عنوان کتاب: عاشقانه های شیدا
نویسنده: امیر (اسمعیل) آغائی
کتاب عاشقانه های شیدا مجموعه اشعار امیر (اسمعیل) آغائی شاعر آذری زبان ایرانی میباشد.
وی بیش از ۱۶۰۰ اثر در دو زبان فارسی و زبان مادری خود ترکی دارد.ایشان در صنعت ترانه آذربایجانی هم سروده ها و اثرهایی را دارد که هنرمندان آذربایجانی به زیبایی در سبکهای آوازی اجرا می کنند.خواندن
کتاب عاشقانه های شیدا را به علاقهمندان به شعر و ادبیات فارسی پیشنهاد میکنیم.
خلاصه ای از کتاب عاشقانه های شیدا مجموعه اشعار امیر (اسمعیل)
تخته پاره
آرامشی از جنس غم، در چهره ام جا مانده است
رنگ نگاه و خاطری ، آزرده تنها مانده است
رفتی سفر بی آنکه از، حال دلم گیری خبر
داری خبر بعد ازسفر،یک شهر بی ما مانده است؟
دیگرنمی گیری خبر ، گویم بدانی حال دل؟
چون تخته پاره بی رمق بر روی دریا مانده است
این کوچه و آن خاطره همچون سرابی بود و بس
از من چنان افسانه ها یک ساز و اوا مانده است
دادی “ندای” عشق را در جانِ دل اینک ببین!
از عاشقیها جرعه ای گویی که رویا مانده است
افتان و خیزان می روم از کوچه های عاشقی
یک خش خشی در زیرپا از قد افرا مانده است
قول از نرفتن دادی و گفتی بجز تو!هیچ وقت
این حال و روزم راببین…قولت سراپا،مانده است
دیدم قلم بر دفترم ،گریان نوشت این جمله را…
یک نیل ازخون جگر در چشم ( شیدا) مانده است
طومارعشق
دلشکسته کی شود دلـــخسته از آزار عشق
چند روزیست نداده خبرت باد صبا
و نشسته غم دل بر رخ من همچو غبار
مانده در سرّم و مبهوت که ( شیدای زمان)
می کند درد درون فاش چرا رنگ عذار؟
نقد بفروش هر چه داری عاشقان را غـــم فلک
عــــــاشق صادق شود کی با غمی بیزار عشق؟
عمر (شیـدای زمان) طی شد به نــــام عاشقی
بر رخ و هر تار مو نقشی زده آثــار عشق
شکست
گفت ساقی..! خُــمِ تو بر درِ میخانه شکست
سـاغری خــــورده ز می، آن مه و مستانه شکست
گفتمش فلسفه دارد ، تو از آن بی خبری
بی وفا این دل ما برد و درِ خانه شکست
علتی دارد اگر من گله دارم – که چرا!؟
خانه ی عشق مــرا کرده چو ویرانه… شکست
شمع محفل شده و نور و نما یافت ز من
بی وفــا شیشه ی دل چون پر پروانه شکست
یادم آمد قدحی خنده و ناز از ساقی
اشکـم از دیده برون در دل پیمانه شکست
آتش افتاد به آن مـعبد عشاقی من
جان برون شد ز تن و حـرمت جانانه شکست
تحفه شد دست صــبا آن خَم گیسوی نگار
از غمش شد به فغان آینــــه و شانه ، شکست
مـرغ (شیـدای زمان) پر نکشد از ره عشق
گر حصار از دل این عاشق دیـــوانه شکست
دلتنگی
دلتنگ تر از ابــرم و بی تاب تر از باد
شاید که اجـل هم نکند از قفس آزاد
ما را چه نوشتند به سـر در همه عمر
یک لحظه نشد غصه و حسرت برَد از یاد
گفتند که باید بکنی صبر و تحمل
بر درد تو درمان نشود شکوه و فریاد
این طالع شومم ز چه رو کاتب دوران
اینگونه رقم زد که به زجرش شوم استاد
عمریست که بر دل زده ام تیشه غم را
آموخت ز جان کندن من – تیشه فـرهاد
ما را به خیال عبسی مـادر گیتی
زایید و به لالایی دل شور و نوا داد
(شیــدای زمان)، ساقی غم ، همدم غصه
عمریست فلک داد چنین حکم به بیداد
چه گویم؟
ار دست دل و دلبر و آن یار چه گویم
از دست دل از حضرت دلدار چه گویم
حرف دل من شد همه تکرار مکرر
از دست غم و حسـرت دیدار چه گویم
آری همه تکرار شده حرف دل من
از حرف دل از این همه تکرارچه گویم
دیدند غریبانه شکستم سر کویش
از آتش و از خشکی نیزار چه گویم
دیشب به خیال آمد و حرف ازدل من شد
گفتم ز غم دل سخن- ا ینـبار…چه گویم
جــز درد و غم وحسرتم از عشق نمانده
از جور فلک، یا غم پــرگار چه گویم
حال دل خون گشته ی من دید،و خندید
از زخـم زبان خنده ی اغیار چه گویم
دردم
از نصف شب از دیده ی بیــدار چه گویم
گفتم که کشم در غزلی، چند رمان شد
با قــافیه از بخت نگونسار چه گویم
گفتند که ( شیدای زمان) حرف دلت گو
ازاین دل پر خون شده و زارچه گویم؟
خــوابند همه جز من و جز ناله و دلربایی
لعنتی چشمان تو بس دلربایی می کند
چون بتان در شهر ما دارد خدایی می کند
یکه می تازد نگـــاهت در نگاه عاشقان
هر غریبی با نگاهت آشنایی می کند
رعد چشمانت چه دارد آسمان درحیرت است
در زمین چشمان تو دارد سمایی می کند
آمدی خواب از سر هر دیده ای یک دم پرید
چشم پروین هم به شوقت خـود نمایی می کند
شد خجل از دیدنت مهتاب و هر سیاره ای
این غرور و آن نگاهت خود ستایی می کند
من که جان در راه عشقت داده ام ای بی وفا
گو دلت پس از چـه رو این بی وفایی می کند
گــویم از سر درون شاید به رحم آمد دلت
در دلـم مهرات بدان بی انتهایی می کند
کرده (شیدای زمان) عشقت چُنان که این نفس
سینــه ام بند آمده با من چـرایی می کند
بوی بهار
بوی پیراهن تو کرده خجل بوی بهار
می کند عطر تنت با هنرش وصف نگار
ناز کن عشوه بیا غمزه ی تو در دل ما
فصلها را همگی کرده چنان موسم یار
هنر ناز تو را نیست به اشعار نیاز
چون نگینی که نباشد برِ هر نقره سوار
جان دل رخ بنما دل دگر از تاب رهید
خشک سالی شده دل یک نمه ازعشق ببار
چاره کن درد مرا تا نشود جان ز تنم
که شود می شنوی ناله از این ایل و تبار
من به عشق تو دهم شـاکله ی هردو جهان
بی تو افســانه شود بودن این لیل و نهار
نیست درمان جز غمش بر درد هر بیمار عشق
در صراط عـــاشقی ای دل هزاران مشکل است
می زند معشوق چون صـــد ها گره درکارعشق
نازنین یارت کند در کار عشقت نازها
حک شده با ناز چون سرلوحه و طومار عشق
طـرّه را”منصور” شو حق و حقیقت درخَم است
سـر بنه با جان و دل ای بی خبر بر دار عشق
بشنو و وارد نشو در خانقاه عاشقان
گر گریزی از غم و از حسرت و از نار عشق
ســرّ دل جارش نزن بیخود به گوش هر کسی
فاش گردد در رخ عاشق همه اســـرار عشق