عنوان کتاب: مرد برنزي و نوزده داستان دیگر
نویسنده: فریبا احمدي خطیر
داستان های کوتاه فارسی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
پدر روی مبل تخت شوی هال دراز کشیده بود و روزنامه می خوند. از روزی که شاه رفته بود زیاد سراغ تلویزیون نمیرفت. اون روزی هم که برای آخرین بار تو تلویزیون رفتن شاهنشاه را دیده بود با چشمانی اشکآلود به مادر گفته بود که تلویزیون صاحبمرده را خاموش کنه.
همهی بچهها جابهجاشده بودند و فقط سارا و سیما که هر دو دبیرستانی بودند در آن خانه زندگی میکردند. خانهای بسیار بزرگ که با درختان انبوه محاصرهشده بود.
خانهشان سه دروازه از سه جهت مختلف داشت. بدون در نظر نگرفتن طبقه بالا، ۷ اتاق جدا از هم و بهصورت ردیف روی ایوانی طویل قرار داشت. دروازهها همیشه باز بودند. پدر هنوز مثل سابق فکر میکرد و از چیزی واهمه نداشت. بسیاری از همسایهها برای رفتن به کوچهای دیگر از حیاط خانه آنها عبور میکردند.
دخترها ظهر که از مدرسه برگشتند درسهایشان را با دقت خوندند و تکالیفشون رو انجام دادند. بیکار نشسته بودند و طبق معمول حوصلهشان سر رفته بود؛ مادرشان تو هال نشسته بود و با تکه پارچهها چهل تیکه میدوخت.
پدر از بالای عینک هرچند وقت یکبار نگاهی اندوهناک به او مینداخت و سرش را به نشانهی تأسف تکون میداد. پدر رو به مادر گفت: “پاشو یه لیوان چای برام بیار”. حرف پدر تمام نشده بود که مادر بدون هیچ اعتراضی از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند.
سیما به سارا گفت: “می گم پاشیم بریم خونه دخترعمو”.
سارا گفت: “بریم.”
دخترها در حال صحبت بودند که مادرشان گفت: “این وقت شب کجا میخواهید برید؟” پدرشان علاقه زیادی به این برادرزادهاش داشت. چهار سال پیش، اوایل انقلاب در روستا زندگی میکردند.
ولی بعد از مصادره همهی اموال برادر بزرگش دختر و دامادش هم از روستا فراری شدند. پدرشان برادرزادههایش را زیر بالوپر خودش گرفته بود. دخترعمو زری با پسرعمو جمال و ۵ تا از بچههایشان همسایهشان شدند.
دو دخترشان تقریباً همسن و سال سارا و سیما و همبازی هم بودند. وقتی شنید که دخترها دوست دارند…… (کتاب مرد برنزي)
در قسمتی دیگر می خوانیم:
دقیقاً سر ساعت ۵ صبح دم در خونه ی احمد بودم. او سرحال و قبراق با کولهی بزرگی در پشتش در انتظارم ایستاده بود. راهنما زدم و بهآرامی کنار خیابان پارک کردم. احمد در ماشین را باز کرد تا سوار شود. همان لحظه نسیم ملایمی به صورتم خورد و حس خوبی به من دست داد.
“سلام خوشتیپ.”
“سلام وارطان. عجب آدم دقیقی هستی. نه یه دقیقه دیر نه یه دقیقه زود. سروقت اومدی رفیق. به خاطر همین اخلاقهای خوبته که گفتم تو بهترین فردی هستی که میخوام باهاش این جای جدید را تجربه کنم.”
“بسه دیگه. این قدر مزه نریز. بلوف هم نزن. جاهای خوب را با بقیه می ری. این جای جدید را داری منو می بری که گموگورم کنی. خاک تو سرت. مردم هم دوست دارن منم دوست.”
“گموگور چیه مرد؟ اینجا را یکی از همکارهام تو اداره به هم معرفی کرد. منم گفتم بهتر از تو کسی نیست که با من بیاد. حالا اگه مشکلداری برگردیم.”
“حالا قهر نکن. وقتی اومدم دنبالت یعنی دوست دارم باهات بیام. بقیهی دوستامون که قاطی مرغها شدن. روز جمعه مزاحمشون نشیم بهتره. خانم هاشون با ما چپ می افتن همین یه سلام و علیک رو هم دیگه با ما نمیکنند.”
“آی قربون آدم چیزفهم. بیا ماچت کنم.”
“لوس نشو احمد وگرنه پیادهات میکنم.”
“چشم. چشم.” احمد اینو گفت و مثل پسرهای مودب سر جاش نشست. همینطور که رانندگی میکردم احمد یکریز حرف میزد. از هر دری صحبت میکرد. از دوران دانشگاه. از پروژههای ساختوساز و دور زدن شهرداری و… یهو برگشت و گفت: “می گم وارطان از واله خبری نشد؟ “
(کتاب مرد برنزي)