عنوان کتاب: فتوای تنهایی
نویسنده: عاطفه حیدرنیا
در بخشی از داستان اینطور آمده:
از سر خوشی زیاد جیغ میزنم و بلند میخندم که مادرم سراسیمه به اتاق میآید و نگران میپرسد.
_ چی شده؟ جاییات درد میکنه؟ چرا جیغ فرا بنفش کشیدی دختر، سکتهام دادی! حالا چرا داری میخندی؟ دیوانه شدی؟
دست مادرم را میگیرم و پیام را نشانش میدهم که سریع موبایل را از من میگیرد و با چشمهای گرد شده پیامها را بالا و پایین میکند.
بعد از چند ثانیه او هم همانند من از خوشحالی جیغ میکشد و مشتی به بازویم میزند که از درد ابروهایم را درهم میکنم و آخی از لبهایم خارج میشود. مادر هم بدون توجه به حال من میگوید:
_ واای تلما، آخرش داره به حرف میاد. حق با تو بود! انگار واقعا دوستت داره و عاشقته! اما تو حواست جمع باشهها! به بعضی از پسر جماعت نمیشه اعتماد کرد.
خیلیهاشون ممکنه به خاطر ثروتی که در آینده صاحبش میشی سمتت بیان و خیلیهای دیگه هم ممکنه فکرهای شیطانی دیگهای داشته باشن و بهت صدمه بزنن که از لحاظ روحی و جسمی آسیب ببینی.
به چشمهایی که نگرانی از آنها موج میزند خیره میشوم و بوسهای به دستش میکارم که لبخندی به رویم میپاشد و ادامهی حرفش را میزند.
_ راستش رو اگه بخوای، من هیچ امیدی به این پسر نداشتم. فکر نمیکردم تا این حد دوستت داشته باشه. ولی الان که بهش فکر میکنم، می بینم که فقط اون میتونه بعد از من و پدرت تا این اندازه عاشقانه تو رو بپرسته. با اینحال تِلما، قول بده که مراقب خودت و شخصیت و آبروت باشی. هر چی نباشه اون هم یه پسر هست و ممکنه گول شیطان رو بخوره و کاری باهات بکنه. قول میدی؟
چشمهایم را با اطمینان میبندم که ضربهای به دستم میزند و خوبهای زمزمه میکند. بعد هم سریع بلند میشود و به سرعت میدَوَد و از اتاق خارج میشود. حتما یادش افتاد که غذایی که بار گذاشته است، یا سوخته و یا سر ریز شده است. هر چه باشد دیگر اینجا نیست و رفته.
حواسم را جمع میکنم و دوباره پیامی که محمد فرستاده را میخوانم و در ذهنم دنبال شعری میگردم که خودم سرودهام. بعد از چند ثانیه بشکنی در هوا میزنم و مینویسم.
جو احساسات من ناپایدار است،
وقتی که با هر لبخند و نگاه تو…
پریشان حال میشود.
شعر را ارسال میکنم که کمی بعد جواب میدهد.
_ نگران کلاسها نباش. اگه میتونی این هفته رو استراحت کن. دوستت دارم!
دوستت دارم؟ باورم نمیشود و پاهایم را روی تخت باز و بسته میکنم و دستهایم را به تخت میکوبم و دیوانه بازی میکنم که گردنم درد میکند دست از بچه بازی بر میدارم. به سقف سفید خیره میشوم و نفس عمیقی میکشم و دستم را روی قلبم میگذارم تا ضربانش تنظیم شود.(فتوای تنهایی)
چند ثانیه بعد که هیجانم کم میشود، برایش من هم همینطور و باشهای مینویسم و ارسال میکنم که دیگر جوابم را نمیدهد. آهی میکشم و چشمهایم را میبیندم و نمیدانم چه زمانی به خواب رفتهام.
با حس سر دردی که امانم را بریده و طاقتم را طاق کرده، چشمهایم را باز میکنم و از روی تخت بلند میشوم و سرم را با دست میگیرم و فشار میدهم.
به بیرون از پنجره نگاه میکنم و میبینم که هوا هنوز روشن است و با دیدن ساعت شش و ضعفی که میکنم، از اتاق بیرون میروم و پلهها را یکی پس از دیگری طی میکنم و سمت آشپزخانه میروم.
روی اجاق گاز را نگاه میکنم و میبینم که قابلمههای غذا رویاش است و همه را گرم میکنم. بشقاب و قاشق و چنگالی بر میدارم و روی میز گرد وسط آشپزخانه میچینم.
غذاها که گرم میشوند، برای خودم میکشم و شروع به خوردن میکنم. بعد هم داروهایی که پزشک برایم تجویز کرده بود را با آب میخورم که همین لحظه پدر وارد میشود و بوسهای به موهایم میزند و کنارم مینشیند و میپرسد.
_ خوبی جان دل بابا؟
_ بله بابا جون خوبم، فقط ماشین خوشگلم تصادفی شد و باید بره تعمیر کار و حسابی پولهای تو رو تقاضا داره.
بابا میخندد و دستهایش را گره میزند و روی میز میگذارد و در سکوت خیرهام میشود.
من هم لبخندی به او میزنم که سکوتش را با قطره اشکی که از گوشه چشمش میچکد، میشکند.
_ اگه برای تو اتفاقی میافتاد چیکار باید میکردم؟ چطوری باید زندگی میکردم؟
دستش را روی سرم میکشد و نوازشم میکند و ادامه میدهد….
(فتوای تنهایی)