عنوان کتاب: عروسکها قصه آدم بزرگها را دوست ندارند
نويسنده: حسین شکری
سخن نویسنده:
سالها بر آن بودم از انسانیت انسانها سخنی برانم ، سکوتم اما تلنگریست بر زخمهای بی مرحم …
من از دغدغه های انسانهای بی نام و نشان سخن می گویم که اگر چه فرهاد نیستند، اما شیرینشان به همان حلاوت است، اگر لیلی نیستند اما مجنونشان به همان دیوانگی است.
داستان اگر چه واقعی نیست، اما غیر واقعی هم نیست، می تواند لحظه لحظه بودن انسانها در حیاتی موسوم به اجتماع را رقم بزند، میتواند قصه دردمندی انسانها، قصه بی سرو سامانیها و قصه جنگ برای سرکوب خود شیفتگی انسانها باشد.
می تواند جایگاهی برای نام انسانیت، بر قله رفیع اشرف مخلوقات باشد. نه صرفا موجودی که از انسانیت، تنها راه رفتن روی دو پا را می داند.
شخصیتهای داستان زمینی اند. و داستان می تواند رسم اسطورگی انسانها بر کره خاکی را جاوید نماید.
«عروسکها قصه آدم بزرگها را دوست ندارند» قصه آدم بزرگهائیست که مرحله رشد و تکوین انسانیت را در آغوش گرفته اند. برای ارزشهای والای انسانی احترام قائلند، کسان را از ناکسان تمیز می دهند. بر مرکب عدل اجتماعی استوارند و سرود ایستادگی و مقاومت را به بهترین شکل آن می سرایند.
آنان با مراد پیوندی ناگسستنی بسته اند. و بر تارک ایمان و باورشان عشق حک شده. اما باز عروسکها قصه آدم بزرگها را دوست ندارند.
عروسکها ناطق نیستند اما ساعتها به خیال بافیهای کودکانه گوش می دهند. از مادرانهای کودک، تن پوشی از عشق برای خود می بافند. دنیائی که در آن تزویر و ریائی نیست، دردی نیست، مرهمی نیست اگر هم هست قصهء غصه نیست.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
بچه ها خواب بودن و برام فرصتی پیش اومد بود تا با همسر اوستا تنها حرف بزنم. می خواست وسایل پذیرایی رو جمع کنه که ازش خواستم چند دقیقه بشینه و به حرفام گوش کنه. به گرمی پذیرفت دو لیوان چای ریختم و روبروش نشستم .
می دونست که لابد حرف مهمی دارم. ولی سکوت کرد تا بتونم خودمو جمع و جور کنم .
چای رو این دست اون دست کردمو دنبال جمله ای برای شروع می گشتم. گفتم امشب قرار بود شما را سورپرایز کنیم. ولی همه ما سورپرایز شدیم. بچه ها با همه کوچیکیشون درس بزرگی به من دادن. زائیدن تنها لازمه مادر بودن نیست و اینو مدیون ذات پاک شما هستیم .
نمی دونم چطور از شما و اوستا محمد بخاطر محبتهایی که به ما می کنید تشکر کنم. وقتی بچه ها مامانی صداتون کردن یه لحظه دلم هوای مادر رو کرد. دلم گرفت ولی مطمنم اگر مادر اینجا بود خوشحال میشد که بچه ها شما را مادر خطاب کردن.
شما دومین زن مهربونی هستین که من تو زندگیم دیدم.
وقتی مثل یه مادر برای آرامش خانواده تلاش می کنید. وقتی قبول کردین مسئولیت سه تا بچه را بعهده بگیرین که جز دردسر چیزی برای شما نداشت. چرا نباید مادر خطاب بشین ، مگه مادر کاری بجز این میکنه ؟ محبتهای شما فراموش شدنی نیست .
همسر اوستا رفت حرفی بزنه با اشاره دست خواهش کردم چیزی نگه و بعد ادامه دادم شاید در فقر بزرگ شده باشیم اما مادری داشتیم که به ما یاد داد قدر شناس محبتهای دیگران باشیم ، به ما یاد داد ، دنیا با همه کوچکیش قشنگیهای بزرگی داره ، نگاه کردن به زیبائیها الزاما یه دل بزرگ نمی خواد ، میشه با همین دلهای کوچیک ما ، قشنگیهای بزرگو دید ، چرا برای روح بزرگتون مادر خطاب نشین ؟
شما و اوستا محمد فرشته هایی هستین که لباس آدمها را پوشیدین و به زبون ما تکلم می کنید ، اگر اینها خواب و خیالی بیش نیست لطفا منو بیدار کنید ، ای حجم از خوشی در باور من بیشتر به رویا شبیهه .
ما دوران سختی را پشت سر گذاشتیم اما باورمونو از دست ندادیم به خدا ایمان داشتیم ، اگه گاهی تصمیمات غلط گرفتیم ، دستمون خالی بود ، از روی نداری بود ، نه کم عقلی .
گمان می کنم مادر حلال ترین شیر دنیا را بما داد که خدا برای آمرزش روحش ، شما را سر راه ما قرار داده .
پس با افتخار بهتون می گم مادر ، و اگر مادر اینجا بود باز این کلمه کمترین حقی بود که نثار شما میشد .
همسر اوستا لبخند به لب بود اما نمی دونم چرا چشماش یاری نمی کرد و اشک می ریخت ، می خواست حرف بزنه اما نمی تونست .