عنوان کتاب: غريبه های قريب
نويسنده: حوری سیدابوالقاسم
داستان های کوتاه فارسی
درباره کتاب:
غریبه های قریب، بیانِ ساده ی زندگیِ آدم های ناآشنایی است که، برخی خاطراتِ مشترک میانِ همه ی نسل ها را زنده می کند.
طوری که انگار این سرنوشت ها و آدم ها را پیش از این، در جایی از زندگی دیده ایم…
بخش هایی از کتاب:
داوودی های سپید
بیدارم و انگار خواب می بینم!… برگشته ای! در سایه ی سروِ وفادارمان ایستاده ای، با پیراهنی از اطلسِ سپید و صندلهای چوبی. مادرانه، سربرگهای خشکیدهاش را نوازش میکنی. گویی، به استقبالِ بهار آمده ای و بدرقه ی زمستان!
بیدارم و انگار خواب میبینم!… کٌنجِ ویرانه ی قلبم نشسته ای و با لبخندی اغواگر و شیرینتر از قند، چایِ تلخ میریزی برایم. تو فصلهای خاکخورده ی خاطراتمان را ورق میزنی و من، محوِ نوای دلانگیزِ کلامت، چای مینوشم و از خود میروم!
بیدارم و انگار خواب میبینم!… در قصری سیمگون، به نرمیِ نوعروسان میخرامی. نبردی تماشایی بر سر داری؛ میانِ تاجِ فاخری از داوودی های سپید و دریای مواجِ گیسوانِ شبرنگت! مرا میبینی و نمیبینی! بی اعتنا از کنارم می گذری…
باز نسیم قابِ پنجره را برهم کوبید؛ او هم دیگر لطافتِ سابق را ندارد! عطرِ سحرانگیزِ گلهای داوودی ات در هوا موج میزند. آخر هم نفهمیدم، خواب بودم یا بیدار!؟…….
تاخیر
باران طوری می آمد که چتر روی سرم بند نمی شد. قدمهایم را تندتر کردم. با این وضعیت، اگر به اتوبوس هم می رسیدم، باز هم ترافیک بود و تاخیر و تذکرِ مدیرِ منابعِ انسانی. در این یک ماهِ اخیر، به خاطرِ تغییرِ برنامه ی دیالیز پدرم، چند باری دیر رسیده بودم.
با اینکه به شرکت اطلاع داد بودم، اما احساس می کردم با من سرِ لج افتاده است. شنیده بودم قرار است یکی از اقوام خودش را به جای من بیاورد. معلوم بود که منتظرِ بهانه است تا عذرم را بخواهد.
از دور آمدنِ اتوبوس را دیدم. دو دستی چترم را چسبیدم و شروع به دویدن کردم. برای اینکه به آدمها تنه نزنم، به حاشیه ی خیابان رفتم. پایم داخلِ چاله ها میرفت و آب واردِ کفشهایم میشد.
چند ماشینِ عبوری هم بی ملاحظه، سر تا پایم را خیس کردند. چترِ بالای سرم هم تاثیرِ چندانی نداشت چون باران به جای سرم، باشدت به صورتم می خورد. اتوبوس دیگر به ایستگاه رسیده بود و داشت مسافر سوار می کرد. بعد از مدتِ کوتاهی هم درهایش را بست و آماده ی حرکت شد.
ناامید شروع به دست تکان دادن کردم تا شاید از آینه ی بخار گرفته اش مرا ببیند. در آخرین لحظه، انگار مرا دید و دلش به رحم آمد. ایستاد و دربِ عقب را باز کرد. مردم هم با اعتراض یک وجب جا به من دادند.
درست مثلِ تکه های میوه در قوطیِ کمپوت، حسابی به هم فشرده بودیم. از کمبودِ جا، صورتم به شیشه ی بخار گرفته ی درِ اتوبوس چسبیده بود. کمی از بخارهای مقابلِ صورتم را پاک کردم تا بتوانم بیرون را نگاه کنم. ترافیکِ سنگینی بود و اتوبوس بسیار آهسته پیش میرفت.
دوباره به فکر فرو رفتم. اگر این بار دیر برسم، حتماً از من تعهد می گیرند یا شاید بدون تعهد عذرم را بخواهند. اگر اینبار به خیر بگذرد، نوبتهای صبحِ بیمارستان را با خواهرم عوض میکنم……
(کتاب غريبه های قريب)
باتریِ زاپاس
این ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ در سفرِ ﮐﻮﺗﺎﻩِ ﺯﻧﺪگی، ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ را دیده ای؛ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ دستِ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ را ﮐﺠﺎﻫﺎ ﮐﺸاﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ تو ﭼﻪ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ!
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩه اﯼ ﻭ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺕ را باخته ای. ﭼﻪ ﭼﯿﺰها ﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﺎنی را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩه ﯾﺎ ﺑﺪﺳﺖ آورده ای!
ﺣﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﮐﺎﺭهاﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩه ﻭ ﭼﻪ ﭼﯿﺰهاﯾﯽ ﯾﺎﺩ گرفته ای؛ چقدر تحصیل کرده ای ﻭ ﭼﻪ ﺷﻐﻠﯽ ﺩﺍﺭﯼ!
ﺍﯾﻦ مهم است ﮐﻪ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩِ ﺗﻤﺎﻡِ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎیین های ﺯﻧﺪﮔﯽ، تمامِ چیزهایی ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ را ﺑﭙﺬﯾﺮﯼ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ بکشی. باید بتوانی ﺧﻮﺩﺕ، خودت را ﺩﻭﺳﺖ داشته ﺑﺎﺷﯽ. ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ را خوب ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯼ!
ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﺧﻮﺩﺷﯿﻔﺘﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ!! یک ﻧﻮﻉ ﻋﺸﻖ است؛ یک ﻋﺸﻖِ کمیاب!
ﻭﻗﺘﯽ بتوانی ﺧﻮﺩﺕ را ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشی؛ ﻋﺸﻖ ﻣﺜﻞِ ﯾﮏ ﺁﻓﺘﺎﺏِ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ درونِ ﻗﻠﺒﺖ ﻃﻠﻮﻉ میکند و برای همان ﺭﻭﺯهایی ﮐﻪ قلبت از ﺷﺎﺭﮊِ ﻋﺸﻖِ ﺁﺩمها ﺩﻭﺭ ﻣﯽماند؛ خیلی راحت قلب خالی شده ات را ﺑﺎ ﻋﺸﻖِ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﺭﮊ میکند!…….
(کتاب غريبه های قريب)