به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
قسم-به-چشمانت نویسنده سهیلا سپهری
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب قسم به چشمانت
محصول قبلی
هندبوک-بهره-برداری-شبکه-فاضلاب نویسنده حسین افکاری
کتاب هندبوک بهره برداری شبکه فاضلاب 90,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
داستان-بخوانیم-و-بنویسیم-نویسنده-فریده-ترقی
کتاب بخوانیم و بنویسیم 50,000 تومان

کتاب قسم به چشمانت

80,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: قسم به چشمانت

نویسنده: سهیلا سپهری

کتاب قسم به چشمانت نوشته سهیلا سپهری میباشد، که داستان عاشقانه‌ی دختری به نام دریا را به تصویر می‌کشد. دریا بین دو راهی مانده، او که عاشق پسرخاله‌اش علیرضا است، دوستی دارد که او نیز به علیرضا علاقه‌مند است. دریا نمی‌داند به فکر خود و علاقه‌اش به پسرخاله‌اش باشد و یا به فکر علاقه دوستش. او باید انتخاب کند و در این میان اتفاقات مختلفی روی می‌دهد.

 

قسمتی از کتاب:

دقیقاً نمی دانم نگار از کی عاشق علیرضا شد شاید از همان کودکی و شاید پس از دوران نوجوانی که علیرضا  حسابی قد کشید و چهره ای مردانه و دلنشین پیدا کرد. جذابیت های علیرضا به قدری بود که دل هر دختری را بلرزاند و نگار هم به آسانی دل به او باخته بود و من خیلی دیر از این موضوع با خبر شدم.

یک روز کاملاًَ اتفاقی شوخیهای نگار و لیلا را شنیدم که همدیگر را زن داداش صدا می کردند و این یعنی لیلا باید همسر نوید می شد و نگار همسر علیرضا. به خوبی خاطرم هست که درآن لحظه فقط این جمله به ذهن خامم خطور کرد که پس من چی؟ و وقتی ناشیانه و از روی سادگی این موضوع را به آنها گفتم، به نگرانی کودکانه ام خندیدند و در کمال بیرحمی گفتند که من باید حالا حالا ها منتظر شاهزاده ای سوار بر اسب سفید باشم!

آن روز دلم از هر دوی آنها گرفت. همبازی هایم به راحتی مرا از گروه کنار گذاشته بودند و حاضر بودند یار خود را به دست یک غریبه بسپارند. ناراحتیم را با قهری چند روزه بروز دادم. این قهر شامل پسرها هم می شد تا اینکه نوید آنقدر پیله کرد و با شگردهای خاص خودش علت ناراحتیم را فهمید.

وقتی با لبهایی برچیده و چشمهای اشکی خیال پردازیهای دخترها را به نوید لو دادم، به شدت عصبانی شد. یادم هست که عضلات صورتش از فرط خشم منقبض و رگهای گردنش متورم شده بودند. مدام دهانش را باز می کرد تا حرفی بزند اما پشیمان می شد. عصبی و بی قرار در اتاق راه می رفت. گاهی دست در موهایش فرو می کرد و گاهی نگاهی شماتت بار به من. تا به حال نوید را آن طور ندیده بودم. از ترس به خود می پیچیدم و آرزو می کردم که ای کاش هرگز حرفی به نوید نمی زدم.

سرانجام از راه رفتن خسته شد وکنارم روی تخت نشست. بی اختیار از او فاصله گرفتم و از زیر چشم نگاهش کردم. سرش را با تأسف تکان داد و با پوزخندی براندازم کرد. از پوزخندش عصبانی شدم و داشتم در ذهنم دنبال کلمات تندی می گشتم تا خشمم را بر سرش خالی کنم که او پیش دستی کرد و با لحن تمسخرآمیزی که تا به آن روز از او سراغ نداشتم پرسید:

ـ حالا تو چرا این قدر به هم ریختی؟ نکنه تو هم برای خودت نقشه کشیده بودی؟

دهانم از تعجب باز مانده بود. باورم نمی شد! این نوید  بود که با آن لحن گزنده از من بازخواست می کرد؟!

ابداً منظورش را از نقشه نمی فهمیدم.دلم می خواست از خودش می پرسیدم اما این نوید اصلاً برایم قابل درک نبود. به صورتش که نگاه کردم، غریبه ای را دیدم که هر آن آمادۀ زخم زدن بود.قلبم از آن همه بیگانگی به درد آمد.

بغضم آمادۀ شکستن بود اما قبل از جاری شدن اشکهایم، انگشت اشاره ام را به سوی در اتاق نشانه رفتم تا برای اولین بار در عمرم، او را از حریم خصوصیم بیرون کنم. نوید دیگر به خصوصیهای دلم محرم نبود. اوخشم و اشک را در چشمانم دید اما هنوز هم خصمانه نگاهم می کرد.از روی تخت بلند شد.می خواست حرفی بزند که فریاد زدم:

ـ بیرون!

و او بدون هیچ مکثی از اتاق خارج شد و در را چنان به هم کوبید که از صدایش، بغضم شکست و اشکهایم بی مهابا از چشمهایم سرازیر شدند و گونه هایم را خیس کردند.

رفتار نوید برایم بسیار گران آمد. تحمل این تندی از او، آن هم به دلیل ماجرایی که من اصلاً در آن دخالتی نداشتم، برایم دشوار بود. می دانستم دچار خشمی لحظه ای شده و به زودی برای دلجویی خواهد آمد اما قلب مجروحم به این زودی آمادگی بخشیدنش را نداشت. برای اینکه فرصت آشتی به او ندهم، به بهانۀ دلتنگی برای عزیز مادر را قانع کردم تا چند روزی به منزل او بروم. منزل عزیز همیشه بهترین مکان برای خلوت کردن با خود بود.

عزیز با خوشرویی از من استقبال کرد. با اینکه دل و دماغ همیشگی را نداشتم اما حسابی قربان صدقه اش رفتم. او بعد از فوت آقا بزرگ و سکته ای که رد کرده بود،خیلی شکسته شده بود و توانایی رسیدگی به خانۀ بزرگش را نداشت. آن روز اوضاع خانه بسیار به هم ریخته بود. من هم برای کمک به عزیز و بیشتر برای رهایی از افکار آزاردهنده و مزاحم، یک خانه تکانی اساسی به راه انداختم و علی رغم مخالفتش همۀ خانه را نظافت کردم.

خانه مثل دسته گل شده بود و از تمیزی برق می زد به غیر از حوض بزرگ وسط حیاط که تمام سطح آن را خار و خاشاک و برگهای خشک شدۀ درختان پوشانده بود و در میان آن همه تمیزی وصلۀ ناجور بود. دلم می خواست می توانستم آب حوض را خالی کنم اما پس از حادثه ای که در هفت سالگی برایم رخ داد و مرا تا یک قدمی مرگ برد، هرگز به حوض نزدیک نمی شدم. برای حوض کاری نمی تواستم انجام دهم پس به داخل خانه باز گشتم.

عزیز برایم دمپختک پخته بود. می دانست من عاشق این غذا هستم. نوید هم همین طور. با یادآوری نامش، موجی از اندوه قلبم را به تلاطم انداخت. نوید برایم بسیار عزیز بود. علاقه اش به من خاص و مثال زدنی بود. محبتهایش فقط به خواهر و برادری خلاصه نمی شد. با وجود او، نبودنهای پدر را کمتر احساس می کردم. همواره محکم و پر صلابت بود و حمایتم می کرد و گاهی آن قدر مهربان بود که موهای بلندم را به کمکش شانه می زدم و او با اینکه خیلی خوب بلد نبود، ناشیانه موهایم را می بافت.

به مراتب از نگار به من نزدیک تر بود. بیشتر حرفهای دلم را با او در میان می گذاشتم تا نگار. به یاد نداشتم تا به حال با من تندی کرده باشد. به قول نگار، نوید مرا لوس کرده بود و حالا این دختر لوس و عزیز کرده، از طرف برادرش به سختی آزرده شده بود. در جایی خوانده بودم که هرقدر شخصی در نظرت عزیزتر باشد، زخم بی مهریش عمیق تر بر دلت می نشیند و حالا من این زخم عمیق را بر قلبم احساس می کردم.

چشمهایم عجیب هوای باران داشتند و حمام بهترین گزینه برای باریدن چشمایم بود. عزیز در آشپزخانه مشغول بود. خود را به حمام رساندم و به سرعت زیر دوش رفتم و اجازه دادم اشکهایم همراه با قطرات آب، چشمها و غصه هایم را بشویند.

همیشه گریه کردن زیر دوش آرامم می کرد. حسن دیگرش این بود که چشمهایم سرخ و متورم نمی شدند و کسی متوجه گریه ام نمی گشت. نهایتاً هم اگر کسی مشکوک می شد، می توانستم گناه را بر گردن شامپو و کف صابون بیاندازم و مسأله به راحتی حل می گشت.

از حمام بیرون آمدم. عزیز حولۀ تمیزی پشت در برایم گذاشته بود. حوله را بر تنم پیچیدم و برای پوشیدن لباس به اتاقی که لباسهایم در آن بود، رفتم. بلوز و شلوار راحتی پوشیدم و از آنجا که عزیز سشوار نداشت، جلوی آینه ایستادم و با حوله به جان موهایم افتادم و با خود غر زدم لذت این موها برای دیگران است و زحمتش برای من!

با حرص حوله را روی موهایم می کشیدم که دستی آن  را از سرم کشید و صدایی گفت:

ـ چی کار می کنی دختر؟ همه رو از ریشه کندی که!

از آینه به چهرۀ خندان نوید چشم دوختم و با اخم رو برگرداندم. حوله را کنار گذاشت و با یک دست بازویم را گرفت و مرا به سمت خود چرخاند. نگاهش نکردم. با دست دیگرش چانه ام را گرفت و سرم را به طرف بالا داد. مصرانه از نگاه کردن به چشمهایش طفره می رفتم. صورتش را جلو آورد و لبخند زد. بیشتر اخم کردم. طاقتش طاق شد و مرا درآغوش کشید و زیر گوشم نجوا کرد:

ـ فقط بگو کی عروسک خوشگل من رو اذیت کرده تا شب جنازه تحویل بگیر!

و زیر گوشم خندید. خندۀ شیرینش همۀ حس های بد را از قلبم فراری داد. چه کسی می توانست در برابر مهربانی نوید مقاومت کند؟ به نرمی مرا از آغوشش بیرون کشید. سرش را کمی عقب برد و به چشمهایم نگاه کرد. به دو گوی خاکستری چشمهایش خیره شدم. دوباره در آغوشم کشید و با لحنی سرزنش آمیز پرسید:

ـ گریه کردی دریا؟

لبخندی حاکی از رضایت بر لبم نقش بست.این همان نوید آشنای من بود. شاید می توانستم همۀ اطرافیانم را با قصۀ حمام و کف صابون گول بزنم اما او را هرگز!

دوباره پرسید:

ـ چرا؟ مگه نوید مرده؟

زمزمه کردم:

ـ خدا نکنه!

مرا از خودش جدا کرد اما دستم را رها نکرد و هر دو روی تخت نشستیم. گفتگوی قبلی ما به نتیجۀ دلخواه من نرسیده بود و در این چند روز، کنجکاوی بدجور امانم را بریده بود اما هنوز بین پرسیدن و نپرسیدن دو دل بودم. با احتیاط پرسیدم:
ـ نوید؟ تو واقعاً لیلا رو دوست داری؟ منظورم اینه که…

حرفم را قطع کرد و همانطور که حدس می زدم دوباره داغ کرد و با عصبانیت گفت:

ـ بس کن دریا! لیلا برای من مثل تو و نگاره. یعنی تا حالا این رو نفهمیدی؟

ترسیده و با من و من گفتم:

ـ به جون داداش نوید من می فهمم اما آخه…آخه…اون و نگار نسبت به تو و علیرضا حس دیگه ای دارند!

زیر لب با حرص گفت:

ـ بس که احمقند اون دو تا! به جای اینکه فکر درس و کنکورشون باشند، نشسته اند و برای هم رویا می بافند.

دلم را به دریا زدم و با جرأتی که نمی دانم یک هو از کجا پیدایش شد، گفتم:

ـ اما شاید نظر علیرضا مثل تو نباشه؟ شاید اون واقعاً نگار رو برای زندگی آینده اش در نظر گرفته باشه؟

چنان محکم گفت امکان ندارد که نطقم خاموش شد و ترجیح دادم قبل از اینکه یک تو دهنی از او بخورم، نظراتم را برای خودم نگه دارم. با ساکت شدن من، نوید دوباره آرامشش را پیدا کرد اما هنوز نگاه پر حرص و گله مندش روی من بود. از مردمک های بی قرار چشمهایش می خواندم که او هم سؤالی برای پرسیدن دارد اما مردد است که بپرسد یا نه. با لبخند تشویقش کردم و گفتم:

ـ بگو!

خودش را به آن راه زد و با خنده  سری تکان داد و گفت:

ـ چی بگم؟

ـ همون حرفی رو که سر زبونته!

ـ قول می دی که ناراحت نشی؟

با سوء ظن نگاهش کردم و از روی اجبار قول دادم. ادامه داد:

ـ راستش توی این چند روز، یه سؤال خورۀ روحم شده و خیلی داره اذیتم می کنه. من هر چی فکر می کنم نمی فهمم تو چرا از این موضوع این قدر ناراحت شدی؟ چرا این حرفها تا این اندازه برات مهم بود؟

با حرص گفتم:

ـ منظورت چیه؟ یعنی نباید برام مهم باشه؟ نگار مدتهاست علیرضا رو دوست داره اما به جای اینکه حرفهای دلش رو با من که خواهرشم در میون بگذاره، به لیلا میگه. لیلا هم که از اون بدتر. انگار شکلات تقسیم می کنند. یکی مال من، یکی مال تو. تازه در کمال سخاوتمندی من رو هم دو دستی تقدیم شاهزادۀ سوار بر اسب سفید می کنند!

 نوید به حرص و جوشم خندید و گفت:

ـ پس علت ناراحتی تو این بود؟ من رو باش که چه فکرهایی کردم.

و منِ بی خبر از همه جا هم خندیدم و به شوخی انگشت اشاره ام را به نشانۀ تهدید مقابل صورتش تکان دادم و گفتم:

ـ منظورت نقشه و این حرفها که نبود؟

نوید هم دل به دل شوخیم داد و شانه ای بالا انداخت و گفت:

ـ نه بابا ! اصلاً کی جرأت داره به این عروسک بگه بالای چشمت ابروست؟!

کمی خودم را برایش لوس کردم و با اخمی ساختگی گفتم:

ـ این قدر به من نگو عروسک!

 با انگشت روی بینیم زد و گفت:

ـ خوب وقتی مثل عروسکی، باید بگم عروسک دیگه!

دستم را برای زدنش بالا بردم. مچم را روی هوا گرفت و با خنده گفت:

ـ آ…آ…عروسکها که کار بد نمی کنند. یه عروسک جلوی آینه می شینه…

مرا بلند کرد و جلوی آینه نشاند.

ـ موهاش رو روی شونه هاش می ریزه…

موهایم را دور شانه هایم رها کرد.

 ـ بعد داداش این عروسک شونه رو بر می داره…

شانه را از جلوی آینه برداشت.

ـ آروم آروم موهای عروسک رو شونه می کنه…

آرام شانه را روی  موهایم کشید و آنقدر ادامه داد تا همۀ گره های موهایم از هم باز شدند.

 ـ سعی می کنه موهای عروسک رو ببافه…

دسته ای از موهایم را میان انگشتانش گرفت و شروع به بافتن کرد و آنچنان ژستی به خود گرفت که انگار قرار است هستۀ اتم بشکافد!

حرکات خنده دارش را از آینه می دیدم.

 ـ اما موهای عروسک مثل ابریشم نرم و لطیفه و اینقدر از زیر دستهای داداشش فرار می کنه که بالاخره داداش عروسک کفری میشه و از خیر بافتن موهاش می گذره…

موهایم را دوباره دور شانه هایم رها و پریشان کرد و بوسه ای روی سرم نشاند و گفت:

ـ همین طوری قشنگ تره عروسک!

و سرخوش و مستانه خندید. ازجلوی آینه کنار رفتم. روبه رویش دست به کمر ایستادم و گفتم:

ـ داداشی؟! اصلاً نمی خواد خودت رو اذیت کنیا! هر چقدر که دوست داشتی بهم بگو عروسک. تعارف هم  نکن!

دستش را پشت کمرم گذاشت و در حالیکه به بیرون از اتاق هدایتم می کرد، گفت:

ـ خیالت راحت! من اصلاً تعارفی نیستم. حالا دیگه بریم و از خجالت شکممون در بیاییم. دلم برای دمپختک عزیز لک زده!

چشمهایم از پر رویی اش گرد شد و با اخم گفتم:

ـ برای دمپختک محبوب من نقشه نکش! اصلاً مگه تو ناهار نخوردی هان؟!

خیلی ناگهانی و غیرمنتظره خنده از لبش دور شد و غم به چشمان روشنش سایه انداخت. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا تنگ به خود چسباند و گفت:

ـ من که بدون عروسک چیزی از گلوم پایین نمی رفت.

با این حرف دنیا برایم چون رنگین کمان رنگی شد و هزاران پروانۀ زیبا در قلبم به پرواز درآمدند. با عشق به چشمانش نگاه کردم و او ادامه داد:

ـ شنیدم عروسکها زیاد غذا نمی خورند و سهمشون رو به دیگران می بخشند.

و با چشم و ابرو به خودش اشاره کرد. صدای خنده ام به هوا رفت و با لبخندی خبیث گفتم:

ـ حتماً گوشهات اشتباه شنیدند! بی خود به دلت صابون نزن. امروز قد یه خرس گرسنه ام. وای به حالت اگه به غذای من چپ نگاه کنی!

به جلو هلم داد و گفت:

ـ باشه بابا خسیس! اصلاً کباب من هم مال تو!

در پی حرفهای نوید، نگاهم به سفرۀ پهن شده وسط هال افتاد. سفره ای که روی آن یک دیس دمپختکی که بوی ادویه اش هوش از سر می برد، ظرف یک بار مصرفی پر از کباب کوبیده، یک سبد ریحان، چند نان سنگک و پارچ پر از نوشابۀ پرتقالی به من چشمک می زدند.

عزیز کنار سفره روی زمین نشسته بود و منتظر ما بود. دلم به حالش سوخت که تا این ساعت از روز به خاطر ما گرسنه مانده بود. نوید دستم را کشید و کنار سفره نشستیم. با چشم اشاره ای به سفره کرد و پرسید:

ـ کافیه خرس کوچولو؟

همه از شکمو بودن من اطلاع داشتند پس نیازی به کلاس گذاشتن نبود و مثل بچه ها با ذوق گفتم:

ـ آره!

عزیز برای خودش برنج کشید و گفت:

ـ بالاخره آشتی کردید؟

نوید که داشت نوشابه می خورد، چشم هایش را به نشانۀ بله روی هم فشرد. عزیز دیس برنج را به طرف ما هل داد و گفت:

ـ خدا رو شکر! پس زودتر شروع کنید تا غذا از دهن نیفتاده.

من و نوید که انگار منتظر همین جمله بودیم، به دیس غذا حمله کردیم. غذا با شوخیهای نوید خیلی مزه داد. عزیز آنقدر خندیده بود که اشک در چشمهایش جمع شده بود و دل من هم به خاطر خنده و البته غذای زیادی که خورده بودم،  درد گرفته بود.

عزیز پیشنهاد داد چرت کوتاهی بزنیم و به دنبال این پیشنهاد، خودش همانجا کنار سفره دراز کشید. سفره را به تنهایی جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. نوید هم بلند شد تا بالش و ملحفه ای برای عزیز بیاورد. به خواب بعد از ظهر عادت نداشتم. بنابراین تصمیم گرفتم ظرفها را بشویم و آشپزخانه را مرتب کنم.

پس از پایان کارم، به هال برگشتم. عزیز خوابیده  بود اما از نوید خبری نبود. اتاق ها را گشتم و وقتی پیدایش نکردم، به حیاط رفتم و دیدمش که کنار حوض ایستاده بود و با توری مخصوص، برگها را از روی آب جمع می کرد و کنار حوض می ریخت. جلوتر که رفتم، متوجه حضورم شد. عرق روی پیشانیش را خشک کرد و گفت:

ـ توی آفتاب نمون. بیا این طرف.

به حوض نگاه کردم. امکان نداشت از این فاصله جلوتر بروم. تردیدم را دریافت و با مهربانی گفت:

ـ نترس خواهر کوچولو. بیا خودم مواظبت هستم.

در دل پوزخندی نثارش کردم و گفتم:

ـ مثل اون دفعه که مواظبم بودی؟!

در حالیکه در همان نزدیکی به دنبال سایه ای می گشتم تا از تابش شدید آفتاب در امان باشم، به یاد اتفاق آن روز افتادم. اتفاقی که اگر چه مشکلات روحی و جسمی زیادی برای من در پی داشت اما باعث نزدیک تر شدن من و نوید شده بود. حادثه ای که چند هفته قبل از فوت آقا بزرگ و در عصر یک روز پنجشنبه به وقوع پیوست.

آن روز طبق معمول همۀ پنجشنبه ها، خانوادۀ ما همراه خانوادۀ خاله مهین و دایی محمد، مهمان خانۀ عزیز بودیم و در ایوان با صفای خانه فرش انداخته  و پشتی گذاشته بودیم. پدر و آقای مولایی شوهر خاله ام، با هم شطرنج بازی می کردند و گاهی برای هم کری می خواندند.

دایی محمد، یک سالی میشد که ازدواج کرده بود و مدام دور و بر زندایی مریم که باردار بود، می چرخید و مراقبش بود. مادر و خاله و عزیز هم مشغول پاک کردن سبزی آش بودند و قرار بود برای عصرانه آش رشته بپزند. آشی که با هزار ذوق و شوق پخته شد اما بعد از آن اتفاق، هیچ کس به آن لب نزد. طفلک آقا بزرگ هم که این آخری ها حسابی بیمار و رنجور شده بود، در گوشه ای از ایوان استراحت می کرد.

نگار و لیلا آن سوی حیاط، فرش کوچکی پهن کرده و مقداری میوه و تنقلات روی آن چیده بودند و خاله بازی می کردند. من هم طبق معمول در نقش دختر آنها بودم. نقشی که به اجبار پذیرفته بودم و بیشتر دلم می خواست همپای نوید و علیرضا شیطنت های پسرانه بکنم. در ظاهر کنار لیلا و نگار نشسته بودم اما همۀ حواسم پی آن دو بود که در میان درختان پنهان شده بودند وگاهی صدای خنده های بلندشان می آمد.

عجیب بود که تا به حال سراغ بساط خاله بازی ما نیامده بودند و مقداری از خوراکیهایمان را کش نرفته بودند! حتماً سرگرمی جالبتری از خراب کردن بازی ما پیدا کرده بودند که آن طرف ها آفتابی نشده بودند. بی اختیار به بازی پر سر و صدای آنها مشکوک شدم و بی توجه به غرغرهای لیلا و نگار، از آنها جدا شدم و پاورچین پاورچین به طرفشان رفتم و در کمال ناباوری تیر و کمان کوچکی را در دست نوید دیدم. مشتهای پر از سنگ علیرضا هم خبرهای خوبی برای گنجشک های محبوب من نداشت.

نوید بی توجه به من، سنگریزه ای از علیرضا گرفت و در چله گذاشت و به طرف پرنده های بیچاره ای که بی خبر از نقشۀ شوم آنها، شادمانه از این شاخه به آن شاخه می پریدند، نشانه رفت. مثل شکارچی ها یکی از چشمهایش را بسته بود تا بهتر نشانه گیری کند و سنگش خطا نرود.

قلبم از تصور صحنۀ اصابت آن سنگ سخت به بدن ظریف و کوچک گنجشک ها به هم فشرده شد. فرصت را از دست ندادم و با حرکتی غافلگیر کننده، تیر و کمان را از دست نوید قاپیدم و به طرف حوض دویدم.

نوید و علیرضا به سرعت متوجه ماجرا شدند و دنبالم کردند و مرا پای حوض گیر انداختند. نوید تهدیدم می کرد که اگر دستش به من برسد، موهایم را می کشد ولی علیرضا که همیشه با من مهربان بود، سعی می کرد با وعده و وعید خامم کند و تیر و کمان را پس بگیرد اما ظاهراً هیچ کدام نمی دانستند که من هرگز از سر ترس از نوید یا وعده های علیرضا برسر زندگی پرنده های کوچک و بی گناه دوست داشتنی ام معامله نخواهم کرد.

نوید و علیرضا قدم به قدم به من نزدیک تر می شدند و کاملاً مرا محاصره کرده بودند. به ناچار روی لبۀ حوض رفتم و تیر و کمان را روی حوض گرفتم و تهدید کردم که اگر جلوتر بیایند، آنرا به داخل حوض می اندازم. میان تهدیدهای من، علیرضا با زرنگی حواسم را پرت کرد و نوید توانست با حرکتی سریع خود را به من برساند.

 تیر و کمان را از دستم بکشد و چون این کارش کاملاً ناگهانی و دور از انتظار بود، تعادلم را از دست دادم و به عقب پرت شدم و داخل حوض افتادم. حوضی که برای قد و قامت آن روزهای من، عمیق تر از اقیانوس بود. آخرین تصویری که دیدم، چهرۀ ترسیده و نگران نوید بود و دستهایی که به طرفم دراز شده بودند. دستهایی که نمی دانستم متعلق به کیست اما می دانستم که هرگز به دستم نرسید و به جای آنها، امواج آبی آب مرا  در برگرفتند.

ـ دریا؟ کجایی دختر؟ دوباره افتادی توی حوض؟

صدای نوید مرا از گذشته ها جدا کرد و به زمان حال بازگرداند. یکه خورده و خیس از عرق، به طرفش چرخیدم. ظاهراً کار نظافت حوض را به پایان رسانده بود. دستی به لباسش کشید و خاک شلوارش را تکاند. سرش را به زیر انداخت و با پاهایش خطوط درهمی روی زمین کشید. خیلی فرصت نداد از گیجی افکارم دربیایم و بی مقدمه پرسید:

ـ چرا نیومدی کنار حوض؟

 ـ فاصلۀ ایمنی رو رعایت کنم بهتره.

 ـ تو هنوز هم از حوض می ترسی؟

هنوز هم می ترسیدم پس لزومی به دروغ گفتن نبود. گفتم:

ـ آره! هنوز هم می ترسم.

ـ فکر نمی کنی باید کم کم این ترس رو کنار بگذاری؟ اون اتفاق دیگه تکرار نمی شه دریا.

 ـ اگه شد چی؟ تو نجاتم می دی؟

پوزخند حرصی ام از نگاهش دور نماند. دست خودم نبود. همیشه با یادآوری آن اتفاق تلخ می شدم و ناخودآگاه او را می رنجاندم. چشمها و صدایم رنگ شرمندگی گرفت و درصدد دلجویی برآمدم و گفتم:

ـ ببخشید. منظوری نداشتم.

ناراحت و مغموم جواب داد:

ـ کسی که باید ببخشه، تویی. تو به خاطر حماقت من خیلی عذاب کشیدی.

تا حدی درست می گفت اما دلم نیامد بیش از این آزارش دهم و به زور لبهایم را شبیه یک لبخند کش دادم و گفتم:

ـ مهم نیست! گذشته ها دیگه گذشته. تو که عمداً من رو توی حوض پرت نکردی.

ـ درسته عمدی در کار نبود اما من هرگز نمی تونم خودم رو به خاطر اتفاق اون روز ببخشم، وقتی تو هنوز هم با اون اتفاق درگیری.

ـ تو دیگه داری قضیه رو زیادی بزرگ می کنی نوید. تا وقتی مجبور نشم به این جور جاها نزدیک بشم، اوضاعم خوبه.

ـ دریا؟ میشه دربارۀ کابوسهایی که می بینی با من حرف بزنی؟ دلم می خواد…

کلامش را قطع کردم و محکم و بی انعطاف نه گفتم و با قدمهای بلند از او و حوض نفرت انگیز دور شدم و به خانه برگشتم. ادامۀ این بحث آزاردهنده را اصلاً دوست نداشتم. هرگز نمی خواستم دربارۀ کابوسهایی که مثل موریانه  روحم را می جوید، با کسی حرف بزنم حتی با نوید.

او همچنان در حیاط ماند. وقتی عزیز بیدار شد، برای خوردن چای صدایش کردم. بی حرف آمد و چایش را که خورد، از من پرسید:

ـ با من بر می گردی خونه یا پیش عزیز می مونی؟

عزیز را در آغوش گرفتم و گفتم:

ـ نه! امشب هم متعلق به عزیز جون هستم.

عزیز، دستش را دورم حلقه کرد وگفت:

ـ قربون تو نوه برم که اینقدر مهربونی.

نوید با دلخوری ساختگی گفت:

ـ عزیز جون! من که آب حوض می کشم برات، بذارم برم؟

عزیز که به این شوخیها و مسخره بازی های نوید عادت داشت، خندید وگفت:

ـ کی گفت تو بری. تو هم بمون.

نوید جدی شد و صورت عزیز را بوسید و گفت:

ـ باید برم. کلی درس تلمبار شده دارم که باید بخونم.

عزیز گفت:

ـ هر طور راحتی مادر. کی بر می گردی تهران مهندس؟

خندید و گفت:

ـ اووووه…حالا کو تا من مهندس بشم! چند روز دیگه می رم. برای خداحافظی حتماً میام پیشتون.

نگاهی به من کرد و پرسید:

ـ تو کاری با من نداری؟

با تکان سر جوابش را دادم و بی حرف تا کنار در حیاط بدرقه اش کردم.

نوید، همانطور که به عزیز گفته بود، چند روز بعد به تهران بازگشت و زندگی تکراری ما هم کماکان جریان داشت و اوضاع خانه کاملاً عادی بود. نگار بیشتر اوقات در اتاقش بود و به شدت برای کنکور درس می خواند.

البته گاهی لیلا به خانۀ ما می آمد و گاهی نیز من و نگار به منزل آنها می رفتیم. علیرضا را خیلی به ندرت می دیدم. وقتی نوید نبود، او هم زیاد به خانۀ ما نمی آمد. از لیلا شنیده بودم که به دنبال گرفتن پروانه و باز کردن دفتر وکالت در تهران است. نگار با هر خبری که از او می شنید، سرخ و سفید می شد و چشمهایش برق می زد.

لیلا هم از دوری نوید شکوه می کرد و مرتباً سراغش را از ما می گرفت. من با بی خیالی به اداهای لوس و چندش آورشان نگاه می کردم و گاهی سر به سرشان می گذاشتم و برای درآوردن حرصشان می گفتم زیاد به دلتان صابون نزنید و به این دو پسرخالۀ خوش تیپ امیدوار نباشید! مطمئنم دختران زیبا و باکلاس تهرانی نمی گذارند پسری مثل نوید از دستشان در برود و نصیب دیگری شود. از علیرضا هم بعید نیست که در دانشگاه به کسی بله را داده باشد.

وقتی این حرفها را می زدم، دود از سرشان بلند می شد و با کتاب و بالش و هر چه دم دستشان بود، به من حمله می کردند و پشت سر نوید و علیرضا رجز می خواندند که مگر جرأت چنین کاری را دارند؟ چشمشان را در می آوریم. با این اوصاف، من کم کم به حرفهای نوید و اطمینانی که از خود و علیرضا به من داده بود، شک می کردم. ته دلم با ازدواج نگار و علیرضا مشکلی نداشتم.

آن دو مطمئناً زوج بی نظیری می شدند و به قول معروف خیلی به هم می آمدند اما لیلا و نوید از نظر ظاهری با هم زیاد تناسب نداشتند. نوید پسر فوق العاده ای بود.در واقع در تمام خانوادۀ پدری و مادریم، پسری به جذابی او نداشتیم. علیرضا هم شباهت زیادی به نوید داشت اما اصلاً به پای او نمی رسید. به نظر من، نوید برای لیلا خیلی زیاد بود اما به خودم قول داده بودم دراین موضوع دخالتی نکنم و هرگز نظرات شخصیم را به برادرم القا نکنم.

کم کم به روزهای پر استرس کنکور نزدیک می شدیم. دیگر به سختی می شد نگار را شناخت. در شبانه روز فقط چند ساعت می خوابید و تنها با اصرارهای مکرر مادر و برای خوردن غذا از اتاق و جزوه هایش جدا می شد. نگار تصمیم گرفته بود هر طور شده در تهران قبول شود تا به علیرضا نزدیک تر باشد. چهرۀ مینیاتوری زیبایش از فشار روحی و جسمی زیاد، زرد و پژمرده شده بود و پای چشمهایش گود افتاده بود.

لیلا وضعیت بهتری داشت زیرا مدام از کمک و همراهی برادرش بهره مند بود اما نوید کمک چندانی به نگار نمی کرد چون خود درگیر امتحانات پایان ترمش بود و نهایت همراهی اش این بود که مرتب به وسیلۀ تلفن حال نگار را می پرسید و به همۀ ما از جمله من سفارشش را می کرد اما پدر علی رغم فصل کاری پر مشغله اش، دو روز آخر هفته را با ما می گذراند و اشکالات درسی نگار را رفع می کرد. همه چیز خوب بود تا اینکه آن روز تلخ از راه رسید و کاخ آمال و آرزوهای نگار، به چشم بر هم زدنی فرو ریخت.

دو هفته بیشتر تا کنکور نمانده بود. پدر تمام شب را رانندگی کرده بود تا صبح پنجشنبه کنار ما باشد. تصمیم داشت برای تجدید روحیۀ نگار، یک مسافرت دو روزه ترتیب بدهد. از طرف من مانعی وجود نداشت چون امتحاناتم یک هفته قبل تمام شده بودند اما نگار به هیچ وجه زیر بار این مسافرت  نرفت و مصرانه از پدر خواست تا آن را به بعد از کنکور موکول کند.

سرانجام به پیشنهاد مادر قرار شد یک میهمانی سادۀ خانوادگی برگزار کنیم و این بار نگار نتوانست در برابر وسوسۀ دیدن یار مقاومت کند و قول داد تا چند ساعتی به مغز و بدنش استراحت دهد.

در پی موافقت نگار، مادر به خاله زنگ زد تا از آنها دعوت کند اما خاله نپذیرفت و با اصرار از او خواست که مهمانی را در منزل آنها برگزار کنیم. بالاخره مادر تسلیم رأی خواهر بزرگش شد و قرار شد به دایی محمد و عزیز هم اطلاع دهند تا همگی دور هم باشیم.

نگار بعد از مدتها، یک حمام درست و حسابی رفت و چهره اش به قدری تغییر کرد که من و مادر را به خنده واداشت. او با وسواس و دقت زیاد، یکی از بهترین لباسهایش را پوشید و پریدگی رنگش را با کمی آرایش پوشاند. چشمهای سیاهش که با آرایش سیاهتر شده بود، ستاره باران بودند و می درخشیدند. در دل زیبایی شرقیش را ستودم و با تعصبی خواهرانه با خود گفتم علیرضا باید خیلی بی سلیقه باشد که به کس دیگری غیر از او فکر کند!

من که مثل نگار دل در گرو یاری نداشتم، مثل همیشه لباس ساده ای پوشیدم. موهایم را هم بافتم و انتهایش را با کش محکم کردم و از سر اجبار و سرسری یک روسری هم بر سر کردم تا از سرزنش های مادر در امان بمانم. از آنجا که هرگز اهل آرایش نبودم، هیچ وسیلۀ آرایشی شخصی هم نداشتم. گاهی از ریمل نگار برای پررنگ کردن مژه های طلایی ام استفاده می کردم که آن روز حوصلۀ آن را هم نداشتم.

پدر چند دقیقه ای بود که در ماشین منتظر نشسته بود و با چند بوق پی در پی به ما یادآوری کرد که دیر نکنیم. من که آماده بودم، زودتر از بقیه بیرون رفتم و دقایقی بعد، مادر و نگار هم به ما پیوستند و همگی به طرف منزل خاله که زیاد هم از ما دور نبود، حرکت کردیم.

چند دقیقه ای برای خرید شیرینی معطل شدیم. پدر،مثل همیشه جعبۀ شیرینی را به من سپرد. می دانست عادت دارم به شیرینی ها ناخنک بزنم. به همین دلیل هیچ وقت در جعبۀ شیرینی را نمی بست. در جعبه را برداشتم و از دیدن آن همه خامه و ژله های رنگی ذوق زده شدم. بدون فوت وقت یکی برداشتم و یکجا در دهانم گذاشتم و از آنجا که دهانم پر بود، با آرنج به پهلوی نگار زدم و با اشاره به او هم شیرینی تعارف کردم. نگار اخمی کرد و گفت:

ـ چی کار می کنی؟ پهلوم سوراخ شد!

و زیر لب با خودش غر زد:

ـ یه جوری میخوره انگار تا حالا شیرینی نخورده!

خودم را به نشنیدن زدم و چون دیگر دهانم خالی شده بود، گفتم:

ـ بخور نگار. شیرینی هاش خیلی تازه است.

در حالیکه با پوزخند نگاهم می کرد،گفت:

ـ نمی خورم. رژم پاک می شه. تو هم دور لبت رو تمیزکن.

از نامهربانیش ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم. امروز، روز نگار بود و نباید دلخوری پیش می آمد. فوراً دستمالی از مادر گرفتم و دور لبم را پاک کردم و لبخند دوستانه ای به نگار زدم.

ما قبل از همه به منزل خاله رسیدیم. دایی محمد هنوز نیامده بود و علیرضا هم به دنبال عزیز رفته بود. لیلا حسابی نگار را تحویل گرفت زیرا چند وقتی بود که کنکور میانشان جدایی افکنده بود. مدام در ذهنم برخورد نگار و علیرضا را مجسم می کردم.

مدتها بود که حرکات آنها را زیر نظر گرفته بودم تا شاید در نگاه و رفتار علیرضا هم همان عشقی را ببینم که نگار نسبت به او داشت اما تاکنون هیچ چیز خاصی مشاهده نکرده بودم. علیرضا یا واقعاً نگار را نمی خواست یا آنقدر مغرور و خوددار بود که اجازه نمی داد ذره ای از عشق و علاقه اش در ظاهر و رفتارش مشهود باشد.

هنوز مدت زیادی از آمدنمان نگذشته بود که لیلا از من و نگار دعوت کرد تا به اتاقش برویم. ظاهراً می خواست مدل های روز لباس را به ما نشان بدهد اما هم من و هم نگار می دانستیم این ها بهانه است  تا ما را به اتاق بکشاند و دور از چشم بزرگترها و با خیال راحت از فانتزی های عاشقانه اش بگوید. من که حوصلۀ شنیدن حرفهای تکراریشان را نداشتم، دعوتش را رد کردم و همانجا منتظر بقیۀ مهمانها نشستم و آن دو جمع را ترک کردند و به اتاق لیلا رفتند.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که از نپذیرفتن دعوت لیلا پشیمان شدم و از تنهایی حوصله ام سر رفت. پدر که بعد از مدتها به باجناقش رسیده بود، لحظه ای از صحبت باز نمی ماند و آقای مولایی هم با اشتیاق به سخنان او که عمدتاً دربارۀ مسائل اقتصادی و شرکتش بود، گوش می داد. مادر و خاله هم که طبق معمول در آشپزخانه سنگر گرفته بودند و مشغول تهیۀ سور و سات مهمانی بودند.

از اتاق لیلا هم صدای خنده  می آمد و معلوم بود که حسابی  به آنها خوش می گذرد. هنوز هم دوست نداشتم به لیلا و نگار بپیوندم ولو برای فرار از تنهایی پس تصمیم گرفتم سری به قلمرو مادرها بزنم اما هنوز به تصمیمم جامۀ عمل نپوشانده بودم که با صدای موتور ماشین و باز و بسته شدن در حیاط، از جا پریدم و با شادی به استقبال عزیز و علیرضا رفتم.

وقتی به حیاط رسیدم، علیرضا ماشینش را پارک کرده بود و داشت به عزیز برای پیاده شدن کمک می کرد. سلام بلندی به هردو کردم و از گردن عزیز آویختم و صورتش را محکم بوسیدم. علیرضا با لذت به ما نگاه کرد و گفت:

ـ چه خبره دختر خاله؟ مگه چند روزه عزیز رو ندیدی؟ یه کم هم ما رو تحویل بگیر!

ناخودآگاه شروع به گله گزاری کردم و در حالیکه پشت چشمی برایش نازک می کردم،گفتم:

ـ من با بی معرفتها کاری ندارم. اگه نوید خونه نباشه انگار نه انگار که خاله و دختر خاله ای هم داری. پسر خاله هم پسر خاله های قدیم!

علیرضا که تا به حال این لحن شاکی و دلتنگ را از من ندیده بود، با دقت نگاهم کرد و گفت:

ـ می بینم تو این چند وقتی که ندیدمت، خوب زبون درآوردی.

و نزدیک گوشم زمزمه کرد:

ـ دلم برات تنگ شده بود عروسک!

نزدیکی بیش از حدش کمی برایم عجیب بود اما زیاد آن را جدی نگرفتم و با شنیدن کلمۀ عروسک، دلم بدجور هوای نوید را کرد. جلوی در ورودی ایستادم تا آهی را که از دوری او بر سینه ام نشسته بود، بیرون بفرستم. علیرضا عزیز را به داخل خانه فرستاد و به طرفم برگشت. انگار متوجه آه سوزناکم شده بود. نگاهی به عمق چشمهایم کرد و گفت:

ـ مگه علیرضا مرده که آه می کشی؟

عصبی شدم و توبیخ کنان گفتم:

ـ اَه…علیرضا…تو رو خدا اینقدر مثل نوید با من حرف نزن!

خندید و پرسید:

ـ چیه؟ دلت براش تنگ شده؟

با ناله گفتم:

ـ خیلییییی!

 بی ملاحظه به چشمهایم خیره شد و با لحنی خاص گفت:

ـ برای من چی؟ دلت برای من هم تنگ شده بود؟

دلم از لحن صحبتش ریخت. چشمهایم را تنگ کردم و با سوءظن نگاهش کردم. علیرضای امروز برایم گنگ بود. ناگهان زنگ خطر در گوشم نواخته شد و ضربان قلبم شدت گرفت. علیرضا همانطور پر از احساس نگاهم می کرد و من مات نگاه عجیبش بودم. کف دستهایم از عرق خیس شده بودند و صورتم از هجوم خون به گونه هایم می سوخت. لبهایم می لرزید و قادر به جواب دادن نبودم.

اصلاً او چه پرسیده بود؟ چرا چیزی یادم نمی آمد؟ آهان! یادم آمد. پرسید دلم برایش تنگ شده است یا نه؟ چه سؤال احمقانه ای! معلوم است که دلم تنگ شده! علیرضا پسرخاله ام بود و همبازی خوب کودکی هایم و درست به اندازۀ نوید برایم عزیز بود. پس چرا نتوانستم جوابش را بدهم و این حرفها را به او بگویم؟ من که تا دقایقی پیش برایش بلبل زبانی می کردم؟ پس چه شد که حالا لال شده ام؟

حسی به من می گفت یک جای کار می لنگد. از احساسم مطمئن بودم. علیرضا  داشت طور دیگری نگاهم می کرد. سؤالش، یک احوال پرسی معمولی نبود. در پسِ این سؤال ساده، دنیایی از احساس نهفته بود.سؤالش، هم نوا با آهنگی خاص بود. سؤالش، یک طوفان به همراه داشت و این همان طوفان مهیبی بود که به جان زندگی ما افتاد!

علیرضا حال خرابم را به دلتنگیم برای نوید ربط داد و بی آنکه به رویم بیاورد جوابش را نداده ام، تلفن همراهش را به طرفم گرفت و گفت:

ـ بگیرش! زنگ بزن و باهاش صحبت کن.

هنوزگیج رفتار علیرضا بودم. با دستهایی لرزان و کاملاً غیر ارادی گوشی را گرفتم و او به داخل خانه رفت. بعد از رفتنش دیگر هیچ رمقی برای ایستادن در پاهایم نمانده بود.

روی اولین پله نشستم و مستأصل و درمانده به موبایل علیرضا چشم دوختم. سرم از فکر هولناکی که در آن می چرخید، در شرف انفجار بود. باید با کسی صحبت می کردم. باید یکی مرا از این گرداب هولناک می رهانید. نوید بارها گفته بود مطمئن است که علیرضا به نگار فکر نمی کند. پس حتماً می دانست که! خدای من! من حتی جرأت بر زبان آوردنش را نداشتم!

صفحۀ موبایل را لمس کردم تا مانیتورش روشن شود و بتوانم با نوید تماس بگیرم و او مثل همیشه با حرفها و استدلال هایش آرامم کند و این افکار مالیخولیایی را از سرم دور بریزد اما با روشن شدن صفحه، همۀ امیدم نا امید شد و دنیا پیش چشمم  سیاه و تار گردید.

نگاه بی فروغم روی عکس نشسته بر مانیتورگوشی خشک شد. نه! این امکان ندارد! این دختری که با لبخندی دلفریب و موهای افشان در قاب گوشی علیرضا نشسته، من نیستم! حتماً یکی شبیه من است! و چه شباهت هولناکی!

کلمه ها دور سرم می چرخیدند. نگار…علیرضا…من…خیانت! بین تمام واژه ها، خیانت پتکی شد و بر سرم فرود آمد. پس از این چگونه می توانستم به چشمهای نگار نگاه کنم؟ پدر و مادرم چه فکری دربارۀ من خواهند کرد؟ سرم را به شدت تکان دادم تا از هجوم این افکار وحشتناک رها شوم. به خود نهیب زدم. نباید به این زودی خود را می باختم. نباید تسلیم رویاپردازی علیرضا می شدم. او متعلق به خواهرم بود. او همۀ دنیای نگار بود. نباید اجازه می دادم دنیای زیبایش ویران شود، آن هم به دست من!

حالتی شبیه به خفگی داشتم. مثل همان وقتی که در حوض افتاده بودم. چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد که نفسم را به شماره انداخته بود. گرۀ روسریم را شل کردم. در عرض همین چند ثانیه به اندازۀ تمام دنیا از علیرضا متنفر شده بودم و از خودم خیلی بیشتر از او.من مقصر همۀ این احساسات  وارونه بودم. حتماً در جایی ناخواسته پایم لغزیده بود و علیرضا را به خودم امیدوار کرده بودم.

من خائن بودم و عکس روی گوشی علیرضا، سند خیانت من بود. من،بیش از هر کسی گناهکار بودم اما عقوبت گناه من نباید دامان نگار را می گرفت. تنها من مستحق کیفر بودم. علیرضا هم به خاطر نگار باید بخشیده می شد. مجازات، حق من بود و بس! این حکمی بود که ظرف چند دقیقه ای که قد سالها طول کشید و برایم چون مرگ کشنده و زجرآور بود، در دادگاه وجدانم برای خود صادر کردم. حکمی که قطعی بود و جای هیچ اعتراضی نداشت. حکمی که از همین لحظه، لازم الاجرا بود.

وقتی برای خود درگیری نداشتم. با دیر کردنم تا همین الان هم حتماً سوءظن بقیه را برانگیخته بودم. بین رفتن و ماندن مردد بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. برای فرار از آن موقعیت و به گمان اینکه دایی و خانواده اش پشت در هستند.

برای باز کردن در رفتم. برای بازیابی روحیۀ از دست رفته ام، چندین نفس عمیق کشیدم و در را باز کردم اما با دیدن مرد جوانی که با ژستی دلبرانه به دیوار رو به رو تکیه داده بود، خشکم زد. از لای در نیمه باز به دو سوی کوچه سرک کشیدم. کس دیگری در کوچه نبود. جوان، تکیه اش را از دیوار گرفت و به طرفم آمد.بوی عطرش زودتر از خودش به من رسید و بینی ام را قلقلک داد. مؤدبانه سلام کرد و به همان ترتیب پاسخ گرفت. با لبخندی جذاب نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت:

ـ ببخشید خانم! منزل آقای مولایی همین جاست؟

بله ای گفتم و او ادامه داد:

ـ امکان داره بگید تشریف بیارند دم در؟

پرسیدم:

ـ کدومشون؟

به جای جواب، لبخندش را وسعت بخشید و به پشت سرم اشاره کرد و گفت:

ـ مرسی! خودشون اومدند.

علیرضا از همان جا با صدای بلندی که شادی در آن موج می زد،گفت:

ـ به به! ببین کی این جاست!

به هم که رسیدند، به عادت بیشتر پسرها به شدت با هم دست دادند و صمیمانه یکدیگر را در آغوش گرفتند. علیرضا در همان حال، چشم غره ای پنهانی نثار من کرد و لب زد:

ـ برو تو خونه.

کمی دست دست کردم تا موبایلش را به او پس بدهم و بروم که دوباره غرید:

ـ برو دیگه!

ناخودآگاه از جذبه اش ترسیدم و با قدمهایی بلند از آنها فاصله گرفتم. جلوی ورودی هال، به یاد موبایلی افتادم که هنوز دستم بود. نگار زودتر از همه متوجه من شد و به طرفم آمد. با شرایط پیش آمده، ترجیح دادم نگار موبایل علیرضا را در دست من نبیند. به دنبال این فکر، به سرعت آنرا در جیب شلوارم گذاشتم و سعی کردم رفتارم عادی باشد. نگار، نگاهی موشکافانه به من کرد و پرسید:

ـ تو چرا اینجایی؟

مثلاً شانه ای با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:

ـ حوصله ام سر رفته بود! شما از دیدن لباسها خسته نشدید؟

بی آنکه به سؤالم پاسخ دهد، به سوی حیاط گردن کشید و مشکوک گفت:

ـ علیرضا هم با تو بود؟

احساس کردم قلبم در سینه از تپش باز ایستاد. چشم از نگاه پر سؤالش گرفتم و با من و من گفتم:

ـ علیرضا؟! نه! من که ندیدمش. مگه اومده تو حیاط؟

لیلا خوشحال و خندان به ما نزدیک شد و گفت:

ـ نترس بابا! فرار نکرده! رفته دم در. انگار دوستش از تهران اومده!

با تمام وجود از لیلا ممنون بودم که نجاتم داده بود و حواس نگار را از تنها بودن من و علیرضا به آمدن دوستش معطوف کرده بود. در همین لحظه صدای یا الله علیرضا ما را متوجه آن دو کرد. علیرضا داشت با اصرار دوستش را به خانه دعوت می کرد و او با خجالت می گفت که نمی خواهد مزاحم شود و بالاخره در این کشمکش، دوستش مغلوب میهمان نوازی علیرضا شد و هر دو به طرف ما قدم برداشتند.

لیلا با شیطنت چشمکی زد و گفت:

ـ دوستهای داداشم هم مثل خودش خوش تیپ هستند!

نگاه پر از تحسین نگار به علیرضا افتاد و نگاه بی تفاوت من به دوستش. یقیناً علیرضا به مراتب از دوستش خوش تیپ تر و جذاب تر بود!

علیرضا دستش را روی شانۀ دوستش گذاشت و او را به ما معرفی کرد. ظاهراً مهران، دوست و هم دانشگاهیش بود که زودتر از او فارغ التحصیل شده بود و در تهران دفتر وکالت داشت و حالا اینجا بود تا از علیرضا برای کار در دفترش دعوت کند.

مهران با تک تک ما آشنا شد و وقتی فهمید من و نگار خواهر هستیم، نتوانست تعجبش را از تفاوت فاحش بین چهره های ما مخفی کند و مرا مخاطب قرار داد و گفت:

ـ شما و خواهرتون اصلاً به هم شباهت ندارید! هر کس شما رو ببینه، به یاد چهره های مطرح مدلهای اروپایی می افته!

تعریف بی پروایش را با لبخند کوتاهی پاسخ دادم که علیرضا با چشم غره ای دهانم را بست.

مهران جوان خوش مشربی بود و در عرض چند دقیقه مجلس را در دست گرفت. با ورود خانوادۀ دایی محمد و بچه های شیطان و بازیگوشش، جو آرام مهمانی تغییر کرد. دختر و پسرِ دایی خیلی با نمک بودند مخصوصاً آیدا که تازه دو سالگی را پشت سر گذاشته و با آن پیراهن صورتی و دامن چین دارش، مثل فرشته ها شده بود. من، آیدا را روی پاهایم نشانده بودم و به شیرین زبانیش می خندیدم. آیدای شیطان، مدام به گرۀ روسریم دست می زد و روسری ساتن از موهایم لیز می خورد و اذیتم می کرد.

در همین گیر و دار، لیلا ضربه ای به پایم زد و با چشم و ابرو به جایی اشاره کرد.مسیر اشاره اش را دنبال کردم و به مهران رسیدم که با دقتی خاص، همۀ حرکاتم را زیر نظر گرفته بود. نگار هم متوجه شد و با خنده گفت:

ـ به گمونم بالاخره شاهزادۀ رویاهای دریا هم از راه رسید!

نگاهی ناراضی به او کردم و گفتم:

ـ غلط کرده! پسرۀ چشم چرون!

لیلا با سرخوشی خندید و گفت:

ـ وای! نگو تو رو خدا! دلت میاد؟! پسر به این خوبی! وکیل نیست که هست! پولدار نیست که هست! خوشگل هم که هست! تازه علیرضا هم مدتهاست که باهاش دوسته! دیگه چی از خدا می خوای؟

آیدا را از روی پاهایم زمین گذاشتم و در حالیکه از جا بلند می شدم، با حرص گفتم:

ـ اگه اینقدر خوبه، برای خودت نگهش دار! هرچی باشه دوست داداش توئه نه من!

لیلا از تعجب خشکش زد. شوخی کرده بود و توقع چنین جواب تند و تیزی را از من نداشت. از اینکه ناراحتش کرده بودم، اصلاً عذاب وجدان نداشتم. امروز این خواهر و برادر با روح و روان من بد بازی می کردند.

سرم به شدت درد می کرد. من دختر ساده ای بودم و دنیایم از خودم هم ساده تر بود و ذهنم عادت به حل چنین مسئله های پیچیده ای نداشت. زمان زیادی برای هضم رخدادهای اخیر ذهنیم نیاز داشتم و دلم جایی به دور از هیاهو می خواست تا بتوانم آشفته بازار ذهنم را سر و سامانی دهم.

خانۀ خاله مهین دوبلکس بود و اتاق خوابها در طبقۀ دوم ساخته شده بودند. کنار پله های مارپیچ ایستادم و با حسرت به اتاقها چشم دوختم. در آن لحظه دلم فقط اتاق دنج خودم را می خواست. با استیصال روی پله ها نشستم و شقیقه های دردناکم را ماساژ دادم. با احساس سایه ای که جلوی نور را گرفت، سرم را بلند کردم و علیرضا را مقابل خود دیدم. کنارم روی پله نشست و پرسید:

ـ سردرد داری؟

با تکان سر جواب مثبت دادم. صدایش پر از نگرانی شد و گفت:

ـ سر و صدای بچه ها اذیتت می کنه؟

نگاهی شماتت بار نثارش کردم و گفتم:

ـ نخیر! بی فکری بعضیها اذیتم می کنه.

ـ منظورت کیه؟

ـ منظورم تویی! سه تا دختر مجرد توی خونه نشستند و تو خیلی راحت دست دوستت رو گرفتی و آوردی اینجا. واقعاً که! آفرین به غیرتت! یادم باشه حتماً برای نوید تعریف کنم!

 ـ مهران پسر خوبیه. نگران نباش.

عصبی و کشدار گفتم:

ـ بعععععله! دارم می بینم. پس حتماً چشمهاش مشکل داره که وقتی با تو صحبت می کنه، مدام به من نگاه می کنه!

از صراحتم یکه خورد. از رگهای برآمدۀ گردنش و چشمهایش که سرخ سرخ شده بودند، ترسیدم. عصبانیتش را با کوبیدن مشتی روی دیوار خالی کرد. نفسش را با کلافگی فوت کرد و گفت:

ـ مجبور شدم دعوتش کنم. به خاطر من از تهران تا اینجا اومده. درست نبود از دم در بر می گشت. تو هم بهتره به جای گیر دادن به اون، کمتر آرایش کنی تا کمتر هم جلب توجه کنی! از این به بعد هم یک چیز درست و حسابی سرت کن تا موهات رو بپوشونه نه اینکه دم به دقیقه سر بخوره و از سرت بیفته!

حرفهایش چون خنجری زهرآگین در قلبم نشست و حال بدم را بدتر کرد. چشمهایم از داغی اشک می سوخت اما به شدت در برابر میل به گریه مقاومت می کردم. از روی پله برخاستم. چشم در چشمش دوختم و با صدایی که از خشم و بغض می لرزید، گفتم:

ـ انگار چشمهای تو هم مثل چشمهای دوستت مشکل داره. به من نگاه کن!

داد زدم:

ـ خوب نگاهم کن آقای مثلاً باغیرت! تو توی صورت من اثری از آرایش می بینی؟

همچنان به چشمهایم خیره شده بود که قطره اشکی نافرمانی کرد و از چشمم چکید و روی گونه ام سر خورد و من با بیچارگی، از پس پردۀ اشک، بی قراریش را دیدم. وای بر من! علیرضا دوستم داشت! نگاه تبدارش، علاقه ای عمیق را فریاد می زد و چقدر من احمق بودم! چرا تا به حال این را نفهمیده بودم؟

دستش را برای لمس گونه های خیسم بالا آورد که غیر ارادی و به تندی آنرا پس زدم. کاش مرا می فهمید! کاش می فهمید این عشق برای من ممنوعه است!

علیرضا عمق فاجعه ای را که من در آن گرفتار شده بودم، نمی فهمید و فکر می کرد به خاطر حرفهای حالایش به این حال و روز افتاده ام. به سرعت درصدد دلجویی برآمد و با شرمندگی گفت:

ـ معذرت می خوام دریا. می دونم تو اهل آرایش نیستی اما نمی دونم چرا امشب  به چشمم از همیشه زیباتر میای!

و نفهمید که با این حرف، تمام دنیایم را به آتش کشید. دیگر کنترل اشکهایم را از دست دادم و مثل ابر بهارگریستم. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد، نالیدم:

ـ راحتم بگذار علیرضا!

علیرضا که معلوم بود نگران سر رسیدن کسی است، گفت:

ـ باشه…باشه…اصلاً تو برو بالا استراحت کن. هر وقت هم احساس کردی حالت بهتره، برگرد. من هم می رم و مهران رو رد می کنم بره.

دیگر طاقت ماندن در آن شرایط را نداشتم. با قدمهایی نامتعادل از پله ها بالا رفتم. در تمام عمرم، این همه فشار عصبی را یکجا تحمل نکرده بودم. همۀ توانم در هم شکسته بود. در اتاق لیلا را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.

به سختی گریه ام را مهار کردم. روسریم سر خورده و روی گردنم مانده بود و مزاحم نفس کشیدنم بود. آنرا از گردنم باز کردم و طبق عادت به گوشه ای پرت کردم. به بسته بودن طولانی مدت موهایم عادت نداشتم و سفتی کش و فشاری که به پوست سرم وارد می کرد، سردردم را مضاعف کرده بود. موهایم را باز کردم تا شاید این سردرد لعنتی تسکین پیدا کند.

چشمهایم را بستم و سعی کردم با دید مثبت به این قضیه نگاه کنم. با خود گفتم من از نگرانیها و حساسیت های برادرانۀ علیرضا دچار سوء برداشت شده ام. مطمئناً اگر روسری لیلا یا نگار هم جلوی مهران کنار می رفت، با آنها هم همین برخورد را می کرد. من دختر زیبایی هستم و همه از زیبایی ام تعریف می کنند. علیرضا هم یکی مثل آنها. همین! دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد. اما هر چه قدر هم سعی می کردم خود را به حماقت بزنم، صحنۀ روشن و خاموش شدن عکسم روی موبایل علیرضا،پیش چشمم رژه می رفت و انکار کردنی نبود.

بغضی سنگین تنفسم را مختل کرده بود. دلم گریه می خواست اما اینجا در خانۀ خاله مهین و بین ده ها جفت چشم، مجالی برای این کار نبود. میان افکار موهومم سرگردان بودم که چند تقه به در خورد. روی تخت نیم خیز شدم و قبل از آنکه جوابی  بدهم، در باز شد و علیرضا سرکی به داخل اتاق کشید و وقتی دید بیدارم، با لبخند داخل شد.

بی آنکه نگاه از من بگیرد، روی صندلی کنار میز تحریر لیلا نشست. نگاه متفاوت و نوازشگرش را از چشمهای ملتهبم گرفت و از شانه ها تا کمرم کشید و احساس کردم خرمن طلایی موهایم، در شعله های آتش نگاهش می سوزد.

قبلاً با علیرضا راحت بودم. بارها با او تنها شده بودم و هرگز احساس بدی نداشتم اما حالا از اینکه در این اتاق با علیرضا تنها بودم، به شدت خجالت می کشیدم. حس کشندۀ خیانت داشت نابودم می کرد و عذاب وجدان، روحم را می آزرد.

از حالت درازکش خارج شدم و روی تخت نشستم و با چشم دنبال روسری ام گشتم. زیر پایش کنار تخت افتاده بود. مسیر نگاهم را خواند و قبل از من روسری را برداشت اما دستم که برای گرفتن روسری دراز شده بود، در هوا معلق ماند و او روسری به دست دوباره سر جایش نشست. حتماً فکر می کرد مثل همیشه با شوخی و خنده به او حمله می کنم و برای گرفتن روسری با او سرشاخ می شوم. بارها از این اتفاقها بینمان افتاده بود. وقتی دید من مثل مجسمه بی حرکت نشسته ام، ابروهایش را به نشانۀ تعجب بالا داد. روسری را تکان داد و گفت:

ـ نمی خوای پس بگیریش؟

جوابی ندادم. با شیطنت چشمکی زد و گفت:

ـ چه بهتر! پس من برای یادگاری نگهش می دارم.

و آن را روی میز گذاشت. پوزخندی گوشۀ لبم نشست. من در چه برزخی دست و پا می زدم و او به چه فکر می کرد! علیرضا باهوش بود و فوراً فهمید یک جای کار می لنگد. با سوءظن و پرسشگر نگاهم کرد و گفت:

ـ هنوز سردرد داری؟

آهی که کشیدم، دست خودم نبود و بی اجازه بر گلویم نشست. سرم که هیچ، قلبم نیز درد داشت. افسوس که او نمی فهمید! دوباره پرسید:

ـ حالت خوبه دریا؟ حس می کنم امروز مثل همیشه نیستی!

سرم را به طرف در چرخاندم و زمزمه وار گفتم:

ـ این تویی که مثل همیشه نیستی!

زمزمه ام را شنید و خندید. بلند و از ته دل اما خنده هایش دیگر به دلم نمی نشست. استفهام آمیز به چشمهایش نگاه کردم. به چه این طور می خندید؟ به بدبختی من؟ تصویر دختری با چشمهای دریایی و موهای پریشان در دو گوی درخشان چشمهایش می رقصید.

حالت تهوع داشتم. باز به در نیمه باز اتاق نگاه کردم. هر آن منتظر بودم کسی این در نیمه باز را بگشاید و مرا در آن وضعیت گناه آلود ببیند. به دنبال من، علیرضا هم به در اتاق نگاه کرد. شاید ترس را در چشمهایم دیده بود که جستی زد و در را بست و این بار روی تخت و در کنارم نشست.

تکان سختی خوردم. مثل کسی که ناگهان و با یک کابوس هولناک از خواب پریده باشد. گیج شده بودم اما مطمئن بودم که این نزدیکی را نمی خواهم. به فاصلۀ اندک میانمان خیره شدم. بی شک این وضعیت نباید بیش از این ادامه پیدا می کرد. عقلم می گفت باید بروم. به کجایش را نمی دانستم اما باید می رفتم و تا می توانستم از او دور می شدم.

از روی تخت برخاستم اما مچ دستم در میان پنجۀ قدرتمندش اسیر شد. ترسیدم و جریانی شبیه برق از تنم عبور کرد و باقیماندۀ توانم را در هم شکست. جانی برای مقاومت برایم نمانده بود. تسلیم قدرت مردانه اش شدم و دوباره روی تخت نشستم. باز به فاصلۀ بینمان نگاه کردم. این بار فاصله ای میلیمتری هم بینمان باقی نمانده بود.

دستم هنوز در دستش بود. انگشتانم را فشار اندکی داد و پرسید:

ـ دستهات چرا اینقدر سرده؟

چرا دستهایم سرد بودند؟ حتماً داشتم می مردم! ای کاش همانجا و در همان لحظه می مردم قبل از آنکه او با آن حرفها زنده به گورم کند.

علیرضا، برایم حرف می زد و زلزله ای که مقیاسش در واحد ریشتر نمی گنجید، مرا ویران کرده بود. دستم در میان دست گرمش می لرزید. داشت برای اولین بار از احساسش به من می گفت. می گفت از بچگی عاشقم بوده و همۀ رویاهای آینده اش را با من ساخته است. می گفت از ترس غیرتی شدن نوید، تا به حال این علاقه را در سینه اش پنهان کرده است. می گفت منتظر بوده تا تکلیف کار و درآمدش روشن شود و حالا که پیشنهاد کار مهران را پذیرفته، می تواند با خیال راحت برای خواستگاری اقدام کند.

او سرشار از عشق و احساس می گفت و من هر لحظه بیشتر در خود فرو می ریختم. از میان همۀ حرفهای بی سر و تهش، کلمۀ خواستگاری بر سرم آوار شد. پس مهران جغد شوم زندگی من بود!

حرفهایش که به آخر رسید، نفس بلندی کشید و کاملاً به طرفم چرخید. هر دو دستم را با یک دست گرفت و با دست دیگر، دسته ای از موهایم را پشت گوشم زد. جاذبۀ چشمهایش نگاهم را گیر انداخت. چشمها و لبهایش می خندیدند. سرش را جلوتر آورد و من از فکر کاری که می خواست با من بکند، بر خود لرزیدم. در عرض همین چند دقیقه، علیرضا چقدر برایم غریبه شده بود! صورتش چه قدر زشت و نفرت انگیز شده بود! تک تک اعضای صورتش حالم را به هم می زد. نفسهای گرمش به پوست صورتم می خورد و بوی عطر سرد و تلخش، حالت تهوعم را تشدید می کرد. چرا متوجه حال زارم نمی شد؟ نمی دانم در حالاتم چه دید که بیشتر پیشروی نکرد و پرسید:

ـ نمی خوای چیزی بگی دریا؟ تو حرفی برای گفتن نداری؟

حرف! من هیچ حرفی برای گفتن با او نداشتم اما خیلی دلم می خواست سیلی محکمی به گوشش بزنم. افسوس که طوفان حرفهایش، تمام توانم را به یغما برده بود.

با تبسمی اغواگرانه نگاهم کرد و گفت:

ـ سکوتت رو پای چی بذارم دخترخاله؟

جواب که ندادم، سرخوش خندید و ادامه داد:

ـ پس به مامان می گم با خاله صحبت کنه. دیگه طاقت دوری ازت رو ندارم!

حق نداشت از حال بدم، آنچه را می خواست برداشت کند و سکوتم را پای رضایتم بگذارد! دلم می خواست با همۀ قدرت تارهای صوتیم، نه را در صورتش فریاد بزنم اما تنها توانستم با صدایی دردآلود زمزمه کنم:

ـ نگار!

لبخندش جمع شد. انگار بی مزه ترین جوک سال را برایش تعریف کرده باشم. با بی خیالی محض گفت:

ـ باشه! من هم مثل تو مال همین خانواده هستم و از رسم و رسوماتشون اطلاع دارم. می دونم که از نظر اونها درست نیست تو قبل از نگار ازدواج کنی اما باور کن من عجله ای برای ازدواج ندارم.

سرش را پایین انداخت و با صورتی سرخ من و من کنان ادامه داد:

ـ البته…راستش رو بخوای…عجله که دارم…اما…خب…درک می کنم و هر چه قدر که لازم باشه، صبر می کنم. فقط می خوام خیالم از داشتنت راحت باشه.

مکثی کرد و سرش را  بلند کرد و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و این بار، برق عصبانیت را در نگاهش دیدم. با غیظ گفت:

ـ دیگه نمیتونم بیشتر از این دست دست کنم. نمی دونی وقتی از مامان شنیدم خواستگار داری، چه حالی شدم. اگه بدونم اون نامرد کیه که جرأت کرده به تو چپ نگاه کنه، گردنش رو می شکنم.

پوفی کرد و عصبانیتش را در صورتم کوبید. دستهایم هنوز در دستش بودند. فشاری به انگشتانم  وارد کرد و به تندی پرسید:

ـ تو اون پسره رو دیدی؟ می شناسیش؟

از این بازی مسخره خنده ام گرفته بود. مرا متعلق به خود می دانست و برایم غیرتی شده بود. می خواست گردن خواستگار مرا  بشکند در حالیکه روح من نیز از وجود چنین شخصی اطلاع نداشت. چه کسی باید گردن او را به خاطر کاری که با نگار کرد، می شکست؟

باز یاد نگار قلبم را خراشید و نامش بی اختیار بر زبانم جاری شد و به گوش علیرضا رسید. با بی حوصلگی گفت:

ـ گفتم نگران نگار نباش دیگه. اون با این همه خوشگلی، پاش به دانشگاه نرسیده، هزار تا خواستگار پیدا می کنه. همین حالا هم خواستگار خوب کم نداره اما نمی دونم چرا همه رو رد می کنه.

چه قدر راحت از خواستگارهای نگار حرف می زد! کسانی که هرگز پایشان به منزل ما نمی رسید و نگار بی برو و برگرد همه را به خاطر علیرضا رد می کرد. علیرضا یا چیزی از احساس نگار نمی دانست یا خودش را به ندانستن زده بود. پس چرا برای خواستگارهای نگار، سر سوزنی غیرت خرج نکرد؟!

سرم را با حالتی عصبی به طرفین تکان دادم. می خواستم این فکرهای مزاحم و مسموم را از سرم دور کنم اما نمی شد. مغزم از هجوم آن همه معادلۀ لاینحل در شرف انفجار بود و او باز هم دست بردار نبود. گویا نمی خواست این بازی را تمام کند. قطعاً قصد جان مرا کرده بود. کاش می رفت! کاش تنهایم می گذاشت! کاش اینقدر ضعیف نبودم و می توانستم او را از این اتاق، از این خانه و از تمام زندگیم بیرون کنم! افسوس! حتی در آن لحظه قادر نبودم دستهایم را از حصار دستهای مردانه اش آزاد کنم.

سکوت مرگبارم، بر جسارتش افزود و دوباره حرفهایش را از سر گرفت. اصرار داشت جملۀ مقدس دوستت دارم را در این فضای گناه آلود از زبان من بشنود. با درماندگی به چشمهای منتظرش نگاه کردم. علیرضا چه قدر بد شده بود! نمی دانم از نگاهم چه برداشت کرد که خندید و گفت:

ـ یه لبخند برام بزن دلم خوش بشه دیگه. اصلاً تو چرا امروز اینقدر ساکتی؟

دوباره خندید. سر خوش و مستانه و در میان خنده گفت:

ـ فهمیدم! عروسک خوشگل من خجالت می کشه؟ آره؟ پاشو…پاشو بریم که خجالتی بودن اصلاً به تو یکی نمیاد. مثل اینکه یادت رفته من با تو بزرگ شدم و زیر و بمت رو از برم.

صدای باز شدن در اتاق، در میان خندۀ علیرضا، چون نواختن ناقوس مرگ برای من بود. با ترس به در خیره ماندم. پس از چند ثانیۀ عذاب آورکه به اندازۀ چند قرن بر من گذشت، در اتاق همراه با دروازه های جهنم به رویم باز شد و قامت نگار در چهار چوب در نقش بست.

علیرضا که از دیدن نگار غافلگیر شده بود، به سرعت ایستاد و جسم بی جان مرا نیز بلند کرد. تازیانۀ نگاه نگار، از او گذشت و به چشمهای من نشست. سپس به روسری که به جای این که روی موهای من نشسته باشد، روی میز جا خوش کرده بود، نگاه کرد و نگاه ناباورش روی دستهای قفل شدۀ من و علیرضا قفل شد.

نگار، در همان لحظه و درست در مقابل چشمهای من شکست. قلبش را دیدم که تکه تکه شد و زیر پای ما افتاد. علیرضا دستهایم را رها کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، در کمال وقاحت، پا روی تکه تکه های قلب خواهرم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

از شکستن نگار، خرد شدم. زانوهایم وزنم را تحمل نمی کردند اما چون مجرمی که در برابر قاضی ایستاده، جرأت نشستن نداشتم. نگار جلو آمد. حالا تکه های قلبش زیر پای خودش بود. با حرص روی قلبش پا می گذاشت و پیش می آمد. روسریم را از روی میز برداشت و چنان در مشت فشرد که گویی گلوی مرا می فشارد.

رو به رویم ایستاد. با نگاه سرد و بیروحش مرا که از لحظۀ ورودش به اتاق مرده بودم، به مبارزه می طلبید. چشمهای نمدارش، نفرت را به صورتم می پاشید. با دست آزادش، چنگ در موهای بلندم زد و چنان کشید که احساس کردم پوست سرم کنده خواهد شد. دردی کشنده در تمام جمجمه ام پیچید اما اصلاً برایم مهم نبود. در آن لحظات فقط نگار برایم مهم بود و دردی که از شکستن غرورش می کشید.

باید کاری می کردم. یک آن تصمیم گرفتم به خاطر دل نگار،همه چیز را انکار کنم و بعداً در فرصتی مناسب، حق علیرضا را هم کف دستش بگذارم. همۀ توانم را جمع کردم و سعی کردم خود را خونسرد و حق به جانب نشان دهم. کمی به عقب هلش دادم و با صدایی که انگار مال خودم نبود، گفتم:

ـ چی کار می کنی نگار؟ دیوونه شدی؟ موهام رو ول کن!

و با حرکتی تدافعی موهایم را از پنجه هایش آزاد کردم. مشکوک نگاهم کرد و پرسید:

ـ این جا چی کار می کردی؟

سرم را در میان دستهایم گرفتم و گفتم:

ـ سردرد داشتم. اومده بودم کمی استراحت کنم.

در حالیکه سعی داشت صدایش بالا نرود، غرید:

ـ با علیرضا چی کار داشتی؟

چقدر این دختر بی انصاف بود! سؤالش اصلاً عادلانه نبود. علیرضا به دنبال من آمده بود اما نگفت علیرضا با تو چه کار داشت. گفت تو با علیرضا چه کار داشتی. انگشت اتهام او، بی رحمانه فقط مرا نشانه رفته بود. منتظر جواب من بود. گفتم:

ـ من که اینجا بودم. علیرضا هم اومده بود برای شام صدام کنه.

برای اینکه به او فرصتی برای کنار آمدن با خودش بدهم، خود را با موهایم مشغول کردم. چند ثانیه بعد پرسید:

ـ موهات چرا باز بود؟

موهایم را با کش بستم و گفتم:

ـ خودت که می دونی! به موهای بافته عادت ندارم. باعث سردردم می شه.

دیدم که به دنبال این حرف، موجی از آرامش در نگاهش نشست. خواهرم بود و به عادات و رفتارهایم آشنا. می دانست من موهایم را به ندرت می بافم اما می دانستم نگار به این آسانی قانع نمی شود. برای تغییر جو به نفع خودم، پرسیدم:

ـ این پسرۀ ندید بدید هنوز اینجاست؟

با این سؤال، قصد داشتم به یادش بیاورم که من برای فرار از نگاههای مهران به اینجا پناه آورده ام و نه از روی قصد و نقشۀ از پیش تعیین شده و ظاهراً موفق شدم. لبخندی محو روی لبش نشست و در حالیکه به طرف در می رفت، گفت:

ـ پا شو بیا. مهران خیلی وقته که رفته. اگه با روسری هم اذیت می شی، لازم نیست سر کنی.

و بعد انگار که به خودش دلداری بدهد، گفت:

ـ بار اولت که نیست. عادت داری جلوی علیرضا بی روسری باشی.

انگار دنیا را به من داده باشند، نفسی از سر آسودگی خیال کشیدم و آماده شدم تا همراهش بروم. همه چیز به خوبی پیش رفته بود و نگار در حال خارج شدن از اتاق بود که ملودی آشنایی در سکوت اتاق طنین افکند.

نگار در جستجوی منبع این صدا، به طرف من چرخید. صدای زنگ موبایل علیرضا به اندازۀ کافی برای هر دوی ما آشنا بود. حالا دیگر رهایی از این مخمصه به هیچ طریقی ممکن نبود و هیچ توجیه منطقی برای این یکی وجود نداشت! نمی دانم کدام خروس بی محلی داشت به موبایل علیرضا زنگ می زد و دست بردار هم نبود! موبایلی که هنوز در جیب من بود، مرتب زنگ می خورد و ویبره اش تمام وجودم را می لرزاند.

نگار با بهت به طرفم آمد. نگاهی جستجوگر به سرتاپایم انداخت. بی شک این جا دیگر آخر خط بود! با خشونت دست در جیبم کرد و با یک حرکت موبایل را خارج کرد. می دانستم قرار است با چه تصویری رو به رو شود. جسارت نگاه کردن به چشم هایش را نداشتم. پلکهای خسته ام بی اراده روی هم افتادند و فریاد درد آلودش در گوشم پییچید:

ـ این چیه دریا؟

چشمهایم هنوز بسته بودند. با کف دست، ضربه ای محکم روی سینه ام زد و دوباره داد زد:

ـ با تو ام؟! عکس تو توی موبایل علیرضا چی کار می کنه؟

از ضربه اش ناخودآگاه چشمهایم باز شدند. موبایل هنوز داشت زنگ می خورد و با هر بوق، عکس خندان من روی صفحه روشن و خاموش می شد و هر دوی ما را ریشخند می کرد. نام مهران به عنوان تماس گیرنده روی صفحه نقش بسته بود و من مطمئن بودم تا ابد از این نام متنفر خواهم بود.

نگار بی حرف نگاهم می کرد و من زیر آن نگاه آتشین، مثل شمع آب می شدم. پاسخ سؤالش نزد من نبود. نه حرفی برای گفتن داشتم و نه دفاعی! دست نگار را دیدم که بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد. لبخند زدم. سیلی اش اصلاً درد نداشت! در برابر دردی که نگار می کشید، درد یک سیلی درد نبود. کاش باز هم مرا می زد. آنقدر که وجودش از درد خالی شود. اما نزد.نگاه سیاه بارانیش را به دریای آبی چشمانم دوخت و بریده بریده گفت:

ـ دیگه خواهری به اسم دریا ندارم. تو عشق خواهرت رو دزدیدی!

نگار برای مجازاتم، مرگ را در نظر گرفته بود. اعتراضی نکردم. کاملاً عادلانه بود. من روحش را هر چند غیر عمد کشته بودم. قصاص حق مسلم او بود و من با آغوش باز این حکم را پذیرفتم.

نگار رفت و من تازه داغی جریان خون را از بینیم حس کردم و سینه ام از بی هوایی سوخت. نفس کشیدن یادم رفته بود. انگار دستی مرا دوباره به حوض خانۀ عزیز پرت کرده بود. داشتم غرق می شدم. ریه هایم پر از آب شده بودند. سنگینی آب را روی قفسۀ سینه ام احساس می کردم. چهرۀ بی روح نگار در آب موج می خورد و پژواک  صدایش در گوشم می پیچید:

ـ تو عشق خواهرت رو دزدیدی!

می دانستم به مرگ نزدیک شده ام اما هیچ تلاشی برای نجات نمی کردم و برای زندگی دست و پا نمی زدم. دوست داشتم در آغوش آرام و بی هیاهوی آب بمیرم. لحظه ای احساس بی وزنی کردم و دیگر هیچ چیز جز سیاهی مطلق ندیدم.

در اثر شوک عصبی که به من وارد شده بود، چند روز در بیمارستان بستری بودم و همۀ آن چند روز را به خاطر داروهای آرام بخش در بی خبری به سر برده بودم. همۀ اقوام از دور و نزدیک  به دیدنم آمده بودند به جز نگار و نوید. به گفتۀ مادر، نوید در تهران گرفتار امتحاناتش بود و نگار هم سرگرم کنکور. بهانۀ خوبی بود و من هم اعتراضی نداشتم. علیرضا هر روز تا پشت در اتاقم می آمد و از دور تماشایم می کرد و می رفت. به هیچ وجه حاضر نبودم او را ببینم و همۀ این ماجراها را از چشم او می دیدم.

بعد از مرخص شدن از بیمارستان، پدر و مادر به بهانه های عجیب و غریب مرا به خانۀ عزیز بردند. بعدها فهمیدم نگار تهدید کرده بود که آن خانه یا جای من است یا جای او. هر کس هر چه می گفت، بی چون و چرا می پذیرفتم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. اصلاً بعد از دست دادن نگار، چه فرقی داشت که کجا زندگی کنم؟ دیگر حتی زنده بودنم نیز اهمیت نداشت.

دوران نقاهتم را پیش عزیز سپری می کردم اما از بهبود اثری نبود. حال بدی داشتم. بیماری قدیمی ام عود کرده بود و شب ها مدام کابوس می دیدم. به محض اینکه خوابم می برد، انگار دریایی از آب به ریه هایم هجوم می آورد و من با حالت خفگی از خواب می پریدم و تنها با کمک اسپری تنفسی قادر به نفس کشیدن بودم.

عزیز، همۀ دردهای خود را از یاد برده بود و با دلسوزی، تمام شب را در کنار من می گذراند و تنفسم را کنترل می کرد. پدر و مادر نیز مرتب به من سر می زدند اما آمدنشان دردی از من دوا نمی کرد و تنها بر عذاب وجدانم می افزود. وقتی نگاه افسردۀ پدر و چشمهای نم دار مادر را می دیدم، از خودم بدم می آمد و دلم می خواست بمیرم.

می دانستم حال نگار نیز تعریفی ندارد. دلم برای پدر و مادرم می سوخت. غصۀ کدام فرزندشان را باید می خوردند؟ نمی دانستم دیگر اعضای خانواده تا چه حد در جریان  اتفاقات افتاده بودند اما هیچ کس اشاره ای به این موضوع نمی کرد. فقط یک بار لیلا از غیبت عزیز استفاده کرد و با احتیاط سر صحبت را با من باز کرد و خواهش کرد تا به علیرضا اجازه دهم به دیدنم بیاید و دربارۀ همه چیز توضیح دهد اما من به هیچ وجه نپذیرفتم.

آن روز ساعتها برای لیلا درد دل کردم و در آغوشش گریستم و در نهایت برای علیرضا پیغام فرستادم که به صلاح همه است که او برای همیشه مرا فراموش کند زیرا جواب درخواست ازدواجش از من، هرگز مثبت نخواهد بود.

لیلا پیغامم را به علیرضا رسانده بود اما ظاهراً او گوشش بدهکار نبود و باز به هر بهانه ای تلفن می کرد و فرصت می خواست تا سوءتفاهمات به وجود آمده را رفع و رجوع کند و من هر دفعه، خسته از اصرارهایش تلفن را قطع می کردم.

در آن روزهای سخت، چیزی که بیش از همه آزارم می داد، دوری نوید از من بود. در همۀ این مدت، فقط یک بار به دیدنم آمد که آن هم از سر رفع تکلیف بود و شاید به پنج دقیقه هم نکشید. یادم هست که حتی به صورتم نگاه هم نکرد. مثل هفت پشت غریبه آمد و نمک بر زخم دلم پاشید و رفت. شاید او هم مثل نگار فکر می کرد من قاپ علیرضا را دزدیده ام اما او که بهتر از هر کسی می دانست علیرضا به نگار فکر نمی کند. پس چرا مرا از خود می راند و بی گناه مجازاتم می کرد؟

آه بلندی کشیدم و گونه های خیسم را پاک کردم. یادآوری این خاطرات همیشه برایم دردناک بود و اشکم را سرازیر می کرد. صدای روح نواز اذان از دور می آمد. بعد از ماه رمضان پارسال، اولین باری بود که دوباره صدای اذان صبح را می

گاهم خوانده باشد، با تبسمی شیرین به اتاقش رفت و چادر و سجادۀ نویی برایم آورد. خجالت کشیدم و خود را سریع در دستشویی پنهان کردم و وضو گرفتم. از خدا بیشتر از عزیز خجالت می کشیدم. در طول سالهای زندگی ام، من هرگز بندۀ خوبی برایش نبودم.

وقتی در هوای دل نشین و روحانی صبح، برای نماز قامت بستم، اشکم جاری شد و دقایقی  بعد، سر بر مهر گذاشته بودم و با هق هق سوزناکی می گریستم. انگار خود را درآغوش خدا حس می کردم. آغوشی پر محبت که مدتها بود از خودم دریغ داشته بودم. آغوشی که آرامش نابی را به بند بند وجودم تزریق کرد.

بعد از نماز، قلبم از غصه خالی شده بود و ذهنم از یاد هر که غیر از او، تهی. به همین سادگی با خدایم آشتی کرده بودم و او به قلب بی گناهم وعده داده بود که خودش همۀ مشکلات را حل کند. چشمهایم از فرط گریه می سوختند و بی قرار خواب بودند. طولی نکشید که در آغوش خدا به خواب رفتم و پس از مدتها، بدون قرص آرام بخش وکابوس، چند ساعتی کنار سجاده ام خوابیدم.

وقتی بیدار شدم، احساس شادابی و نشاط می کردم. حالا که خدا را در کنارم داشتم، می توانستم به نبرد همۀ ناملایمات زندگی بروم. تصمیم گرفتم به این موش و گربه بازی پایان دهم و به خانۀ خودمان برگردم و امروز، بهترین روز برای این کار بود. امروزی که زمین تا آسمان با دختر افسرده و بیمار دیروز تفاوت داشتم. مطمئناً اگر دلگرمی ام به خدا نبود، هرگز جرأت رو به رو شدن با نگار را نداشتم. مخصوصاً امروز که حتماً شنیدن خبر قبول نشدنش در کنکور، دیوانه اش کرده  بود.

با روحیه ای عالی که برای خودم نیز جای سؤال داشت، در تدارک صبحانه به عزیز کمک کردم و با اشتها صبحانه خوردم. عزیز برایم خوشحال بود و مرتب قربان صدقه ام می رفت و خدا را شکر می کرد. به او گفتم که نگار قبول نشده و در عوض لیلا با رتبۀ خوبی پذیرفته شده است. او هم با دل مهربانش برای نگار غصه خورد و به خاطر لیلا خوشحال شد.

عزیز وقتی تصمیمم را برای بازگشت به خانه فهمید، هم نگران شد و هم خوشحال. به او اطمینان دادم که جای نگرانی نیست و سعی می کنم مشکلات پیش آمده را برطرف کنم. این ها را برای راحتی خیال عزیز گفتم اما خود می دانستم شکاف عمیقی در روابط من و خانواده ام به وجود آمده که ترمیم همۀ آنها حداقل به این زودیها ممکن نیست اما به هر حال من خود را مبرا از تمام افتراها می دانستم و نمی توانستم بدون هیچ تلاشی تسلیم شوم.

قبل از رفتن به لیلا زنگ زدم. خاله گوشی را برداشت و حسابی تحویلم گرفت. به او برای قبولی لیلا تبریک گفتم. تشکر کرد و گوشی را به لیلا داد. صدای شاد و پر انرژیش در گوشم پیچید. از صمیم قلب به او تبریک گفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم.

لیلا هم به خاطر نگار متأسف بود و عقیده داشت او عمداً و از سر لجبازی کنکورش را خراب کرده است. می گفت به شدت نگرانش است ولی می ترسد به دیدنش برود. از حرفهای لیلا خنده ام گرفته بود. چه اعجوبه ای بود این نگار که همه از رو به رو شدن با او وحشت داشتند!

پس از خداحافظی از لیلا، گوشی را به عزیز دادم تا با لیلا و خاله صحبت کند و خود برای جمع کردن وسایلم به اتاق رفتم. عزیز تلفن را قطع کرده بود و کناری ایستاده بود و تماشایم می کرد.

بیش از دو ماه، در بدترین شرایط روحی و جسمی میهمانش بودم و او علی رغم پیری و ناتوانیش صبورانه همۀ بدخلقیهایم را تحمل کرده بود و پا به پای غصه هایم، غصه خورده بود. عزیز، بهترین سنگ صبور بدترین روزهای زندگیم بود. بی نهایت دوستش داشتم و در این مدت به او عادت کرده بودم اما چاره ای جز رفتن نبود. کار جمع کردن وسایلم که تمام شد، به طرف تلفن رفتم تا به آژانس زنگ بزنم. عزیز پرسید:

ـ به کجا زنگ می زنی؟

دلم از بی کسی ام گرفته بود. دوست داشتم بعد از این همه دوری کسی برای بازگشت همراهیم می کرد. با بغض گفتم:

ـ به آژانس زنگ می زنم عزیز جون.

ـ مگه من مردم که تو با آژانس بری؟

قلبم با شنیدن این دیالوگ زیادی آشنا از ضربان ایستاد. به طرف صدا چرخیدم. نوید در چند قدمیم ایستاده بود و آغوشش را به رویم گشوده بود.

گریه ام صدادار شد و بی معطلی خود را به آغوشش سپردم و تازه وقتی دستهای حامی اش دور شانه هایم حلقه شدند، معنای واقعی دلتنگی را درک کردم.

مدتی طولانی در آغوشش بودم. سرم روی سینه اش بود و گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. انگار خدا از صبح امروز درهای رحمتش را یکی یکی به رویم می گشود و من چقدر سپاسگزارش بودم.

نوید با مهربانی موهایم را نوازش می کرد. چشمهای نقره ای اش از نم اشک می درخشید اما برادر احساساتی من به سختی خود را کنترل می کرد تا نگرید. می دانست باید محکم باشد تا خواهر کوچکش همیشه بتواند به او تکیه کند. می دانست این دختر تنها و غمگین، به حضور پر صلابت و مردانه اش نیاز دارد. قلبم پر از شکوِه بود. چطور تا به حال بی نوید دوام آورده بودم؟ در میان گریه، به سینه اش مشت می کوبیدم وگله می کردم:

ـ چرا تنهام گذاشتی؟ چرا این همه وقت به دیدنم نیومدی؟ چرا حرفهای نگار رو باور کردی؟ مگه من خواهرت نبودم؟ چرا به حرفهای من گوش نکردی؟ چرا از من بدت اومد؟ چرا؟!

می گفتم و گریه می کردم و نوید دلجویانه عذرخواهی می کرد و می خواست تا او را ببخشم. مگر می شد نوید را نبخشید؟ گله هایم همه از سر دلتنگی بود وگر نه من هرگز از او دلگیر نبودم. بودنش اینجا و در کنارم، خود به خود همۀ کدورتها را نابود می کرد. حالا هم خدا را داشتم و هم نوید را. مطمئن بودم اگر او در جبهۀ من بجنگد، قانع کردن نگار غیر ممکن نخواهد بود.

وقت خداحافظی، عزیز را تنگ در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم:

ـ ممنون که به نوید زنگ زدید. فقط خدا می دونه چقدر دوستتون دارم!

بوسه ای روی پیشانیم نشاند و گفت:

ـ من هم دوستت دارم دخترم. نری و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکنیا !

تبسمی برلب نشاندم و گفتم:

ـ چشم!

آهی کشیدم و ادامه دادم:

ـ عزیز؟ شما دل پاکی دارید. تو رو خدا سر نماز، برامون دعا کنید. برای من، نگار و علیرضا.

با نگاهی نوازشگر به چشمهایم نگاه کرد و گفت:

ـ من دلم روشنه مادر. امیدت به خدا باشه. ان شاءالله همه عاقبت به خیر میشید.

و به حالت آمین سر و دستهایش را به طرف آسمان گرفت. رو به نوید با اخمی که اصلاً به چهرۀ مهربانش نمی آمد، گفت:

ـ این امانتی رو به تو سپردم. بشنوم کسی از گل نازک تر بهش گفته، دیگه بهتون پسش نمی دم. این رو به اون خواهر سرتقت هم بگو.

نوید مطیعانه دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:

ـ چشم! امر دیگه؟

عزیز او را نیز بوسید و گفت:

ـ چشمت روشن مادر! برید به سلامت!

از خانه که بیرون آمدیم، چشمم به ماشین پارک شدۀ علیرضا افتاد و خون در رگهایم منجمد گشت و حال خوشم زایل شد. هنوزآمادگی مواجهه با او را نداشتم. با درماندگی به نوید نگاه کردم و او با دیدن رنگ و روی پریده ام زود گفت:

ـ چی شد؟ نترس بابا! خودش اینجا نیست. من ماشینش رو قرض گرفتم.

نفس راحتی کشیدم و با دلخوری گفتم:

ـ نباید این کار رو می کردی. قحطی تاکسی که نیومده بود!

در حالیکه ساک لباسهایم را روی صندلی عقب می گذاشت، گفت:

ـ باید قبل از رفتن به خونه با هم حرف بزنیم. توی تاکسی نمی شد راحت صحبت کرد. تکلیف بعضی چیزها الان روشن بشه بهتره.

موافق بودم. اول از همه باید سنگهایم را با نوید وا می کندم. سوار که  شدیم، بوی عطر علیرضا، پرز های بویاییم را قلقلک داد. هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که موبایل نوید زنگ خورد. با نگاهی به شماره، ابرویی بالا داد و گفت:

ـ عزیز جونه!

من هم نگران شدم و با دلشوره گفتم:

ـ یعنی چی شده؟!

دکمۀ برقراری تماس را فشرد و مکالمۀ کوتاهی با عزیز کرد. نمی دانم عزیز چه می گفت که چهرۀ نوید هر لحظه بیشتر در هم فرو می رفت. در جواب نگاه پر سؤال من فقط گفت:

ـ اتفاقی نیفتاده. نترس!

ظاهراً چیزی از وسایلم را جا گذاشته بودم. نوید تا منزل عزیز دنده عقب گرفت. پیاده شد و گفت:

ـ بشین! الان بر می گردم.

وقتی بر گشت، نگاهش رنگ اندوه گرفته بود و در فکر فرو رفته بود. آن قدر که وقتی صدایش زدم، نشنید. بازویش را تکان دادم. به طرفم برگشت. پرسیدم:

ـ چیزی شده؟ چرا از این رو به اون رو شدی؟

نوید دستش را بالا آورد. چیزی را به شدت در مشت می فشرد. مشتش را باز کرد و اسپریم را روی داشبورد گذاشت و با سری افکنده گفت:

ـ باز هم؟

اشاره اش به بیماری تنفسیم بود. لبخندی بی جان زدم و رویم را بر گرداندم. ناراحتیش را سر پدال گاز خالی کرد و ماشین با صدای جیغ لاستیکها از جا کنده شد. علت ناراحتیش را می دانستم. خودش را به خاطر بیماری من مقصر می دانست. من او را  بخشیده بودم اما نوید هرگز نتوانست خودش را برای آن اتفاق ببخشد.

پس از سقوطم در حوض، ریه هایم که از کودکی هم ضعیف بودند، به شدت آسیب دیدند. تا مدتها تحت نظر پزشک بودم و از ماسک اکسیژن استفاده می کردم. از آن بدتر شوکی بود که به من وارد شده بود. فوبیای آب همواره با من بود و با دیدن هر چالۀ آبی می ترسیدم. نفسم تنگ می شد و سینه ام به خس خس می افتاد. یک بار با دیدن دریا بیهوش شدم و چند روز در وضعیت بحرانی در بیمارستان بستری گشتم.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب قسم به چشمانت

دسته: رمان و داستان برچسب: آموزش داستان کوتاه, ادبیات داستانی و انواع داستان, ارزان ترین راه چاپ کتاب داستان, برای چاپ کتاب چه باید کرد, پسرخاله‌, جشنواره بزرگ داستان نویسی, جشنواره کتاب تهران, چاپ کتاب های داستان با اسم و عکس کودکان شما, داستان بلند عاشقانه, داستان جنایی, رمان و داستان, سهیلا سپهری, سهیلا_سپهری, عاشق, قسم به چشمانت, کتاب قسم به چشمانت, مسابقه داستان کوتاه
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

آخرین-پاراگراف-نویسنده-فریده-ترقی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب آخرین پاراگراف

60,000 تومان
استاد-ساده-گذشت‏‫-نویسنده-کبری-چاشتی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب استاد ساده گذشت

50,000 تومان
قلم جوانی عباس علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قلم جوانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره داستان کوتاه)

60,000 تومان
چشمان-خاکستری-نویسنده-نسترن-لیاقتمند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب چشمان خاکستری

60,000 تومان
کتاب-شاخه-خیال-(مجموعه-آثار-منتخب-چهارمین-جشنواره-بزرگ-شعر-و-داستان-کوتاه-کشور)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شاخه خیال (مجموعه آثار منتخب چهارمین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه کشور)

80,000 تومان
نوازش-پروانه-های-ساکت-فریدون-صمدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نوازش پروانه های ساکت

60,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
اتانازی-نويسنده-نسترن-لیاقتمند
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اتانازی

60,000 تومان
مرد-برنزي-و-نوزده-داستان-دیگرنویسنده-فریبا-احمديخطیر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرد برنزي و نوزده داستان دیگر

60,000 تومان
نامه-هایی-که-لیلا-نخواند-نویسنده-مطهره-میرزایی-؛
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نامه هایی که لیلا نخواند

50,000 تومان
مسافر-صبا-گردآوری-علی-صالحی-؛-‏‫ویراستار-سمیه-حبیبی.‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر صبا

150,000 تومان
مهدخت-(مجموعه-آثار-منتخبین-سومین-فستیوال-شعر-و-داستان-فاخته)-مجموعه-نویسندگان--گردآوری-سایه-مهری‌چمبلی--‏‫ویراستار-آیگین-امیدی.‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مهدخت (مجموعه آثار منتخبین سومین فستیوال شعر و داستان فاخته)

100,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
جهان سوم بفرمایید عادل علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جهان سوم بفرمایید!!!

50,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)

90,000 تومان
پاییز-را-خزان-نکن-ایده-مفرح
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب پاییز را خزان نکن

60,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا