عنوان کتاب: فرو خفتن در این سامان، دلی تن سای و بس عفریته می خواهد…
نویسنده: دانا محمودزاده
کتاب فروخفتن در این سامان دلی تن سای و بس عفریته میخواهد به قلم دانا محمودزاده کوهی، مجموعه اشعار کوتاهی است که با محتوای اجتماعی و با زبانی روان و ساده سروده شدهاند. این کتاب زیبا به علاقمندان اشعار فارسی پیشنهاد میکنیم.
چکیده ای از کتاب:
برگ های زرد
در جنگل اندیشهها
سبزند، جدا از ریشهها
برگهای بی پاییز زرد
هستند دلیل سایهها
شاید که نور دارد
با سایه مدارا میکند
این نوبهار آلوده است
برگ را مداوا میکند
نبض جریان وجود
در تپش آبشارها
اشتباهی در راه
پاییز شدن آن همه زرد
از تکان دستها
دستها میگیرند
ریشهها را در خاک
ریشهها گریانند
خاک میداند ریشهها بارانند
میداند وجودشان از دریاست
با زبانی سرد میگوید
نرو
با رفتنت
میبری معنای وجودم را
دستها میچینند
سنگها را درآب
آب هم آرام نیست
عمق آن هر لحظه افزون میشود
رقص در با بازی نور
در میان برگها
نور با بازی رنگ
رنگها در طلوع نورها
ویران شدن آن همه سنگ در خلیجی نیلگون
برگهایی بر موج
آب بازی میکنند
دستها میمانند
در بازیِ برگ و زمین
پروانه سازی میکنند.
کلانیش
همه از ماه میگویم
به ماه هر چه اینجا هست
اگر ممتد شود ماهم
به آنچه میتوان بودن
به آنچه میتوان دیدن
کنم انگشتری از زر به دست سرد شبهایم
اگر بدری شود ماهم
از این خاکستر جوشان
به وقت ساعت مهتاب
عطش از خون میگردم
هجومی تازه میسازم
هجومی، تازه میسازم
فصل باور
حجم تنهایی من،
کوچهی دلگیریست
که در آن، تک درختی نارنج
شاخه و برگی دارد
سالها از گذر آب در این کوچهی غمگین گذشت
تک درخت باور من سبز بود
اما
نارنجی نگشت
یاد باد، روزگاری که در این کوچهی تاریک نشستی
وز صدای سخن تو
تک درخت باور من
لحن آفتاب گرفت
باغ ما پر بود از تک درخت باور
و تو آرام به گل دادن آن خندیدی
ما لبالب بودیم
از گل و لبریز برگ
فصل نارنجی ما
تا به سر انجام رسید
پاییز گرانی بود که بر قامت ما سنگین شد
اولش زر گونی
عاقبت، ننگین شد
کوچه را در پاییز به درخت آویختم
کوچه روشن بود از آتش مهر تو
من، فانوسم را به درخت آویختم
من به دنبال نارنج افتاده به آب
کوچه اما بی نور
و منِ بعد از تو
راهیِ، راهی دور
با تنی خسته، لبی بسته و چشمانی کور
سنگ
برگ میسوزد در این پاییز
خشک آید برکهها را
خبر آید از سنگی
افتاده به زیر پای در جالیز
کنده از کوه تا خبر دارد
زمستان سخت و طولانیست
پرندوش به وقت ماهتاب
به او میگفت با اکراه، میغ
دستان، پنهان
گرفته خرقهی ابر سیاهان
باران، برف، بوران
چه تنگ این سالک دورِ راه
خناق از برکهی پالیز
دم، باز دم
چو نیلوفر کنار سنگ فوراً
نگاهی تا شباویز
صدای شب
فغان ای بیدارتر من
به جنس خیس اهریمن
صدای آبشار بی سرانجامیست
فرود بر سخت ابریشم
تو آنگاه در کنار تاووش سنگ به پوست آبی دیوار گون
نگاهت ذوق میکوبد، به قاب خالی فریاد، میخ
عاقبت سنگ، زیر پای ستوران سیاه
رفته در لای، تنِ نرمش فرو
گلو بفشرده زیر تیغ
زمستان سخت و طوفانیست
دگر هم پوستین من، زمستان را میداند
چنان ریز دانههای برف
گریزان در سیاه شب
تن لرزان من دارد دگر از درد میپاشد
دگر این پوستین سنگ، زمستان را میداند
دروغ است قصهی باران
تمام پوستین من دارد از خشکی، میچاکد
نگاه تو
تا چشم بر این ناپختهی تاراست
سلیمی به آرامیست
به آنگاهی که در دامان
حوالیست بال پروانه
گرفته سو به چشم گل
برای لحظهای ماتم
در نشانی از تو
اشک پاییزانی با اندوه بجای از بدرود توست
شامگاهی میگرفت از من نگاهت
به جورانی غمت
دیوار تن وار حضورم را
ای رها،
تندیس سخت از ابریشمینم
تا که من تار به تار در پی پروانگی
پیلهات را دوختم
آنچه از جانم بجاست
شعلهی خیس نگاه توست
نگاهت را مگیر
ماه پشت درخت بید
خوابیان، پیاده رفته تا آن سوی بید داران
با طناب و آتش هاشان، بگیرند ماه را از جان
چنانی دند مردان، هنوز از آخ و آه مانده از اعدام اعمالش
چراغی میکنند بر شب
کجایند آنچنان بیتاب دستان
که در سوسوی شب، میرسوخند در آن تاریکی، پاره پاره میکنند هیبت مهتاب
چنان مولان و شلپویان، فرودی را به پایانند
که میآیند و میتازند و میبازند هم آخرش پایان دیدن را به نیزه میکشند صولت ماه را به داران
چنان گیجان و سر گردان، که کوری میکنند در بیکران آبی جنگل ماهان
زخمها بی علت، دردها، بی درمان
آتشی باید کرد، در دل جنگل سرد
باید از لرزش دستان سیاهش ترسید
تا به آواز رسید.
باید از حاکم شب، نقش مهتاب کشید، تا که از حکم بدش همه محکوم به دیدن باشیم
که دگر سو نشوند، ماه کُشند،
خوابیان، در پس بیداران
شکوفه
میترسم از فصل تگرگ
که به دوری از هم، لحظه به لحظه میزند، بر تن رقصان برگ
زخم میزند، میخندد و مرا پرتتر از نور و ترانه میبرد
لحن دستهای تگرگ، آهنگ تنهایی من
سمفونی رها شدن
از زرد برگ تا سرد مرگ
ای شکوفه باران، دور از چشم بدان. لحظهها را پس گیر
تو مرا آغوش باش و مرا در بر گیر
شرابی نوبرانه شو در این تصویر که رنگ باختهاند نا شقایقها
در آن چرخان از نیلوفران در آب
شکوه خلقت من باش، نگاه شبنمی بردار
بر این رقصان، جاری شو …
کرمها و پیلهها
در خموشی ناگاهِ پیر تنی سیاه،
مانده از راهی بی چرخ و پا
زیر رگبارگ خونی ریشهاش را به وبا
در خاک فرو خفته، گرفته پیش، تباهی را
خانهای دارند، کرمها در پیلهها
پیله هاشان نرم، آفتی مانند تر از جنس سیاهِ، سایهها
کرمی از تیرهی چرکین خانهی زالوده ها
پیلهاش زخمی، ناسور و عفونی بود
اما
در پس وا شدن پروانگیهایش
او در آن لاهای تاریک و در پشت بودنها
بود و بر تکاتک اندامها مینگریست
که خشک مینمود آنچه باید و نیست
و تو در اعجاز رقص نور رنگارنگهای شاهپرک،
بی خبر از شکستن تار به تار پیلهها
میخورند ساقهی گندم را
آنکه خورده خود به زیر سنگ
سختتر بایدی دارد امان
امان میخواهی …
پرسوزی
ای غروب دل نشین
بنشین بر ساحلم که با هم
غروب دلگیر پرواز کلاغها را
یکجا نظاره کنیم
لحظه به لحظه در گذر است
آن شهبالی که سیهگون مرغ اندیشه به بال تراشیده
آسمانش گر تو خواهی
تَر، مملو از آوازها
ور نخواهی خالی از پروازها
پراچیده، تنی زخمی، به فریادی لبانی فرد
هبوط ماتم و آهی
به آنگاهی که میبالی، نگاه از نگاه ساهی
سراب آیینه میبینی، فروزانی و غمگینی
تنم لبریز عریانیست
و پر ریخته از بادم
پر از آتشفشانی تو
پر از تن سوزیم، خامم
بر فراز آسمان تو
فقط
پرواز میخواهم
نمیدانی، چه شوری در نگاه من برای لبخند توست.
به من بگو خورشیدکم
کجای صبح آیینه، تماشای حضور توست
تو راهت تا به خورشید و منم درگیر بارانم
تو در دستانت ابر و من بی آب میمیرم
همه پرواز را گشتم
در این بازیِ پر سوزی
در این جاریترین کوچی، که هر دم، هر نفس، خالی
من آن، تن کور زاد خستهام
خسته و نالان و در فکر غروب
همه جا بارانیست، حرف این انجمن تنهایی
حق یک پای گلیست.
که برای رفتن، رفتن و همیشه رفتن
نفرت از کلبهی ویران شده بر دامن ایمان دارد