به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
مجسمه-ای-به-نام-نوبر-نخویسنده-حدیث-احمدی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب مجسمه ای به نام نوبر
محصول قبلی
خلوت-کور-نویسنده-یاسر-محمدی
کتاب خلوت کور 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
کابوس-؟-یک-استکان-چای نویسنده حمید رضا رحیم متولی
کتاب کابوس!؟؟؟ یک استکان چای 50,000 تومان

کتاب مجسمه ای به نام نوبر

50,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: مجسمه ای به نام نوبر

نویسنده: حدیث احمدی

کتاب مجسمه‌ای به نام نوبر نخستین کتاب حدیث احمدی روایتی‌ است احساسی از زندگی دختر بچه‌ی ناتوانی که در خانواده و اجتماع تنها و بدون هیچ پشتیبانی مانده و با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند.

 

خلاصه ای از کتاب:

اطرافم را دود های خاکستری رنگ احاطه کرده بودند. انگار وزنه ای سه کیلویی را به نفسم وصل‌کرده باشند، نفسم توان بالا آمدن نداشت، گیر کرده بود جایی بالای قفسه ی سینه ام و در آخر با تلاش های زیاد موفق شد به صورت اشک از چشمانم بیرون بریزد.

انسان هایی عجیب با چشمانی آنقدر ریز بود که به سختی دیده میشد یا چشمانی که به اندازه ی ی یک گردو درشت بود، صورت هایی برآمده یا بسیار تکیده و لاغر، دست هایی دراز و صورت های مستطیلی شکل…

حرف نمیزدند، خجالت زده فقط از‌من دور می شدند، هرچه بیشتر به نزدیک آن ها می رفتم، از من دورتر می شدند. ترس از چشمانشان بیرون میزد و به دست و پای من زنجیر می شد.

داد می زدم و صدایشان می کردم اما صدایی از‌من بیرون نمی آمد. نفس هایم هم چنان اشک می شد و بی وقفه از چشمانم پایین می ریخت. احساس می کردم که قرار است به دست خودم غرق شوم، تمام تلاشم را می کردم که بتوانم نفس بکشم.. یک.. دو…سه.. نه نشد، دوباره یک.. دو …سه… نه، دوباره، یک…دو…سه

از خواب پریدم.به سختی می توانستم تکان بخورم، اگر راه رفتن پشه روی دستم نبود، فکرمی کردم دیشب تبدیل به چوبی خشک شدم.

دست ها و پاهایم را به طرف مخالف هم کشیدم. نور آفتاب از پنجره بین انگشتانم می تابید که مثل انگشت های سیمین آن وقت ها که هفته ای دوبار استخر می رفت شده بود، ناناجان هر بار که او از استخر می آمد برایش روغن بادام آماده می کرد، بعد می نشست و دامن سیاه رنگش را زیر دمپایی هایش گیر می داد.

بعد دستان سیمین را می گرفت و شروع می کرد، روغن می زد و می گفت: بچگی های من که مثل بچگی های تو نبود.. آه میکشید: مثل بچگی های این دختر نبود…

 من فقط می دویدم، توی روستامون آب داشتیم به چه زلالی، رود داشتیم به چه بلندی…

 با خالت عهد بسته بودیم که اگه تا آخر رودو بره عروسک من مال اون بشه و اگه من تا آخر رود رفتم بهم یاد بده چطوری موهامو ببافم، اون همیشه موهاشو می بافت و موهای من همیشه ژولیده بود، یه روزم که من ایستاده بودم اون رفت که بره تا آخر رود اما… همیشه همین داستان را می گفت و همیشه به اینجای ماجرا که میرسید اشک در چشمانش حلقه میزد. سیمین می گفت: میدونم مامانم، میدونم. چرا ول نمیکنی این داستانو؟

بعد نانا جان از خیره شدن به بخاری دست برمی داشت و دست دیگر سیمین را می گرفت.آره خلاصه می خواستم بگم که منم که بچه بودم دستام همیشه اینطوری چروک بود و مامانم برام از این روغنا میزد که دستم باز شه…. و دیگر هیچ چیز نمی گفت.

از جایم بلند شدم و خواستم به بیرون اتاق بروم که احساس کردم تنها نیستم، من تنهایی را خوب می شناختم و نگاه غریبه را حس می کردم.. به پشت سرم که نگاه کردم خودم را دیدم، در آینه بودم. کلافه پارچه ی مشکی رنگی که پایین آینه افتاده بود را برداشتم و آینه را پوشاندم. با دیدن خودم در آینه به یاد خوابی که دیشب دیده بودم افتادم.

انگار قیافه ای جدید به آن آدم های عجیب و غریب اضافه شده بود. دندان های سیاه، گوش هایی مثل گوش های فیل و موهایش… درست یادم نیست انگار اصلا مو نداشت. در همین افکار بودم که نانا جان داخل شد. روسری قرمز ترمه نشانی به روی دوشش انداخته بود و موهایش را از دو طرف پشت گوشش تکیه داده بود. لبخند زد، هوس شیرینی زنجبیلی کردم.

به آینه ی سیاه رنگ نگاه کردم و گفتم: پس سیمین کی این آینه رو می بره؟

کنارم نشست و من را مثل یک عروسک بغل کشید:” می بره مامان جان عجله واسه چی؟”

–  “من ازش می ترسم.”

سرمو بوسید و گفت:” بیرونو نگاه کردی؟”

با سر که جواب منفی دادم گفت:” منم تا لنگ ظهر می خوابیدم حوصله نداشتم از اتاق بیام بیرون، اگه یه ساعت دیرتر می آمدم سراغت که همه برفا آب شده بود…”

چشمانم برق زد، از اتاق بیرون دویدم… پشت بام سفید بود، از بالا به پایین نگاه کردم، کوچه سفید بود، درخت های دم در سفید بودند، وانت سر خیابان سفید بود.

بدون توجه به این که لباس زیادی تنم نیست، شروع به ساخت یک آدم برفی کردم. بعد ناناجان با لباس گرم و آمد و هر دو مشغول ساخت آدم برفی شدیم… دقیقا نمیدانم ساعت چند بود که نانا جان گفت:” خیلی خوب حالا این مدادم میزاریم برای دماغش، خیلی قشنگ شد.”

عقب رفتم که از دور بتوانم بهتر نگاهش کنم، با دیدنش تمام تنم یخ زد، تازه سرما را حس کردم و تا مغز استخوانم از سرما تیر کشید.

– “اینکه خیلی زشته..”

–  “مامان جان آدم برفیه دیگه، آدم برفیا این شکلین.”

– “آدم برفیا این شکلی نیستن، این خیلی زشته… مثل من شده.”

– “کی گفته تو زشتی؟”

– “سیمین.”

قیافه ی ناناجان باد کرد، مثل سال پیش که شهرداری به بهانه ی صاف کردن زمین همه ی درخت هارا از جا کند، ناناجان دقیقا همین شکلی بود ولی شاید کمی قرمز تر از الان.

– “نوبر، میدونی هرکس توی کل زندگیش یه آرزو داره که میتونه اونو از خدا بخواد و خدا حتما اونو برآورده کنه…”

تعجب کردم. انتظار داشتم با بازکردن دهان ناناجان گوش هایم کر شود، اما او مثل همیشه آرام بود. حتی پارسال هم سر قضیه ی درخت ها وقتی که این شکلی شد تا می توانست داد زد، برای حفظ کاج های خانه دو ساعت بر سر راننده و مامور و هزار آدم دیگر داد زد و آخر… برای از دست دادنشان یک روز تمام سکوت کرد.

دهان باز کردم و گفتم :” آرزو؟”

– “آره”

– “یعنی من میتونم یه آرزویی بکنم که حتما حتما برآورده بشه؟”

– “حتما حتما”

– “حتی اون عروسکه که رعنا داره؟”

– “تو عروسک می خوای؟”

– “آره، ولی دلم نمی خواد آرزومو فعلا استفاده کنم.”

باز هم خندید.

– “نانا جان تو شیرینی زنجبیلی بلدی؟”

– “نه، ولی سیمین بلده.”

– “.. ولش کن. تو آرزوتو از خدا خواستی؟”

– “آره”

– “چی بوده؟”

– “به دنیا اومدن تو خوشگل ترین دختر توی این دنیا.”

بوی نان بربری در خانه پیچید، نادر داد زد:” خانوم، بیا برات بربری خریدم که هوس کرده بودی. گفتم کنجدشم زیاد بزنن.”

سیمین انار به دست وارد پذیرایی شد و گفت:” نادر جان، من هفته ی پیش هوس کرده بودم. تو یه هفتس شب و روز داری بربری می خری.”

نادر نان را دست خانوم جان داد و کنار سیمین نشست. از ظرفی که سیمین در آن دانه های انار را ریخته بود مشتی انار برداشت. سیمین در حالی که با قاشق پشت انار ها می زد، در فکر فرو رفته بود. داشت پس کوچه های ذهنش را زیر و رو می کرد تا ببیند اسمی مناسب یک دختر بچه ی سفید رو با موهای مشکی و چشم های درشت پیدا می کند یا نه! که نادر زبان باز کرد:” خانوم جان انار ها خوب شیرین بودنا.. ببین واسه بچمون نوبرشو جدا کردم و آوردم.”

سیمین هیجان زده گفت:” نوبر.. قشنگه نه؟؟ اسمشو بزاریم نوبر.”

  • “حالا از کجا معلوم که دختره.”
  • “من مادرشم این بچه تو شکم من داره بزرگ میشه. اگه پسر بود زیاد این طرف اون طرف می شد. دخترم انقدر آرومه که نگو.”
  • “منم والا از بچگی تا الان کسی صدا ازم نشنیده.”

خانوم جان که از مشاجره های این چند روزه بر سر دختر و پسر خسته شده بود گفت:” مادر جان، دختر و پسرش که فرقی نمی کنه دعا کنین سالم باشه.”

  • “خانوم جان این چه حرفیه؟ معلومه که سالمه. چرا سالم نباشه؟ من سالم. نادر سالم. این بچه هم سالمه.”

همه ساکت شدند و به غیر از صدای قاشق  پشت پوست انار صدایی نمی آمد. هر کس در رویایی که شش سال منتظرش بود سیر می کرد. خانوم جان خاطرات بچگیش را برای نوه اش تعریف می کرد و او را روی پاهایش در خواب می کرد، برایش از همه چیز و همه جا می گفت. از تک شاهزاده ی زیبای ترکمن شاه، از رودخانه ی بزرگ ، از قله ی کوه های برف گرفته…

نادر دیوار رنگ می کرد، تک دخترش رنگ نارنجی را برای دیوار ها انتخاب کرده بود و حالا هر دو مشغول نقاشی کردن دیوار ها بودند نادر سر به سرش می گذارد که اتاقش جادو دارد در و دیوار باهم حرف می زنند از دختر های خوشگلی که رنگ های قشنگ برای دیوار انتخاب می کنند هم خوششان می آید.

 نادر صدای خنده هایش را می شنود. سیمین اما نوبرش را رویای ناتمام خود می بیند، تمام چیزی که او نشد. او زیبا نشد اما دخترش باید زیبا ترین دختر جهان باشد، دانشگاه نرفت اما دخترش باید موفق ترین دختر می شد، مثل رویای سیمین مجسمه می ساخت و مشهور می شد، صدای نادر همه را از فکر و خیال بیرون کشاند.

  • “اتاقشو نارنجی کنم؟”

–  “تو زشت ترین دختر توی این دنیایی”

از او فاصله گرفتم، ترسیدم، ذهنم فقط به پاهایم دستور میداد و من بی اداره فقط میدویدم. از روشنایی میترسیدم، از روز، از نور، از آفتاب و از هیچیزی که بخواهد مرا نشان دهد. شب، تاریکی و سکوت به من آرامش میداد.

به در خانه رسیدم. در خانه باز شد و پدر از آن بیرون آمد.

–  “نوبر! گریه میکنی؟”

دست روی گونه ام کشیدم، با برخورد دستم با قطره های اشک لرز بر تنم افتاد. پدر خم شد و در حالی که بند کفش هایش را می بست گفت: به مامانت بگو من رفتم سر کار و بعد رفت.

وارد خانه شدم و به طرف پشت بام رفتم از ماه پیش که سیمین متوجه شد یک موجود کوچولو در شکمش شروع به رشد کرده، اینجا اتاق من و محل زندگی من شده بود. من این اتاق را نسبت به اتاق پایین بیشتر دوست داشتم. آنقدر به بوی رنگ و چوب موقع خواب عادت کرده بودم که بدون آنها به سختی خوابم می برد.

بیشتر فضای اتاق خالی بود انا به محض ورود احساس از شلوغی زیاد کلافه میشدی، گوشه ی سمت راست اتاق یک میز چوبی باد کرده که روی آن وسایل رنگ پدر چیده شده بود و یک نردبون که به دلیل کوتاه بودن سقف اتاق روی زمین خوابانده شده بود، و یک سری قلمو های بزرگ که کنار میز روی زمین افتاده بود.

یک تشک و پتوی که قبلا نانا جان روی آن می خوابید و کنار آن یک ظرف گل و یک سری مجسمه های عجیب که روز ها برای فرار از آن ترس همیشگی که پشت بام و در کل این خان هبه من می داد می ساختمشان، خوب که فکر میکنم تعداد آنها با جا به جایی من به اتاق روی پشت بام خیلی زیاد تر شده بود، آنها تنها دوستانی بود که من داشتم.

اسم یکی از مجسمه ها آقای جولی بود و درست مثل آقایی چاقی که توی تلویزیون بود گوش های بزرگی داشت که هر صدایی را میشنید حتی بعضی اوقات با مگس ها در اتاقم حرف میزنند اما آقای جولی لاغر بود و آنقدر که از لاغر بودنش ناراحت بود و خجالت میکشید از گوش های مثل گوش فیلش خجالت نمیکشید.

یکی دیگر از مجسمه ها خاتون بود که دست نداشت، یکی دیگر پِنه، یکی علی و.. اما یکی از مجسمه ها اسم نداشت، یعنی هرچقدر که فکر میکردم اسم مناسبی برایش پیدا نمی کردم، گوش های خیلی کوچکی داشت با چشم هایی که انگار همیشه به پایین نگاه می کردند.

 گوشه پلک هایش افتاده و گونه هایش به سمت پایین تمایل داشت و همین باعث شده بود که نتواند درست لبخند بزند. در واقع من هیچوقت لبخند او را ندیده بودم ولی مطمعنم که اگر ناناجان بود لبخندش را میدی و برایم تعریف میکرد که لبخندش چقدر زیباست.

آن را سه سال پیش ساختم، درست همان روزی که فهمیدم ناناجان رفته و دیگر هم برنمیگرده، اولین مجسمه ای که ساختم و اولین دوستم کمی شبیه به من بودم اما من همیشه به او می گفتم که خیلی از من زیبا تر است.

 اوایل خیلی از شکلش ناراحت بود اما من به او گفتم که تنها نیست. گفتم اینکه بین پنجاه هزار مجسمه فقط او این شکلی شده یک جورایی غمگین است اما جالب هم هست، انگار که تو نشان شده …

 البته هیچوقت به او نمی گفتم که این نشان هیچ رنگی از خوشبختی با خود ندارد. به او گفتم که هیچ وقت در آینه نگاه نکند. گفتم که قشنگ ترین مجسمه در کل این دنیاست و گفتم که چقدر دوستش دارم.

من همه ی آن هارا دوست داشتم. در واقع آنها تنها دلایلی بودند که صبح ها وقتی بیدار میشدم از اینکه به یک کیف دستی، قابلمه، گلدان، جعبه ی وسایل اولیه، طوطی و.. تبدیل نشده بودم خوشحال بودم.

اتاق بیشتر مواقع تاریک بود. فقط یک چراغ خواب آنجا بود که به ندرت روشن می شد و هم من هم مجسمه ها از این وضع راضی بودیم.

کنار مجسمه ها نشستم، خاک هایی که از سر کوچه آورده بودم را با آب مخلوط کردم.

– “دختر…دختر”

از اتاق بیرون آمدم، سیمین در راه پله بود. دست راستش را طوری به کمرش چسبانده بود که انگار قرار بود از وسط دو نیم شود. قیافه اش در هم بود.

اسم من در ذهن او همیشه دختر بوده یا گاهی اوقات که عصبانی میشود اوووی، انگار واژه ی نوبر در ذهنش به معنی علف هرز است.

با دیدن من اخم هایش را بیشتر در هم کشید.

– “کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم، مگه تو وضع منو نمیدونی؟”

شروع کرد از پله ها پایین رفتن و من هم به دنبالش پایین رفتم.

–  “تو و بابات نشستین تو این خونه که از صب تا شب فقط منو حرص بدین.”

سرش را برگرداند من را نگاه کرد و ادامه داد: “حالا اصلا بابات کجا هست؟”

–  “سرکار”

–  “عه پس بلاخره یه آدم احمقی پیدا شد که دیوارشو بده دست بابات که از صب تا شب نشینه توی خونه به در و دیوار نگاه …”

حرف توی دهن سیمین خشک شد روی پله نشست و دستش را روی شکمش گذاشت. کنارش رفتم و کمی نگاهش کردم، چشمانش طوری گشاد شده بود که انگار میخواست من را درسته با آن چشم های عسلی رنگ قورت دهد. دستم را گرفت و آرام روی شکمش گذاشت.

–  “ببین، داره لگد میزنه”

چیزی احساس نمی کردم، سیمین کمی دستم را جا به جا کرد، فکر کردم حتما باید چیزی باشد که من آنرا درک نمیکنم خواستم لبخند بزنم و الکی ذوق کنم که سیمین عصبانی دستم را به طرفی پرت کرد و گفت: لابد بچن دوست نداره خودشو به تو نشون بده وگرنه دیشب که نادر دستشو روی شکمم گذاشت این نی نی کوچولو انقدر این طرف و اون طرف رفت و لگد زد که نگو.

نگاهش را از شکمش گرفت و به من داد: “غذا خوردی؟”

–  “نه”

–  :از خونه لیلا خانوم یکم آش آوردم از تو کیفم بردار بخور”

–  “من آش دوغ دوست ندارم.”

–  “خوب از دیشبم یکم کشک بادمجون مونده برا خودت گرم کن، این آشم بزار تو یخچال برا بابات. من امروز انقدر خسته شدم که نگو میرم یکم بخواب.”

سیمین بیشتر اوقات روز را در اتاق نوبر می گذارند. هفته ی پیش رنگ کردنش تمام و شد و وسایل را داخل اتاق چیده بودند.

دامن های چین دار، لباس های گل گلی و عروسک های رنگی. سیمین دلش می خواست از هر چیزی بهترینش را برای نوبر داشته باشد.

ساعت ها در اتاق می نشست و روز های بزرگ شدن نوبر را می دید؛ که چطور اولین قدم هایش را برمی دارد، مدرسه می رود، بازی می کند، حرف می زند. سیمین یک عمر را با نوبر در همین اتاق گذرانده بود.

 هرچه که بیشتر پیش می رفت و شکمش جلوتر می آمد استرسش بیشتر می شد، یک استرش قشنگ برای دیدنش، شنیدن صدایش و در آغوش گرفتنش.

خانه ی شمالی پلاک چهل و سه آخر کوچه گلشن نه ماه از بهترین ماه های زندگیش را به چشم دید. و در روز سی ام تیر ماه وقتی که سیمین به عادت هرروزش اتاق نوبر را مرتب می کرد درد شدیدی را زیر شکمش احساس کرد. انگار که درد از زیر شکمش شروع شود و کم کم پیش برود پاهایش را فلج کند و عرق سرد از پیشانیش بچکاند.

 سیمین کنار تخت تشسته و دستش را به دیوار تکیه داده بود. حرف نمیزد، احساس می کرد با کوچکترین صحبتی همین توان کم هم که برایش باقی مانده از بین می رود.

 بلاخره وقتی که درد نیروی دستانش را هم از او گرفت، دهان باز و کرد و خانوم جان را صدا کرد و بعد از حال رفت.

بوی الکل و لباس سفید دکتر ها استرس‌زیادی‌را به سیمین وارد می کرد، بدنش به طور تکه تکه قرمز شده بود، از بچگی همینطور بود بخاطر سفیدی زیاد بدنش تا از چیزی می ترسید، ذوق می کرد، بدش می آمد، خوشش می آمد و..

بدنش قرمز می شد. سعی می کرد فکرش را درگیر چیز های دیگر کند و به عملی که در پیش دارد فکر نکند. دردش از یک ساعت پیش خیلی کم تر شده بود و قابل تحمل بود. خانوم جان سعی می کرد از تجربه های خودش زمانی که اورا به دنیا آورده بگوید اما این بیشتر سیمین را کلافه می کرد.

نادر عرض بیمارستان را طی می کرد و یک لحظه نمی توانست آرام بشیند. از طرفی دوست داشت پیش سیمین باشد و از طرفی دلش تاب نمی آورد که سیمین را ببیند. به حیاط بیمارستان رفت. درختان زیادی فضای آنجا را پوشانده بودند و آنجا را بیشتر شبیه تفریحگاه کرده بودند. خانواده های مختلف جای جای بیمارستان نشسته بودند. از قیافه هایشان خستگی می بارید.

 بیشترشان به یک نقطه خیره شده بودند. همین فضای بیمارستان را دلخراش می کرد. در ذهنش شعری که مادرش همیشه برای به خواب کردن او می خواند را تکرار می کرد:” تو بیا تی مو بنشین، آی بلال طبیب دردم…”

سیمین از حجم صورت های ماسک زده ی بالا سرش به وحشت افتاده بود. اینکه این همه آدم به او ذل زده بودند اورا خجالت زده می‌ کرد. یکی از خانوم هایی که ماسک سبز رنگ به صورتش زده بود نزدیک سیمین شد و گفت:” خوب به من گوش کنید، من یه ماسک به صورتتون میزنم. به محض اینکه ماسک رو روی صورتتون گذاشتم نفس عمیق بکشید و تا پنج بشمرید.”

سیمین سعی کرد حرف های پرستار را چندبار در ذهنش تکرار کند تا از یادش نرود. پرستار ماسک را روی صورتش قرار داد و سیمین نفس کشید، احساس کرد که چیزی از گلویش تا نک انگشتانش یخ زد و قبل از اینکه بتواند عددی را بر زبان بیاورد از هوش رفت.

استرس داشتم، سرم را در یقه ی لباسم فرو بردم برگشتم و به بابا نگاه کردم. بدون اینکه صدایی از او بیرون آید گفت: برو دیگه …

نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم صندلی ها به صورت دایره وار چیده شده بودند، یک شومینه انتهای اتاق روشن بود که فضا را گرم میکرد.

 مردی جوان در راس صندلی ها نشسته بود که لبخند از روی لبش محو نمی شد، صندلی ها تقریبا پر بودند. من دقیقا نمی دانستم کجا هستم.

 در کل زندگیم بیشتر از چهار ساعت را بیرون از خانه نگذرانده ام ، پدر هم به من توضیح مختصری داده بود که البته هیچ چیزی از توضیحاتش را نفهمیده بودم .

مرد جوان از جا بلند و شد و با صدایی که به گوش من برسد گفت: «خیلی خوش اومدی، بفرما بشین.»

جلو رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم . همه با لبخند به من نگاه می کردند. مرد جوان شروع به صحبت کرد: «خوب مثل اینکه امروز یه عضو جدید داریم.» بعد رو به من کرد و گفت :«می خوای خودتو برای ما معرفی کنی؟»

ماسک روی صورتم را بالاتر بردم و با سرم به نشانه ی جواب منفی تکان دادم. اضطراب از چشمانم بیرون میزد. دستانم یخ زده بود و شومینه هم باعث گرم شدنش نمیشد. تا به حال میان یک جمع نبودم آن هم یک جمعی که همه ی آدم هایش با لبخندی گرم به من نگاه کنند، این لبخند گرمشان بیشتر می ترساندم، میترسیدم از اینکه با دیدن صورتم دیگر به من لبخند نزنند.

مرد جوان همچنان با لبخند گفت: «هیچ ایرادی نداره بهتره که ما خودمونو به دوستمون معرفی کنیم.» و بعد رو به بقیه پرسید:«کی میخواد اول خودشو معرفی کنه؟»

پسری که روبروی من نشسته بود دستش را بالا برد. یک ژاکت چرم پوشیده و یک عینک دودی به چشمانش زده بود که کاملا با صورت سفیدی که داشت در تناقض بود.

«خیلی خوب عرفان، ما منتظریم شروع کن.»

«سلام من عرفانم، راستش دوست جدیدمونو نمی بینم ولی ترسش رو احساس میکنم مثل روز اولی که من اینجا اومده بودم… من از وقتی که به دنیا اومدم هیچی نمی دیدم، در واقع بیشتر چیزای قشنگی که می شنوم و فقط تصور میکنم اما     نمی دونم چقدر تصوراتم میتونه نزدیک به واقعیت باشه، راستش کور بودن اونقدرام بد نیست من میتونم حس کنم، میتونم بشنوم، مثلا من دریا رو حس کردم و موسیقی رو شنیدم از وقتیم که موسیقی رو شنیدم عاشقش شدم.

از خیلی وقت پیش من صدای موسیقی رو شنیدم و دیگه نتونستم از فکرش بیرون بیام . بعد بابام کمکم کرد مامانم کمکم کرد و من تونستم یاد بگیرم ساز بزنم..»

صدای تشویق بلند شد. همه برایش دست زدند، من هم دست زدم. هیچ کدام از حرف هایش برایم باور کردنی نبود، حتی لحن بدون غمش را نمی توانستم باور کنم. بعد از اینکه تشویق ها تمام شد، عرفان ادامه داد:«حالا من می خوام یه آهنگی که جدید یاد گرفتمو برای دوست جدیدمون بزنم.» بعد از کنارش یک جعبه ی بزرگ درآورد و شروع کرد با یک سری چوب روی آنها زدن که باعث می شد صداهای قشنگی شنیده بشه.

 از این آهنگا زیاد شنیده بودم، از رادیوی نانا جان یا بعضی اوقات که سیمین تلویزیون می دید اما فکر نمی کردم کسی بتواند با زدن دو تکه چوب روی یک عالمه سیم این صدا هارا تولید کند، آن هم کسی که در زندگیش یک بار هم این سیم ها و دو تکه چوب را ندیده، آهنگ که تمام شد باز هم همه برای عرفان دست زدند.

نوبت به یک دختر رسید که هم سن و سال من بود. درست نمی توانست دست و پایش را کنترل‌ کند و مدام حرکت میکرد حتی نمی توانست واضح صحبت کند، بیشتر حرف هایش را نمی فهمیدم .

«سسلام ممن اسمم ساغرره من یه ببیماری به ننام سنند..سنندروم ددان دارم. در واققع تصوری از ننداشتن این ببیماری نندارم و نممیدونم اگگه یه روززی این بیماریو ننداشتم چججوری باید ززنده بممونم.»

بعد ساغر مثل دیوانه ها بلند بلند خندید. به من نگاه کرد، یک لبخند کش دار زد که باعث شد از گوشه ی لبش آب سرازیر شود و ادامه داد: «مطمعننم دوسستای خوبی بب..ببرای هم می ششیم.»

باز هم همه دست زدند و باز هم ساغر قهقهه زد. هر چقدر که زمان می گذشت من احساس راحتی بیشتری می کردم. بچه های دیگر هم خودشان را معرفی کردند، ماهرو که مجبور بود تمام زندگیش را با عصا راه برود و وقتی راه می رفت می لنگید، محمد روی ویلچر می نشست و شادی که اصلا نمی توانست حرف بزند.

برایم عجیب بودند. تک تکشان… من عادت کرده بودم که همیشه بترسم، از دیده شدن، شنیده شدن و حالا کسانی را می دیدم که با صدایی بلند خودشان را به نمایش می گذاشتند. اما همچنان نمی توانستم خودم را مثل آنها بدانم انگار هزار برابر تنها تر از آنها بودم.

مرد جوان از همه ی ما خواست که چشمانمان را ببندیم و خوب به حرف هایش گوش کنیم.چشمانم را بستم، دیوار سیاهی را جلوی چشمانم می دیدم. مرد جوان شروع کرد:«شما در یک باغ هستید، یک باغ پر از گل..»

گل های سفید و زردی که قبلا ناناجان داشت جلوی چشمانم رشد می کردند، درختان قدیم جلوی در خانه، از هرکدام دو سه تا بود.

«خوب که نگاه کنید، یک کلبه می بینید. یک کلبه ی چوبی، به سمتش می روید. هوا سرد است اما از داخل دودکش کلبه دود بیرون میاد در کلبه رو باز می کنید و داخل می شید. حالا گرم شدید احتمالا یه صندلی هم اونجاس روش بشینید و قشنگ کلبه را نگاه کنید.»

کلبه گرم بود، با گل هایی در گلدان مثل همان گل هایی که بیرون کلبه بودکه روی زمین چیده شده بود از طرف راست کلبه دور تا دور خانه تا طرف چپ گلدان های سفالی با همان گل های زرد و سفید چیده شده بودند.

 صندلی نانا جان که سیمین آن را دور اناخته بود هم آنجا بود. من روی آن نشستم و تاب میخوردم جلو…عقب…جلو….عقب. روبروی صندلی یک شومینه روشن بود با آتش های نارنجی و آبی رنگ..

«حالا وقتی که خیلی راحت و گرم روی صندلی نشستید در کلبه باز میشه و یه دوست میاد پیشتون، هر کسی که شما منتظرش هستید.»

در کلبه باز شد و نانا جان وارد شد با همان روسری قرمز ترمه نشان و یک بافت کرمی رنگ روی شانه اش پیرهن گلدار و دامن بلند مشکی پوشیده بود.

موهای سفیدش را از دو طرف پشت گوش هایش تکیه داده بود، لبخند میزد، لبخندش چای داغ بود. جلو آمد و کنار صندلی روی زمین نشست، دستاتش را به هم مالش داد خودش را جمع کرد و گفت: بیرون عجب بادی میاد. بعد رو به من گفت:« نوبر تو سردت نیست؟»

از تعجب نمی توانستم صحبت کنم با سر جواب منفی دادم. گرمم بود، زیادی گرمم بود.نانا جان بی توجه به حرف من شومینه را زیاد کرد و بعد گفت: «دختر جان تو متوجه نیستی سرما میره توی جونت اونوقت سرما میخوری و میوفتی رو دست من..»

دهان باز کردم و گفتم:نانا جان برگشتی؟؟

  • «من جایی نرفته بودم قربون شکلت، همینجا بودم.»
  • «رفته بودی ناناجان، رفته بودی.. میدونی من چقدر وقته منتظرتم. اصلا چرا رفتی؟ چرا منو با سیمینتو اون خونه تنها گذاشتی؟ مگه نمی دونستی من غیر از تو کسیو ندارم؟ ناناجان برگرد.

 خواهش می کنم برگرد من تنها یی می ترسم ناناجان»

صدای مرد جوان در کل سرم پیچید:« حالا دیگه آروم آروم خداحافظی کنید که میخوایم برگردیم پیش هم.»

گریه ام شدت گرفت دست های نانا جان را محکم گرفته بودم. احساس میکردم اگر ولشان کنم باز هم ناناجان میرود، درست مثل آن شبی که دستانش را ول کردم و صبحش دیگر او را ندیدم. اشک هایم را بوسید و گفت:

«دیگه هروقت که بخوای میتونی من بیای پیش من، من همین جاهستم، جاییم نمیرم. نبینم گریه کنی ها، زود زود بیا پیشم آخه من دلم برا یدونه دخترم خیلی تنگ میشه.» ناناجان چشمکی زد و بعد با صدای مرد جوان که میگفت چشمانمان را باز کنیم چشمانم را باز کردم.

همه خوشحال بودند و فقط من بودم که سیل اشک روی گونه هایم روانه بود، باز هم‌ نگاه ها به سمت من کشیده شد، هیچ چیز بدتر از این نگاه ها نبود، آدم های این شهر به دختر ها نگاه میکنند به کسی که گریه میکند بیشتر و به معلول ها خیلی بیشتر، من یک دختر معلولم که همیشه گریه می کنم…

اشک هایم را پاک کردم و در خودم جمع شدم.

مرد جوان باز هم با همان لبخند که انگار روی لبش حک کرده بودند رو به من کرد و گفت:«هنوزم نمی خوای خودتو بهمون معرفی کنی ؟»

نگاهی به اطراف انداختم. دست روی صورتم بردم که ماسکم را پایین آورده و شروع به صحبت کنم،منتظر واکنش های عجیب و غریب این بچه ها بودم..ماسکم را برداشتم و… شومینه هنوز روشن بود،

صدای دریل هنوز از بیرون می آمد، مرد جوان هنوز لبخند میزد و بچه ها هنوز مثل قبل خیلی عادی به من نگاه می کردند، یک آن فکر کردم صورتم مثل آدم های دیگر شده، به سمت راست برگشتم و خودم را در آیینه ای که بالای شومینه وصل بود دیدم.

 چیزی از من تغییر نکرده بود. بازهم به بچه ها نگاه کردم. ماهرو که کنار من نشسته بود گفت: «نگران نباش منم اولش مثل تو بودم..مامانم بهم گفت که قبل حرف زدن یه نفس عمیق بکشم. توام نفس عمیق بکش و شروع کن.»

یک نفس عمیق کشیدم و شروع کردم: «اسمم نوبره..» متوجه شدم که صدایم بسیار آرام بوده چون خودم هم به سختی آن را شنیدم. صدا در گلوبم خشک شده بود سرفه ای کردم و دوباره گفتم: «اسم من نوبره.»

  • «چه اسم قشنگی، نوبر تو با کی حرف زدی تو کلبه؟»

تصاویر کلبه توی سرم جان گرفتند.

  • «نانا جان»
  • «ناناجان دوست خیالیته؟»
  • «نه.»
  • «آها خیلی خوب اگه نمی خوای بگی عیبی نداره می تونیم راجب چیز های دیگه حرف بزنیم.»
  • «نانا جان  مامانِ سیمینه،… من ناناجانو خیلی دوست دارم، بیشتر از هرچیییزی، اما ناناجان الان نیست خیلی وقت پیش که من و ناناجان خوابیده بودیم، ناناجان برام قصه گفت. هرشب برام قصه می گفت. اونشبم قصه گفت.

 قصه ی یه پادشاه که با لباس مردم عادی توی شهر میگشت تا بفهمه مردم راجبش چی میگن. من وسط قصه خوابم برد و صبح که من پاشدم ناناجان نبود.

 تا عصر صبر کردم اما بازم نبود، من فکر کردم که دیگه برای همیشه رفته اما امروز دیدم که تو همون کلبه یی که گفتین رفته بود، بهم گفت بازم پیشش برم.»

همه تشویقم کردند و من درست مثل همون روزایی که نانا جان برایم دست میزد خندیدم.

وقت رفتن شده بود و همه خداحافظی میکردند. به در نگاه کردم بابا بیرون منتظر بود از جایم بلند شدم و راه افتادم. ماهرو با من همراه شد و گفت: «موهات خیلی قشنگن.»

نگاهش کردم، موهایش کوتاه بود. تا به حال به بلندی موهایم توجه نکرده بودم.

  • «تا حالا کوتاهشون نکردی؟»

با سر جواب منفی دادم، دست تو موهام کرد و گفت: «منم میخوام بزارم موهام همینقدری بشه.» بعد بازم خندید، دستشو برای خداحافظی تکان داد و به سمت در دوید.

چشمان نادر که به چشمان نیمه باز سیمین افتاد مشوش شد، در چشمانش اشک جمع شد و بیرون از اتاق رفت. خانوم جان گریه می کرد. اما وقتی خبر به هوش آمدن سیمین را شنید کمی آرام شد.

 از بیرون به سیمیمن نگاه کرد و لبخند زد. سیمین احساس سنگینی می کرد. پرستار با لباسی سفید داخل شد و سرنگی را داخل سرمی که به دست سیمین وصل بود خالی کرد و به او گفت که تا یک ساعت دیگر بچه را برایش می آورند.

سیمین آرام شد و از پشت پنجره برای خانوم جان دست تکان داد و از او خواست که داخل اتاق بیاید. بیرون از اتاق دوباره جنگی به پا شد، خانو مجان و نادر طوری باهم حرف می زدند که انگار قرار است تا لحظاتی دیگر سیمین بمیرد.

 سرانجام نادر داخل شد. سیمین لبخند بی جانی زد و گفت:” تو دیدیش؟ شبیه منه؟”

نادر که این حرف را شنید چشمانش پر از اشک شد. بیمارستان برای سیمین به زندانی خفه تبدیل شد. نفسش بالا نمی آمد. انگار قرار بود تا چند ثانیه  ی دیگر اعدامش کنند.  نادر به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:” بچمون دختره.” و با گفتن این حرف اشک از چشمانش سرازیر شد.

سیمین را به طناب ‌دار نزدیک کردند. دستانش را دراز کرد و اشک را از صورت نادر پاک کرد.

  • “خوب این که گریه نداره فدات شم.”
  • “یه مشکلی داره.”

طناب دور گردنش حلقه شد. یخ زد. به نادر نگاه می کرد و با چشمانش التماس می کرد که حرفش را ادامه ندهد.

  • “معلوله.”

زیر پایش خالی شد. داشت خفه می شد. به خانوم جان نگاه می کرد، به نادر.. همه در حال گریه بودند. نیاز داشت که کسیی دستش را بگیرد و …

تمام. سیمین خفه شد.

نعلبکی را روی میز و چایی را توی نعلبکی گذاشتم، دود ازش بلند میشد، دوتا حبه ی قند را هم کنار استکان گذاشتم، استکان کمر باریک که نزدیک لبش یک خط طلایی رنگ نازک داشت، چشمانم را بستم. بوی یاس را حس میکردم. و البته گرما را. نانا جان روی صندلی نشسته بود.

  • «نانا جان برات چایی آوردم.»
  • «دست دختر گلم درد نکنه.»

با دست هایش اشاره کرد که بروم و جلوی پایش بنشیم، همین کار را گردم شانه ی سر زرد رنگی را از کنارش برداشت، شروع به شانه کردن موهایم کرد و آرام مثل همیشه خواند.

«یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد…
– ” پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ ”
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

قبل ها ناناجان همیشه این شعر را برای من میخواند. من با پریا میخوابیدم، با پریا گریه میکردم، با پریا بیدار میشدم. نانا جان که موهایم را کامل بافته بود چندتا گل یاس از میز کنارش برداشت و بین موهایم گذاشت. بعد به قول خودش سیر نگاهم کرد و قربان صدقه ام رفت.

 سرم را روی پاهایش گذاشتم.

گفتم: «نانا جان پریا چرا گریه میکردن؟»

همچنان که موهایم را نوازش می کرد گفت: «مادر جان خسته شده بودن دیگه، نا نداشتن، ناراحت بودن و غصه داشتن، دلشون شاد نبود. دل آدم که شاد نباشه گریه میکنه دیگه، مگه تو گریه نمی کنی مگه من گریه نمی کنم؟»

  • «خوب چرا شاد نبودن؟»
  • «شاد نبودن چونکه…..

 جایی که زندگی میکردن شاد نبوده، اونجا همه اسیر بودن، آزادی نبوده، همه نامهربون بودن، مهربونی نبوده، همه به هم بد میکردن، میدونی مادر جان محبت بین آدماش نبوده، وقتی من با تو مهربون باشم تو با من مهربونی اما وقتی من منتظر باشم تو با من مهربون باشی توام منتظری من باهات مهربون باشم. اونجایی که پریا بودن همه منتظر بودن، پریاام ناراحت بودن بخاطر همین.»

  • «ناناجان مگه اونا کجا زندگی می کردن؟»
  • «زیاد دور نیست عزیز جان.»
  • «آخه پریا فقط تو آسمونن. آسمون خیلی دوره.»

نانا جان سرم را بوسید و گفت:« پس تو چجوری اینجا رو زمینی؟ و بعد دوباره شروع به خواندن کرد:

«عوضش تو شهر ما… [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.

اسیرا کینه دارن
داس شونو ور میدارن
سیل می شن: شرشرشر !
آتیش می شن : گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! – چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن»

احساس درد شدیدی در گردنم داشتم. انگار که به جای استخوان چوب در گردنم بود. چشمانم را باز کردم، سرم روی نشیمن صندلی بود و خوابم برده بود، از جایم بلند شدم هنوز هوا گرگ و میش بود و فضای اتاق تاریک، رختخواب ها گوشه ی اتاق دست نخورده تا شده بود و یک استکان چایی خالی روی میز بود…

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب مجسمه ای به نام نوبر

دسته: رمان و داستان برچسب: آدم برفی, اسیر بودن, پشه, چاپ ارزان جزیره کیش, چاپ رایگان کیش, چاپ کتاب ارزان در قشم, چاپ کتاب ارزان در کیش, چاپ کتاب جزیره قشم, چشمان خاکستری, حدیث احمدی, خاکستری رنگ, دامن سیاه, سیمین, شیرینی زنجبیلی, قفسه ی سینه, کتاب مجسمه‌ای به نام نوبر, کیش کالا, گردو, لاغر, مافیا, مجسمه‌ای به نام نوبر, مغز استخوان, نفس, هزینه چاپ کتاب در قشم و کیش
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
مسافر-فرنگینویسنده-لیلا-گرگانی-؛-ویراستار-آیگین-امیدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر فرنگی

70,000 تومان
کتاب عبور از نقطه تلاقی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب عبور از نقطه تلاقی

70,000 تومان
سوری-بانو-مجموعه-آثار-منتخب-پنجمین-جشنواره-ی-ملی-داستان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)

70,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
کتاب-شاخه-خیال-(مجموعه-آثار-منتخب-چهارمین-جشنواره-بزرگ-شعر-و-داستان-کوتاه-کشور)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شاخه خیال (مجموعه آثار منتخب چهارمین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه کشور)

80,000 تومان
رها-تر-از-فرياد-مجموعه-آثار-منتخب-سومین-جشنواره-ی-بزرگ-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رها تر از فریاد (مجموعه آثار منتخب سومین جشنواره ی بزرگ داستان کوتاه)

75,000 تومان
اتانازی-نويسنده-نسترن-لیاقتمند
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اتانازی

60,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
‏عنوان-و-نام-پديدآور‏‫شهنواز‮‮‬‏‫-نویسنده-حمید-قوام‌آبادی‮‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب شهنواز

50,000 تومان
مهدخت-(مجموعه-آثار-منتخبین-سومین-فستیوال-شعر-و-داستان-فاخته)-مجموعه-نویسندگان--گردآوری-سایه-مهری‌چمبلی--‏‫ویراستار-آیگین-امیدی.‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مهدخت (مجموعه آثار منتخبین سومین فستیوال شعر و داستان فاخته)

100,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
پاییز-را-خزان-نکن-ایده-مفرح
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب پاییز را خزان نکن

60,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
چهرزاد-مجموعه-آثار-منتخبین-جشنواره-اول-فاخته
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

چهرزاد (مجموعه آثار منتخبین جشنواره اول فاخته)

99,000 تومان
جهان سوم بفرمایید عادل علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جهان سوم بفرمایید!!!

50,000 تومان
چشمان-خاکستری-نویسنده-نسترن-لیاقتمند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب چشمان خاکستری

60,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا