عنوان کتاب: قلم ایرانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره قلم ایرانی) جلد 2
گردآوری: ریحانه عسگری ها
مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره قلم ایرانی
جلد دوم
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
ساعت 7 شده بود، حسین گفت: ابراهیم طبق قولی که داده بودی امشب نوبت توئه. بعد رفت قاسم و حمید رو هم صدا زد اومدن نشستن. گفتم حسین فلاکس چای پره؟ حسین گفت آره خیالت راحت . اون از همه بیشتر به شنیدن داستان من علاقه داشت و هر روز می گفت امشب نوبت توئه.
گفتم یه دوستی داشتم اسمش کاوه بود. ما خیلی صمیمی نبودیم ولی هر موقع میرفتم طاهر آباد شهر کاوه خیلی ازم پذیرایی می کرد و احترام می گذاشت. من هر دفعه 4 الی 5 روز اونجا می موندم و تسبیح و انگشتر می خریدم و به شهر خودم می بردم.سود خوبی برام داشت.
سفرهای من کلاً یک هفته طول می کشید و روزهایی رو که طاهر آباد بودم تو مسافر خونه سر می کردم. اون شهر مردم مهمان نواز و با معرفتی داشت.
تو شهر و بازاری که برای خرید می رفتم دوستان زیادی داشتم و تقریبا با مردم اونجا کنار اومده بودم.چندین بار به خونه کاوه رفته بودم ولی هر بار که به شهر خودم دعوتش می کردم، بهانه میاورد.
زن و بچه ام میگفتن که ما رو ببر طاهر آباد مسافرت و منم میگفتم که تا کاوه با زن و بچه هاش نیان خونه ما، ما هم اونجا نمیریم. بعدا فهمیدم کاوه چرا خونه من نمی اومد. به حسین گفتم می خوام وارد جاهای حساس بشم چای بریز.
یادمه حسین گفتی که با شریکت خیلی صمیمی بودی و دوست دوران بچگیت بوده و رفت و آمد خانوادگی داشتید و به این دلیل تمام سرمایه مشترکتون رو داده بودی به اون.
اما من و کاوه خیلی صمیمی نبودیم. یعنی تو باید طی این مدت از اخلاق من فهمیده باشی که من خیلی با کسی رو هم نمی ریزم ، آنچنان اهل شوخی نیستم و سعی کنم با کسی زد و بند مالی نکنم.
یدفه چایی پرید توی گلو حسین و به سرفه های شدید افتاد .
بچه ها و من کلی نگرانش شدیم وحتی خواستیم ببریمش دکتر . بعدش گفت که یاد بچگی و خاطره هاشون با دوستش افتاده و ظلمی که شریکش در حقش کرده.
اشک تو چشماش جمع شد وگفت زن و بچه اش تو شرایط سختی هستن. قاسم و حمید که می خواستن حسین از این حالت در بیاد، گفتن ابراهیم ادامه بده .
منم سریع گفتم دورو ور کاوه دو نفر دیگه هم بودن که همیشه با کاوه می چرخیدن. کاوه می گفت که کارش اینه که آدما رو تو مرز جا به جا می کنه. اکثر شبا پیداش نبود.
طاهر آباد یه شهر مرزی بود. یه روز که خریدای خوبی کرده بودم ، بین راه کاوه را دیدم. کاوه گفت خیلی خوشحالی ؛؟گفتم آره خریدای خوبی داشتم، برمیگردم شهر خودم. گفت :سوغاتی خریدی یا نه ؟ لباسی، چیزی ؟
گفتم نه ،باید زود برم که به اتوبوس برسم. بعدش یه نگاه به لباسام انداخت و گفت یه جفت کفش بخر،کفشات خیلی داغونه. گفتم عجله دارم دفعه بعد اومدم می خرم . کاوه گفت من یه جفت بهت هدیه میدم .من بازم گفتم باید زود حرکت کنم، باید برم مسافر خونه و دوش بگیرم.
دو نفری که با کاوه بودن هم اصرار کردن و گفتن از ما این هدیه رو قبول کن، ما خجالت می کشیم، تو مثل داداش بزرگتر ما هستی .
ادامه دارد….
در بخشی دیگر می خوانیم:
شاهزاده و اسبش
تو از مظاهر آینده ای من از قجرم
مترس از این همه حرفی که هست پشت سرم
سوار اسبم و تنها تر از همیشه شدم
ببین پیاده نظامی نمانده دور و برم
به دوش می کشم آوار جنگ های تو را
ولی نه این همه، مُردم، کُمک کُمک، کمرم
و شاهزاده و اسبش درون کوچه ولو
بجنب سوژهِ یِ من، تیتر داغ یک خبرم!
مخواه مثل تو باشم بخندم از تَهِ دل
چه سود می بری از قاه قاه بی ثمرم؟
به شاهزاده و اسبش زمانه می خندد
که می روم کُت و شلوار و یک اُتُل بخرم
(قلم ایرانی 2)