عنوان کتاب: مجموعه داستان کوتاه لانه های تبرکی
نویسنده: آسیه زاهدی
کودک خیال آنچنان که باید قصد کودکی کردن نداشت فقط تا جایی که میشناسمش همیشه عجول بود و آماده رفتن ، آن موقع ها خودش هم درست نمی دانست مقصدش کجاست و به کجاچنین شتابان قصد رفتن دارد ؟؟
هر بار افسارش را می کشیدم و او بی تاب تر از همیشه تقلا می کرد و خودش را به در و دیوار می زد تا از قفس زمان خودش را برهاند و برساند به الان یعنی همین لحظه یعنی سی و اندی سال بعد .
دخترکی هستم از دیار جنوب ، دیار نخل و آفتاب ایستاده بر قامت بلند خلیج فارس ، که کودک گریز پای درونش سال های سال است سوار بر اسب خیال شده و قصد تاختن دارد ، و حالا بر بلندی های مکران نشسته و نظاره گر چاپ مجموعه داستانی است که حاصل تاخت و تاز همین کودک خیال است .و در ادامه…
اسیر در کشتی بیگانگان
از راهرو بزرگ و سفید رنگی که از تمیزی برق می زد پاورچین پاورچین از کنار دیوار به اتاق کوچکی رسیدم که منتهی می شد به درب آهنی بزرگی و بعد اتاقی با دیوارهای خاکستری. اتاق پر بود از شیشه های بزرگ پر از آب و ماهی های رنگارنگی که فقط در همسایگی خودمان دیده بودم. همان هایی که وقتی نور خورشید به راس آسمان می رسید و انوارهای طلایی اش آب را می شکافت و به لباس های رنگارنگشان می خورد در پوست خودشان نمی گنجیدند و آنوقت بود که جشن و پایکوبیشان شروع می شد. به یاد آن روزها که افتادم آه بلندی کشیدم و آرام آرام بین شیشه های پر از ماهی های رنگ و وارنگ شروع به قدم زدن کردم که صدایی از پشت سر به گوش رسید.
به عقب که برگشتم خودش بود همسایه دیوار به دیوارمان سرخو از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که دستانم را باز کردم و دیوانه وار به طرفش دویدم ناگهان پخش زمین شدم و دیگر نفهمیدم تبرک چه شد. با شنیدن صدای تبرک بم چشمانم را باز کردم، هنوز همانجا بودم با این تفاوت که دیگر از روزنه های نوری که از لابه لای منافذ سقف اتاق خاکستری به چشم می خورد خبری نبود و تاریکی مطلقی همه جا را فرا گرفته بود.
اول صبح بود و همانطور که قبلا گفته بودم تازه انوارهای طلایی خورشید سرک کشان خودشان را به بالای سر شهر ما رسانده بودند و ماهیان پولک نقره ای با دامن های طلایی در پیچ و تاب انوارها آهنگ موزون دریا را مینواختن. سرخو مثل همیشه مشغول بازیگوشی بود و مادرش نگران همیشگی او.