عنوان کتاب: عصبانی عمو
نویسنده: علیرضا رشوند
کتاب عصبانی عمو مجموعه دو داستان از علیرضا رشنو برای کودکان و نوجوانان است.
این کتاب دو داستان دارد. داستان اول عصبانی عمو نام دارد و درباره مردی است که همیشه عصبانی است و وقتی عصبانی میشود، باد میکند و به آسمان میرود…
داستان دوم جیرجیرک کوچولوی پاکوتاه نام دارد. این داستان درباره جیرجیرکی است که پاهای عقبیاش کوتاه است. به همین خاطر نمیتوان آنها را بهم بمالد و صدا درست کند.
خلاصه ای از کتاب:
ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو همیشه ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﺑود. او ﯾﮏ ﻣرد قدبلند ﺑود ﺑﺎ ﺷﮑﻣﯽ ﺑزرگ، دﻣﺎﻏﯽ ﺻورﺗﯽ و ابروهایی گرهخورده. وﻗﺗﯽ آب ﮐﺗری ﺟوش میآمد و ﮐﺗری ﺳوت میزد او ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ میشد. وﻗﺗﯽ ﭘرﻧده ھﺎ ﭘﺷت ﭘﻧﺟره آواز میخواندند او ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ میشد. وﻗﺗﯽ ﺻدای بچه ھﺎ که در کوچه ﺑﺎزی میکردند ﺷﻧﯾده میشد او ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ میشد.
ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو وﻗﺗﯽ ﮐﻣﯽ ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ میشد ﺻورﺗش ﻣﺛل ﻟﺑو ﻗرﻣز میشد وﻗﺗﯽ ﮐﻣﯽ ﺑﯾﺷﺗر ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ میشد ﺑدﻧش ﺑﺎد میکرد وﻗﺗﯽ ﺧﯾﻠﯽ ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ میشد آنقدر ﺑدﻧش ﺑﺎد میکرد که ﻣﺛل ﺑﺎدﮐﻧﮏ به آﺳﻣﺎن میرفت.
ﯾﮏ روز ﺻﺑﺢ ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو ﺑﺎ جلیقهای راهراه و زیرشلواری ﺳﻔﯾد در اﺗﺎق نشسته ﺑود و ﮐﺗﺎب میخواند. بچه ھﺎ در کوچه توپبازی میکردند. ﯾﮑﯽ از بچه ھﺎ ﺗوپ را ﺷوت ﮐرد، ﺗوپ اﻓﺗﺎد داﺧل ﺣﯾﺎط ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو و ﯾﮑﯽ از گلدانهای ﮐﻧﺎر ﺣوض را ﺷﮑﺳت. ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو ﺑﺎ ﺻدای شکسته ﺷدن ﮔﻠدان ﺑﻠﻧد ﺷد ﮐﺗﺎﺑش را روی ﺻﻧدﻟﯽ ﮔذاﺷت، ﭘرده را ﮐﻧﺎر زد و از ﭘﻧﺟره به داﺧل ﺣﯾﺎط نگاهی اﻧداﺧت، او وﻗﺗﯽ ﮔﻠدان شکسته را دﯾد، آنقدر ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﺷد که ﺻورﺗش ﻣﺛل ﻟﺑو ﺳرخ ﺷد، ﺑدﻧش ﻣﺛل ﺑﺎدﮐﻧﮏ ﺑﺎد ﮐرد و رﻓت ھوا، آنقدر رﻓت ھوا ﮐه ﭼﺳﺑﯾد به ﺳﻘف.
ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو ﻣﺟﺑور ﺷد ﺗﻣﺎم ﺷب ﭼﺳﺑﯾده به ﺳﻘف اﺗﺎق ﺑدون ﭘﺗو و ﺑﺎﻟش ﺑﺧواﺑد ﺗﺎ ﺻﺑﺢ ﺷود، ﻋﺻﺑﺎﻧﯾﺗش ﺑرود، ﺑﺎد ﺑدﻧش ﺧﺎﻟﯽ ﺷود و ﺑﯾﻔﺗد روی زﻣﯾن. بچه ھﺎی کوچه ﺧﯾﻠﯽ از ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو میترسیدند ﺑرای همین هر وﻗت ﺗوﭘﺷﺎن داﺧل ﺣﯾﺎط خانه ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو میافتاد ﯾﺎ ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو از خانه ﺑﯾرون میآمد ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﺑرود، همه ﻓرار میکردند و میرفتند ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺎﯾم میشدﻧد.
ﺻﺑﺢ وﻗﺗﯽ ﻋﺻﺑﺎﻧﯾت، ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو ﺗﻣﺎم ﺷد، ﺑﺎد ﺑدﻧش ﺧﺎﻟﯽ ﺷد او از ﺳﻘف ﺟدا ﺷد و روی زﻣﯾن اﻓﺗﺎد، ﺑﻠﻧد ﺷد، ﺷﻠوارش را ﺗﮑﺎﻧد، ﺻورﺗش را ﺷﺳت، ﺑرای ﺧودش ﭼﺎﯾﯽ درﺳت ﮐرد، صبحانه ﺧورد ﻟﺑﺎس ﭘوﺷﯾد و ﺑرای ﺧرﯾد از خانه ﺑﯾرون رﻓت، او داﺷت از خطکشی ﻋﺎﺑر ﭘﯾﺎده رد میشد که ﯾﮏ ﻣوﺗوری ﺑﺎ ﺳرﻋت از ﮐﻧﺎرش ﮔذﺷت و ﺑوق زد. ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو آنقدر ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﺷد که ﺻورﺗش ﻣﺛل ﻟﺑو ﺳرخ ﺷد ﺑدﻧش ﻣﺛل ﺑﺎدﮐﻧﮏ ﺑﺎد ﮐرد و رﻓت ھوا.
ﺷﺎﻧس آورد که دﺳﺗش را ﮔرﻓت به ﭼراغ راهنمایی و ھﻣﺎﻧﺟﺎ ﭘﺎ در ھوا ﻣﺎﻧد وگرنه ﻣﻣﮑن ﺑود ﺑﺎد او را از ابرها ﺑﺎﻻﺗر ﺑﺑرد، آنوقت او ﭼطور میتوانست به خانه ﺑرﮔردد.
ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو دوﺳت ﻧداﺷت ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷد او همیشه ﺗﻣرﯾن میکرد ﺟﻠوی ﻋﺻﺑﺎﻧﯾﺗش را ﺑﮕﯾرد، اﻣﺎ نمیدانست چگونه اﯾن ﮐﺎر را ﺑﮑﻧد. ﯾﮏ روز که ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو در ﭘﺎرک نشسته ﺑود و ﺑﺎزی بچه ھﺎ را ﻧﮕﺎه میکرد. ﺗوپ بچه ھﺎ اﻓﺗﺎد روی درﺧت، بچه ھﺎ هر کاری ﮐردﻧد ﻧﺗواﻧﺳﺗﻧد ﺗوﭘﺷﺎن را از روی درﺧت ﭘﺎﯾﯾن ﺑﯾﺎورﻧد ﭼون ﻗدﺷﺎن ﮐوﺗﺎه ﺑود و دﺳﺗﺷﺎن به ﺗوپ نمیرسید. ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو ﺑﻠﻧد ﺷد ﺗﺎ ﺗوپ بچه ھﺎ را از روی درﺧت ﭘﺎﯾﯾن ﺑﯾﺎورد اﻣﺎ دﺳت او ھم به ﺗوپ نمیرسید. ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﻋﻣو ﺳر بچه ھﺎ داد زد: ﭼرا ﻣواظب ﻧﺑودﯾد و ﺗوﭘﺗﺎن را اﻧداﺧﺗﯾد روی درﺧت؟
ﺑﻌد ﻋﺻﺑﺎﻧﯽ ﺷد ﺻورﺗش ﻣﺛل ﻟﺑو ﻗرﻣز ﺷد ﻣﺛل ﺑﺎدﮐﻧﮏ ﺑﺎد ﮐرد و رﻓت ھوا. آنقدر رﻓت ھوا ﺗﺎ دﺳﺗش رﺳﯾد به ﺗوپ آن را ﮔرﻓت و اﻧداﺧت ﭘﺎﯾﯾن ﺑﻌد دﺳﺗش را ﮔرﻓت به شاخهی درﺧت و ھﻣﺎﻧﺟﺎ ﭘﺎ در ھوا ﻣﺎﻧد.