به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
مجموعه-داستان-کوتاه-سودازدگی نویسنده آریا واعظی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب مجموعه داستان کوتاه سودازدگی
محصول قبلی
جول-اوستین نویسنده کمیل نصیری
کتاب جول اوستین 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
پاییز-یعنی-پدر-همیشه-قهرمان-بود-نویسنده-حسین-شکری
کتاب پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود 50,000 تومان

کتاب مجموعه داستان کوتاه سودازدگی

50,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: مجموعه داستان کوتاه سودازدگی

نویسنده: آریا واعظی

 

کتاب مجموعه داستان کوتاه سودازدگی نوشته آریا واعظی میباشد. این مجموعه تعدادی داستان کوتاه به همراه یک نمایشنامه کوتاه را در بر می‌‌گیرد که شخصیت‌‌های آنان هر کدام به یک نحو پوچی و خلعی درون خود حس می‌ کنند.

شخصیت‌های کتاب مجموعه داستان کوتاه سودازدگی چه در واقعیت محض چه در رویا و خیال و شاید در ترکیب حقیقت و رویا درگیر مبارزه‌‌ای نفس گیر با خود و حس خود در زندگی هستند. نگارش این داستان‌ ها به دو سه سال قبل و دوران دبیرستان نویسنده بر می‌‌گردد. اگرچه داستان‌ها شاید ساده و دور از اصول پیچیده داستان‌نویسی باشند اما هر کدام روایتی جذاب با خود دارند.

 

قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:

 

صندلی کثیف

به سمت در ورودی مترو حرکت می‌ کردم. ساعت عدد 22:20 دقیقه را نشان می‌ داد. با عجله وارد مترو شدم. از گیت عبور کردم و با صدای شنیدن ترمز گوش خراش قطار گام ‌های سریع ‌تری برداشتم تا زودتر به آن برسم. پله‌ ها را دو تا دو تا پایین آمدم، اما پیش از رسیدن من قطار حرکت کرده بود. تابلوی برقی آویزان در ایستگاه زمان آمدن قطار بعدی را 22:32 نشان می‌ داد. باید منتظر می‌ ماندم. به صندلی های زرد رنگ نگاهی انداختم و روی آن صندلی که به نظر از بقیه تمیز تر می ‌آمد نشستم و صبر کردم.

چیزی که باعث جلب توجه من شد صندلی کناری ‌ام بود که کثافت و رنگ چرکین آن چشمانم را در همان نگاه اول آزار داد. دستانم را در جیب هایم گذاشتم و خودم را جمع کردم. هوا کمی سرد به نظر می‌ رسید. در همین حال مرد دیگری وارد ایستگاه شد. از کنار باقی صندلی ‌ها گذشت و یک راست آمد کنار من روی همان صندلی کثیف نشست. مرد پوست تیره و جثه ‌ی بزرگی داشت و نسبتاً چاق بود. کلاه پشمیِ سیاهی بر سر گذاشته بود طوری که حتی گوش‌ هایش را هم نمی ‌پوشاند، انگار که هدفش چیزی جز گرم نگه داشتن سرش بود.

مرد چاق چند لحظه بعد به شکلی نا متعارف شروع به صحبت با خودش کرد:«من عاشق صندلیای کثیفم، اونا مثل خودم میمونن، کثیف و زشت. خوب شد این یارو یا کس دیگه ‌ای روش ننشسته بود. شانسم حسابی گل کرده.»

اول گمان کردم که روی صحبتش من هستم، اما مخاطب او صندلی بود. با توجه به جثه ‌اش صدای نازکی داشت. اما چیزی که توجه مرا بیشتر از صدایش جلب کرد حرف ‌های عجیب او بود. با شنیدن آن جملات اصلاً دوست نداشتم که با اوهم ‌صحبت شوم. یک ریز جملات عجیبی را با خودش تکرار می‌ کرد:

«مردم کثیفی رو نمی ‌فهمن، اونا نمی دونن چه گنجی لای چیزای کثیف هست.     لا به لای تَرَکای جوب، لجنای بدبو، دوده های کف آسفالت و در و دیوار. جوهره‌ ی زندگی همون جاهاس ولی اینا احمقاً، نمی‌ فهمن چیه، درکش نمی ‌کنن، همش دنبال چیزای تمیزن. که چی بشه؟ احمقاً»

کم کم صحبت‌ های او آزار دهنده می ‌شدند. کاش همه ‌ی این ‌ها را توی دلش             می ‌گفت، شاید هم حالت عادی نداشت. سعی کردم به او اهمیت ندهم و سرم به کار خودم باشد تا قطار بعدی برسد، اما مرد رو به من گفت:

«آقا، هی آقا، واسه چی رو صندلی تمیز نشستی؟ می ترسی کثیف شی؟ از کثیفی بدت میاد؟»

من که جا خورده بودم چه جوابی به این مردک عجیب و غریب بدهم چند لحظه اطرافم را نگاه کردم و سپس پاسخ دادم:

«والا من به صندلی دقت نکردم و فقط می خواستم یه جا بشینم، برام کثیفی و تمیزیش اهمیت نداره»

به او دروغ گفتم، من صندلی تمیز را با دقت انتخاب کردم و برایم مهم بود که صندلی تمیز باشد، اما به او این جواب را دادم تا شاید بی خیال شود که مرا وارد بحث کثیفش کند. اما ول کن نبود:

«ولی رو تمیز تمیزه نشستیا، یا خیلی بدشانسی یا از قصد رو این صندلی تمیزه نشستی و داری چاخان می‌ کنی، راستشو بگو چاخان می ‌کنی دیگه، آخه آدم که آنقدر بد شانس نمی ‌شه، می ‌شه»

«نه آقا چاخان چیه، در ضمن اگه بد شانس بودم الان رو صندلی شما نشسته بودم نه این تمیزه، به نظر میاد شما حالت خوش نیست»

«آهااان فهمیدم، توام مثل باقی احمقایی، البته ببخشید اینو میگما، چون احمقا از تمیزی خوششون میاد، اصل و اصالت تو کثیفی، شماهایی که همش دنبال تمیزی هستین یجورایی اصالت ندارین، حالا هر چقدرم بهتون بگم که نمی ‌فهمین»

«شما احتمالاً اشتباه نمی کنی؟ کدوم احمقی باید از کثیفی خوشش بیاد؟ چه ربطی به اصالت داره؟»

«خب دیگه مشکل همین جاست که شما هم نمی دونین، چون نادون بودین به مرور احمق هم شدین، آدم وقتی به دنیا میاد خونی و کثیف، آخرشم که میره سینه قبرستون باز کثیف، درست رو تخته غسالخونه غسلش میدن و میچپوننش تو کفن تمیز، ولی کفن نهایتاً یکی دو ماه تمیز بمونه، بعدش که جک و جونورا کفنو پاره  می کنن جنازه آدم کثافت خالص میشه، میگی نه؟ یه سر برو یه قبر تازه رو بِکَن تا خودت ببینی، پس وقتی سر و ته زندگی آدم کثیفی یعنی اصلش کثیف دیگه» چرندیات عجیب این مرد کم کم مرا می ‌ترساندند و نمی ‌دانستم که چرا دارم بحث کردن با او را ادامه می ‌دهم. احساس بدی از چندش و ترس بعد از صحبت با او سر تا سر وجودم را فرا گرفت به گونه ‌ای که انگار هزاران سوزن به کف دست و پایم فرو کنند و در بیاورند.

حس می ‌کردم من هم کثیف شده ‌ام. انگار کلمات او به شکل چرک و سیاهی در آمدند و رو تن و بدنم نشستند. این سیاهی روی من سنگینی می‌ کرد. کلافگی از وجودم بیرون می‌ زد و به قدری از این حالت عاصی شده بودم و از خودم بدم می ‌آمد که دوست داشتم روی ریل دراز بکشم تا قطار بعدی از رویم رد شود و وجودم را از صفحه ‌ی روزگار محو کند. نمی ‌توانستم از ایستگاه خارج شوم، چون تا خانه راه زیادی داشتم و دیر وقت بود. هنوز دو دقیقه به آمدن قطار مانده بود.

بلند شدم و سریعاً خودم را به دستشویی ایستگاه رساندم تا دست و صورتم را بشویم و این حس کثیف از من دور شود، اما در دستشویی قفل بود. برگشتم و چند صندلی آن طرف‌ تر از مرد عجیب نشستم. به من زل زده بود. بطری آب نصفه‌ ای که درون کیفم بود بیرون آوردم و با آن آبی به سر و صورت و دستانم زدم. کمی سبک شدم و آن حس کثیف از من دور شد. مرد به محض دیدن این صحنه شروع کرد به بالا آوردن اما همچنان به من زل زده بود. با صدای بلند و گرفته داد زد:

«فکر کردی تمیز شدی؟ خودتو گول نزن، همیشه کثیف میمونی، ازش فرار نکن» خیلی دلم می‌ خواست که یقه‌ اش را بگیرم پرتش کنم روی ریل قطار تا له و لورده شود، اما با توجه به هیکل و اندازه ‌اش زیادی سنگین بود و قطعاً قدرت این کار را نداشتم، از طرف دیگر چندشم می ‌شد که به او دست بزنم. او برای من مثل یک تکه ‌ی بزرگِ لجنِ آلوده و پر از میکروب به نظر می ‌آمد. امیدوار بودم که قطار شلوغ باشد و او نتواند با آن قد و قواره وارد کابین شود.

بالاخره قطار رسید. کابین ها تقریباً خالی بودند و فهمیدم که باید بخش دیگری از مسیر نگاه کثیف او را تحمل کنم. باز همان حس نجاست به سراغم آمد ولی مجبود بودم که آن را تحمل کنم، حداقل تا رسیدن به مسیر. وارد کابین شدم و نشستم. سعی کردم نسبت به او بی ‌تفاوت باشم. اما او سر جای خودش نشسته بود و اصلاً وارد کابین نشد. همچنان به من زل زده بود و خنده‌ ی زشت و آزار دهنده ‌ای روی صورتش نقش بست. در کابین آرام آرام بسته شد و قطار شروع به حرکت کرد. او همچنان به من زل زده بود.

 

نامه

مدت‌ ها بود که قصد داشت نامه ‌ای برای دوست قدیمی خود بنویسد. از دوست تنها یک آدرس روی کاغذی زرد رنگ و کهنه در اختیار داشت. آن دوست سال‌ ها پیش با هزاران دردسر موفق به مهاجرت شده بود تا بلکه بتواند به آرزو های رنگ و رو رفته ‌اش چند قطره رنگ واقعیت بپاشد. چند ماه پس از رفتن نامه‌ ای فرستاده بود و به اختصار از حال و روزش گفته بود. این آدرس را از همان نامه داشت.

نامه ‌ای که هیچ‌ گاه جواب آن‌ را نداده بود. اما حس می ‌کرد الان وقت آن نامه است. گویی که منتظر مانده بود تا حرف ‌هایش روی هم جمع شوند و وقتی که دیگر جایی برای آن ‌ها نداشت به یکباره همه ‌شان را روی کاغذ بریزد. چه خوب که می‌ دانست کسی قرار است این کاغذ را بخواند. البته اگر آن آدرس درست باشد.

«دوست خوب من، سلام. نامه‌ ای که می ‌نویسم شاید هرگز به دست تو نرسد. اما مهم نیست، بعداً می ‌گویم که چرا مهم نیست. شاید فکر کنی که نامه‌ ی تو حالا به دست من رسیده است و برای همین الان جواب تو را می ‌دهم،‌ اما این چنین نیست و نامه همان موقع به دست من رسید. نمی ‌دانم که چرا آنقدر دیر جوابت را می ‌دهم. تو را فراموش نکرده بودم، نامه ‌ات را هم فراموش نکرده بودم. فقط نمی‌ دانم چرا حالا می ‌خواهم جواب نامه ‌ات را بدهم. شاید بخاطر همین نمی ‌دانم ها باشد! بگذریم. شاید من هم حالا فهمیده‌ ام که به گوش شنوا، یا بهتر است بگویم چشم بینا برای خواندن حرف ‌هایم نیاز دارم. منتظر بودم که حرف ‌هایم به اندازه‌ ی کافی زیاد شوند تا بتوانم آن ‌ها را بیرون بریزم و کسی را هم جز تو برای خواندن آن ها سراغ ندارم.

چون این جا کسی برای شنیدن و خواندن حرف‌ ها وجود ندارد، حداقل برای من وجود ندارد. همه می ‌خواهند حرف بزنند و عجله دارند که بروند. موقع شنیدن عرصه به آنان تنگ می‌ شود اما خب تقصیری هم ندارند، شاید دلیل آن این است که سال ‌ها در مدرسه و خانه گوش داده‌اند و حالا فقط باید حرف بزنند، حرف بزنند، حرف بزنند و بروند. باز هم بگذریم. امیدوارم که تا الان به ثبات و آسایش رسیده باشی، چون شنیده ‌ام که چند سال اول برای مهاجرین کمی سخت می‌ گذرد، اما به تدریج اوضاع خوب می ‌شود.

چند نفر دیگر از اطرافیان هم بعد از تو این جا را ترک کردند، با همان اهداف و همان آرزو ها. من هم مدتی به فکر مهاجرت افتادم اما کمی که با خودم کلنجار رفتم دیدم که برای من آسمان همه جا یک‌ رنگ است. وقتی هدفی جز نفس کشیدن که از روی اجبار است نداشته باشی همه جا، همه چیز یک شکل است و یک رنگ و بو دارد. در نامه ‌ات گفته بودی که تو را از احوال خود باخبر کنم و از آنجا که در تمام این مدت احوال من چندان تغییر نکرده است و احتمالاً تغییر هم نخواهد کرد، تو را یکبار برای همیشه در جریان آن می‌ گذارم.

من کمی ترسیده‌ام، نگران و ناامید هم هستم، اما به دلیل ترس و نگرانی هایم که فکر می ‌کنم این احساسات از من دور می‌ شوند. از طرفی وقتی کمی شاد و سرخوش می‌ شوم هم باز همین حالت برایم پیش می ‌آید. دلیل شادی من دلیلی برای شاد نبودن من است، دقیقاً همان طور که دلیل نگرانی ‌ام، دلیلی برای نگران نبودنم است. همین مسئله باعث شده که خودم را نادیده بگیرم. البته دیگران را هم نادیده می‌ گیرم. هر موقع می‌ خواهم به دیگران کمک کنم دستانم می‌ لرزند، دستی که بلرزد چگونه کمک کند؟ دست لرزان اگر آبی به دست تشنه بدهد، نصفش می‌ ریزد، آب نصفه و نیمه هم از آب ندادن بدتر است.

زندگی ‌ام را هر طور که هست ادامه می ‌دهم، گرچه راه به جایی نمی ‌برد و بی‌سرانجام است. اما اگر چنین نکنم جنون مرا می‌ کشد. نه جسماً بلکه روح مرا می ‌کشد و چقدر مرگ روح بدتر از مرد تن است. تن مٌرده خاک می‌ شود و آزارش به کسی نمی ‌رسد، اما روح مرده هر چیز و هرکس که اطرفم باشد را به گند می ‌کشاند. شاید از ترس مردن و گندیدن روحم باشد که کسی را نزدیک به خود نگه نمی ‌دارم. اگر روزی این اتفاق بیفتد شاید خودم آن را نفهمم، شاید هم افتاده است و من نمي ‌دانم. به هر حال این حال و اوضاع من است و از قرار معلوم خواهد بود.

بعضی اتفاقات در زندگی مانند جوش و خروش سیل هستند. افتضاح به بار می ‌آورند و می ‌روند. خساراتی هم که وارد کرده ‌اند جبران نمی‌ شوند، اگر هم بشوند خود آن جبران ها خسارات دیگری به بار می ‌آورند. به راستی که زندگی آدم هم یک بلای طبیعی است. ناخواسته می ‌آید و ناخواسته می ‌رود. شاید بتوان این بلا گریخت اما از آثارش هرگز نمی ‌توان چشم‌ پوشی کرد. احتمالاً در این مدت پیگیر اخبار این اطراف بوده ‌ای و می ‌دانی چیز خاصی تغییر نکرده، همان طور کثیف و دوست داشتنی مانده.

گه گاهی رنگ های شاد به در و دیوار آن می‌ زنند اما مدتی بعد دوده و گرد و خاک چهره ‌ی این رنگ ‌های شاد و کاذب را حقیقی‌ تر می‌ کنند. از مردم   نمی‌ توانم چیزی بگویم،‌ چون از آن ها دوری می ‌کنم. شاید همین مسئله ‌ی دوری کردن من از آن‌ ها وضعیت شان را برایت روشن کند. جریان زندگی همان طور راکد مانده و می ‌ماند. قبل ‌تر گفتم که مهم نیست اگر نامه به دست تو نرسد و علت این مهم نبودن را می ‌گویم، برای من اهمیتی ندارد چون به این نشنیده شدن ‌ها و نخوانده شدن ‌ها عادت کرده ‌ام. گله ‌ای هم ندارم. بالاخره این روزها هرکس بتواند مدتی برای خودش وقت بگذارد هنر کرده است، چه برسد به دیگران. پس اگر هم به دست‌ تو نرسید مهم نیست اما کاش می ‌دانستی که نامه ‌ات را ندید نگرفته ‌ام و فقط نمی ‌دانستم چگونه جوابت را بدهم. حالا که می‌ بینم آنچنان هم حرف خاصی برای گفتن نداشتم. فقط امیدوارم که روزگار خوبی را سپری کنی.»

روز بعد به همان آدرس نامه را پست کرد. از این که بالاخره برای کسی چند کلمه ‌ای نوشته بود کمی احساس سبکی می‌ کرد و گاهی اوقات انتظار زیادی برای پاسخ نامه می‌ کشید. چیز های جالبی که به ذهنش می ‌آمد را گوشه ‌ای می ‌نوشت تا آن‌ ها را در نامه های بعدی استفاده کند. چند هفته بعد صندوق پستی خود را چک کرد و سرانجام نامه ‌ای درون آن بود. با اشتیاق نامه را برداشت و بی‌صبرانه می‌ خواست آن‌ را بخواند و زودتر جوابش را بدهد اما تنها به مُهر قرمز رنگ روی آن خیره شد که نشان می‌ داد نامه برگشت خورده است.

 

پوست موز

صدای نکره ی زنگ بیدار باش ساعت همانند شیپور جنگ بر دم گوشم به صدا درآمد. شنبه ‌ای دیگر از راه رسید. اما این شنبه از آن شنبه هایی که قرار است بدترین شنبه ی سال لقب بگیرند نبود، حداقل برای من نبود. پیش از تعطیلات اخیر یک روز از جلوی دکه ی روزنامه فروشی که همیشه ‌ی خدا بساط روزنامه های مملو از اخبار مصیبتش به راه بود رد می ‌شدم و برای رهایی از این بیکاری سری به نیازمندی ها زدم. صفحۀ نیازمندی ها مصداق بارز حلوای شیرین و دست چلاق بود. در هر مورد نیازمندی، یک فرصت شغلی مناسب و عالی همانند حلوا به من چشمک می ‌زد اما افسوس که مدرک و سابقه ی کاری چلاق من از انتخاب آن ها عاجز می ‌ماند.

سرانجام پس از گشت و گذار فراوان یک مورد شغلی با حقوقی ناچیز و البته سازگار با شرایط من پیدا شد. یک پیمانکار شهرداری به تعدادی نیرو جهت جمع آوری “پوست موز” از سطح شهر نیاز داشت. چرا که اخیراً شهر پر شده بود از مردمی که پس از حیف و میل موز، پوست آن را بی ‌توجه به هیچکس و هیچ چیز بر روی زمین می ‌انداختند و چون کسی حاضر به برداشتن آن ها نبود، روزانه چندین نفر با پا گذاشتن روی آن ها به زمین می ‌خوردند و راهی بیمارستان و گاهاً سینه ی قبرستان می ‌شدند. شرایط آن هم فقط داشتن سن قانونی و جسم سالم (یعنی تنها دارایی های من) بود. بنابراین تصمیم گرفتم تا همین شغل را اختیار کنم. هر چه باشد از بیکاری و متر کردن کاشی های کف خیابان سودمند تر است. پس با یک تلفن به استخدام درآمدم و قرار شد که پس از تعطیلات شروع به کار کنم.

در همان شنبه، اولین روز و ابتدای کار فورم تعهدی از ما گرفتند که در آن قید شده بود پیمانکار هیچ گونه تعهدی در قبال زمین خوردن پوست جمع کن ها بر اثر           سُر خوردن روی پوست ها ندارد. ابتدا به نظرم مسخره آمد اما با دیدن چند نفر از پوست جمع کن های قدیمی تر با سر و دست شکسته به جدی بودن قضیه پی بردم. کار را که شروع کردیم چندان سنگین به نظر نمی ‌آمد اما همیشه یک توهم سُر و سکندری خوردن ذهن آدم را تعقیب می‌ کرد.

شیوۀ کار به این صورت بود که باید هر تعداد پوست موز که جمع می ‌کردیم به پشت یک کامیون می ‌انداختیم. فقط هم حق جمع آوری پوست موز داشتیم چرا که       پوست ها و آشغال های دیگر در حوزۀ تخصصی ما نبودند. سپس با همان کامیون راه می ‌افتادیم و کامیون در هر جا که خبری از مراجع قانونی نبود یک زمین بی پدر و مادر می‌ یافت و توقف می کرد و ما هم به سرعت پوست ها را خالی می کردیم. این که بعداً چه بلایی سر آن ها می ‌آمد دیگر به ما ربطی نداشت. اگر هم می ‌پرسیدیم می‌ گفتند: «سوالی که به شما مربوط نیست نپرسید، خودشون همین جا تجزیه می ‌شوند.» حال این چه مدل تجزیه بود که بوی متعفن پوست های گندیده  سر تا سر آن منطقه را گرفته بودند، خدا می ‌داند.

روزها می‌ گذشتند و ما به پوست جمع کردن مشغول بودیم. آنقدر پوست در آن       زمین های بی ‌صاحب ریخته بودیم که از دور به شکل تپه درآمده بودند. نزدیک تر که می ‌رفتیم حتماً مجبور بودیم که از ماسک و پوششی برای دهان و دماغ استفاده کنیم زیرا بوی تعفن آن ها را به هیچ وجه نمی‌ شد تحمل کرد. سرانجام  پس از حدود چند ماه، یک روز هنگام خالی کردن کامیون با صحنه ‌ای عجیب مواجه شدیم. در کامل تعجب خبری از آن تپه های پوست موزی نبود و بجای آن ها چند تیرآهن و اسکلت فلزی قد علم کرده بودند. یک مرد اتو کشیده و عصا قورت داده با عینک گران قیمت خود به نزدیکی ما آمد و گفت: «بفرمایید، این جا چکار دارید؟»

رانندۀ کامیون که البته به نوعی سر کارگر ما محسوب می ‌شد شکمِ قلمبه ی خود را تکان داد و با ترس و لرز از ماشین پیاده شد. گمان می ‌کرد صاحب زمین پیدا شده و الان است که گند چند ماه کثافت کاری در زمین ها در بیاید. دست پاچه رو به مرد اتوکشیده کرد و گفت: «والا ما داشتیم رد می ‌شدیم گفتیم محض یکمی هوا خوری و البته فضولی سری به این سازه های شما هم بزنیم، مبارک باشه انشاالله، ساخت و ساز دارین؟» مرد اتوکشیده هم شانه های خود را بالا انداخت و گفت: «بله، ما مجوز داریم که هر تپه و زمین بدرد نخوری که این اطراف پیدا کردیم با خاک یکسان کنیم و جاش آپارتمان و ویلای اکازیون بسازیم.»

و شروع کرد به تعریف از برنامه های خود برای این منطقه. سپس به هر کدام از ما که آهی در بساط نداشتیم یک کارت داد که اگر تمایل به پیش خرید داشتیم با او تماس بگیریم. از قضا از همین مهندس های رانتی و بساز بنداز درآمد و خیال صاحبکار از این که خطری کار را تهدید نمی‌ کند راحت شد. اما احتمال می‌ دهم که از استرس این اتفاق چند کیلویی وزن کم کرد. دیگر باید بدنبال زمین بی ‌صاحب دیگری برای تخلیۀ پوست ها می‌ گشتیم. به همین دلیل صاحبکار گفت چند رو به سر کار نیاییم تا ببیند کجا را برای خلق تپه های جدید پوست موزی پیدا می ‌کند. پس از یک هفته خبر رسید که دوباره باید به سر کار برویم. از قرار معلوم یک مکان امن دیگر جهت تپه سازی پیدا شده بود. بعد ها کاشف به عمل آمد که آقای صاحبکار با جناب مهندسِ بساز و بنداز یک سری برنامه ها ریخته ‌اند و قرار بر این شده که ما برویم و هر زمین پرتی که پیدا کردیم در آن تپه بسازیم و آقای مهندس با مجوز های تخریبی خود، به سراغ تپه ها برود شروع به علم کردن آپارتمان های خود کند. به عبارتی پوست و تپه از ما، و ساخت و ساز از جناب مهندس باشد. البته این وسط پول قلمبه به جیب صاحبکار می ‌رفت و فقط چندر غاز پول، آن هم برای بستن دهان مبارک گیرمان می‌ آمد. با هم راضی بودیم و دم نمی‌ زدیم. این روند ادامه داشت تا زمانی که سر کارگر ثروتی به هم زد و تصمیم بر ترک این کار گرفت چون قصد داشت که شغل به اصطلاح تر و تمیز تری برای خودش اختیار کند. برای همین باید یک جایگزین برای کار خودش انتخاب می کرد. به سمت من آمد و دستی به سبیل پر پشت ‌اش کشید، به گونه ‌ای که انگار می ‌خواهد حرف حکیمانه ‌ای بزند. اطراف را نگاهی انداخت و بدون مقدمه ی آنچنانی گفت: «خسته نباشی پسر جان، در جریان این که قصد دارم برم و دنبال یه جایگزین می گردم هستی دیگه؟» «بله جناب، به سلامتی»

«خوب شد پس نمی خواد توضیح بدم. حقیقت ماجرا این که تو دل به کار میدی و سرت تو لاک خودت، می خوام تو رو جایگزین خودم کنم، حالا خودت دوست داری یا نه؟»

من هم که گواهینامه نداشتم یک لحظه جا خوردم و پاسخ دادم: ((والا چه عرض کنم واقعیت این من تصدیق ندارم، اگر بخوام هم نمی تونم.» سر کارگر کمی خندید و سپس گفت: «پسر خوب مگه من دارم که دارم اینکارو می ‌کنم؟» همان لحظه بود که تمام بدنم لرزید و فهمیدم تمام این مدت جانم را کف دست چه کسی گذاشته بودم! به هر حال من حتی پشت کامیون خاموش هم ننشسته بودم و مجبور شدم تا این پیشنهاد به ظاهر خوب را رد کنم. او هم طبیعتاً این کار را به کس دیگری واگذار کرد که ای کاش نمی‌ کرد. چون طولی نکشید و چند روز بعد، حین این که در طول مسیر به سمت محل تخلیه ی کامیون می ‌رفتیم، معلوم نبود چشم ها و حواس آقای راننده ی جدید کجا تشریف داشتند که کامیون چپه شد و در یک تصادف مهیب، کم مانده بود که خودمان هم به پوست موز تبدیل شویم.

به خاطر این حادثه حدود یک ماه در بیمارستان مشغول زدن چنگال در کمپوت ها بودم و تازه داشت خوش می‌ گذشت که برگه ی ترخیص از نا کجا آباد روی سرم نازل شد. هر چه شیرینی از جناب مهندس برای بستن دهانم گرفته بودم به پای بستن زخم هایم رفت. پس از خروج از بیمارستان بر خلاف انتظارم شهر را عاری از پوست موز دیدم. شهری که تا به حال آن را بدون پوست موز ندیده بودم اکنون دریغ بود از یک دانه پوست. ابتدا گمان کردم که موز گران شده و مردم دیگر نمی ‌خورند. اما خیر، این جامعه مصرف گرا تر از این حرف ها بود که عادت خود را بخاطر هزینه ‌اش نادیده بگیرد. با خود گفتم شاید قحطی موز آمده، اما ویترین میوه فروشی ها همچنان از موز پر بود. شاید هم مردم یاد گرفته ‌اند موز را پوست آن بخورند! شاید هم بالاخره یاد گرفته ‌اند که پوست ها را در کوچه و خیابان رها نکنند. اما خیر، از این خبر ها نبود و تمام نظریات من باطل شدند چرا که بعد از اندکی    پرس و جو فهمیدم پیمانکارانی که برایشان کار می ‌کردم، همگی ورشکسته شده ‌اند. و جدیداً یک شرکت آمده و با نیرو های بیشتری پوست موز ها را برای ساخت اقلام عجیب و غریب، مثل شامپو و صابون پوست موز، کرم صورت پوست و موز چندین مدل محصول پوست موزی دیگر جمع آوری می‌ کند و آن ها را به خود مردم می‌ فروشد. شگفتا که بعضی از تاجران از آب گل آلود دلفین شکار می ‌کنند. من هم که دیگر از کار بیکار شده بودم با مقدار پولی که در جیبم بود چند عدد موز از اولین مغازۀ میوه فروشی خریدم و به سوی همان دکه ی روزنامه فروشی، که قبلاً از آن آگهی نیازمندی خریده بودم راه افتادم. وقتی که رسیدم یک عدد صفحه نیازمندی را برداشتم و حین خواندن آن، موز ها را یکی پس از دیگری میل می‌ کردم ولی پوست آن ها را روی زمین نمی ‌انداختم، آن ها را به یاد آخرین شغلم برای یادگاری نگاه داشتم. دوران بی ‌شکوه بیکاری باز هم فرا رسید و من دوباره کار طاقت فرسا و بدون حقوق متر کردن خیابان ها را به امید یافتن شغلی بهتر شروع کردم.

 

بی ‌حسی

غروب ها در آن مستطیل گرم و نرم که شب تا صبح روی آن به اغما می‌ رفت در رویاها غوطه‌ ور می ‌شد. مدتی قبل متوجه شد که چیزی درون او مرده است. هر چه که بود سنگینی و بوی تعفن آن همه جا آزارش می‌داد. آن تعفن فکری سبب می ‌شد خود را میان جمع کسانی که برای دیدنشان ثانیه ها را رصد می ‌کرد، تک و تنها بیابد. انگشتانِ پر طراوتِ طبیعت دیگر به قلبِ امید و الهامش چنگ نمی ‌زدند. ماهور همیشه در میان بقیه چهره ‌ای خندان داشت. اما مدت هاست سِیلی مهیب چنان این چهره را شسته که دیدن یک خمیدگی روی لب های او محال است.

سیل تصاویری که مدت ها قبل در ذهنش ثبت شده بودند. عادت داشت تصاویر خسته کننده ی زندگی ‌اش را درون صندوقی در اعماق ذهن خود بگذارد و کاری به کارشان نداشته باشد، اما حالا آن صندوق دیگر تحمل این حجم انبوه را ندارد و همه ی تصاویر را چنان قی کرده که تک تک آن ها به در و دیوار فکر و خیالش چسبیده ‌اند. ماهور با مردمان گوناگونی سر و کار داشت. وظیفۀ او سر و کله زدن با عده‌ای ارباب رجوع بود که بعضی هایشان از زبان آدمیزاد فقط ماهیچه ‌اش را داشتند. همه ی آن ها به یک نحو می‌ خواستند او را تحت فشار بگذارند. البته دیگر به آن ها عادت کرده بود. باور داشت خاصیت آدم بودن، این است که به همه چیز عادت می ‌کند.

اما سازگاری همیشه نمی ‌تواند چارۀ کار باشد. این را هم زمانی دانست که به چشم دید با تحمل خود فقط فرصت بیشتری به دیگران می ‌دهد تا از او سوء استفاده کنند. غریبه ها، همکاران و حتی دوستان. خانواده ‌ای اطرافش نمی ‌یافت اما گمان می‌ کرد که آن ها هم اگر بودند قصد و غَرَضشان با دیگران فرق چندانی نمی ‌داشت. بختکِ پارانویا چنان چنبره ‌ای روی ناخود آگاهش زده بود که زور بازوی منطق هم به او نمی ‌رسید. غروب یکی از روزها به خانه باز می‌ گشت و  مسیر خسته کننده و تکراری را در میان تیرگی های خیابان می ‌پیمود. با فشردن مشت خود در جیب ‌هایش تعادلش را حفظ می کرد. هر از گاهی چشم خود را به اطراف می‌ انداخت تا شاید روزنه‌ ای بر او بتابد.

اما جز ماشین‌ ها و عابرانی که گویی از او خسته ‌تر بودند هیچ‌ چیز برای دیدن نبود. یادش نمی‌ آمد کِی، اما اطمینان داشت که روزهایی در گذشته، با گز کردن در همین خیابان ‌ها و دیدن مردمی که هر کدام سرزنده مشغول سر و کله زدن با زندگی خود بودند، امید بخش زندگی او بود. چهره‌ های منتظر، مبهوت، خوشحال، متفکر و… که برای هدفی نفس می‌ کشند. اکنون؟ دیگر چنین نیست. دیگر چیزی جز یک تصویر آرمانی از آن فضا به یاد نمی ‌آورد. با خود گفت که شاید او نمی ‌تواند این را ببیند، او دیگر نمی‌ تواند هیچ چیز را درست و خوب ببیند. به خانه که رسید، رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به خود انداخت.

تغییر را روی چهره و پوستش حس می‌ کرد. اما برایش تعجب نداشت. چشم ‌ها، این چشم‌ ها دیگر جان ندارند، خشک شده‌ اند. فقط جنبه ‌ی تزئینی دارند که کسی با دیدن قیافه ‌اش وحشت نکند. دیدن صورت کسی با دو حفره ‌ی سیاه به جای چشم برای این مردم ترسناک است. اما این ترسناکی و خلاف عرف بودن، واقعیت را زیر سوال نمی ‌برد. او فقط دو گوی خشکیده‌ ی چربی را با وجود بلا استفاده بودنشان نگه می‌ دارد. سنگینی آن ‌ها روی صورتش را به جان  می‌ خرد تا کسی از او وحشت نکند. دماغ او هم به سرنوشت چشم دچار شده. شامه ‌اش معمولاً کار نمی‌ کند و زمانی هم که کار می‌ کند فقط بوی گند تعفن را   می ‌فهمد. سرد و یخ زده، خشک و بی‌ جان.

اما جایش همانجاست، آن را هم نگه می‌ دارد تا بو کشیدن یادش نرود. بوی تعفن خاطرات زیادی را به یاد او می ‌آورد. اگر همان بو را هم فراموش کند، همه چیز را از یاد برده است. دستی به گوش‌ هایش کشید. گوش ها سر جایشان بودند. از زمانی که یادش می‌ آمد فقط می‌ شنید و اطاعت می‌ کرد. دیگر برای شنیدن کافی بود. او نمی ‌خواهد بشنود،‌ هر کلمه که از دهان هرکس بیرون می‌ آید را بشنود و واکاوی کند. گوش کردن دیگر برایش کافیست. از پشت آیینه یک قیچی تیز و کوچک بر می ‌دارد و هر دو گوش ‌هایش را آرام آرام می ‌برد. اما آن ها را دور نمی ‌اندازد و لای یک دستمال ابریشمی کهنه قایم می ‌کند. جای سوراخ دو گوش را هم با مقداری پنبه کاملاً می ‌بندد تا مطمئن شود دیگر هیچ‌ چیز وارد آن ها نمی ‌شود. ‌

صورتش را به آینه نزدیک می ‌کند و زبان خود را بیرون می ‌آورد. به دقت آن را نگاه می‌ کند. زبانش خشک و تیره مثل یک تکه گوشت گندیده شده است. با دندان ‌هایش آن را گاز می‌ گیرد اما چیزی حس نمی ‌کند. مثل این که زبان هم دیگر کارایی ندارد و برایش بلا استفاده است. همان قیچی کوچک و تیز را که گوش هایش را بریدند و آغشته به خون است نزدیک ته زبانش می‌ کند تا آن را از بیخ ببُرد اما دست نگه می ‌دارد، با خود فکر می‌ کند که اگر زبانش را ببُرد قطعاً غذا خوردن برایش مشکل می شود و نمی‌ تواند زنده بماند، اما او که نمی ‌خواهد زنده بماند و اصلاً برایش مهم نیست. پس آرام آرام قیچی را حرکت می ‌دهد و زبانش را هم جدا می‌ کند. آن را لای همان دستمال ابریشمی کهگوش‌ هایش را در آن گذاشته بود قرار می‌ دهد.

دیگر نه می‌ شنود، ‌نه می ‌بوید و نه می‌ چشد. ولی تغییر خاصی را هم احساس نمی ‌کند. انگار نه انگار که تمام حواسش را از دست داده است. می ‌داند که مدت هاست این بی ‌حسی در وجودش رخنه کرده و برای همین برایش فرقی نمی ‌کند. اما سرش سبک شده است. گرمای خاصی را تجربه می‌ کند و درد بریدگی ها برایش لذت بخش است. این درد به او حس زنده بودن می ‌دهد. زنده بودن پس از مدت ها راه رفتن و نفس کشیدن. خون جاری شده از زبان و گوش ‌ها روی پوست خشک و سردش گرمای لذت بخشی دارد.

آرامش خونین توام با درد برای او طعم زندگی می ‌دهد. تلو تلو خوران و سرخوش از این درد به سمت تخت خود می ‌رود و روی آن ولو می ‌شود. بالش خنک را در آغوش   می ‌گیرد و محکم آن را می ‌فشارد. این آرامشی بود که سال ‌ها به دنبال آن می ‌گشت. خون داخل حلقش می ‌رود و سرفه می‌ کند. سرفه ‌ها آنقدر ادامه پیدا می‌ کنند تا دیگر نای سرفه هم برای اون نمی‌ ماند. پلک های نیمه جانش را روی هم می‌ گذارد و با صدای خس خس نفس ‌ها به خواب می‌ رود. خوابی عمیق و مملو از آرامش.

تقصیر

ظهر پنجشنبه کیان از سر کار به خانه برگشت. آبی به سر و صورت خود زد و طبق عادت آخر هفته ‌ها نگاهی به تنها تقویم خانه ‌انداخت تا از زمان عقب نیفتد و مهلت پرداخت قبض ‌هایش را فراموش نکند. هنوز یک هفته به سر برج مانده بود. زیر لب گفت: «خب، هنوز بیست و خورده ‌ای روز مونده.»

اما تاریخ دیگری توجه ‌اش را جلب کرد: «8 دی ماه»، تاریخ تولد او که چند روز از آن گذشته بود. هر سال همین اتفاق می ‌افتاد. یا با دیدن تقویم و یا با شنیدن تاریخ از رادیو می ‌فهمید که یک سال پیر تر شده است. البته در هر صورت، چه تاریخ تولد را یادش باشد و چه نباشد برایش فرقی ندارد. همیشه روز تولد به خودش می ‌گفت: «تولد واسه بچه مچه هاس، من خیلی وقت بزرگ شدم، هر چند بچگیامم خبری از جشن تولد نبود! ولی خب دیگه دوره‌ اش گذشته»

امسال هم بساط همین بود. او قلباً همین را می خواست، هیچ وقت دوست نداشت در یک جشن و مجلس مرکز توجه باشد. از طرفی هرگز درک نمی‌ کرد که چرا باید سالروز زاده شدن را جشن گرفت؟ چرا باید روز آغاز تقلا برای بقا را مشخص کرد و برای‌ آن خوشحال بود؟ روزی که برای هر انسان شروع مصیبت‌ هایش بوده و هست و خواهد بود. آخر هفته ها چای غلیظی دم می ‌کرد و کنار شوفاژِ گرم و زنگ زده که بوی نم و رسوبش در اطراف آن پخش بود می‌ نشست و به هفته ‌ای که گذشت فکر می ‌کرد، به مردمی که از هر حیث رنگارنگ بودند، رفتار، برخورد، پوشش و چهره و همه چیز. تنوع آدم ‌ها برایش جالب و در عین حال کمی ترسناک بود، ترسناک و تأمل برانگیز. برایش نوعی تفریح به حساب می‌ آمد.

هیچ ‌گاه به این مسئله فکر نکرده بود که چرا و برای چه این کار را می ‌کند، اما ناگهان این قضیه به ذهنش خطور کرد، با خود زمزمه می ‌کرد و زیر لب می ‌گفت: «چرا؟ برای چی توجه من به مردمی که نمی ‌شناسم جلب شه؟ چرا باید وقت خودمو صرف این کار کنم؟» همزمان از خود سوال می‌ پرسید و خودش به خودش جواب می داد: «شاید چون با کسی رفت و آمد ندارم، من تقریباً با هر کی که تو زندگیم بوده قطع رابطه کردم که البته همونا هم آدمای زیادی نبودن! البته بهتر، مگه چی جز اعصاب خوردی واسم داشتن؟ فقط حرفای چرت و پرت خاله زنکی، کل فکر و ذکرشون این بود فلانی چه غلطی کرد و چی گفت… بهتر که شرّشون کم شد.»

لحظه ‌ای احساس رضایت می ‌کرد و لحظه‌ ی دیگر به دنبال مقصر برای تنهایی هایش می ‌گشت. هر چه بیشتر فکر می ‌کرد، بیشتر به گذشته می ‌رفت و بیشتر دچار سر در گمی می ‌شد. لحظه ‌های دورتر را مرور می ‌کرد، این که چگونه به این کنج خلوت کشیده شد.

گذشته، معدن تاریک و چرکی که آدمی تا ابد به کار اجباری در آن محکوم است و زنجیر بردگی آن تنها زمان مرگ گشوده می‌شود. کیان پس از سال‌ ها سنگینی این زنجیر را حس کرده بود. تنها چند روز بعد از تولد چهل و سه سالگی او. چرا حالا این قصه سراغش آمد؟ به هر حال آتشفشان ‌های عقده تا ابد خاموش نمی ‌مانند. دود این آتشفشان کم کم به چشم خود آدم و اطرافیانش می ‌رود، اما اطرافیانی برای کیان وجود نداشت و این دوده‌ ها در و دیوار خانه و تن خودش را سیاه می ‌کردند. تقصیر گردن چه کسی یا چه چیزی بود؟ باید پاسخ این سوال را جستجو می ‌کرد. هر چند با دانستن این جواب هیچ‌‌ چیز درست نمی ‌شد، اما حداقل یک نفر را برای سرزنش می ‌یافت تا با شکستن کاسه کوزه‌ ها بر سر او خودش را آرام کند.

به عقب رفت، به دوران دبستان و روز های سرد نوجوانی که تمام انتظارش به رسیدن تابستان و خلاص شدن از دستان سنگین کتاب و مدرسه ختم می‌ شد. چیزی از آن دوران به قبل یادش نمی ‌آمد. هرچند که به احتمال زیاد در آن دوران هم مثل ادوار دیگر زندگی ‌اش اتفاق خاصی نیفتاده بود. آن روز های خشک و سرد را به یاد آورد که با حسرت از پنجره به کوچه ‌ی خلوت زل می ‌زد و منتظر می ‌ماند تا کسی هم سن و سال خودش را ببیند و با اون همبازی شود. اما خانه ‌ی آن ها در کوچه و محله ‌ای قرار داشت که اکثر اهالی آن ساکت و آرام بودند، گویی جریان زندگی درخانه‌ هایشان را روی دور آرام گذاشته‌ باشند. بزرگتر که شد دلیل آن سکوت را بیشتر فهمید. دانست وقتی که آدم‌ ها بزرگ می ‌شوند دنیای خود را کوچک تر می ‌کنند. دنیای بزرگ کودکی رویایی دست نیافتنی بود که رسیدن به آن خود یک رویای دیگر بود.

چه دنیای عجیبی، دنیایی که از درهم تنیدگی رویا ها به وجود آمده بود، اما تنها چند سال بیشتر دوام نداشت. دقیق‌ تر که نگاه می ‌کند، دوران دبیرستان و دانشگاه او نیز همین روال سرد را طی می‌ کردند. تا یادش می ‌آمد از جماعت دوری می ‌جست. چون اکثر آدم ‌ها او را مسموم می ‌کردند، از رفتارشان گرفته تا حرف هایشان باعث می ‌شد تا ذهن او دچار تهوع شود، حالش از خودش و اطرافش به هم بخورد. عجیب ‌تر آن که دیگران با این رفتار ها مشکلی نداشتند و بعضاً با این جریان حال به‌‌هم زن همراه می ‌شدند و این مسئله او را بیشتر از همه‌ چیز دور می ‌کرد، از رفت و آمد، از تفریح، از معاشرت. حالا هم اوضاع به همان‌گونه می‌ گذشت. هنوز هم آلرژی ارتباط با دیگران او را رها نکرده بود. چای درون لیوان تمام شده بود. یک نگاه گذرا به زندگی ‌اش تنها به اندازه‌ی تمام شدن یک لیوان چای طول کشید.

از همه بدتر او به چیزی که دنبالش بود هم نرسید. تقصیر را نمی‌ توانست گردن کسی بیاندازد، اگر مقصر این تنهایی دیگران بودند پس چرا تنها او در این میان قربانی بود؟ خودش هم نمی ‌توانست مقصر باشد. به هر حال بارها سعی داشت همرنگ و هماهنگ، آنان را همراهی کند اما نمی ‌توانست، نمی ‌شد. مقصر چه کسی بود؟ شاید همه، شاید هیچکس. اما می ‌توانست این خلع ارتباطی را با فکر کردن به کردن به کسانی که با آن ها برخورد دارد پر کند، با تجسم یک ارتباط ایده‌ آل و بدون مسائل بی‌ ارزش، مکالماتی بی ‌حاشیه در فضایی امن. این دلیلی بود که دیگران توجه او را جلب می ‌کردند و باعث می ‌شد که او به آن ها فکر کند. حتی اگر با آن ها ارتباط حقیقی نداشته باشد، آن هم نه در جمع و شلوغی، بلکه تنها در یک آخر هفته و با یک لیوان چای داغ.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب مجموعه داستان کوتاه سودازدگی

دسته: رمان و داستان برچسب: آریا واعظی, آریا_واعظی, ارزانترین راه چاپ کتاب, انتشارات عطران, پوست موز, چاپ کتاب ارزان در قشم, چاپ کتاب ارزان در کیش, چاپ کتاب فارسی در انگلیس, چاپ کتاب فارسی در خارج از کشور, چاپ کتاب قزوین, چاپ کتاب کرج, صندلی کثیف, کتاب مجموعه داستان کوتاه سودازدگی, کمترین هزینه چاپ کتاب, مجموعه داستان کوتاه سودازدگی, مسابقه داستان نویسی عطران
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
گرامافون-خاموش-نويسنده-مهتا-نعیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب گرامافون خاموش

50,000 تومان
ترمینال-آقای-فلانی--نويسنده-ساره-تمیمی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ترمینال آقای فلانی

60,000 تومان
واژه-نامه-بهداشت-و-علوم-محیط-زیست-نویسندگان-ماندانا-یاوری،-مصطفی-یاوری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب واژه نامه بهداشت و علوم محیط زیست

70,000 تومان
آخرین-پاراگراف-نویسنده-فریده-ترقی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب آخرین پاراگراف

60,000 تومان
محیط-زیست-و-سازمان-سبز-نویسنده-صدیقه-افروز.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب محیط زیست و سازمان سبز

95,000 تومان
سربازی-که-وزیر-شد--نویسنده-آیگین-امیدی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سربازی که وزیر شد

60,000 تومان
کتاب-بادبور-نویسنده-محمود-شریفی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب بادبور

70,000 تومان
کتاب-نغمه-هور--به-قلم--فاطمه-باقریان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نغمه هور

50,000 تومان
مسافر-نویسنده-جواد-تر-كپیچلوئی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر

50,000 تومان
ريزش-عشق-نويسنده-مرضیه-شیخ
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ریزش عشق

70,000 تومان
راهنمای بیوگاز (دانش، تولید و کاربردها).../ [ویراستار ا.‬ ولینگر، ‏‫جری‌دی.‬ مورفی، ‏‫‏‫دیوید بکستر]؛ مترجم لیلا یوسفی‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب راهنمای بیوگاز (دانش، تولید و کاربردها)

80,000 تومان
دل-آرامم-نویسنده-نادیا-مسلمیزاده
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دل آرامم

65,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
سرپناه--نویسنده-فاطمه-کیخسروي
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سرپناه

50,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
سوری-بانو-مجموعه-آثار-منتخب-پنجمین-جشنواره-ی-ملی-داستان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)

70,000 تومان
سرزمین-بی-دم-های-رادین---نویسنده-هما-ایران-پور-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سرزمین بی دم های رادین

50,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا