عنوان کتاب: مجموعه داستان کوتاه پالت
نویسنده: فائزه کشتکار
بخش هایی از داستان کوتاه کتاب پالت:
” عسلی “
بخشی از داستان های کوتاه کتاب پالت را می خوانیم مشت مشت خاک چنگ میزد و روی سرش میریخت. صدای شیون زنهای محله کل قبرستان را پر کرده بود. پایم را انداخته بودم روی پا ؛ شالم را روی صورتم کشیده بودم. عینک دودی بزرگم کل صورتم را پوشانده بود.
در ذهنم همهی کلمهها را کنار هم میچیدم. علی بلاخره اجازه داده بود که بیایم ولی جنجالی به پا نکنم.
پیرمرد ریش سفید محل با صدای خشدارش واقعه میخواند و بعد از هر آیه خرمایی را گوشه لپش می گذاشت.
اهالی ایل ما سر خاک هر میتی تا صبح تسبیح به دست ذکر میگویند تا کم شود از عذاب شب اول قبر.
سر این گور یک شهر هم که نذری بدهند و خیرات کنند؛ باز هم آه مادرم، شوهرم و خودم؛ خودش و هفت جدش را گرفته و به خاک سیاه مینشاندشان.
هوای شب، بین این قبرها سیاهتر از بقیه شهر به نظر میرسد. هنوز با عینک دودی بالای خاک نم داری که با گل تزیینش کردند، ایستادم و به عکس آن دختر سبزه گون بیست ساله زل زدم.
مادرم همان شب چهارشنبه وسطهای پاییز مرد؛ همان شبی که از کلانتری زنگ زدند و گفتند که من اینطور شدم. مادرم را دیدم که جان نداشت؛ فقط نفس میکشید و حرف نمیزد. مات بود؛ بعد از بیست روز بستری شدنم باز هم مات بود و مات خواهد ماند. زن پیرِ طفل معصوم موهای جوگندمیش، یک شبه تار به تارش ریخت.
بعد از بیست روز تلخ و عملهای پشت سر هم و دردی که هر روز به رگهایم تزریق میشد، بالاخره میتوانستم از پشت باندهای کذایی روی چشمهایم سیاهی سایهها را حس کنم.
قلبم میخواست از دهانم دربیاید؛ نگرانی از عرق های سرد روی پیشانیم پیدا بود. دلشوره ی زندگی جدیدِ بعد از این داشت خفهام میکرد…….
” نارنجی”
بخشی از داستان های کوتاه کتاب پالت را می خوانیم صدای آژیر آمبولانس محوطه را پرکرده است، چرخ های تخت آهنی دارند با صدای گوش خراشی روی راهروی سرامیکی سمفونی می سازند؛ او بی توجه به همه چی مثل هر روز پیراهن صدفی رنگی را پوشیده است که دامنش تا روی ساق پایش ادامه دارد، موهایش را آرام آرام شانه میکند و خیره شده است به پنجره، حتی پلک هم نمیزند.
شانه را میگذارد روی تخت و شروع میکند بافتن موهای حنا زده اش و با متانت مخصوص خودش به پایین آن ها ربان گره میزند و از تخت پایین می آید.
تا قصد میکنم بروم کمکش؛ میبینم خودش را به آهستگی می کشد روی ویلچر؛ انگاری متوجه نگاهم شده است، بدون اینکه از پنجره چشم بردارد صدایم میزند و می پرسد: (این آمبولانسی ها دوباره امروز کی رو بردن؟) میگویم همان پیرمرد اتاق آخری، زود برمیگردد.
– آها همون که همیشه خاتون صدام میزد؟ برنمیگرده! خودتم میدونی عزرائیل خونه کرده تو این عمارت)
بیشتر نگاهش میکنم؛ دوباره صدایش را میشنوم.
(میگم راسی امروز قراره خسرو بیادآ، کاش بیای سورمه بزنی به چشم هاام)
بدون جواب سر برمی گردانم، مگر می شود به او فهماند خسرو چند سالی هست که دیگر نیست تا تو برایش دلبری کنی.
دیگر خبری از صدای آمبولانس و شلوغی آسایشگاه نیست؛ نزدیک های غروب که می شود خاک مرده می پاشند روی سرسرای ایوان این خانه.
دوباره از اتاق کناریم صدای داد دختر جوان میاید،کار هر روزه اش است؛ میاید اینجا سر ارثی که صاحبش را همین چند سال پیش با هزار بهانه آوردند و گذاشتند و رفتند، دعوا راه می اندازد و هربار بی نتیجه در را طوری میکوبد بهم که شیشه مشبک بالایی ش به لرزه درمیاید و با صورت قرمز شده از خشم بدون خداحافظی از پدرش میرود؛ همین لحظه صدای در و پاشنه های بلند کفشش توی سرم میپیچد……
داستان کوتاه کتاب پالت برای چه کسانی مناسب می باشد؟؟
داستان های کوتاه کتاب پالت مناسب نویسندگان جوان،
صاحبان استعداد،
علاقمندان به رشته ادبیات و نویسندگی،
علاقمندان به رمان و رمان نویسی،
و …..