. حدوداً یک سالی می شه که از دور زیر نظرش دارم.
پدر در حالی که از جای خودش بلند می شود، می گوید: اطلاعات پدرش رو در میارم بعد با هم حرف می زنیم.
پدر که از پذیرایی دور می شود، مادر نفس با صدایی بیرون می دهد و او نیز می رود.(صفحه ای از سرنوشت)
آرش با یک لیوان قهوه می آید. سامان قهوه را از آرش می گیرد و ابتدا آن را بو می کشد. عاشق بوی قهوه است. کمی از آن را می نوشد.
ساحل: می گم حالا دختره خوشگله؟
سامان لحظه ای مکث می کند و ظاهر مریم را در ذهنش تجسم می کند: خیلی خوشگل نیست. قیافه اش ساده است.
ساحل: پس از کجاش خوشت اومد؟
سامان مغزش نمی کشد. یکم بالا و پایین می کند. نمی تواند بگوید که از لحن حرف زدنش و این که حس می کرد قویه. برای همین تنها گفت: متفاوته
ساحل می خواهد چیزی بگوید که سامیار، برادر یکسال کوچک تر از سامان می گوید: احیاناً به این فکر نکردی این تفاوت چقدر برای خانواده ما می تونه بد تموم بشه؟
سامان تنها به سامیار می نگرد و چیزی نمی گوید. سامیار ادامه می دهد: یه کارشناس؟! باز حداقل دکتری می گرفتی می شد تحمل کرد. آخه کارشناس؟ اونم یه سری بدبخت بیچاره گرسنه رو انتخاب کردی؟
سامان دارد کم کم از کوره در می رود. مریم انتخاب او بود. نمی توانست اجازه دهد تا او را این چنین تحقیر کنند. لیوان قهوه را در دستش می فشارد. سارا سعی می کند ماجرا را تمام کند….
(صفحه ای از سرنوشت)