عنوان کتاب: ماز
نويسنده: سیده فاطمه سیدجلالی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
او از انجام این کار ممانعت کرد. چند بار حرفم را تکرار کردم اما هر بار او مقاومت می کرد.
دیگر کفرم را در آورده بود. خواستم سرش فریاد بزنم اما فقط تعدادی اصوات نامفهوم از گلویم خارج شد. شبیه نوزادی که تازه اصوات را یاد گرفته باشد. آن ها بلند می خندیدند؛ مرا مسخره می کردند.
در این حین چشمم به یکی از سربازان خودم افتاد که آرام می خندید.
دستمالم را از جیب کت نظامی ام در آوردم و با وسواس شدید پوتینم را پاک کردم.
سپس تپانچه ام را در آوردم و دانه دانه گلوله ای حرامشان کردم.
بعد از کشتن تک تک آن ها، روی جنازه هایشان نشستم و دستور دادم برایم چای بیاورند. وقتی چایم تمام شد تپانچه ام را بالا بردم و سرباز را نشانه گرفتم. بر روی زمین افتاد و دورش پر از خون شد. کمی به او نزدیک شدم و گفتم:
– اینجا مسخره کردن تاوان سختی دارد.
به خودم می آیم. عکس را از دیوار، پایین می آورم. با دیدن چهره ی کریح استاد، دوباره معده ام شروع به ترشح اسید می کند. تمام بزاق دهانم را جمع می کنم و با تمام قدرت روی عکس دکتر، تف می کنم. در این حین مراقبم که حتی قطره ای روی پوتینم نریزد. عکس را به گوشه ای پرتاب می کنم.
مدام سوالاتی از ذهنم می گذرد. سوالاتی که با خنجر بر روحم خراش می کشد.
از خود می پرسم که آن روز عملیات، اگر حرف آن پسر را نشنیده می گرفتم و یا با یک سیلی، قضیه را فِیصله می دادم چه از من کم می شد که حالا به من اضافه شده است؟
مدام چهره ی سرباز را به یاد می آورم که تمام گناهش مخفیانه خندیدن به ژنرالش بود.
خب کارش اشتباه بود ولی مستحق مرگ نبود.
گاهی با خود فکر می کنم که آیا خانواده ای دارد؟
شاید پسر بچه ای دارد که منتظر او باشد. هر روز غروب بالای تپه ها می ایستد تا پدرش را ببیند و هیچ کس را ندارد که به او بگوید پدر امروز هم نمی آید.
شاید هم در روستای آن ها، پیرهای خرافاتی زندگی می کنند که حاضرند هر چه غیر از آن ها باشد را کذب بدانند. شاید آن ها هیچ چیز را غیر از خودشان قبول ندارند؛ اگر این گونه بود، کاش آن سرباز را نمی کشتم.
آن روز، بعد از عملیات به اردوگاه برگشتیم. از دروازه که رد شدیم مارشال، بالای پله ها ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت اما لبخندش لحظه ای بیشتر دوام نیاورد.
بالا مقامم انتظار ارتشی اسیر را داشتند ولی من فقط برایش جسد آورده بودم.
وقتی به او نزدیک شدم از من خواست سریعاً به اتاقش بروم و من نیز همان کار را کردم. به محض رسیدن به اتاقش چنان فریادی بر سرم زد که مدال هایم از شدت ارتعاش صدا بهم خوردند.
پشت میز چوبی خود نشسته بود و در حالی که با پرچم بازی می کرد از من دلیل می خواست. نمی دانستم چه باید بگویم. توهین به من دلیل قانع کننده ای برای کشتن اسیرانی که برایشان این قدر مهم بود، نبود…..
(کتاب ماز)