عنوان کتاب: مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد (برگرفته از داستان واقعی)
نویسنده: سودا صیامی
کتاب مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد (بر اساس داستانی واقعی) نوشته سودا صیامی، داستان دخترکی روستایی را به تصویر میکشد که به اجبار پدرش به عقد مردی درمیآید. دختربچه فقیر روستایی در حالی که تنها 9 سال سن دارد و هیچ تعریفی از زندگی مشترک ندارد باید به اجبار پدرش با مردی ازدواج کند، اما این مراسم به دلایلی بهم میخورد.
سه سال بعد مردی هم سن و سال پدرش از او خواستگاری میکند و بار دیگر پدر به اجبار او را به عقد این مرد درمیآورد. هرچند دختر اوضاع بهتری نسبت به خانه پدریاش دارد ولی تمام دوران کودکی و زندگیاش با حوادثی روبهرو میشود که به هیچوجه انتظارش را ندارد. این کتاب روایت گر رنج و عذاب دخترانی است که در سن کم به اجبار تن به ازدواج داده و تمام کودکی و آرامششان را از دست میدهند.
چکیده ای از کتاب:
وارد خونه شدم. همون بود درهای زنگ زده، پرده هایی که با چادر کهنه های ننه دوخته شده بود. فرش هایی که با دست های ننه بافته شده بود و از فرط کهنگی اگر تکونشون می دادیم تیکه تیکه می شدن. هنوز ظرف و ظروف گوشه خونه جمع بودن ولی انگار وضعیت خونه از وقتی که من نبودم کمی بهتر شده بود. اینو وقتی دیدم غذا روی پیک نیک داره می پزه فهمیدم.
پری دخت و یاسر تنها خونه بودن پدر انگار رفته بود شهر، خوشحال بودم از این که یک درصد زندگی ادمای این خونه بهتر شده بود. پری دخت تا منو دید سریع پرید بغلم کرد و گفت: باجی خیلی دلمون برات تنگ شده بود کجا بودی. تنه لاغرشو توی بغلم جا دادم؛ مگه می شد یک دختر یازده ساله انقدر جثه کوچیکی داشه باشه. مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد اون انگار سخت تر من با شرایط کنار اومده بود.
آجرای ته حیاط تبدیل شده بودن به ی مرغداری کوچیک. یک روزی فکر می کردم برای گسترش خونه اون اجرا انبار شدن. حالا می شد فهمید پری دخت چرا انقدر از دیدنم خوشحال شده. اون دیگ اسبابی برای بازی نداشت و رعیتی برای دستور دادن زمانی که توی نقش شاه بود. گفتم: ننه کجاست؟ گفت: رفته خونه همسایه شوکت خانم داره بچه دار میشه رفته اونو به دنیا بیاره. با خودم گفتم حالا حالاها نمیاد.
بلند شدم و با کمک یاسر و پری دخت خونه رو تمیز کردیم. شیشه ها رو پاک می کردم و به این فکر بودم که چقدر می تونستم سال های کودکی خوبی این جا داشته باشم اما درگیر زندگی مشترک بودم و دلتنگ جواد. توی اون شیشه ها تماما انکاری دیده می شد که می گفتم من الان خوشبخت ترینم. انکار بدبختی، انکار دلتنگی.
دلم می خواست به سال هایی برگردم که با مونده خمیرای ننه عروسک می ساختم به خیال این که دارم برای خودم یک همدم جدید، یک سنگ صبور خلق می کنم. اما صبح که پا می شدم مورچه ها همدم منو مثل جیگر زلیخا تیکه تیکه کرده بودن یا خودش ترک خورده بود.
چقدر سرگذشت ادم خمیری های زندگیم شکل من بود. وقتی متولد می شدم زیبا و وسیله ای برای بازی، اما حالا که کودکی ام ازم گرفته شده بود ترک خورده و غمگین.
یک روزی همه می فهمن یک دختر بچه دوازده ساله فقط می تونه به بازی فکر کنه نه خوشحال نگه داشتن بقیه. یک روزی همه می فهمن من چرا شدم عروسک کوکی، مرده متحرک یا هر چیزی که اونا اسمشو می ذارن. صدای در اومد و ننه اومد تو وقتی منو دید انگار که یک مرده زنده شده ذوق زده شد. دوید و با تنه خستش بغلم کرد.
+ کجا بودی ننه دلم برات هزار تیکه شده بود.
– زیر آسمون خدا. خوبی؟
+ من خوبم ننه، تورو دیدم بهترم شدم.
+ ننه اومدم دنبالتون ببرمتون پیش خودم.
– خاک برسرم گویان زد تو صورتش و گفت وا ننه این چه حرفیه من خودم خونه زندگی دارم کجا بیام. خندیدم و گفتم: نمی خوام برت نگردونم که. اقا جواد رفته شهرشون و تا چند ماه دیگ نمیاد منم تو اون خونه ی به اون بزرگی تنهام می خوام تا وقتی میاد تنها نباشم.
+ ننه جون قباهت داره ادم بره خونه دامادش. فردا مردم چی می گن، همین جوری هم کلی پشتمون حرف هست.
– چه حرفی؟
+ در دهن مردم بازه دیگه ننه (بازم همون جمله: در دهن مردم بازه)
– باشه ننه پس اجازه بده یاسر و پری دخت چند روز بیان پیش من.
+ یاسر نمیشه اما پری دخت رو ببر.
– چرا یاسر نمیشه ننه؟
+ فخری خانم دختر داره نمیشه ننه اصرار نکن.
وسایلای نداشته ی پری دخت رو جمع کردیم و رفتیم به سمت خونه. پری دخت خوشحال تراز هردختری توی کوچه راه می رفت و به دوستاش پز می داد. پز چه چیزی رو نمی دونم. توی راه همش حواسم به حرکتا و کاراش بود. بهش گفتم باجی یک سوال ازت بپرسه راستشو می گی؟
+ اره باجی مگه من به تو دروغ گفتم تا حالا؟
– پدر و ننه وقتی راجب من و اقا جواد حرف می زنن چی می گن؟
+ هیچی چی دارن بگن.
– مثلا نمی گن مردم چی می گن؟
+ خوب این که راجب تو نیست راجب مردمه.
– ای زبون دراز.
+ می گن اقا جواد مرده خوبیه. دیگه چیزی نمی گن.
– باشه زبون دراز نگو بهم من که بالاخره می فهمم.
+ اگه می فهمی چرا از من می پرسی خوب؟.
شونه هاشو انداخت بالا و سکوت کرد. با پولایی که جواد برام گذاشته بود برای پر دخت از تنها خیاطی که تو ده بود یک پیراهن سبز و روسری گل گلی خریدم. رسیدیم خونه بوی غذا پیچیده بود. پری دخت که خیلی گشنش بود گفت باجی چه بوی خوبی میاد. گفتم دستاتو بشورو بیا بریم غذا بخوریم زبون دراز.
نگاه های پری دخت به غذا فرقی با نگاه یک عاشق به معشوقش نداشت. با لذت تمام دوتا بشقاب رو خورد و الهی شکر گویان رفت تو کل خونه چرخید. به اتاق اقا جواد که رسید گفتم نرو تو اون جا نمیشه رفت گفت: ععععع مگه چیه می خوام ببینم چه شکلیه درو باز کرد و رفت تو چیزی بهش نگفتم که ناراحت نشه و بمونه پیشم.
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم خیره به سقف داشتم به این فکر می کردم که چقدر بزرگ شدم چقدر زندگی برام راه های جدیدی رو در نظر گرفته داشتم به این فکر می کردم که چطور میشه یک دختر دوازده ساله این قدر از زندگی بدونه این قدر در عرض یک سال بفهمه داشتم به این فکر می کردم که زندگی می خواد چطور پیش بره دنیا همیشه همین قدر نامرد می مونه قراره روی خوشش هم بهم نشون بده غرق در تمام این افکار بودم که صدای در اومد.
رفتم درو باز کردم ننه بود. چقدر خوشحال شدم ولی یک لحظه به این فکر کردم: شاید اومده پری دخت ببره گفتم ننه این جا چیکار می کنی گفت وا ننه مگه خودت نگفتی آقا جواد نیست؟ اومدم یک سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره، کجا زندگی می کنی ناسلامتی یک ساله که ازدواج کردی نباید بیام یک سر بزنم؟
حالا می خوای تعارفم کنی تو یا می خوای بزاری دم در بمونم؟ گفتم: بفرما ننه قدم سر چشم ما گذاشتی یاسر کجاست؟ گفت: سر کوچه با بچه ها بازی می کنه بهش گفتم: بازی کن تا من برگردم. گفتم شام بمون پیش ما ما همه تنهاییم گفت نه ننه باید برم. فردا باید برم نون بپزم گفتم پدر کجاست؟ کی بر می گرده گفت خدا می دونه. خیلی اصرار کردم که پیشمون بمونه اما انگار فایده ای نداشت.
گفت: حالا بیا خونه رو بهم نشون بده گفتم: به روی چشم دونه دونه اتاق رو بهش نشون دادم. به اتاق آقا جواد که رسید گفت: ننه درسته کسی هست که کمک کنه ولی خودتم یکم به خونت برس چرا این صندوقچه این قدر نامرتب؟ گفتم چشم ننه. دیگه تو نرفت رفتیم کنار هم نشستیم و فخری خانم برامون میوه آورد از هر دری حرف زدیم از گذشته گفت از این که پدر مادرش کی فوت شدن از بچگی هاش از دوستای بچگیش که الان بیشتر از ننه بچه دارن بعضی حتی نوه دارن خیلی ننشست گفت یاسر الان با بچه های کوچه دعوا می کنه و باید بره تا دم در با پریدخت همراهیش کردیم.
پری دخت گفت باجی من میرم با دختر فخری خانم بازی کنم گفتم باشه و رفتم اتاق آقا جواد رو مرتب کنم که به حرف ننه هم گوش داده باشم. پریدخت ورپریده کل صندوقچه را به هم ریخته بود. دونه دونه همه چی و سر جاش چیدم. اولین بار بود که محتویات داخل صندوقچه رو می دیدم. داشتم همه رو می چیدم که چشمم به یک گردنبند افتاد گفتم حتما مال منه و آقا جواد گذاشته که سر وقت بهم هدیه بده. از این کارا زیاد می کرد برام خیلی کادو می خرید از تمام زنای ده بیشتر طلا داشتم.
وسایل رو چیدم سرجاش بلند شدم و رفتم پایین و شام خوردیم. پری دخت بازم مثل ناهار دو تا بشقاب غذای کامل رو خورد فخری خانم گفت: ورپرید مگه از قحطی فرار کردی؟ پری دخت چیزی نگفت و رفتیم بالا که بخوابیم اما ای دل غافل انقدر غذا خورده بود که دل درد امانش رو برید.
هر کاری می کردیم فایده نداشت عرق نعنا دادیم، حوله داغ گذاشتیم، اما فایده ای نداشت. پری دخت منو بغل کرد و گریه کنم گفت: باجی یک چیزی بهت می گم ولی قول بده که نگی از من شنیدی پرسیدی ننه و پدر راجع به تو آقا جواد چی میگن گفتم: خوب حالا چرا الان می خوای یک چیزی بهم بگی من که عصر از پرسیدم گفت: آخه این قدر دل درد دارم که میترسم بمیرم و چیزی که ازم پرسیدی رو نتونم بهت جواب بدم.
گفتم: حالا ولش کن بذار شکمت خوب بشه بدن راجع بهش حرف می زنیم گفت نه باجی بزار بگم یک شب که ننه فکر می کرد خوابم یواشکی داشتم به حرف هاشون گوش میکردم که ننه گفت: همه میگن دخترمون رو فروختی ترس برم داشته بود و فکر می کردم منو فروخت و دیگه نمی تونم ببینمت که پدر گفت:
+ غلط کردن کی همچین حرفی زده همه دختر شوهر میدن ما هم شوهر دادیم ولی حالا چون داماد ما یکم پول داره و سرشناسه همه حسودی می کنند چه حرفا یعنی من از بچه سیر شدم یا عرضه ندارم کار کنم که مجبور بشم دخترم رو بفروشم.
پری دخت این حرف ها رو می زد و من بیشتر گر می گرفتم آخه چرا؟!!
مگه من چه گناهی کردم باید توی این سن فروخته بشم؟
به چه قیمتی؟!
قیمت من چقدر بود؟!
چقدر منو فروخته بودن؟!
یعنی من هیچ ارزشی براشون نداشتم؟!
با پول فروش من چی کار کرده بودن؟!
یعنی خانواده من انقدر نیازمند بودن که مجبور بودن برای تامین مایحتاج شون من رو بفروشن؟!
چرا؟!! تک تک این چرا ها توی ذهنم تکرار می شد و می گفتم گل دخت سرنوشت تو اینه. خودمو قانع می کردم و می گفتم جواد مرد بدی نیست حداقل دیگه منو نمی فروشه. پریدخت حالش بهتر شده بود.
تا خود صبح خوابم نبرد خروس خون بیدار شدم و رفتم تو حیاط وضو گرفتم و نشستم به نماز به گلایه با خدا حرف می زدم استغفرالله کفرم می گفتم؛ می گفتم چرا به دنیا اومدم شاید به دنیا اومدم که فروخته شم؛ فروخته شم تا خونوادم گشته نمونن.
اینارو می گفتم و اشک می ریختم انقدر اشک ریخته بودم که خودمم نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد. صبح پری دخت باجی گویان بیدارم کرد وقتی صورتشو دیدم ناخود آگاه زدم زیر خنده وسایلی که جواد برای عروسی برام خریده بود رو من اصلا استفاده نکرده بودم.
ولی پری دخت از خجالتش در اومده بود و همه را به سر و صورتش مالیده بود چشمای قرمز و لبای مشکی مگه می شد گفتم چیکار کردی دختر این چه شکل و شمایلی برای خودت درست کردی؟!
+ خوشگل شدم باجی؟!
– خیلی خوشگل شدی فقط برو صورت تو بشور تا فخری خانم ندیده و از ترس زحله ترک نشده.
پریدخت چند روز پیشم موند انگار حالم بهتر شده بود از فخری خانم آشپزی یاد میگرفتم. به من یاد داد چطور روی لحاف طرح بندازم و من از اون روز شروع کردم به گل دوختن روی هر پارچه ای که تو خونه بود. ننه بعد از چند روز اومدم دنبال پری دخت.
+ پدرت اومده باید ببرمش خونه
از من اصرار که بذار بمونه من این جا تنهام کسی رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم.
+ نه پدرت گفته که بیام دنبالش.
پری دخت هم رفت و باز من تنها شدم چند وقتی که آقا جواد نبود خیلی سخت می گذشت انقدر که می گفتم کاش منم با خودش ببره. ولی مگه جراتشو داشتم انقدر توی خونه پدری من مرد سالاری حاکم بود. جراتشو نداشتم از جواد چیزی بخوام. اما این دفعه بهش می گفتم نمی تونم تنها بمونم و دلم براش تنگ میشه شاید به نظر همه عجیب بیاد یک دختر دوازده ساله چطور میتونه عاشق مردی هم سن سال پدرش بشه.
اما این تقدیر من بود و من می خواستم باهاش بجنگم می خواستم باهاش کنار بیام ازش لذت ببرم باهاش کمک کنم به تمام کسایی که نیاز به کمک دارن. روزی نبود که به بچگی هام فکر نکنم زمانی که با دختر همسایه می رفتیم بالای تپه و مورچه ها را اذیت می کردیم. در لونه هاشونو کیپ می کردیم.
چقدر سنگ به کندوی زنبور می زدیم الان که فکر می کنم خیلی بی رحم بودیم و شاید هم خیلی بچه!. شاید کسی به من نگفته بود حیوونا هم اذیت میشن شاید هم معنی کلمه اذیت رو نمی دونستیم روزها گذشت چند ماهی بود که از جواد خبر نداشتم غیبتش خیلی طولانی شده بود با خودم گفتم نکنه بلایی سرش اومده.
مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد بعضی وقتا بهم سر می زد به سرم زده بود این دفعه که میاد بهش بگم از پدر بپرسه: که می دونه آقا جواد کجا کار می کنه؟ اصلا ازش خبری داره؟ قبلا هم همین قدر طولانی از ده می رفته و سالم برمی گشته؟ به همه اینا فکر کردم که صدای در اومد گفتم حتما جواد چادر سفید گل گلی و سر کردم رفتم درو باز کردم و دیدم که خودشه با یک دست پر اومده بود صحنه ی هیچ وقت تو خونه پدری ندیدم گفتم خوش اومدی.
خودش تنها بود. این بار برادرشوهرم باهاش نیومده بودن. ظاهرش خیلی خسته بود گفتم چیزی شده گفت نه خسته ام بگو حموم داغ کنن کل اون روز رو خواب بود. حتی بیدار نشد شام بخوره. فردا بعد ناهار وقتی رفتیم استراحت کنیم صدام کرد و گفت بیا تو اتاقم کارت دارم نمی دونستم چیکار داره رفتم نشستم پیشش بعد از چند ماه هنوز همون بود و من دلتنگ تر گفتم بله در صندوقچه را باز کرد و گردنبندی که اون روز دیدم رو بهم داد گفت می خواستم قبل سفر بهت بدم ولی یادم رفت.
همیشه برام سوال بود آقا جواد منو کجا دیده؟ کی دیده؟ اصلا دیده؟ فقط دلش به حال فقیر بودن ما سوخته و خواسته کمکی بهمون بکنه گفتم: آقا جواد. گفت: به من نگو آقا صدا و نازک کردم و گفتم جواد تو منو کجا دیدی؟ یعنی چی شد که خواستی من زنت بشم؟ با صدای کلفت مردونه اش گفت مگه فرقی هم می کنه؟ گفتم فرقی نمی کنه ولی دلم می خواست بدونم.
گفت: دوستم همسایه بغلی خونه شما بود یک روز که تو حیاط می چرخیدی دیدمت و گفتم این همونه پرس و جو کردم گفتم پدرت بیاد پیشم. تو رو ازش خواستگاری کردم بقیه اش هم که خودت می دونی مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد.
حالا گردنبند تو دوست داری گفتم خیلی قشنگه ازت ممنونم روزمون بازم مثل قبل می گذشت یک سال و نیم بود که ازدواج کرده بودم آقا جواد هنوز هم در رفت و آمد بود می دونستم که قبلاً یک زن گرفته و بچه دار نشده چند وقتی بود تو فکرش بودم نکنه منم سرنوشت مثل اون شه نکنه منم بچه دار نشم نکنه آقا جواد منم طلاق بده نکنه یک نون خور اضافه دوباره بخونه پدرم برگرده.
یک روز که داشتم تو حیاط می چرخیدم بوی قرمه سبزی فخری خانوم گیجم کرد. سرم گیج رفت و افتادم توی حیاط. فخری خانم به دادم رسید تو اون روز چند بار این حالت بهم دست داد. مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد نمی دونم در عرض چند روز چجوری به گوش همه رسیده بود بعضی ها می گفتن دختر مریضشون و انداختن به مشهدی بعضی ها می گفتن دختر غش می کنه فردای اون روز ننه اومد پیشم گفت کل ده پر شده که دختر مریضه.
رفتم پایین برای غذا خوردن حالم به هم خورد. ننه گفت شاید حامله باشی من متعجب از این حرف رفتم توی دستشویی. جواد چند روزی بود که رفته بود یزد خبری ازش نداشتم اونم همین طور.
گفتم اگه حامله باشم که وقتی بیاد خوشحال میشه اگه نباشم تا وقتی که بیاد خوب شدم تو شک این که حامله ام یا نه دو ماه گذشت هنوز حالت تهوع داشتم شکمم کم کم داشت بزرگ میشد دیگه چهارده سالم شده بود و مطمئن بودم که حامله ام. خیلی از خود مراقبت می کردم فخری خانم هم همین طور می گفت اگه آقا بفهمه از خوشحالی همه مردم رو شیرینی میده.
کتاب مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد داستان زندگی دختر بچه 9 ساله ای که به اجبار پدرش به عقد مردی سن بالا و بزرگ تر از خود در می آید مادربزرگی که به پدربزرگی فروخته شد.