عنوان کتاب: معصومانه تر از دو چشم آهو
نویسنده: حوری سید ابوالقاسم
کتاب معصومانه تر از دو چشم آهو نوشتهی حوری سیدابوالقاسم میباشد. که مجموعهای از دفتر اول: داستان کوتاه، معصومانهتر از دو چشمِ آهو، غرورِ پوشالی، دفتر دوم: شعر می باشد، که با بیانی ساده و دلنشین به رشتهی تحریر درآمده. خواندن این کتاب زیبا را به علاقمندان رمان و داستان های کوتاه پیشنهاد می کنیم.
خلاصه ای از کتاب:
پیشگفتار
روزی از همین روزها برای خودم نشسته بودم، مثلِ تمامِ آدمهای ساده در یک روزِ معمولی! به چیزی فکر میکردم که یادم نیست چه بود. ناگهان، حسی ناشناخته قلبم را به تپش انداخت… نوری در دلم جوانه زد، نهال شد، گیاه شد، درخت شد و تا آسمان رفت! در جستجوی اوجِ شاخهها، سر برآوردم…
بر کشیدگیِ قامتِ درخت، خدا را دیدم. فقط خدا را! او هم مرا دید! چشمانم برق زدند، برقِ شوق و تمنا. تامل نکردم و به سویش دست برآوردم. دستم را گرفت و مرا بالا کشید. روحم را تا آسمان برد… اما نمردم. زنده تر شدم!
آن بالا در آغوشش نفس کشیدم، عمیق و توانمند. انگار تمامِ اکسیژنِ خالصِ کهکشان را به ریههایم فرو بردم، اما سعی کردم هیچ دیاکسیدی پس ندهم… نمیخواستم هیچ نامطلوبی برای حیاتِ زندگانِ زمین باقی بگذارم!
اکنون کنارش در آرامشم، مثلِ نوزادی در آغوشِ مهربانِ مادر. دیگر نمیتوانم سر بیاندازم، آخر از دیدنِ خدا سیر نمیشوم.
و باز هم تقدیم با عشق؛
به شانههای حمایتگرِ پدرم،
به حرفهای امیدبخشِ مادرم،
به لبخندهای دلگرمکنندهی همسرم و
و به چشمهای مهربان و مشتاقِ پسرم، پرهام.
معصومانه تر از دو چشمِ آهو
“محمد جواد، مادر بیدارشو. الانه که آقا موسی بره ها. اونم که کلا اعصاب مصابِ درست و درمونی نداره، منتظرِ هیچ احدی نمیمونه. پاشو مادر، فکر کنم صدای وانتش داره میاد. اگه بره امروز از کار میمونیاا.”
محمدجواد، چشمهای عسلیاش را باز کرد. سلامی زیرِ لبی کرد و در جایش نشست. از شیشهی مات و زنگار بستهی اتاقک شان نگاهی به آسمان انداخت. پنجِ صبحِ آذرماه، از ظلمتِ شب هم سیاه تر بود! کِی راحت میشد از این بیموقع بیدار شدنها؟ دلش یک خوابِ آسوده میخواست. بدونِ استرس، بدونِ احساسِ مسئولیت. کمی خودش را کش و قوس داد و بلند شد.
کاپشنِ رنگ و رو رفته و گشادش را پوشید و یک راست به سراغِ انباری گوشهی حیاط رفت تا وسایلِ کارِ امروزش را بردارد. انباری که نه! اتاقکِ یک در یکونیمی که، پدرهای بچهها، با دبههای خالیِ روغن و نفتِ به مرور پیدا شده، که حالا درونشان پر از خاک و نخاله بود، ساختهبودند. رویِ سقفش هم پلاستیکی کشیده و با سیم محکم کرده بودند.
چشمش به شیرین و عباس افتاد که کشکش کنان به سمتِ انباری میآمدند. قیافه های آنها هم مانندِ خودش خسته، خوابآلود و آمیخته با یک حسِ نفرت از کارِ روزانه بود. با سر به هم سلامی کردند و هر کدام به نوبت به سمتِ لوازمِ خودشان رفتند.
محمدجواد داشت کیفِ جوراب و جعبهی واکسش را برمیداشت که عباس گفت: “این سقفه دیگه داغون شده ها! یادتون باشه امروز شریکی یه تیکه نایلونِ کلفتتر بخریم بکشیم روش. این قبلیه بیشتر شبیهِ توری شده انقدر که سوراخ سوراخه. دیشب اخبار میگفت، از آخرای همین هفته، بارندگیا شروع میشه. دیر بجنبیم، گند میخوره تو وسایلمون!”
کارشان که تمام شد، سه تایی از درِ انبار فاصله گرفتند. شیرین گفت:
“امروز مامانِ من لقمه های صبحونه و ناهارمونو درست کرده، یه کمی هم از خوراکیای دیروزمون مونده. سهمتونو الان بدم یا نگه دارم واسه بعد؟” محمدجواد گفت: “من که الان زیاد گشنه نیستم. مالِ منو بعدا بده.”
اما عباس که هم از لحاظِ سنی و هم جثهای از بقیه بزرگتر بود و زیاد هم تحملِ گرسنگی را نداشت، چشمکی زد و گفت:
“منم که گفتن نداره.”
بچهها زدند زیرِ خنده و شیرین لقمههای عباس را به دستش داد. او هم اولین لقمهاش را کامل داخلِ دهانش چپاند و بعدی را میانِ بساطِ آدامس و فالش جاسازی کرد. هر سه به سمتِ درِ حیاط راه افتادند که آمنه خانم، مادرِ محمدجواد، صدایش زد.
“جانم مامان، کارم داری؟ زودی بگو. آقا موسی اومده هاا.”
آمنه خانم در حالیکه دستِ مریم، خواهرِ کوچکِ محمدجواد را در دست داشت، بدو بدو از پلهها پایین آمد و گفت:
“آره مادر کارت دارم، وایسا.”
نفس نفس زنان، مریمِ خوابآلود را به بچهها رساند و ادامه داد:
“جواد جان، اینم دیگه بزرگ شده، بچم چهار سالشه! وقتشه که دیگه از این به بعد با تو بیاد سرِ کار. دیشب با باباتم حرف زدم، قبول کرد. تو دیگه تنهایی نمیتونی از پسِ همهی مخارج بر بیای، داروهای بابات خیلی گرونتر شدن. منم دیگه نمیتونم همش با خودم ببرمش خونههای مردم، سرم شلوغ میشه حواسم بهش نیس. یهو خدای نکرده اتفاقِ بدی براش میفتهها! اینجوری لااقل کنارِ تو، اینم یه پولی درمیاره، کمک حالمون میشه.”
بعد هم دستانش را دورِ گردنِ مریم حلقه کرد، او را بوسید و آرام به سمتِ محمدجواد هلش داد. مریم با فشارِ دستِ مادرش چند قدمی به سمتِ برادرش رفت، نزدیکش ایستاد و سرش را رو به او بالا گرفت. محمدجواد اصلا انتظارِ شنیدنِ این حرفها را نداشت. شوکه شده بود و با چشمانی گشاد شده، نگاهی به مادر و سپس به مریم انداخت.
طفلک خواهرش، با آن موهای موجدار و چشمانِ درشتِ سیاه، در میانِ چارقدی که مادر به سر و رویش بسته بود، خیلی کوچکتر به نظر میآمد.
“چی میگی مامان تندتند واسه خودت؟! من خودم چند ساله پدرم داره درمیاد که لااقل این بچه به حال و روزِ ماها نیفته و بتونه عین آدم مدرسه بره! این کجا بزرگ شده هان؟! بعدم مثلِ اینکه دخترِ ها!! برای من که پسرم سخته چه برسه به این یه الف بچه. بیا، بیا خودت از شیرین بپرس. شیرین دخترا بهشون بیشتر سخت میگذره یا پسرا؟”
شیرین قدمی پیش گذاشت. خودش به زور هشت سالش میشد، اما با ادای آدم بزرگها گفت:
“خاله، محمدجواد راس میگه خیلی سخته به خدا. بعضی وقتا که شهرداری دنبالمون میکنه، پسرا سریعتر در میرن و من از پسرا جا میمونم. تا حالا شانس آوردم که گیر نیوفتادم. یه بارش نتونستم در برم، توی جوبِ پر از آب قایم شدم. داشتم از ترس سکته میکردم، بغلم سه تا از این موش گندهها وایساده بودن. یادتونه اوایلِ مهر شدید سرما خوردم و چند روزی با بچهها نرفتم؟ مالِ خیس شدنِ اون روز بود دیگه!”
آمنه خانم که اصلا با حرفهای شیرین هم قانع نشده بود، دوباره رو کرد به پسرش و گفت:
“هرجا میری با خودت ببرش، کاری نداره که. تو رو دوس داره به حرفت گوش میده. نه مریم جون؟”
مریم طفلک، انگار که اصلا در جریان نبود چه اتفاقی قرار است بیفتد، فقط هاج و واج مادرش را نگاه کرد. محمدجواد آهی کشید و گفت:
“بیخیال مامان! انگار نه انگار شیرین برات یه ساعت روضه خوند.”
صدای بوقِ ماشینِ آقا موسی بلند شد. محمدجواد که حسابی کلافه شده بود، به عباس و شیرین نگاهی انداخت. آن دو هم مستاصل نگاهش کردند و مثلِ برق به سمتِ خیابان دویدند تا بلکه کمی آقا موسی را معطل کنند.
“مامان، به خدا من بعضی روزا مجبورم چند تا اتوبوس سوار شم یا با مترو این ور و اون ور برم. حساب کن واسهی یه بازار رفتن، باید کلی خطِ مترو عوض کنم و پیاده راه برم. این که نمیتونه پا به پای من بیاد، جون نداره. خسته میشه، دستشوییش میگیره، گرسنه میشه. نه تنها کمکی نمیتونه بکنه، تازه منم از کار و بار میندازه. اون وقت همین شما، آخرِ هفتهها که وقتِ حساب و کتاب میشه، منو محکوم میکنی به تنبلی و بازیگوشی!”
” من کی تو رو محکوم به بازیگوشی و تنبلی کردم؟ بد قلقی نکن جواد، بیا یه امروز رو امتحان کن، اگه اذیت شدی، قول میدم دیگه بهت نگم. خودم یه فکری میکنم براش. اصن میبرم میذارمش مهدِکودکِ توی مسجد. حیفه این کار جدیده رو از دس بدم. پولِ خوبی بهم میدناا. دوباره زندگیمون روی غلتک میفته، اونوقت دیگه خودِ تو هم نیازی نیس بری سرِ کار. میتونی مثلِ قبل بری مدرسه درستو بخونی. باشه؟”
آمنه خانم که محمدجواد را همچنان مستاصل دید، احساس کرد که انگار برای قانع کردنِ پسرش دیگر چارهای جز گفتنِ رازِ دلش ندارد. بنابراین سرش را کنارِ گوشِ او آورد و آهسته گفت:
“قربونت برم پسرِ گلم میفهمم چی میگی. اما یه چیزی میخوام بهت بگم، که تا حالا به هیچکی نگفته بودم، حتی به بابات. پس اول تا آخرش رو گوش کن بعد حرف بزن. صاحبکارِ جدیدم یه شرکتِ خدماتی توی بالای شهر بهم معرفی کرده. اونام منو قبول کردن، بیمم میکنن، پول خیلی خوبیم بهم میدن.
منتها میگن به زنِ بیشوهر کار نمیدن. نمیدونم چرا، جرات پرسیدنِ دلیلش رو هم ندارم. کلیم اومدن یواشکی تحقیق کردن تا مطمئن شدن من راس میگم. لااقل با این کارِ جدید، میتونم داروهای باباتونو به موقع بخرم تا سایش بیشتر بالای سرمون باشه. بذار تا بابات کنارمونه این فرصتو از دست ندم. به خاطرِ آیندهی تو و مریم.”
جواد با شنیدنِ این حرفها مو به تنش راست شد. نگاهی به نورِ کمرنگی که از پنجرهی خانهیشان پیدا بود انداخت و سپس بر و بر به مادرش زل زد.
دوباره آقا موسی بوق زد. عباس سرش را داخلِ حیاط آورد و گفت:
“بجنب جواد! دیگه داره قاطی میکنهها. الان همهی محل رو بیدار میکنه شر به پا میشه. دِ بجنب یالااا.”
عباس اینها را گفت و مانند فشنگ به سمتِ ماشین دوید. محمدجواد که دیگر راهِ چارهای نداشت، با سرعت ترازو را از داخلِ انبار برداشت و زیرِ بغلش زد. سپس دستِ مریم را کشید. مریم هم مثلِ بادبادکی سبک و فرمانبر، دنبالش به حرکت درآمد و بدونِ خداحافظی با هم به سمتِ وانت دویدند.
پایینِ وانت که رسیدند، عباس، مریم را بالا گذاشت و گفت:
“آخر آوردیش؟ گناه داره ها!”
محمدجواد هم در حالی که بالا میرفت گفت:
“چیکارش میکردم عباس؟ مامانم امروز قراره بره بالا شهر. میگه اونجا مردم بدشون میاد بچه دنبالِ خودش راه بندازه، بهش خوب کار نمیدن. بابامم که خودش بیچاره پرستار لازمه، نمیتونه مراقبِ این طفلی باشه.”
شیرین تقهای به شیشهی عقب زد که آقا موسی راه بیفتد. آقا موسی سر برگرداند و با چهرهی اخمو و حرکتِ دستش مثلا به محمدجواد فهماند که؛
“کجا موندی تا حالا؟”
محمدجواد با سر سلامی کرد و دستش را به نشانهی عذرخواهی به سینه چسباند. آقا موسی دیگر چیزی نگفت، رو بر گرداند و حرکت کرد. همه محمدجواد را دوست داشتند. پسر مودب، سربهزیر و مردمداری بود. هر کاری هم از دستش برمیامد برای دوستان و همسایگانشان میکرد.
آقا موسی، رانندهی وانتِ میدانِ ترهبارِ مرکزی بود. اعظم خانم، زنش هم در یکی از غرفههای میدان، سبزی پاک و خرد میکرد. شاهین پسرشان را هم همان اطراف مدرسه گذاشته بودند، که او هم بعد از مدرسه در میدان به پدر و مادرش ملحق میشد. نسبت به سایرِ همسایهها از رفاهِ بهتری برخوردار بودند.
همیشه اعظم خانم و شاهین، داخل مینشستند و بچهها عقب. طفلکها مثلِ جوجه های یک روزه، سر و صورتهایشان را بهم میچسباندند و یک گوشه نزدیکِ شیشهی کابین دورِ هم جمع میشدند، تا کمتر سوز و سرما صورتهای کوچکشان را بسوزاند. به نظر، داخلِ کابین خیلی گرم میآمد، این را از بخارِ روی شیشهها میشد فهمید. بچهها، مریم را روی ساکها و لوازمشان نشاندند، خودشان دورِ او حلقه زدند و سرهایشان را به هم نزدیک کردند. مریم، به برادرش تیکه داد. چشمهای معصومش خمار شده و غرقِ خواب بودند. محمد جواد، سرش را کنارِ صورتِ مریم آورد و نگاهش کرد. آرام زیرِ گوشش گفت:
“آبجی، اگه خوابت میآد بخواب، هنوز کلی راه داریم.”
مریم هم که انگار منتظرِ شنیدنِ این حرف بود، سرش را رویِ زانوانِ برادرش گذاشت، چشمانش را بست و به خواب رفت. شیرین و عباس هم چرت میزدند. محمدجواد، با اینکه خسته بود اصلا خوابش نمیآمد. به صورتِ خواهرش خیره شد و به فکر فرو رفت. جملاتِ آخرِ مادرش مثلِ پتک بر سرش میخوردند، اینکه چقدر بارِ مشکلاتش زیاد بود و دم نمیزد.
روزی را به خاطر آورد که از دهیاری به پدرش خبر دادند که، شهردار از کارِ او خوشش آمده و برایش در تهران کارِ مناسبی پیدا کرده. پدرش در گچبری سنتی و گل و مرغ، هنر و تخصصی خدادادی داشت. دو سه سالِ اول، زندگیِ خیلی خوبی داشتند. خانهای نقلی و زیبا در مرکزِ شهر اجاره کرده بودند و خودش هم در همان محل به مدرسه میرفت. همیشه در خانهیشان گوشت و مرغ داشتند و سر و وضعشان به قولِ مادرجان، شهری شده بود.
وقتی اعضای فامیل برای دوا و دکتر به تهران میآمدند و زندگیشان را میدیدند، به وضوح حسرتشان را میخوردند و مادر هر بار پس از رفتنشان صدقه میداد و اسپند دود میکرد که مبادا خوبی و خوشیهایشان چشم بخورند.
محمدجواد، اواخر کلاسِ اول بود که مادرش باردار شد و مریم را به دنیا آورد. از همان بدوِ تولد، گرداگردِ چشمانِ سیاهِ کودک را انبوهی از مژههای بلند و فردار قاب گرفته بودند. زنهای همسایه همگی به او چشمآهویی میگفتند. آنقدر چشمانِ کودک زیبا و گیرا و نگاهش معصوم بود که، او را بیشباهت به قدیسها نکرده بودند. وقتی مادر موهای مواج و مشکی رنگش را شانه میزد، صورتِ کوچک و مرمرینش آدم را به یادِ نقاشیهای داخلِ کلیساها میانداخت.
چهرهی مریم، کلا به طایفهی پدریاش، به خصوص به عمه مینایش رفته بود. برعکسِ مریم، محمدجواد اسبابِ صورتش روشن و خرمایی رنگ بود، درست مانندِ مادرش. چشمانی سبزِ عسلی و موهایی صاف و خرمایی رنگ داشت. گاهی اوقات با خودش فکر میکرد که باید جایِ او با خواهرش عوض میشد زیرا او بیشتر به دخترها شباهت داشت تا مریم!
حیف که روزهای خوبشان در نه سالگیِ محمدجواد و یک ونیم سالگیِ مریم تمام شدند. درست از روزی که پدرش در کارگاهشان بیدلیل زمین خورده بود و همکارانش از بیمارستان با آنها تماس گرفتند. چند وقتی بود که مدام دست و پاهایش ضعف میرفتند و بیجان میشدند.
چند باری هم غذا در راهِ گلویش مانده و تا حالِ خفگی پیش رفته بود، تا بالاخره آن را بیرون آورده بودند! این بار هم همکارانش گفتند، انگار به یکباره زیرِ پاهایش خالی شدند و رویِ زمینِ صاف به شدت زمین خورد! با انجامِ چندین آزمایش و عکس و چیزهای دیگر، پزشکان تشخیص دادند که متاسفانه بیماریِ درمان نشدنیِ “اِی اِل اِس”، به شدت در تمامِ عضلاتِ تنیدهی پدرش ریشه دوانده است. به ناگاه دنیا بر سرشان خراب شد.
برای تهیهی صندلیِ چرخدار و لوازمِ درمانی و داروهای پدرش، تمامِ دار و ندارشان را فروختند. پدرش روز به روز زمینگیرتر شد و چون با کار نکردنِ او، دیگر از پسِ اجارهی آن خانه برنمیآمدند، ناچار به اتاقکی در پایینترین و یا شاید دورترین نقطهی شهر نقلِ مکان کردند. کمکم پدرش قدرتِ تکلم و بلعش را هم از دست داد و آن جوانِ تنومند و رشید، حالا با نزدیکِ یک چهارم از وزنِ سابقش، باید منتظر میماند تا کسی برای تعویضِ زیراندازش اقدام کند!
به پیشنهادِ همسایهها، از تابستانِ پیش از کلاسِ چهارم، محمدجواد هم در کنارِ سایر بچههای آن خانه مشغولِ دستفروشی شد و از مهرماه بر خلافِ میلش ترکِ تحصیل کرد. مادرش هم در حالیکه مریم را به پشتش میبست، برای کار به منازلِ مردم میرفت. اما پدرش، بیجان و دست و پا بسته در خانه تنها میماند.
فقط عمو مشتی که کارگرِ نظافتچیِ آن محل بود، از روی مرام و دلسوزی، دوبار در روز به پدر سر میزد و دستی بر سرش میکشید. گاهی سِرُمش را زیاد و کم میکرد یا زیراندازش را در زیرِ نگاهِ خجالتزدهاش تعویض میکرد. تا آخرِ غروب که خودشان از کار برگردند، پدرش به همین حال یکجا افتاده بود.
با ترمزِ محکمِ آقا موسی، محمدجواد به خودش آمد. بچهها هم چشمهایشان را باز کردند. مریم را آهسته بیدار کرد. آنقدر خوابآلود بود، که ترجیح داد بغلش کند. با بچهها پایین آمدند.
آقا موسی کمی شیشه را پایین کشید و از میانِ آن گفت:
“راستی، امروز جایی کار دارم، یه نیم ساعتی ممکنه دیرتر برسم. جایی نرینا! عباس، حواست به موبایلت باشه! زنگ زدم زودی بیاین جای همیشگی. شب از شهرستان مهمون داریم، باید سریع برسیم خونه.”
بچهها چشمِ یک صدایی گفتند و واردِ پیادهرو شدند. آقا موسی آمد حرکت کند، که دوباره سرش را کمی بیرون آورد و گفت:
“راستی محمدجواد، این بچه رو چرا خِرکش کردی دنبالِ خودت؟! نمیگی تو این هوا میچاد؟!”
“والا چی بگم آقا موسی؟ مامانم گیر داد که بیارمش. دیگه نمیتونه پشتش ببندتش که! بزرگ شده. بالا شهریام دوست ندارن بچه دنبالِ خودش ببره. اینه که مجبور شدم بیارمش.”
“باشه. مواظبش باش پس. بشونش پیشِ خودت، راش نندازی کفِ خیابونا! میره زیرِ ماشین خدای نکرده. راستی بابات خوبه؟”
از تصورِ زیرِ ماشین رفتنِ مریم، اشکِ گرمی در چشمانِ محمدجواد حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:
“نه زیاد! دکترا که دیگه امیدی ندارن. هیچی هم نمیتونه بخوره! پوستِ استخون شده!”
آقا موسی سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
“لاالهالیالله. خدا به جوونیش رحم کنه. امشب قبل از خونه رفتن حتما یه سر میام دیدنش. خدا بزرگه پسر. غصه نخوریا، مرد باش! راستی امروز قراره پشتِ وانت رو برزنت بکشم، دیگه سرما مثلِ قبل اذیتتون نمیکنه. واسه سقفِ انبارِ شماهام میگیرم یکم، بعدا باهاتون حساب کتاب میکنم. نایلون فایده نداره زود سوراخ میشه. خوب برید دیگه، برید. دیرتون میشه جاتونو میگیرن.”
بعد هم بوقی به نشانهی خداحافظی زد و حرکت کرد. بچهها از تصورِ مسقف شدنِ وانت و انبارِ کوچکشان حسابی سرِحال آمدند و به سمتِ پاتوقِ همیشگشان راه افتادند. خورشید، کمکم داشت بالا میآمد و نورِ پاییزیِ کمرنگش را روی سطحِ سردِ خیابانهای اولِ صبح میتاباند. عباس زیراندازِ بچهها را پهن کرد و لوازمِ محمدجواد و مریم را روی زمین گذاشت. محمدجواد آهسته مریم را رویِ زیرانداز گذاشت تا هنوز کمی بخوابد، اما او بیدار شد. با نگاهی پرسشگر به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:
“اینجا کجاس داداشی؟ رسیدیم؟ مغازت اینجاس؟”
محمدجواد لبخندی زد و گفت:
“آره، رسیدیم آبجی. فقط خوب گوش کن! من کنارت میمونم و همینجا کار میکنم. اما اگه برای کاری مجبور شدم برم، تو تحتِ هیچ شرایطی از اینجا تکون نمیخوریااا. فهمیدی؟”
“چَش. شغلِ من چیه؟”
“ببین، خانوما و آقاها میان رویِ ترازوی تو وایمیسَن و بعدش بهت پول میدن، هر چقد دادن مهم نیس. اما از هیچکسی بدونِ اینکه خودش رو وزن کنه نباید پول بگیری. کارِ بدیه، ما که گدا نیستیم، باشه؟”
“چش، حواسم هس.”
شیرین کمی خوراکی و بیسکویت داخلِ کیسهای ریخت و مقابلِ مریم گذاشت. دستی سرش کشید و گفت:
“مواظبِ خودت باشیا چِش آهویی! خوراکی خواستی از توی این کیسه وردار. البته همشو نخوریا! مالِ هممونه. خوب؟ خدافظ.”
مریم سرش را کج کرد و با لحنِ دلنشینی با آنها خداحافظی کرد. شیرین و عباس کمی از وسایلشان را همانجا گذاشتند. سپس با شیشهشوی و تنظیف، به وسطِ خیابان رفتند و آهسته لابلای ماشینها شروع به حرکت کردند.
مریم از دیدنِ بچهها در میانِ انبوهِ ماشینها ترسید و با نگاهی پر هراس رو به برادرش گفت:
“وااای داداشی! اینا دارن کارِ بد میکنناا! ببین رفتن تو خیابون! الان ماشین داغونشون میکنهها!”
“نترس گلِ من. اونا بزرگن، حواسشون هس. آهااان، ببین انگار اون آقاهه داره میاد سمتِ ما.”
مریم نگاهش را به مردِ جوانی که به سمتشان میآمد دوخت و خندید. مردِ جوان و خوشتیپی به آنها نزدیک شد و کنارِ جواد ایستاد. بوی خوشِ عطرش مشامِ بچهها را پر کرد. سلامی کرد و با صدایی گیرا گفت:
“پسر جون، کفشامو برام واکسِ مشکیِ مات میزنی؟”
“سلام، چشم آقا. فقط لطفا این دمپاییا رو بپوشین که جوراباتون کثیف نشه.”
مرد در حالی که خم شده بود و کفشهایش را درمیآورد، نگاهی به مریم کرد و چشمکی زد. نگاهِ گرمِ مرد، به دلِ کودکانهی مریم نشست و با لبخندی رو به او گفت:
“سلام عمو. بعدش بیاین اینجا منم ترازوتون کنم.”
جوان از جملهبندیِ مریم زد زیرِ خنده. کفشهایش را مقابلِ جواد گذاشت و گفت:
“تو چقدر بامزهای فسقلی! بیا ترازوم کن ببینم.”
و آهسته قدم روی ترازوی مریم گذاشت.
“خوب چقد بودم آهو خانوم؟”
مریم با تعجب سرش را بلند کرد و گفت:
“شما مگه منو میشناسی؟ از کجا میدونی اسممو؟! نکنه جادوگری؟ من تو کارتونا دیدم که جادوگرا همه چیو میدونن. تازه اونا میتونن خودشونو مثه آدم خوبا کنن. درس مثه شما!”
طفلک محمدجواد که تا بنا گوشش سرخ شده بود فقط با دهانِ باز خواهرش را نگاه میکرد و نمیدانست چه عکسالعملی باید نشان دهد. مرد قهقهی بلندی زد، دستی بر سرِ مریم کشید و گفت:
“نه عزیزِ دلم من جادوگر نیستم. جادوگرا اصن وجود ندارن، فقط مالِ توی کارتونان. چه جالب! مگه تو اسمت آهو خانومه!؟ من سمِ تو رو نمیدونستم، فقط از قشنگیه چشات حدس زدم.”
“نه اسمم مریم خانومه! بقیه بهم میگن چشآهویی یا آهو خانوم. اسمِ شما چیه؟”
مردِ جوان لبخندِ قشنگی زد و گفت:
“اسمِ منم سامانه، مریم خانومِ چشم آهویی. حالا بیا ترازو رو ببین عددش رو بهم بگو.”
مریم در صورتِ مردِ جوان کمی خیره شد، سپس کمی به صفحهی ترازو نگاه کرد و گفت:
“آخه من که سواد ندارم عمو سامان. یعنی شما هم نداری!؟ شما که خیلی بزرگی، چرا تا حالا مدرسه نرفتی؟! اشکال نداره، بذار داداشم بخونه برات اون سواد داره، اما حیف که الان مدرسه نمیتونه بره. داداشی ببین عمو چنده؟”
محمدجواد اخمِ کمرنگی کرد و از خجالت سرخ شد. سپس رو به مریم گفت:
“آبجی چی میگی؟ یذره کمتر حرف بزن. آقا شرمنده، این روزِ اولیه که اومده، یکم ذوق داره. جناب شما هفتاد و پنج کیلو هستین.”
جوان که دیگر به وضوح بلند بلند میخندید گفت:
“این چه حرفیه؟! بذار راحت باشه. خدا خیرتون بده فسقلیا. اولِ صبحی چه حالی کردم باهاتون. راستی من دکترِ کودکانم. عصری میام بهتون یه سر میزنم حالتونو بپرسم.”
بعد هم پولی را از جیبش بیرون آورد و درونِ صندوقِ مریم انداخت. مریم که نفهمیده بود کجای حرفش اشتباه یا خندهدار بوده، با ذوق صندوق را بالا آورد و از داخلِ شکافش به درونِ آن نگاه کرد. مرد دوباره با این حرکتِ مریم بلند خندید. کفشهایش را پوشید، از جواد تشکری کرد و یک اسکناسِ دیگر هم برای او انداخت. خداحافظی کرد و با خنده از آنها جدا شد.
مرد که رفت، جواد رو به خواهرش گفت:
“مریم یذره کمتر با مردم حرف بزن. نباید با همه صمیمی بشی که! شانس آوردی این آقا خوشاخلاق بود، خیلیا خوششون نمیاد!”
“خوب اون آقاهه سواد نداشت. خواستم تو کمکش کنی.”
“اون آقا خیلیم سواد داشت، مگه نشنیدی چی گفت! دکتر بود! حالا اشکالی نداره. بیخیال. ولی دیگه تکرار نکن.”
“چش، قول میدم. فقط میشه هر کی اومد تو برام وزنش و بخونی آبروم نره؟”
“نترس عزیزم آبروت نمیره. چشم میخونم برات.”
چند ساعتی به همان حال نشستند ولی دیگر کسی به سمتشان نیامد. محمدجواد کتاب میخواند و مریم سرش را روی پاهای او گذاشته بود و به اطراف نگاه میکرد. به رنگِ لباسِ آدمهایی که بیتوجه از کنارشان میگذشتند. به بچههایی که شاد و سرحال دست در دستِ پدر یا مادرشان راه میرفتند. به ماشینهای مدل به مدل که با سرعت از خیابان عبور میکردند. کمکم دیگر مریم کلافه شده بود و غر میزد. یکی دوباری هم جواد، بساطشان را به عباس سپرد و خواهرش را به سرویسِ بهداشتیِ انتهای پارک برد. تا نزدیکیهای ظهر چند نفری برای واکسِ کفش یا وزن کردن پیشِ بچهها آمدند. ساعتِ یک، مریم احساسِ گرسنگیِ شدیدی کرد. رو به جواد کرد و گفت:
“داداشی دلم گشنشه. کی ناهار میخوریم؟”
“الان بچهها رو صدا میکنم، وایسا.”
سپس از جا بلند شد و سوتِ بلندی زد. از دو سمتِ مختلفِ خیابان، شیرین و عباس به سمتشان دویدند. عباس پرسید:
“چی شده؟ گشنتونه؟”
“من نه زیاد. مریم گشنشه. پیشش بمونین من برم یه چیزی براش بخرم بیام.”
شیرین گفت:
“نه دیگه کجا بری؟! بیا هر چی داریم با هم میخوریم. تازه یه خانومی امروز به منو عباس نون و خرما داد. اونارم میذاریم وسط، اندازمونه.”
“باشه، دمتون گرم. جبران میکنم.”
سه تایی زیرِ آفتاب نشستند و در کنارِ هم، فارغ از آلودگیِ هوا و صدای بوقِ ماشینها ناهارشان را خوردند. در حالِ جمع کردنِ لوازمِ ناهارشان بودند که، متوجه شدند چند نفر از بچههای کار، در آن سوی خیابان فریاد میزنند و میدوند. عباس تمام قد ایستاد و با هراس گفت:
“یا خدا!! بجنبین بچهها، مامورای سدِ معبرن. اوه اوه! اون یارو بداخلاقه هم امروز اومده باهاشون. شیرین تو با مریم برین طرفِ پارک. جواد منو و تو هم بساطا رو ورمیداریم. نیم ساعتِ دیگه هر کی هر جا بود بیاد همینجا.”
این جملات را گفت و همگی پا به فرار گذاشتند. جواد دلدل میکرد و نمیتوانست خواهرش را رها کند. عباس ترازوی مریم را برداشت و در حالیکه میدوید داد زد:
“چرا نمیای جواااد؟! بیا چیزیش نمیشه. از درِ پشتِ پارک زودتر میریم پیششون. بجنب رسیدنااا.”
جواد با تردید دولا شد و جعبهی واکس و کیسهی جورابهایش را برداشت، اما همین که خواست بدود، ناگهان دستی قدرتمند دورِ بازویش حلقه شد و او را محکم نگه داشت.
“آهای کجا؟! مگه هفتهی پیش بهتون نگفته بودیم یه بارِ دیگه اینجا بیاین پوستتونو میکنیم؟ هاااان؟!”