عنوان کتاب: مجموعه داستان های الهه شبهای بی هوس
نویسنده: حسن دوستی
داستان های فارسی
سخن نویسنده:
دوست دارم بعنوان آغاز و شاید بعنوان مقدمه چند کلمه ای در مورد عنوان کتاب حرف بزنم تا درباره مفاد کتاب و داستانهایش!
که چرا این نام را برگزیدم ، زیرا وقتی خودم به عنوان آن فکر میکنم میبینم انگار یکی از زیباترین عنوانها را داراست چرا که از آن کسی ست که شاید اینک از یاد رفته باشد! و شاید هم اصلا نبوده است!؟ ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم نه بوده و هست!
و در پس عنوان و نامش مفهومی را گویا یدک میکشد که با تاریخی عجین گشته و خیل کثیری را نیز متحیرانه در باب خودش به اندیشه کشانیده است!……
در بخشی از کتاب می خوانیم:
تسخیر در باد
داشت در کویر سوزان نفس زنان و خسته ، عرق ریز و پریشان بطرف افق حرکت میکرد. و گیسوان بلند و طلائیش به چهره زیبا و جذابش حالتی رویایی می بخشید ، و هر از چند گاهی با چشمان خسته و نیم بسته اش. گویی از سر ناباوری و ناچاری و گاهی هم امید به اطراف و افق می نگریست.
ابرها گریزان که انگار از شدت گرما بی باد گریخته اند. عرصه را بر جولان آفتاب تابان خالی گذاشته بودند امان از او بریده بود. و او اما هنوز از پا نیفتاده و با اراده و امیدوار ره به جلو می سپرد
و اغلب دیده بر زمین می دوخت و بیخیال اطراف که چه هست و چه پیش خواهد آمد. فقط تلو تلو خوران قدم برمی داشت ، عرق کرده و از سرتا پایش عین رود جاری شده بود.
لحظه ای ایستاد سر را بلند کرد و به افق نگاهی انداخت. و با دستش سر و صورتش را پاک نمود از دور سیاهی دید که به سرعت بطرفش می آمد. چشمانش را تیز نمود که آن چیست؟ یا کیست؟
بعد لحظه ای که گذشت دید انگار این سیاهی نه بر روی زمین بلکه عین پرنده در فضا شناورانه بسمتش می آید. نزدیک و نزدیکتر که شد فکر کرد ابریست یا نه شاید طیاره ای و یا….! ولی ناگه متوجه شد نه هیچکدام نیست. بلکه یک قالیچه پرنده هست که دیگر پیش او رسیده و در بالای سرش ایستاده. و سوارش که چار زانو نشسته و لباسی که شبیه شخصیتهای قصه های هزار و یکشب بود برتن دارد. پیرمردی است با چهره ای مهربان و نورانی که حالا متحیرانه به او خیره شده. و حیران مانده که چطور دختری جوان و بدین زیبایی درین کویر سوزان یکه و تنها و بی کس و بی وسایلی چه می کند؟
همانگونه که مابین زمین و آسمان معلق مانده بود. با تعجب از دختر پرسید ( اینجا چه میکنی؟ همراهانت کجایند؟ و…)……..
(الهه شبهای بی هوس)
سوگندنامه بقراط
در مطبش واقع در بهترین محله شهر مشغول مداوای بیماران بود. که اکثر مراجعینش از قشر های مختلف جامعه بودند. حداقل مراجعینی که روزانه بسراغش می آمدند تقریبا حول و حوش صد نفر میشد! خوشحال و سرزنده و با روحیه ای مناسب به طبابت خویش مشغول می شد. و از نظر مالی نیز خود را به حد مناسبی از اعتبار و اطمینان از هر ناگواری رسانده بود. که هیچ شکایتی از روزگار نداشته باشد. همواره وقتی به سراغش میرفتین میدیدین که اغلب سرش شلوغ است و انگار وقت سر خاراندن نیز ندارد!
ولی از این بابت هم هیچ گله و شکایتی نداشت. بلکه برعکس این را به حساب طبابت و تشخیص و تزویج های مناسب و عالی خودش میگذاشت. که بخاطر این دلایل است که مراجعین من اینقدر زیاد شده است!
و چون این مسئله برای او حسن شهرت می آورد، لذا برایش این اهمیت داشت تا حدالاکثر دقت خود را در درمانهایش انجام دهد.
از رضایت خاطر بیماران نسبت به تجویز ها و تشخیصهایش ، او را وادار مینمود تا در مطب خود بدون هیچ دغدغه ای از هر بابتی. با علاقه و روحیه ای مضاعف با دقت خاصی به کار و طبابت خود مشغول گردد. و مدام با خود میگفت که : (( مردم به آن سوگندی که من خورده ام نیازمندند! )) ولی اصلا به ذهنش این خطور نمیکرد که خودش نیز انگار بدان نیازمند است!
و هر از چند گاهی نیز وقتی که اندکی سرش خلوت میشد. نگاهی به آن سوگندنامه قاب شده ؛ آن هم چه قابی که در انتخاب آن کلی سفارش کرده بود تا از بهترین و اعلاترین جنس ها باشد! ( چرا که بدین وسیله میخواست ارزش این سوگندنامه را به دیگران نشان دهد که چقدر این متن برایش عزیز است. ) می انداخت.
به مرور زمان از بس که سرش مشغول و درگیر معالجه بیمارانش می شد که ساعتها و گاه روزها و بعد ماهها هم نتوانست حتی نیم نگاهی به آن قاب بیندازد! تا ببیند اصلا موضوع آن چیست!
(الهه شبهای بی هوس)