عنوان کتاب: عمو ابی
نویسنده: عزیزاله محمدپور
کتاب عمو ابی مجموعه داستانی نوشته عزیزاله محمدپور میباشد.
داستانهای این مجموعه درباره مردم عادیاند. مردمی که به ظاهر معمولیاند.
اما هرکدام داستانی و سرگذشتی دارند و هر کدام دنیایی از نگفتیها در دلشان انباشته است.
این کتاب زیبا را به علاقمندانی که داستانهای کوتاه ایرانی دوست دارند، این مجموعه را پیشنهاد میکنیم.
خلاصه ای از کتاب:
عمو ابی
آن روز، کوچه مان، مثل اینکه گرد مرگ رویش پاشیده باشند، رنگ غم گرفت و ساکت و خاموش بود. حتی گنجشک ها هم جیک جیکشان را دریغ کرده بودند و لای شاخ و برگ های درختان نارنج، آرام ؤل می خوردند. نرمک نرمک در خانه ها باز شد و زن و مرد، مغموم و سیاهپوش پیدایشان شد و همان جلو در منزل زل زدند به گلهای لاله و شمعدانی. بیرون از کوچه اما غلغله بود؛ انبوه جماعت از معلمان و ورزشکاران و هنرمندان و چند تن از مقامات, پیاده رو و خیابان را قرق کرده بودند. گروه موزیک، انتظار ورود تابوت را می کشید. دوربینی که آرم صدا و سیما را داشت، مدام فیلم میگرفت و گزارش تهیه می کرد….
بیست سال پیش وقتی چو افتاده بود، عمو ابی مرض سختی گرفته و دکترا گفتند تا چهل روز زنده است، زن و مرد سراسیمه راه افتادند سوی آخرین خانه کوچه بن بست ما. مردها همان دم درگعده گرفتند و افسوس می خوردند و از خوبی های عموابی میگفتند. زنها هم، منیژه خانم را که های های گریه میکرد و عجز و لابه، دورش کردند؛ یکی مالشش میداد، یکی به او آب می خوراند. برخی هم به او امیدواری می دادند:
- غصه نخور خاله منیژه، حرف دکتر جماعت کشکه.
- راست میگه، نعوذبالله پیامبر نیستن که علم غیب بدونن.
- خیالت تخت خواهر, عمو ابی با این کمالات و روحیات، عمر نوح میکنه.
یکی برگه آزمایش را از دست منیژه خانم گرفت و دلدارانه گفت:
- ای خواهر، آزمایشگاهها، بعضی وقتا عوضی نشون میدن؛ همین دخترم سودابه، سونوگرافی نشون داده پسره، چقدر خوشحال هم شدیم. اما دختر به دنیا آورده، رودابه جونو میگم.
پنج روز بعد که عمو ابی از بیمارستان خلاص شد، سر کوچه اسپند دود کردیم و مغموم انتظار آمبولانس را می کشیدیم که ناگهان پیکان رنگ آلبالویی عمو ابی را دیدیم؛ راننده خودش بود و منیژه خانم و دخترش محجوبه هم با او بودند. آقا ابی فرز و چابک از ماشین پیاده شد، وقتی چشمان حیران و ماتمزده مان را دید، قهقهه ای زد و سوت را بر لب گذاشت و ممتد در آن دمید و گفت: «ممنونم، خیلی ممنونم همسایههای گل و گلاب کوچه گل! نگران نباشین، اقلاً بیست سال کفنمو فروختم و به این زودی و راحتی جون به عزرائیل نمیدم. از اسا کریم هم اجازه شو گرفتم. خب امروز چه روزیه؟» هیچ کس حرفی نزد, فقط مات و مبهوت نگاهش می کردیم. خودش ادامه داد: «یک شنبه است، یک هفته قسر در رفتین، گوارای وجودتون، تقصیر بیمارستان بود که زندانی ام کرده بود. همگی شیش صبح فردا، سرحال و قبراق آماده ورزش بشین. غیبت و تأخیر جریمه داره.» دوباره بر سوتش دمید و چشمکی زد و لبخند شیطنت آمیزی روی لبهایش نشست و گفت: «البته پیرمردها و متاهلین مجازن هفته ای دو روز غیبت کنن، مبادا از تک و تا بیفتن» یکهو، شلیک خنده مردان بلند شد و شروع کردن به کف زدن. اما زن ها از شرم، لب گزیدند و منیژه خانم و محجوبه دور کردند و سراسیمه راهی شدند.
آي دزد
تازه داشت چشمهاي آقامراد گرم مي شد که فرياد مليحه چرتش را پراند:
– آي دزد، دزد، آقامراد دزد آمده، بيچاره شديم.
آقامراد از هول نشست، نمي خواست از خواب شيرين بعدازظهر دل بکند، اما مليحه ول کن نبود:
– امان از اين مرد بي خيالِ بي عرضه، دنيا را آب ببره، خوابش نمي بره.
آقامراد غرولندکنان برخاست و شلان شلان با همان شلوار راهراه خشاياري و انبوه موهاي سياه و سفيدي که از چاک پيراهن رکابي بيرون زده بود، از قاب پنجره زُل زد به حياط. از مليحه خبري نبود.
– اين زنيکه پاک ديونه شده، بهتره يه هووي جوون بيارم وردستش، هواشو داشته باشه.
خواست تا خواب از چشمانش نپريده، برگردد و دراز بکشد که در به صدا درآمد و مليحه بهمراه خسروخان و يعقوب وارد حياط شدند و يک راست سوي دستشويي رفتند.
– رفته اين تو، همچين بي چشم ورو بود، اول رفت سر يخچال، هندونه رو زهرمار کرد. الهي کارد به شکمش بخوره، بعد داروندارمون رو ورداشت و ريخت تو گوني، ايناهاش، خداييش بود بيدار شدم، تا داد زدم مراد، دوييد رفت تو مبال. من هم چفت درو گذاشتم و اومدم دنبال تو.
آقامراد که ديد عمو ابی قضيه جديه، دمپايي را پابهپا پوشيده و نپوشيده، سراسيمه خود را قاطي جمع کرد. خسروخان دستي به سبيل هاي پرپشت چنگيزي خود کشيد و گفت:
– عجب! مادر نزاييده کسي تو محلۀ خسروخان، دست درازي کنه، اون هم تو روز روشن، پرشو قيچي مي کنم.
دست برد تا چفت را باز کند که مراد مداخله کرد:
– نه، نه خطرناکه، لابد مسلّحه.
يعقوب بر حرف مراد صحه گذاشت:
– آره، بهتره مسائل امنيتي را رعايت کنيم.
خسروخان چشم گرداند و از تودۀ چوب هاي انباشته شدۀ گوشه حياط، دو چوب برداشت وداد به مراد و يعقوب. بعد فرمان را صادر کرد:
– آماده باشين، تا بخواد چموشي کنه، بزنين به ملاجش. آبجي! تو هم محض احتياط اون جارو را بگير دستت. احتياط شرط عقله.
بعد چاقوي ضامن دارش را از جيب بيرون کشيد و با ژست خاصي شاسي آن را فشار داد و تيغه با صداي تيک زد بيرون. و در حالي که فرمان حمله مي داد، چفت در را باز کرد و با قدرت در را فشار داد. اما در باز نشد. بدجوري دماغ خسروخان سوخت:
– آبجي تو هم مارو گرفتي ها، در مبال اشکال داره، مي رفتي بيش محمود کليدساز، چرا خواب مارو مگسي کردي؟
– اوا… خسروخان دروغم کجا بود، با همين جفت چشام ديدم مرتيکه لندهور رو.
خسروخان يک بار ديگر سبيل هايش را تاب داد و رجزخواني کرد:
– آهاي شازده با توام، با زبون خوش بيا بيرون وگرنه مبالو روسرت مي کنم. حاليته؟ همۀ محل ميدونن؛ خسروخان اگه اون روي سگش بياد بالا، ديگه واويلا، شنوفتي، گفتم دروباز کن وگرنه…
صدايي در نيامد، خسروخان نگاهي شماتت بار به مليحه و مراد انداخت و دق دلش را بر پس گردن يعقوب خالي کرد و با هم سراسيمه به سوي در حياط رفتند. مليحه و مراد دويدند سوي آنها و مراد جلوي در ايستاد و التماس کرد:
– نرو خسروخان، عيبه اگه همسايه ها عمو ابی بفهمن دست خالي برگشتي.
– راست ميگه خسروخان، اون توهه، به جان مراد راست مي گم.
خسروخان اين بار نوک دماغش را خاراند و چشم گرداند به حياط و پس گردن يعقوب را زد و گفت:
– اون چهارپايه را بيار و ببين اون تو چه خبره.
يعقوب چهارپايه را برداشت و گذاشت کنار در توالت. دست و پايش مي لرزيد.
– مسلح نباشه آقامراد، جوون مرگ ميشما.
– خيالن تخت، پوستشو خلفتي مي کنم.
يعقوب، هراسان و لرزان از چهارپايه بالا رفت، يک لحظه سرک کشيد و بعد خود را پرت کرد زمين.
– اَهه… اَهه… هندونهتون مونده بود؟
– نه والله، شيرين بود عين عسل، قرمز بود عين خون کبوتر، مگه نه، آقامراد؟
– اسهال گرفته، همه جا را افشون کرده.
خسروخان يه هو گُر گرفت و عين بچه هايي که دنبال سکۀ گم شده مي گردند، دور حياط گشت و گشت. گلنگي برداشت و از همان دور، نعره زنان، بسوي در توالت خيز برداشت که مراد و يعقوب، التماس کنان جلوي در سيخ ايستادند و مانع شدند.
– خسروخان، جان مادرت، سرمو بشکن، درو نشکن، ميدوني آلومينيوم کيلويي چنده؟
– ايم کارو نکن عمو ابی، عاقبت نداره، مسئوليت داره.
– چه مسئوليتي يعقوب؟
– يادته پارسال، نصف شبي دزد از ديوار خونۀ رحمان افتاد پايين و پايش شکست. بعد مدعي شد. رحمان بيچاره هم خرج دوا و درمونش را داد هم خرج شيش ماهِ زن و بچه شو.
– اون بوده رحمان، به من ميگن خسروخان، برين کنار تا ملاجتونو، ناکار نکردم.
مراد ملتمسانه گفت:
– خسروخان، ميگم حالا که چيزي نبرده، چطور پرش بديم بره، من حوصلۀ دردسر ندارم.
– اگه مراد پاش به زندون بيفته، من از غصه ميميرم.
خسروخان، کلنگ را پرت کرد و وسط باغچه و نگاه تحقيرآميزي به آنها انداخت و گفت:
– با اين حساب، شمار را به خيرو ما را بسلامت. زديم به کاهدون. يعقوب را بيفت تا پس گردنت سرخ نشده.
بعد حرکت کرد از حياط بزند بيرون و يعقوب، خوشحال به دنبالش راه افتاد. اما مراد باز دويد و طاق باز جلوي در ايستاد:
– مگه از جنازۀ من رد بشي خسروخان. به سبيلت قسم! اگه اون دروباز نکني، پيش زنم انگشت نما ميشم، بابا چطور حاليت کنم، اين لامصب از کليه زده به مثانه، آخه زن، کي گفته وسط ناهار هندونه بيار؟
– اِوا، خدا مرگم بده، تقصير من چيه؟ خودت رطوبتي هستي، مگه پريشب، شام، هندونه خوردي؟ خسروخان به جان تو، تا دو روز لحاف و تشک تو آفتاب خشک نشد.
– زبون گاز بگير ضعيفه، حرصم و در نيار، آخ… .
خسروخان، حسابي گيج و منگ شده بود، مراد عين پلنگ صورتي چسبيده بود به در، وانگهي اگر تو محل چو مي افتاد که نتوانسته مشکل شان را چاره کند لابد مي بايست جلاي محل مي کرد. در اين حيص و بيص صدايي همه را متوجه خود کرد:
– بي خود جروبحث نکنين، يه موبايل بدين به من.
جماعت يک لحظه هاج و واج ماند. بعد چهارتايي دويدند سوي توالت. خسروخان کوبيد به در و تهديدکنان گفت:
– بيا بيرون، حاليت مي کنم.
– اگه جرأتشو داري، موبايلتو بده من، مي خوام صدوده زنگ بزنم.
– جدي؟ زحمتت زياد ميشه، چرا خودم به فکرم نرسيد؟
– قربون دستت، عجله کن، وضعيت اينجا زياد بر وفق مراد نيست.
خسروخان توي آفتاب ظهر، چشم گرد کرد روي صفحه تا شماره بگيرد که مراد مانع شد.
– نه، نگير خسروخان، براي ما دردسر درست نکن، من همين حالا حالاها دارم از تک و تا مي افتم.
يعقوب بهانه مراسم هفت شوهر عمه اش را کرد و راه افتاد تا از حياط بزند بيرون که با صداي آقادزده سرجايش ميخکوب شد.
– آهاي، از جات جم نخور، هيچکدومتون حق ندارين صحنۀ جرمو ترک کنين.
يعقوب، محکم به پيشاني اش زدو گفت: عجب گيري کرديما، آقا من بي تقصيرم، آمدم صليه رحم و الان هم دارم مي رم، مگه نه آقا مراد؟
– من هم بالاتر از گل به عمو ابی چيزي نگفتم، خسروخان تهديدش کرد.
– چي شد؟ چي شد؟ همۀ تون بريدين؟ آقامراد! حقته شاش بند بشي.
يعقوب به التماس گفت: خسروخان! سري که درد نمي کنه چرا بايد دستمال بست؟
مراد هم به حرف يعقوب صحّه گذاشت: چهارديواري، اختياري، خواهشاً دست از سر کچل ما و اون وردار، اين ضعيفه پيش فعاله، غلط کرده آمده سراغت.
خسروخان قافيه را حسابي باخته بود:
– بابا دست خوش! من که کاري باهاش نداشتم.
– آهاي، دفاعيه تونو بذارين تو محکمه، اگه ده سال براتون نبريدم، مرد نيستم.
مراد گفت: ما که کاري باهات نداريم، من وضعيتم بحرانيه، مثل يه آدم حسابي درو واکن و برو.
– اِهه… به همين سادگي، مسئله عسر و حرجم چي ميشه؟
– وا وا وا، دزد پررو يقۀ صابخونه رو مي گيره.
– شما يه آدم آزاد رو زندوني کردين، اون هم تو دستشويي، مي دونين جرمش چيه؟
خسروخان اين بار لحن ملايمي گفت:
– بيا بزن بچاک، شتر ديدي نديدي، تو را به خيرو مارا بسلامت.
– خودتي داداش تا مأمورا نيان، اين تو بست نشستم.
مراد اين پا و آن پا کرد و ملتمسانه گفت:
– آقا! اين کيسه دست نخورده است هر چي برداشتي مال خودت، فقط زودتر بيا بيرون که نفسم بند آمده.
– به فرض که مقبول افتاد، جرم اون دو تا چي؟
يعقوب گفت:
– جون بخواه، درخدمتيم.
– معلومه آدمِ معقولي هستي، يه پنجاه تايي بذار تو اون کيسه و بزن به چاک.
يعقوب دست کرد در جيب شلوار گل وگشادش و يک مشت اسکناس مچاله شده بيرون کشيد و با صداي بلند شمارش کرد.
– چهل و سه تومنه، سه تومنشو ورميدارم براي آژانس، مابقي مال خودت، باشه؟
– حلّه، ما آنقدرها هم بي مرام نيستيم.
– نگاه کن، گذاشتمش تو کيسه، حالا با اجازه؟
– واستا، هيچکي از محل جرم دور نميشه، حالا نوبت پهلوان مفردِ.
– مادر نزاييده کسي از خسروخان باج بگيره.
يعقوب پريد وسط گود و مراد و مليحه را شاهد گرفت:
– فردا تو دادگاه هر چي ديد از چشم خودش ديد، مگه نه؟
– اي داد، اي هوار، با چه زبوني حاليت کنم خسروخان! حالم خوش نيست، حالاهاست سرريز کنه ها.
– بابا داد نزن عمو ابی شيرت خشک ميشه لرزونک! حالا که ما متهم اصلي شديم، باشه، ببين آقاي محترم! بفرما، چاقوي ضامن دار اصل، يه تيک گردن گاوو مي بره.
– آها، مسلح هم که هستي، جرمت سنگين شده، يه صدي بذار روش.
– يه پنجاهي بيشتر ندارم جون تو، ايناهاش. رخصت ميدي برم از دخل مغازه بيارم.
– لازم نکرده عمو ابی
، با همون اسلحه بذارش داخل کيسه. شيرفهم شد؟
مراد با تشر گفت:
– اينقدر دست دست نکن، واي… .
خسروخان خم شدو چاقو و پول را گذاشت داخل کيسه.
– اطاعت امر شد، اينها هم شاهدند.
– لازم نکرده، دارم مي بينم.
– اوا خدا مرگم بده مراد! مبال سوراخ داره، چه طور تا حالا متوجه نشديم؟
– اي واي، من دارم مي ترکم تو غصه سوراخو مي خوري ضعيفه؟
– حالا همهتون مثه يه بچۀ آدم، روبه ديوار بايستين و با دستاتون صورتتونو بپوشونين، آخه خوش ندارم شناسايي بشين و به صرافت بيافتم از دستتون شکايت کنم. راستش يه جورايي ازتون خوشم آمد. تا سه مي شمارم، جماعت روبه ديوار، يک، دو، سه.
چهار نفري روبه ديوار ايستادند و محکم با دست صورتشان را پوشاندند، مراد بدجوري بي طاقتي مي کرد:
– جون مادرت، زودتر خلاصمون کن، ناکار شدم.
لحظه اي بعد، که صداي در حياط به هم خورد، سر برگرداندند، نه از کيسه خبري بود نه از مراد. مليحه فغان برآورد:
– واي مرادم را با خود برد و بي مراد شدم.
اما صداي مراد از توي توالت خيال همه را جمع کرد:
– آخيش راحت شدم، صدکيلو بار رو کولت باشه، نيم سير آب تو شيکمت نه.
مخمصه
نمي دانم عمو ابی كدام شير پاك خورده اي زير پايم نشست و ننهي ساده و امي ام را انتريك كرد كه وقتي خسته و كوفته از مدرسه به منزل برگشتم نه نگاهي به من انداخت و نه جواب سلامم را داد، انگار نه انگار شازده پسرش نزول اجلال كرده! حسابي كپ كرده بودم. ننه وقتي از چيزي دلش مي گرفت ديگر شمر ذي الجوشن هم جلودارش نمي شد. همان طور ساكت و آرام به نقطه اي فرضي چشم مي دوخت و زير لب زمزمه مي كرد تا اندك اندك، يخش واشود و حالش جا بيايد.
طاقت اينكه ساعت ها در انتظار بمانم تا مادر از اين خلسه به درآيد، را نداشتم. آرام گفتم: « ننه چت شده؟» جوابي نداد، همانطور بق كرده ذكر مي گفت. ناگاه فكر بكري به سرم زد. در دوران محصلي، يكي دو بار در گروه تئاتر مدرسه به قول هنرمندها خاك صحنه خورده بودم پس لاجرم از زنده ياد هملت مدد جستم و اتاق نقلي منزل را صحنه ي تئاتر انگاشتم، ملحفه اي بر دوش نهادم و قابلمه را بر سر گذاشتم و جلوي ننه زانو زدم و فرياد برآوردم: «قبله عالم به سلامت بادا! براين بنده عليل سراپا تقصير، چه گناهي سرزده كه مستوجب اين ناسپاسي است؟» ننه لام تا كام حرفي نزد اما من قافيه را نباختم: «اي مادر عزيزتر از جانم، لختي به جگرگوشه ات نگاهي از مهر بيانداز و بر اين كمينه، قصه دلتنگي خود را ساز كن!»
نه، ننه بيدي نبود كه از اين بادها بلرزد . وقتي ديدم از علم پسيكو درام آبي برنخاست قابلمه را از سر برگرفتم و ملحفه را به گوشه اي انداختم و به سلك آدميزادگان درآمدم و از اسلوب روانشناسي بهره گرفتم و لالايي وار اين ترانه جانسوز را خواندم: «مرا ببوس، مرا ببوس، براي آخرين بار، تو را خدا نگهدار…» انتظار داشتم ننه، طبق عادت مألوف، دو ماچ آبدار از صورتم بچيند. اما نه تنها آن را از من دريغ كرد بلكه قهرگونه صورتش را کج کرد سوی دیوار. حسابي يخ شده بودم. سفره غذا، وسط اتاق، بدجوري انتظارم را مي كشيد و من مي بايست طبق سنت «اذا جاءالطعام، بطل الكلام» زيب دهنم را مي بستم و مثل بچه آدم كنار سفره مي نشستم. اما مگر غذا از گلويم پايين مي رفت؟ سي و پنج سال عادت كرده بودم با مادر كنار سفره بنشينم و بخاطر پايبندي محكم به اين اعتقادم، چه مهماني هاي چرب و چروبي را از دست نداده بودم. مي دانستم مادر در اين دنيا، تنها مرا دارد. يكتا خواهرم با شوهرش، پنج سال پيش فيلشان هواي هندوستان كرد و به اميد كار و درآمد بيشتر رفته بودند ژاپن. به اين خاطر يقين داشتم دردانه ننه ام. اين بار آخرين تيرم را از كمان رها ساختم و به قول سياسيون از روح باباي خدا بيامرزم هزينه كردم: «به ارواي خاك بابا، اگه حرفي نزني لب به غذا نمي زنم.» هنوز حرفم تمام نشده بود كه ننه رو به من كرد و شماتت وار گفت: «تا كي مي خواهي آلاخون والاخون باشي؟» نفس راحتي كشيدم، قضيه دستگيرم شد. لابد، باز يكي از همسايگان دختر ترشيده برايم خط و نشان كشيد و ننه جان را به صرافت زن گرفتنم انداخت، آسوده خاطر گفتم: «ننه! واسه اين زانوي غم بغل گرفتي؟ تا حالا اقلاً صدو بيست بار با هم حرف زديم، قهر كرديم، تر شديم، صد بار گفتم باشه، الان هم ميگم بعداً مي گيرم، خيالت تخت.»
- ديگه گول حرفاتو نميخورم. همين امروز بايد تكليفتو معلوم كنم، يا زن مي گيري يا براي هميشه از اين خونه ميرم.
لحن و ادبيات مادر برخلاف هميشه قاطع و محكم بود، راه فرار نداشتم. ناچار به منطق سوفسطاييان پناه بردم: «ننه! بيا ناهارمونو بخوريم، فرصت زياده.»
- تو كار خير حاجت هيچ استخاره نيست.
- ميرم زن مي گيرم، باهات نسازه ها!
- زن گرفتنت راست باشه، اگه تو متكام سوزن هم بندازه، همينكه پسرم خوشبخت باشه راضييم.
بعد آخرين ضربه را وارد ساخت: «برو جلوي آينه، شكل و شمايلتو ببين، ديگه هاهاي جوني ات پَر.»
ننه جمله ي آخري را سوزناك گفت، ناخواسته جلوي آينه رفتم؛ واي مادر راست مي گفت، چند خال سبيلهايم سفيدك زده بود و پيشاني ام دو برابر معمول نشان مي داد و موهايم بسرعت در حال عقب نشيني بود. ننه كه هوا را صاف ديد عاشق ستاره شد: « من هم مادرم، دوست دارم عروسمو ببينم، نوه هامو بغل كنم، مي ترسم آرزومو به گور ببرم.» گريه ننه كه درآمد، دلم حسابي شكست و تنم مور مور شد. در اين پانزده سالي كه معلمي مي كردم تمام عشق و حواسم پيش درس و بچه ها بود. معلم موفقي بودم، چند تا تقدير نامه يك رنگ و شمايل از وزير و وكيل و رئيس در پرونده ام جا خوش كرده بود. دوست نداشتم فضاي زيبايي كه در درس و كلاس فراهم شده بود با چيز ديگري معامله كنم. اما گريه مادر و قيافه ام كه اندك اندك و نرمك نرمك رنگ مي باخت و مثل آسفالت کوچه مان، چاله چوله دار مي شد وادارم ساخت مرحله اي جديد از زندگي را تجربه كنم، بي مقدمه گفتم: «باشه، قبول.»
- همين امروز.
محكم حرفش را تكرار كردم: «همين امروز.» ننۀ شصت ساله، يهو چهره زرد و چين دارش عين لبو سرخ شد و مثل فنر از جا برخاست و حالا نبوس و كي ببوس. بعد کوبید به دستش و گفت: «واي غذا يخ كرده.» فوراً دوریي را پر از برنج كرد و يكان يكان گوشتها را از خورشت قرمه سبزي بيرون كشيد و روي غذايم ريخت. اما من زرنگتر از آن بودم كه دين و ايمانم را با چند تكه گوشت از دست بدهم. هنوز نيم مانده كفرم به ازدواج ته دلم مانده بود. شكست خورده گفتم: «انتخاب دختر با من.»
- چه بهتر، هر كي را دوست داشته باشي، هركي را بپسندي گل سر من.
آنگاه جهت مزيد اطلاعم، ليستي از دخترهاي همسايه، محله و شهر را با نام و فاميل و شماره شناسنامه و تاريخ تولد برايم مرور كرد كه اگر شاگردم بود يك نمره بيست ناقابل در دفتر نمره به نامش ثبت مي كردم. در ذهنم راههاي برون رفت از اين بحران را بررسي مي كردم كه ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. قبل از آنكه تكاني بخورم، پيرزن فوراً خيز برداشت و چادر نماز را بر سر كرد و سبك و چابك از اتاق زد بيرون و بعد با يك كاسه آش برگشت و جلوي من گذاشت: «بيمار كه شفاهه، حكيم سر راهه. ماشاءالله هزار ماشاأالله چه دختر خوشگلي، عينهو پنجه آفتاب، بخور ببين چه هنري داره.» ننه كه هاج و واج مرا ديد از خنگ بودنم بهره جست و ميدانداري كرد: «واي واي واي… ننه… كاش بودي و مي ديدي، ابرو داره قد كمون، چشماش درشت و سياه، لپ عينهو لبو سرخ سرخ، لب را نگو بگو غنچه…»
راستش از شما چه پنهان، با اين توصيفات ننه جان، قلبم پس از سال ها آرامش، به تپش افتاد اما به روي مبارك خودم نياوردم. همانطور كه لقمه هاي كوچك و بزرگ را حواله دهان مي كردم، شش دانگ حواسم به حرف هاي ننه بود تا بدانم اين پريزاد كيست؟
- ننه، نازنين جون، دختر حاج ماشاءاله را ميگم، واي… واي چه يال و كوپالي.
تا اسم دختر را شنيدم، يخم زد. ماشاءاله خان بازار كجا و من يك لاقبا كجا؟ و ننه نقالي اش را ادامه داد: «آش پشت پاي حاجيه، به سلامتي پانزدهمين سفر به خانه خدا.» مي دانستم حاجي هيچ وقت رضايت نخواهد داد، بي مقدمه گفتم: «باشه ننه.»
چشمتان روز بد نبيند، ننه اول با ترديد نگاهم كرد و بعد كه شيطنتي در ناصيه ام نديد، شروع كرد به هلهله زدن و ورجه ورجه كردن و بادابادا مبارك خواندن. بيچاره نمي دانست اين شازده چه توطئه شومي در سر میپروراند و یقین دارد تا حاجي از مكه برگردد آبها از آسياب مي افتد و همه چيز در بوته فراموشي جاخوش مي كند.
جايتان خالي! بالاخره حاجي و حاج خانوم قصه ما، مثل همه حاجيها با دو وانت سوغاتي به سلامتي از سفر برگشتند و من از صدها پارچه اي كه كوچه ما را مزیّن كرده بود و لخته خون هايي كه سرتاسر كوچه را بي شباهت به كشتارگاه ساخته بود، متوجه نزولشان شدم. ننه هم معطل نكرد. همان روز با لطايف الحيل مرا به بازار كشاند و يك دست كفش و لباس شيك برايم خريد و حسابي آب و روغنم كرد و آنقدر سروته كوچه را پيمود و كشيك دا تا خانه حاجي از مهمان ها تخليه شد. آنگاه مثل فرماندهان گروه پارتيزاني فرمان حركت را صادر كرد و چون از دست و پا چلفتي من باخبر بود، پس از كلي سفارش در خصوص آداب خواستگاري و شيوه تعارفات، دوتايي راهي دولتكده يار شديم.
دروازه باز باز بود. خانه نگو، بگو كاخ سعدآباد و من تازه فهميدم در تمامی اين سال ها، آنقدر سرگرم كار بودم كه حتي از بيرون نگاهي به اين كاخ برآمده در ميان كوخ ها نداشتم؛ در حياط منزل، روي ميزها، انواع ميوه جات نيم خورده و نشخوار شده ديده مي شد و دو سه ماشين شاسی بلند، انتهاي حياط، زير نور چلچراغها مي درخشيد. يهو غربت عجيبي سراپاي وجودم را گرفت و پاهايم از حركت بازماند. ننه ي خبره و با تجربه فوراً به ياريم شتافت و دلداريم داد:« اولش همه همينطورند، ايشاءالله كار كه تموم شد، ميشه خونه خودت.» بعد مرا به جلو هل داد. از پله ها كه بالا رفتيم، حاجي با دو تن از باقيمانده ي مهمانها، مشايعت مي كرد. ننه سلام كرد. حاجي جواب غرايي داد و دستان خپل خود را جلو آورد و دو بوس آبدار از صورتم چيد و حسابي جفت صورتم خيس خيس شد اما جرأت خشك كردنش را نداشتم.