عنوان کتاب: قطار شهری
نويسنده: مجید محمدی فر
در بخشی از این کتاب آمده:
خانم جوان دیگری كه فضا را آماده نشان دادن خودش می بیند بي مقدمه شروع کرد و این شعر را خواند:
پهلوان چَه را چوره پنداشته
شوره اش خوش آمده حَب کاشته… از مولوی…
یک سرباز وظیفه که با لباس فرم نظامی روی صندلی نشسته بود و از تماشای رفتار خانم های جوان شاعر به حال آمده بود با صدای بلند و با تکان دادن کلاه سربازی اش در هوا شعری از ناصر خسرو قبادیانی را خواند:
اندیشه کُن یکی از قلم های ایزدی
در نطفه ها و خایه مُرغان و بیخ وحَب…
همه به شکل های مختلفی خندیدند و این شعر باعث شد که فضای واگن برای افرادی که اخیراً وارد شدند نیز خودمانی گردد. جَوونای کله سفید با این شعر جان تازه ای گرفتند و آقا افشین قصه ما را از آقای معترض که به یقه او همچنان گیج و منگ چسبیده بود با خنده ای شاد جدا کردند و در ادامه این نمایش خیابانی با صداي بلند عمو غلام معروف به آقا حیدر را با کف و سوت به مسافرين شناساندن…
متأسفانه اين آقاي جوان تازه به دوران رسيده که ادعای عمو غلامی محله را داشت در گذشته و حال فرهنگ محله آب مَنگُل گیر کرده بود و مجبور بود با تشویق جوونای همراهش روی آنتن قرار بگیرد و با تکان دادن دست هایش جمعیت را به سکوت دعوت کرد و شروع کرد به خواندن این ترانه:
هلل یوسَ هل یوسِه… هلل یوسَ هل یوسِه
دوست دارم هل یو سه… دوست دارم هل یو سه…
دانش آموزی از همکلاسی اش که لکنت زبان داشت به آرامی پرسید: معني اين ترانه رو مي دوني؟
باورت نِ.. نِميشه… این تَ… تَرانه رو مادرم هَ… هَمیشه وقتی بابام خرابکاری می… می کُنه براش می خونه.
پسر محصل قصه ما بعد از تلاش سختي كه براي پاسخ دادن به دوستش متحمل مي شود. و می بیند که او متوجه حرف او نشده است. نفس عميقي می کشد و با صورتی سرخ شده سرش را پایین می اندازد.
ولی در سمت راست او روی صندلی پیرمردی 70 ساله با کلاه و عینک زیبایی که داشت و مؤدبانه نشسته بود.
به سمت این نوجوان متمایل می گردد و با محبت و شمرده شمرده با او این طوری ارتباط برقرار مي كند: پسر خوب و باادبی مثل شما به جز به درس و تحصیل برای یادگیری و درک و فهم مطالب موضوعی دروس آموزشی نباید به هیچ چیز دیگری توجه کند
و صداي خود را خطاب به بقيه دانش آموزان درون واگن قدري بالاتر مي برد و مي گويد: از شما بچه های خوبم استدعا دارم كه هميشه سعي كنيد خودتون باشید تا در آینده باعث تحول و پویایی جامعه و سربلندی پدر و مادرتون باشید، مچکرم … و بعد با لبخند بر می گردد و در حالت قبلی خود قرار می گیرد.
آقا حیدر به چهره پیرمرد نگاهی انداخت و رو به جوونای دورو برش کرد و گفت: این بابابزرگ به نظر مارو با نوکراش اشتباهی گیریفته… خداییش امروز با این شعر و شاعری خیلی خندیدیم و خصوصاً با اون قسمت مُرغان نازنازی انرژی گیریفتیم و نیازمان به چَلس و بَنگ تا فردا تموم شد… بي نياز… تمام…
ولی جای یه دایره زنگی و یه منقل مشتی زغالی هم خالی بود… و سپس دستی روی شانه آقا افشین می کشد و با پُر رویی ادامه می دهد: خدا کنه فردا هم شمارو ببینیم آقای صلوات شمار…
(قطار شهری)