عنوان کتاب: علی زورگیر
نويسنده: شبنم عالیخانی
مجموعه داستانهای کوتاه فارسی
فهرست داستانهای موجود در این کتاب:
قابلمه
پیغام
دشت پرگل
آقای دکتر
علی فندکی
علی زورگیر
این ماجرا واقعی است
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
مدتی بود که درست رأس ساعت دوازده و سی دقیقه نیمه شب صداهایی را می شنید که برایش تازگی داشت.
گوشش وز وز می کرد و احساس می کرد کسی در کنارش نشسته و در گوشش زمزمه می کند. می ترسید. به رختخواب می رفت و خودش را زیر پتو پنهان می کرد.
در زیر پتو این احساس ها بیشتر می شد. گاهی گمان می کرد خیالاتی شده و دارد دیوانه می شود؛ ولی به خودش نهیب می زد که نه درست نیست من سالمم و باید با این مشکل برخورد کنم.
مدت ها سرگردان بود و به هر دری می زد تا علت این پریشان حالی و توهم را پیدا کند. می دانست که این موضوع شوخی بردار نیست و باید ریشه ای آن را درمان کرد یا از میان برد.
این موضوع باعث شده بود که دائم به آن فکر کند. این فکر کردن ها و مخفیانه به دنبال راه حل گشتن ها باعث شده بود که منزوی و گوشه گیر شده و گهگاه با خودش حرف بزند. دوستانش گمان می کردند که از بس درس خوانده، دارد دیوانه می شود.
بخصوص وقتی که در حین راه رفتن دستش را مانند کسی که دارد با کس دیگری حرف می زند تکان می داد. با این همه به مرور به این وضع عادت کرد و کم کم ترسش ریخت.
زیرا می دید این حالت برایش خطری ندارد. حالا دیگر سعی می کرد بفهمد موضوع چیست. شاید یک روح سرگردان می خواهد از طریق او به کسی پیغامی برساند. هرشب دل به دریا می زد و در همان ساعت سر قرار می رفت.
حالا دیگر سعی می کرد روزها بیشتر بخوابد تا بتواند شب ها فرصت کافی برای حل مشکل خود داشته باشد. احساس عجیبی داشت. از یک طرف سعی می کرد بفهمد این احساس مرموز چیست و از طرف دیگر با این احساس، احساس الفت می کرد؛ به طوری که تا مدتی را در آن حالت به سر نمی برد نمی توانست بخوابد.
این برایش عجیب بود که صداها و زمزمه ها همیشه در یک ساعت معین به سراغش می آمدند. از طرفی چون نمی توانست بفهمد که این چه احساسی است؛ رنج می برد.
سیاوش دانشجو بود و خوب می دانست که این گونه احساس ها باید منشأ ماورائی داشته باشد بنابراین موضوع را با یکی از اساتید دانشگاه که دراین زمینه ها اطلاعات کافی داشت در میان گذاشت.
استاد مدت مدیدی به فکر فرو رفت. وقتی سر بلند کرد چشمانش برق می زد و لبخند شیرینی روی لبانش نقش بسته بود. استاد به او آموزش داد که چگونه خودش را به حالتی ببرد که توانایی دریافت اطلاعاتی از راه دور را داشته باشد. سیاوش شب های زیادی تمرین کرد تا بالاخره فهمید که نجوا فقط می گوید بیا.
شب های زیادی سعی کرد به پیغام رسیده جواب دهد. از این کار لذت می برد و ذوق زده بود. نمی توانست به چیز دیگری فکر کند. آن قدر تکرار کرد تا توانست این پیغام را برساند: کجا؟ شب بعد شنید که مخاطبش می گوید جهرم… جهرم.
همان ساعت به استادش زنگ زد و گفت: می گوید جهرم. استاد گفت این که نزدیک خودمان است. از شیراز تا جهرم دو سه ساعت راهه؛ سعی کن بفهمی کجای جهرم. باید خوب تمرکز کنی؛ تا ببینیم به کجا می رسیم.
مدتی گذشت و اشتیاق سیاوش هر روز بیشتر و بیشتر و هرروز بی قرار تر می شد تا این که تصمیم گرفت محکم تر از مخاطبش بپرسد کجای جهرم. ولی مخاطب فقط تکرار می کرد بیا.
استادش امروز و فردا می کرد و توجهی به بی قراری او نداشت. استاد می دانست باید توانایی سیاوش به حدی برسد که قادر باشد این ارتباط را به صورت کامل برقرار کند ولی سیاوش این را نمی دانست.
(کتاب علی زورگیر)