عنوان کتاب: مردی از جنس باران
نويسنده: سهیلا سپهری
ويراستار: سايه مهری.
معرفی کتاب
کتاب مردی از جنس باران داستانی بلند از سهیلا سپهری است، که در آن به داستانی از جنس احساس و عشق پرداخته، به آنچه که در جامعه پیش روی همه ماست نه چیزی فراتر و یا غریبت تر از آنچه می توانیم تجربه کنیم، از این رو اثری است قابل لمس و ملموس برای تمامی سنین.
این کتاب لحظاتی دلنشین را به مخاطبش هدیه می کند و از او دعوت می کند تا عشق را نه از نگاهی متفاوت بلکه از دریچه نگاه نویسنده که به گفته خودش نگاهی است مثل سایرین ببینید.
این کتاب عشق را به زبانی ساده با آدمهایی ساده اما کلامی دلنشین به تصویر می کشد .
هر بخش کتاب جزئی از آن لایه های احساس افراد داستان است که وقت خواندن مخاطب را با خود می برد و اجازه می دهد مخاطب با او خیالپردازی کند خیالپردازی هایی از جنس آنچه هر روز با آن روبه هستیم اما به شکلی دلنشین.
ورقی از کتاب
در را باز کردم و از میان ریسه های رنگی گذشتم. تاب رو به رو شدن با راضیه را نداشتم.نگاهی به آسمان کردم.چند ستاره در دل سیاه شب سو سو می زدند. دلم ازخدا گرفته بود. زمزمه کردم: ـ خدایا؟!بگو چرا ؟! چرا من؟! چرا راضیه؟!
صدای افتادن چیزی مرا به خود آورد.نگاهم را دورتا دور حیاط رخاندم. اینجا خبری نبود.صدا از داخل خانه بود.ترسیدم و به سرعت وارد خانه شدم و راضیه را صدا زدم. هیچ جوابی نیامد.دلشوره ام بیشتر شد.
اتاق خوابها را دیدم. نبود. در آشپزخانه هم نبود. فقط مانده بود اتاق انتهایی که راضیه دار قالیش را آنجا گذاشته بود.سرم از هجوم انواع و اقسام فکرهای بد در شرف انفجار بود.
به طرف اتاق رفتم.در نیمه بازش را با احتیاط هل دادم و با دیدن دار قالی واژگون شده بر روی راضیه، فریادم به آسمان رفت.به سرعت و با زحمت زیاد،دار چوبی را از روی راضیه کنار زدم.
راضیه بیهوش بود و از بینیش خون می آمد.سرش را در آغوش گرفتم و خون روی صورتش را پاک کردم و آرام صدایش زدم:
ـ راضیه؟!آبجی؟!تو رو جون رضا چشمات رو باز کن! راضیه؟راضیه؟
راضیه خاموش و بی صدا در آغوشم خوابیده بود و جوابی به التماس هایم نمی داد. سرم را رو به آسمان گرفتم و از ته دل فریاد زدم:
ـ چراااااااااا؟!خدایاااااااااا؟!چرااااااااااا؟!
خون بینی راضیه بند نمی آمد و بدنش لحظه به لحظه در آغوشم سردتر می شد. تلفن همراهم را از جیبم بیرون کشیدم و شمارۀ هادی را گرفتم. با اولین بوق جواب داد.گریه امانم نمی داد.فقط توانستم بگویم:
ـ به دادم برس هادی…راضیه…
و بعد صدای سوتی بلند و کر کننده در گوشم پیچید و تصویر راضیه در برابر چشمانم
محو و تاریک شد.
این کتاب به چه کسانی پیشنهاد می شود
تمامی علاقمندان به ادبیات و رمان، علاقمندان به رمان های عاشقانه