عنوان کتاب: مشق عشق (مجموعه آثار منتخبین اولین جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)
گردآوری: سمیه حبیبی
ويراستار: آيگین امیدی
مجموعه آثار منتخبین اولین جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز
در قسمتهایی از این کتاب می خوانیم:
در یک لحظه
مثل همیشه ساعت هفت شب از سرکار به خانه آمد. لباسش را عوض کرد و دست و صورتش را شست.
به سرسرا که آمد همسرش مریلا، چایی آورد. بعد از صرف چایی به اتاق خواب دختر چهار ساله اش رفت. قبل از اینکه مرد به خانه بیاید، دخترش از بس که بازی کرده بود از خستگی خوابش برده بود.
همینطور که خواب بود صورت نرم و سفیدش را آرام بوسید. همسرش صدایش زد و گفت: «بیدارش نکنی» و او هم با تمام احتیاط از خواسته اش پیروی کرد.
از اتاق که می خواست بیرون بیاید نگاهش کرد. نمی دانست چه شد که یکدفعه احساس کرد قرار است دلش برای دخترش تنگ شود. برگشت و دوباره بوس دیگری بر صورت معصومش زد.
از نزدیک به او خیره شده بود. اگر حرف همسرش نبود حتما بیدارش می کرد؛ اما با خودش گفت که ارزشش را ندارد. تا یک ساعت دیگر خودش بیدار می شود. سپس از اتاق بیرون آمد. (جشنواره داستان کوتاه شهنواز)
مریلا برای هزارمین بار گفت: «این شیر ظرف شویی را درست کن» و مرد مثل همیشه گفت: «خستم. فعلا وقت هست.»
کیفی که با آن به سرکار می رفت را باز کرد. یک سری لیست و فرم را برداشت و روی میز پذیرایی گذاشت تا نیم ساعت دیگر آن ها را برای فردا بررسی کند. همینطور داشت تلویزیون می دید. مریلا هم در آشپزخانه داشت ظرف های ظهر را تازه می شست.
بعد شروع کرد بلند بلند حرف زدن. مرد فقط گوش می داد. دوست داشت دخترش سریعتر بیدار شود. منتظر بود بگوید بابا سواری میدهی و او خیلی زود چهار دسته پا می شد و دخترش را می گذاشت روی کمرش و دور خانه می چرخاند.
تورا من چشم در راهم
هر روزدرمیان کاج های بلند، لابه لای این شب بوها، روی این زمین خاکی و اسمان ها، دراغوش خورشید، تکیه زده برماه فتورا جستجو میکنم. ای کاش باد با بوی ترنم بهاری خبری بیاورد، ای کاش بگویند که تو در میان آسمان فدرست جایی که خورشید می میردوفرداصبحش متولدمیشود؛ مرا هر روز میبینی.
دیروز کودکی بودم از جنس نور، صبح تا ظهر تودرتوی بوته های گل سرخ می دویدم؛ بعد از خوردن غذا دشت را باقلمویی از رنگ ها روی بوم نقاشی ام تصویر میکردم در میان دشت، روی بوم، می دویدم و ساز می نواختم.
امروز نوجوانی هستم از جنس غرور از تولد خورشید تا استواری آن درتیغ اسمان میان کتاب هایم برای رسیدن به آینده ام، غرق می شومفبعد از اندکی استراحت، چشمانم را می بندم و پرواز می کنم تا الموت، با نوای گنجشک ها به خواب می روم و با صدای بلبل از جا برمی خیزم و هرشب کمی در میان آسمان با ماه قدم میزنم …!
دیروز امروز، جایی میان مرداد، تورا وسط قلبم روی مرز دهلیز و بطن وجودم و روزی در شهریور تورا در میان علفزار های خالی از علف و روزی در مهر؛ شروع لحظه های پاییز تورا در اغوش کشیدم و ان هنگام که گردش قمر به آبان رسید با هم به دیدار ماه رفتیم و در کنج اسمان به خواب فروفتی و برای همیشه …
و روزی درآذر انتهای پاییز در گردش دهم منیر عالم، روی دریاچه خیال، باد را بوسیدم که با بوی ترنم بهاری می گوید که تودر مغربگاه زرد مهربان و در تولد روز بعد خورشید مرا تماشا کنی …باچشمانی که به من دوخته شده و لبخندت مرا درژرفای وجودم می نشانی …
تورا دیگر من چشم به راه نیستم …
(جشنواره داستان کوتاه شهنواز)
تصمیم
نوبت به من رسید. اصغر آقا مثل همیشه مجلس را به دست گرفته بود. با همان چهرهی خندان و صورت گل انداخته و شوخ طبعی همیشگی رو به من کرد و گفت:
– خب جوانِ عذبِ مُعذب، تو اول بگو کِی می خوای زن بستونی؟
فی البداهه بیتی طرب انگیز به خاطرم رسید که؛
من دلم می خواد زن بستونم،
خرجش بالاست، نمی تونم.
با اشاره اصغر آقا همه با هم شروع کردن به خواندن و دست زدن که:
مُری میخواد زن بستونه، خرجش بالاست، نمی تونه
مُری میخواد زن بستونه، چیکار کنه، نمی تونه.
خلاصه با سهل انگاری و غفلتی نابجا، بساط هرهر و کرکر همهی فامیل را مهیا کردم.
اصغر آقا اینبار با اشاره دست، جمع را ساکت کرد
– نه گل پسر، تو مشکلت اینه که سخت پسند شدی. این از مضرات بالا رفتن سِنه.
رو به همه جواب دادم که:
– موضوع امشب که چیزه دیگه ست. اگه همه موافقند بحث شیرین ازدواج رو موکول کنیم به مهمونیِ ماه بعد خونهی عمو پرویز؟
همه یکصدا گفتند؛ قبوله
هر ماه همهی فامیل در خانهی یکی از اقوام جمع می شدیم. ضمن دید و بازدید و بگو و بخند، موضوعی مشخص می کردیم و درباره اش گپ می زدیم. گاهی بحث و جدلها به جاهای باریکی می کشید؛ اما همیشه با بذلهگویی و قرِ کمرِ آخرِ شب اصغر آقا، قائله می خوابید.
اگر هم کدورتی باقی می ماند، دو طرف دعوا مجبور بودند به حکم قانون از پیش تعیین شده، همدیگر را ببوسند و آنقدر با هم برقصند تا به همه ثابت شود که رنجشی از هم ندارند.
من همیشه سعی می کردم وانمود کنم که از بنفشه، دختر سوسن خانم به خاطر حرفهای رک و بیرودربایستیاش دلگیرم، شاید به لطف این قانون سعادتی نصیبم شود که هیچ وقت هم نمی شد.
خواندن این کتاب برای چه افرادی مناسب می باشد:
نویسندگان جوان، شاعران جوان، علاقمندان به نویسندگی، علاقمندان به رمان، دوستداران داستان های کوتاه، مشتاقان به داستان های کوتاه فارسی و…
(جشنواره داستان کوتاه شهنواز)