به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
معصومانه-تر-از-دو-چشم-اهو-نویسنده-حوری-سید-ابوالقاسم
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب معصومانه تر از دو چشم آهو
محصول قبلی
من-عین-انتظارم-نویسنده-لیلا-صبری
کتاب من عین انتظارم 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
هندبوک-ایمنی-مهندسی-آب-و-فاضلاب-نویسنده-امیر-ناسوتی،علی اصغر پردازش
کتاب هندبوک ایمنی مهندسی آب و فاضلاب 90,000 تومان

کتاب معصومانه تر از دو چشم آهو

50,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: معصومانه تر از دو چشم آهو

نویسنده: حوری سید ابوالقاسم

کتاب معصومانه‌ تر از دو چشم آهو نوشته‌ی حوری سیدابوالقاسم میباشد. که مجموعه‌ای از دفتر اول: داستان کوتاه، معصومانه‌تر از دو چشمِ آهو، غرورِ پوشالی، دفتر دوم: شعر می باشد، که با بیانی ساده و دلنشین به رشته‌ی تحریر درآمده. خواندن این کتاب زیبا را به علاقمندان رمان و داستان های کوتاه پیشنهاد می کنیم.

خلاصه ای از کتاب:

پیشگفتار

روزی از همین روزها برای خودم نشسته بودم، مثلِ تمامِ آدم­های ساده در یک روزِ معمولی! به چیزی فکر می­کردم که یادم نیست چه بود. ناگهان، حسی ناشناخته قلبم را به تپش انداخت… نوری در دلم جوانه زد، نهال شد، گیاه شد، درخت شد و تا آسمان رفت! در جستجوی اوجِ شاخه­ها، سر برآوردم…

بر کشیدگیِ قامتِ درخت، خدا را دیدم. فقط خدا را! او هم مرا دید! چشمانم برق ­زدند، برقِ شوق و تمنا. تامل نکردم و به سویش دست برآوردم. دستم را گرفت و مرا بالا کشید. روحم را تا آسمان برد… اما نمردم. زنده­ تر شدم!

آن بالا در آغوشش نفس کشیدم، عمیق و توانمند. انگار تمامِ اکسیژنِ خالصِ کهکشان را به ریه­هایم فرو بردم، اما سعی کردم هیچ دی­اکسیدی پس ندهم… نمی­خواستم هیچ نامطلوبی برای حیاتِ زندگانِ زمین باقی بگذارم!

اکنون کنارش در آرامشم، مثلِ نوزادی در آغوشِ مهربانِ مادر. دیگر نمی­توانم سر بیاندازم، آخر از دیدنِ خدا سیر نمی­شوم.

و باز هم تقدیم با عشق؛

به شانه­های حمایتگرِ پدرم،

به حرف­های امید­بخشِ مادرم،

به لبخند­های دلگرم­کننده­ی همسرم و

و به چشم­های مهربان و مشتاقِ پسرم، پرهام.

معصومانه ­تر از دو چشمِ آهو

“محمد جواد، مادر بیدارشو. الانه که آقا موسی بره ها. اونم که کلا اعصاب مصابِ درست و درمونی نداره، منتظرِ هیچ احدی نمی­مونه. پاشو مادر، فکر کنم صدای وانتش داره میاد. اگه بره امروز از کار می­مونیاا.”

محمدجواد، چشم­های عسلی­اش را باز کرد. سلامی زیرِ لبی کرد و در جایش نشست. از شیشه­ی مات و زنگار بسته­ی اتاقک شان نگاهی به آسمان انداخت. پنجِ صبحِ آذرماه، از ظلمتِ شب هم سیاه ­تر بود! کِی راحت می­شد از این بی­موقع بیدار شدن­ها؟ دلش یک خوابِ آسوده می­خواست. بدونِ استرس، بدونِ احساسِ مسئولیت. کمی خودش را کش و قوس داد و بلند شد.

کاپشنِ رنگ و رو رفته و گشادش را پوشید و یک راست به سراغِ انباری گوشه­ی حیاط رفت تا وسایلِ کارِ امروزش را بردارد. انباری که نه! اتاقکِ یک در یک­­ونیمی که، پدرهای بچه­ها، با دبه­های خالیِ روغن و نفتِ به مرور پیدا شده، که حالا درونشان پر از خاک و نخاله بود، ساخته­بودند. رویِ سقفش هم پلاستیکی کشیده و با سیم محکم کرده بودند.

چشمش به شیرین و عباس افتاد که کش­کش کنان به سمتِ انباری می­آمدند. قیافه ­های آن­ها هم مانندِ خودش خسته، خواب­آلود و آمیخته با یک حسِ نفرت از کارِ روزانه بود. با سر به هم سلامی کردند و هر کدام به نوبت به سمتِ لوازمِ خودشان رفتند.

 محمدجواد داشت کیفِ جوراب و جعبه­ی واکسش را برمی­داشت که عباس گفت: “این سقفه دیگه داغون شده ­ها! یادتون باشه امروز شریکی یه تیکه نایلونِ کلفت­تر بخریم بکشیم روش. این قبلیه بیشتر شبیهِ توری شده انقدر که سوراخ سوراخه. دیشب اخبار می­گفت، از آخرای همین هفته، بارندگیا شروع می­شه. دیر بجنبیم، گند می­خوره تو وسایلمون!”

کارشان که تمام شد، سه تایی از درِ انبار فاصله گرفتند. شیرین گفت:

“امروز مامانِ من لقمه­ های صبحونه و ناهارمونو درست کرده، یه کمی هم از خوراکیای دیروزمون مونده. سهمتونو الان بدم یا نگه دارم واسه بعد؟” محمدجواد گفت: “من که الان زیاد گشنه نیستم. مالِ منو بعدا بده.”

اما عباس که هم از لحاظِ سنی و هم جثه­ای از بقیه بزرگ­تر بود و زیاد هم تحملِ گرسنگی را نداشت، چشمکی زد و گفت:

“منم که گفتن نداره.”

 بچه­ها زدند زیرِ خنده و شیرین لقمه­های عباس را به دستش داد. او هم اولین لقمه­اش را کامل داخلِ دهانش چپاند و بعدی را میانِ بساطِ آدامس و فالش جاسازی کرد. هر سه به سمتِ درِ حیاط راه افتادند که آمنه خانم، مادرِ محمدجواد، صدایش زد.

“جانم مامان، کارم داری؟ زودی بگو. آقا موسی اومده هاا.”

آمنه خانم در حالیکه دستِ مریم، خواهرِ کوچکِ محمدجواد را در دست داشت، بدو بدو از پله­ها پایین آمد و گفت:

“آره مادر کارت دارم، وایسا.”

نفس نفس زنان، مریمِ خواب­آلود را به بچه­ها رساند و ادامه داد:

“جواد جان، اینم دیگه بزرگ شده، بچم چهار سالشه! وقتشه که دیگه از این به بعد با تو بیاد سرِ کار. دیشب با باباتم حرف زدم، قبول کرد. تو دیگه تنهایی نمی­تونی از پسِ همه­ی مخارج بر بیای، داروهای بابات خیلی گرون­تر شدن. منم دیگه نمی­تونم همش با خودم ببرمش خونه­های مردم، سرم شلوغ می­شه حواسم بهش نیس. یهو خدای نکرده اتفاقِ بدی براش میفته­ها! اینجوری لااقل کنارِ تو، اینم یه پولی درمیاره، کمک حالمون می­شه.”

بعد هم دستانش را دورِ گردنِ مریم حلقه کرد، او را بوسید و آرام به سمتِ محمدجواد هلش داد. مریم با فشارِ دستِ مادرش چند قدمی به سمتِ برادرش رفت، نزدیکش ایستاد و سرش را رو به او بالا گرفت. محمدجواد اصلا انتظارِ شنیدنِ این حرف­ها را نداشت. شوکه شده بود و با چشمانی گشاد شده، نگاهی به مادر و سپس به مریم انداخت.

طفلک خواهرش، با آن موهای موج­دار و چشمانِ درشتِ سیاه، در میان­ِ چارقدی که مادر به سر و رویش بسته بود، خیلی کوچک­تر به نظر می­آمد.

“چی می­گی مامان تندتند واسه خودت؟! من خودم چند ساله پدرم داره درمیاد که لااقل این بچه به حال و روزِ ماها نیفته و بتونه عین آدم مدرسه بره! این کجا بزرگ شده هان؟! بعدم مثلِ اینکه دخترِ ها!! برای من که پسرم سخته چه برسه به این یه الف بچه. بیا، بیا خودت از شیرین بپرس. شیرین دخترا بهشون بیشتر سخت می­گذره یا پسرا؟”

شیرین قدمی پیش گذاشت. خودش به زور هشت سالش می­شد، اما با ادای آدم بزرگ­ها گفت:

“خاله، محمدجواد راس می­گه خیلی سخته به خدا. بعضی وقتا که شهرداری دنبالمون می­کنه، پسرا سریع­تر در می­رن و من از پسرا جا می­مونم. تا حالا شانس آوردم که گیر نیوفتادم. یه بارش نتونستم در برم، توی جوبِ پر از آب قایم شدم. داشتم از ترس سکته می­کردم، بغلم سه تا از این موش گنده­ها وایساده بودن. یادتونه اوایلِ مهر شدید سرما خوردم و چند روزی با بچه­ها نرفتم؟ مالِ خیس شدنِ اون روز بود دیگه!”

آمنه خانم که اصلا با حرف­های شیرین هم قانع نشده بود، دوباره رو کرد به پسرش و گفت:

“هرجا می­ری با خودت ببرش، کاری نداره که. تو رو دوس داره به حرفت گوش می­ده. نه مریم جون؟”

مریم طفلک، انگار که اصلا در جریان نبود چه اتفاقی قرار است بیفتد، فقط هاج و واج مادرش را نگاه کرد. محمدجواد آهی کشید و گفت:

“بی­خیال مامان! انگار نه انگار شیرین برات یه ساعت روضه خوند.”

صدای بوقِ ماشینِ آقا موسی بلند شد. محمدجواد که حسابی کلافه شده بود، به عباس و شیرین نگاهی انداخت. آن دو هم مستاصل نگاهش کردند و مثلِ برق به سمتِ خیابان دویدند تا بلکه کمی آقا موسی را معطل کنند.

“مامان، به خدا من بعضی روزا مجبورم چند تا اتوبوس سوار ­شم یا با مترو این ور و اون ور برم. حساب کن واسه­ی یه بازار رفتن، باید کلی خطِ ­مترو عوض ­کنم و پیاده راه برم. این که نمی­تونه پا به پای من بیاد، جون نداره. خسته می­شه، دستشوییش  می­گیره، گرسنه می­شه. نه تنها کمکی نمی­تونه بکنه، تازه منم از کار و بار می­ندازه. اون وقت همین شما، آخرِ هفته­ها که وقتِ حساب و کتاب می­شه، منو محکوم می­کنی به تنبلی و بازیگوشی!”

” من کی تو رو محکوم به بازیگوشی و تنبلی کردم؟ بد قلقی نکن جواد، بیا یه امروز رو امتحان کن، اگه اذیت شدی، قول می­دم دیگه بهت نگم. خودم یه فکری می­کنم براش. اصن میبرم می­ذارمش مهدِکودکِ توی مسجد. حیفه این کار جدیده رو از دس بدم. پولِ خوبی بهم می­دناا. دوباره زندگیمون روی غلتک میفته، اونوقت دیگه خودِ تو هم نیازی نیس بری سرِ کار. می­تونی مثلِ قبل بری مدرسه درستو بخونی. باشه؟”

آمنه خانم که محمدجواد را همچنان مستاصل ­دید، احساس کرد که انگار برای قانع کردنِ پسرش دیگر چاره­ای جز گفتنِ رازِ دلش ندارد. بنابراین سرش را کنارِ گوشِ او آورد و آهسته گفت:

“قربونت برم پسرِ گلم می­فهمم چی می­گی. اما یه چیزی می­خوام بهت بگم، که تا حالا به هیچکی نگفته بودم، حتی به بابات. پس اول تا آخرش رو گوش کن بعد حرف بزن. صاحب­کارِ جدیدم یه شرکتِ خدماتی توی بالای شهر بهم معرفی کرده. اونام منو قبول کردن، بیمم می­کنن، پول خیلی خوبیم بهم می­دن.

منتها می­گن به زنِ بی­شوهر کار نمی­دن. نمی­دونم چرا، جرات پرسیدنِ دلیلش رو هم ندارم. کلیم اومدن یواشکی تحقیق کردن تا مطمئن شدن من راس می­گم. لااقل با این کارِ جدید، می­تونم داروهای باباتونو به موقع بخرم تا سایش بیشتر بالای سرمون باشه. بذار تا بابات کنارمونه این فرصتو از دست ندم. به خاطرِ آینده­ی تو و مریم.”

جواد با شنیدنِ این حرف­ها مو به تنش راست شد. نگاهی به نورِ کمرنگی که از پنجره­ی خانه­یشان پیدا بود انداخت و سپس بر و بر به مادرش زل زد.

دوباره آقا موسی بوق زد. عباس سرش را داخلِ حیاط آورد و گفت:

“بجنب جواد! دیگه داره قاطی می­کنه­ها. الان همه­ی محل رو بیدار می­کنه شر به پا  می­شه. دِ بجنب یالااا.”

عباس این­ها را گفت و مانند فشنگ به سمتِ ماشین دوید. محمدجواد که دیگر راهِ چاره­ای نداشت، با سرعت ترازو را از داخلِ انبار برداشت و زیرِ بغلش زد. سپس دستِ مریم را کشید. مریم هم مثلِ بادبادکی سبک و فرمانبر، دنبالش به حرکت درآمد و بدونِ خداحافظی با هم به سمتِ وانت دویدند.

پایینِ وانت که رسیدند، عباس، مریم را بالا گذاشت و گفت:

“آخر آوردیش؟ گناه داره ها!”

محمدجواد هم در حالی که بالا می­رفت گفت:

“چیکارش می­کردم عباس؟ مامانم امروز قراره بره بالا شهر. می­گه اونجا مردم بدشون میاد بچه دنبالِ خودش راه بندازه، بهش خوب کار نمی­دن. بابامم که خودش بیچاره پرستار لازمه، نمی­تونه مراقبِ این طفلی باشه.”

شیرین تقه­ای به شیشه­ی عقب زد که آقا موسی راه بیفتد. آقا موسی سر برگرداند و با چهره­ی اخمو و حرکتِ دستش مثلا به محمدجواد فهماند که؛

“کجا موندی تا حالا؟”

محمدجواد با سر سلامی کرد و دستش را به نشانه­ی عذرخواهی به سینه چسباند. آقا موسی دیگر چیزی نگفت، رو بر گرداند و حرکت کرد. همه محمدجواد را دوست داشتند. پسر مودب، سربه­زیر و مردم­داری بود. هر کاری هم از دستش برمیامد برای دوستان و همسایگانشان می­کرد.

آقا موسی، راننده­ی وانتِ میدانِ تره­بارِ مرکزی بود. اعظم خانم، زنش هم در یکی از غرفه­های میدان، سبزی پاک و خرد می­کرد. شاهین پسرشان را هم همان اطراف مدرسه گذاشته بودند، که او هم بعد از مدرسه در میدان به پدر و مادرش ملحق می­شد. نسبت به سایرِ همسایه­ها از رفاهِ بهتری برخوردار بودند.

همیشه اعظم خانم و شاهین، داخل می­نشستند و بچه­ها عقب. طفلک­ها مثلِ جوجه ­های یک روزه، سر و صورت­هایشان را بهم می­چسباندند و یک گوشه نزدیکِ شیشه­ی کابین دورِ هم جمع می­شدند، تا کمتر سوز و سرما صورت­های کوچکشان را بسوزاند. به نظر، داخلِ کابین خیلی گرم می­آمد، این را از بخارِ روی شیشه­ها می­شد فهمید. بچه­ها، مریم را روی ساک­ها و لوازمشان نشاندند، خودشان دورِ او حلقه زدند و سرهایشان را به هم نزدیک کردند. مریم، به برادرش تیکه داد. چشم­های معصومش خمار شده و غرقِ خواب بودند. محمد جواد، سرش را کنارِ صورتِ مریم آورد و نگاهش کرد. آرام زیرِ گوشش گفت:

“آبجی، اگه خوابت می­آد بخواب، هنوز کلی راه داریم.”

مریم هم که انگار منتظرِ شنیدنِ این حرف بود، سرش را رویِ زانوانِ برادرش گذاشت، چشمانش را بست و به خواب رفت. شیرین و عباس هم چرت می­زدند. محمدجواد، با اینکه خسته بود اصلا خوابش نمی­آمد. به صورتِ خواهرش خیره شد و به فکر فرو رفت. جملاتِ آخرِ مادرش مثلِ پتک بر سرش می­خوردند، اینکه چقدر بارِ مشکلاتش زیاد بود و دم نمی­زد.

روزی را به خاطر آورد که از دهیاری به پدرش خبر دادند که، شهردار از کارِ او خوشش آمده و برایش در تهران کارِ مناسبی پیدا کرده­. پدرش در گچ­بری سنتی و گل و مرغ، هنر و تخصصی خدادادی داشت. دو سه سالِ اول، زندگیِ خیلی خوبی داشتند. خانه­ای نقلی و زیبا در مرکزِ شهر اجاره کرده بودند و خودش هم در همان محل به مدرسه می­رفت. همیشه در خانه­یشان گوشت و مرغ داشتند و سر و وضعشان به قولِ مادرجان، شهری شده بود.

وقتی اعضای فامیل برای دوا و دکتر به تهران می­آمدند و زندگیشان را می­دیدند، به وضوح حسرتشان را می­خوردند و مادر هر بار پس از رفتنشان صدقه می­داد و اسپند دود می­کرد که مبادا خوبی و خوشی­هایشان چشم بخورند.

محمدجواد، اواخر کلاسِ اول بود که مادرش باردار شد و مریم را به دنیا آورد. از همان بدوِ تولد، گرداگردِ چشمانِ سیاهِ کودک را انبوهی از مژه­های بلند و فردار قاب گرفته بودند. زن­های همسایه همگی به او چشم­آهویی می­گفتند. آنقدر چشمانِ کودک زیبا و گیرا و نگاهش معصوم بود که، او را بی­شباهت به قدیس­ها نکرده بودند. وقتی مادر موهای مواج و مشکی رنگش را شانه ­می­زد، صورتِ کوچک و مرمرینش آدم را به یادِ نقاشی­های داخلِ کلیساها می­انداخت.

چهره­ی مریم، کلا به طایفه­ی پدری­اش، به خصوص به عمه­ مینایش رفته بود. برعکسِ مریم، محمدجواد اسبابِ صورتش روشن و خرمایی رنگ بود، درست مانندِ مادرش. چشمانی سبزِ عسلی و موهایی صاف و خرمایی رنگ داشت. گاهی اوقات با خودش فکر می­کرد که باید جایِ او با خواهرش عوض می­شد زیرا او بیشتر به دخترها شباهت داشت تا مریم!

حیف که روزهای خوبشان در نه سالگیِ محمدجواد و یک ونیم سالگیِ مریم تمام شدند. درست از روزی که پدرش در کارگاهشان بی­دلیل زمین خورده بود و همکارانش از بیمارستان با آن­ها تماس گرفتند. چند وقتی بود که مدام دست و پاهایش ضعف می­رفتند و بی­جان می­شدند.

چند باری هم غذا در راهِ گلویش مانده و تا حالِ خفگی پیش رفته بود، تا بالاخره آن را بیرون آورده بودند! این بار هم همکارانش گفتند، انگار به یکباره زیرِ پاهایش خالی شدند و رویِ زمینِ صاف به شدت زمین خورد! با انجامِ چندین آزمایش و عکس و چیزهای دیگر، پزشکان تشخیص دادند که متاسفانه بیماریِ درمان نشدنیِ “اِی اِل اِس”، به شدت در تمامِ عضلاتِ تنیده­ی پدرش ریشه دوانده است. به ناگاه دنیا بر سرشان خراب شد.

برای تهیه­ی صندلیِ چرخدار و لوازمِ درمانی و داروهای پدرش، تمامِ دار و ندارشان را فروختند. پدرش روز به روز زمین­گیرتر شد و چون با کار نکردنِ او، دیگر از پسِ اجاره­ی آن خانه برنمی­آمدند، ناچار به اتاقکی در پایین­ترین و یا شاید دورترین نقطه­ی شهر نقلِ مکان کردند. کم­کم پدرش قدرتِ تکلم و بلعش را هم از دست داد و آن جوانِ تنومند و رشید، حالا با نزدیکِ یک چهارم از وزنِ سابقش، باید منتظر می­ماند تا کسی برای تعویضِ زیراندازش اقدام کند!

به پیشنهادِ همسایه­ها، از تابستانِ پیش از کلاسِ چهارم، محمدجواد هم در کنارِ سایر بچه­های آن خانه مشغولِ دستفروشی شد و از مهرماه بر خلافِ میلش ترکِ تحصیل کرد. مادرش هم در حالیکه مریم را به پشتش می­بست، برای کار به منازلِ مردم می­رفت. اما پدرش، بی­جان و دست و پا بسته در خانه تنها می­ماند.

فقط عمو مشتی که کارگرِ نظافتچیِ آن محل بود، از روی مرام و دلسوزی، دوبار در روز به پدر سر می­زد و دستی بر سرش می­کشید. گاهی سِرُمش را زیاد و کم می­کرد یا زیراندازش را در زیرِ نگاهِ خجالت­زده­اش تعویض می­کرد. تا آخرِ غروب که خودشان از کار برگردند، پدرش به همین حال یکجا افتاده بود.

با ترمزِ محکمِ آقا موسی، محمدجواد به خودش آمد. بچه­ها هم چشم­هایشان را باز کردند. مریم را آهسته بیدار کرد. آنقدر خواب­آلود بود، که ترجیح داد بغلش کند. با  بچه­ها پایین آمدند.

آقا موسی کمی شیشه را پایین کشید و از میانِ آن گفت:

“راستی، امروز جایی کار دارم، یه نیم ساعتی ممکنه دیرتر برسم. جایی نرینا! عباس، حواست به موبایلت باشه! زنگ زدم زودی بیاین جای همیشگی. شب از شهرستان مهمون داریم، باید سریع برسیم خونه.”

بچه­ها چشمِ یک صدایی گفتند و واردِ پیاده­رو شدند. آقا موسی آمد حرکت کند، که دوباره سرش را کمی بیرون آورد و گفت:

“راستی محمدجواد، این بچه رو چرا خِرکش کردی دنبالِ خودت؟! نمی­گی تو این هوا می­چاد؟!”

“والا چی بگم آقا موسی؟ مامانم گیر داد که بیارمش. دیگه نمی­تونه پشتش ببندتش که! بزرگ شده. بالا شهریام دوست ندارن بچه دنبالِ خودش ببره. اینه که مجبور شدم بیارمش.”

“باشه. مواظبش باش پس. بشونش پیشِ خودت، راش نندازی کفِ خیابونا! می­ره زیرِ ماشین خدای نکرده. راستی بابات خوبه؟”

از تصورِ زیرِ ماشین رفتنِ مریم، اشکِ گرمی در چشمانِ محمدجواد حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:

“نه زیاد! دکترا که دیگه امیدی ندارن. هیچی هم نمی­تونه بخوره! پوستِ استخون شده!”

آقا موسی سری از روی تاسف تکان داد و گفت:

“لااله­الی­الله. خدا به جوونیش رحم کنه. امشب قبل از خونه رفتن حتما یه سر میام دیدنش. خدا بزرگه پسر. غصه نخوریا، مرد باش! راستی امروز قراره پشتِ وانت رو برزنت بکشم، دیگه سرما مثلِ قبل اذیتتون نمی­کنه. واسه سقفِ انبارِ شماهام           می­گیرم یکم، بعدا باهاتون حساب کتاب می­کنم. نایلون فایده نداره زود سوراخ می­شه. خوب برید دیگه، برید. دیرتون می­شه جاتونو می­گیرن.”

بعد هم بوقی به نشانه­ی خداحافظی زد و حرکت کرد. بچه­ها از تصورِ مسقف شدنِ وانت و انبارِ کوچکشان حسابی سرِحال آمدند و  به سمتِ پاتوقِ همیشگشان راه افتادند. خورشید، کم­کم داشت بالا می­آمد و نورِ پاییزیِ کمرنگش را روی سطحِ سردِ خیابان­های اولِ صبح می­تاباند. عباس زیراندازِ بچه­ها را پهن کرد و لوازمِ محمدجواد و مریم را روی زمین گذاشت. محمدجواد آهسته مریم را رویِ زیرانداز گذاشت تا هنوز کمی بخوابد، اما او بیدار شد. با نگاهی پرسشگر به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:

“اینجا کجاس داداشی؟ رسیدیم؟ مغازت اینجاس؟”

محمدجواد لبخندی زد و گفت:

“آره، رسیدیم آبجی. فقط خوب گوش کن! من کنارت می­مونم و همین­جا کار می­کنم. اما اگه برای کاری مجبور شدم برم، تو تحتِ هیچ شرایطی از اینجا تکون نمی­خوریااا. فهمیدی؟”

“چَش. شغلِ من چیه؟”

“ببین، خانوما و آقاها میان رویِ ترازوی تو وایمیسَن و بعدش بهت پول  می­دن، هر چقد دادن مهم نیس. اما از هیچ­کسی بدونِ اینکه خودش رو وزن کنه نباید پول بگیری. کارِ بدیه، ما که گدا نیستیم، باشه؟”

“چش، حواسم هس.”

شیرین کمی خوراکی و بیسکویت داخلِ کیسه­ای ریخت و مقابلِ مریم گذاشت. دستی سرش کشید و گفت:

“مواظبِ خودت باشیا چِش آهویی! خوراکی خواستی از توی این کیسه وردار. البته همشو نخوریا! مالِ هممونه. خوب؟ خدافظ.”

مریم سرش را کج کرد و با لحنِ دلنشینی با آن­ها خداحافظی کرد. شیرین و عباس کمی از وسایلشان را همانجا گذاشتند. سپس با شیشه­شوی و تنظیف، به وسطِ خیابان رفتند و آهسته لابلای ماشین­ها شروع به حرکت ­کردند.

مریم از دیدنِ بچه­ها در میانِ انبوهِ ماشین­ها ترسید و با نگاهی پر هراس رو به برادرش گفت:

“وااای داداشی! اینا دارن کارِ بد می­کنناا! ببین رفتن تو خیابون! الان ماشین داغونشون می­کنه­ها!”

“نترس گلِ من. اونا بزرگن، حواسشون هس. آهااان، ببین انگار اون آقاهه داره میاد سمتِ ما.”

مریم نگاهش را به مردِ جوانی که به سمتشان می­آمد دوخت و خندید. مردِ جوان و خوشتیپی به آن­ها نزدیک شد و کنارِ جواد ایستاد. بوی خوشِ عطرش مشامِ بچه­ها را پر کرد. سلامی کرد و با صدایی گیرا گفت:

“پسر جون، کفشامو برام واکسِ مشکیِ مات می­زنی؟”

“سلام، چشم آقا. فقط لطفا این دمپاییا رو بپوشین که جوراباتون کثیف نشه.”

مرد در حالی که خم شده بود و کفش­هایش را درمی­آورد، نگاهی به مریم کرد و چشمکی زد. نگاهِ گرمِ مرد، به دلِ کودکانه­ی مریم نشست و با لبخندی رو به او گفت:

“سلام عمو. بعدش بیاین اینجا منم ترازوتون کنم.”

جوان از جمله­­بندیِ مریم زد زیرِ خنده. کفش­هایش را مقابلِ جواد گذاشت و گفت:

“تو چقدر بامزه­ای فسقلی! بیا ترازوم کن ببینم.”

و آهسته قدم روی ترازوی مریم گذاشت.

“خوب چقد بودم آهو خانوم؟”

مریم با تعجب سرش را بلند کرد و گفت:

“شما مگه منو می­شناسی؟ از کجا می­دونی اسممو؟! نکنه جادوگری؟ من تو کارتونا دیدم که جادوگرا همه چیو می­دونن. تازه اونا می­تونن خودشونو مثه آدم خوبا کنن. درس مثه شما!”

طفلک محمدجواد که تا بنا گوشش سرخ شده بود فقط با دهانِ باز خواهرش را نگاه می­کرد و نمی­دانست چه عکس­العملی باید نشان دهد. مرد قهقه­ی بلندی زد،  دستی بر سرِ مریم کشید و گفت:

“نه عزیزِ دلم من جادوگر نیستم. جادوگرا اصن وجود ندارن، فقط مالِ توی کارتونان. چه جالب! مگه تو اسمت آهو خانومه!؟ من سمِ تو رو نمی­دونستم، فقط از قشنگیه چشات حدس زدم.”

“نه اسمم مریم خانومه! بقیه بهم می­گن چش­آهویی یا آهو خانوم. اسمِ شما چیه؟”

مردِ جوان لبخندِ قشنگی زد و گفت:

“اسمِ منم سامانه، مریم خانومِ چشم آهویی. حالا بیا ترازو رو ببین عددش رو بهم بگو.”

مریم در صورتِ مردِ جوان کمی خیره شد، سپس کمی به صفحه­ی ترازو نگاه کرد و گفت:

“آخه من که سواد ندارم عمو سامان. یعنی شما هم نداری!؟ شما که خیلی بزرگی، چرا تا حالا مدرسه نرفتی؟! اشکال نداره، بذار داداشم بخونه برات اون سواد داره، اما حیف که الان مدرسه نمی­تونه بره. داداشی ببین عمو چنده؟”

محمدجواد اخمِ کمرنگی کرد و از خجالت سرخ شد. سپس رو به مریم گفت:

“آبجی چی می­گی؟ یذره کمتر حرف بزن. آقا شرمنده، این روزِ اولیه که اومده، یکم ذوق داره. جناب شما هفتاد و پنج کیلو هستین.”

جوان که دیگر به وضوح بلند بلند می­خندید گفت:

“این چه حرفیه؟! بذار راحت باشه. خدا خیرتون بده فسقلیا. اولِ صبحی چه حالی کردم باهاتون. راستی من دکترِ کودکانم. عصری میام بهتون یه سر می­زنم حالتونو بپرسم.”

بعد هم پولی را از جیبش بیرون آورد و درونِ صندوقِ مریم انداخت. مریم که نفهمیده بود کجای حرفش اشتباه یا خنده­دار بوده، با ذوق صندوق را بالا آورد و از داخلِ شکافش به درونِ آن نگاه کرد. مرد دوباره با این حرکتِ مریم بلند خندید. کفش­هایش را پوشید، از جواد تشکری کرد و یک اسکناسِ دیگر هم برای او انداخت. خداحافظی کرد و با خنده از آن­ها جدا شد.

 مرد که رفت، جواد رو به خواهرش گفت:

“مریم یذره کمتر با مردم حرف بزن. نباید با همه صمیمی بشی که! شانس آوردی این آقا خوش­اخلاق بود، خیلیا خوششون نمیاد!”

“خوب اون آقاهه سواد نداشت. خواستم تو کمکش کنی.”

“اون آقا خیلیم سواد داشت، مگه نشنیدی چی گفت! دکتر بود! حالا اشکالی نداره. بی­خیال. ولی دیگه تکرار نکن.”

“چش، قول می­دم. فقط می­شه هر کی اومد تو برام وزنش و بخونی آبروم نره؟”

“نترس عزیزم آبروت نمی­ره. چشم  می­خونم برات.”

چند ساعتی به همان حال نشستند ولی دیگر کسی به سمتشان نیامد. محمدجواد کتاب می­خواند و مریم سرش را روی پاهای او گذاشته بود و به اطراف نگاه می­کرد. به رنگِ لباسِ آدم­هایی که بی­توجه از کنارشان می­گذشتند. به بچه­هایی که شاد و سرحال دست در دستِ پدر یا مادرشان راه می­رفتند. به ماشین­های مدل به مدل که با سرعت از خیابان عبور می­کردند. کم­کم دیگر مریم کلافه شده بود و غر می­زد. یکی دوباری هم جواد، بساطشان را به عباس سپرد و خواهرش را به سرویسِ بهداشتیِ انتهای پارک برد. تا نزدیکی­های ظهر چند نفری برای واکسِ کفش یا وزن کردن پیشِ بچه­ها آمدند. ساعتِ یک، مریم احساسِ گرسنگیِ شدیدی کرد. رو به جواد کرد و گفت:

“داداشی دلم گشنشه. کی ناهار می­خوریم؟”

“الان بچه­ها رو صدا می­کنم، وایسا.”

سپس از جا بلند شد و سوتِ بلندی زد. از دو سمتِ مختلفِ خیابان، شیرین و عباس به سمتشان دویدند. عباس پرسید:

“چی شده؟ گشنتونه؟”

“من نه زیاد. مریم گشنشه. پیشش بمونین من برم یه چیزی براش بخرم بیام.”

شیرین گفت:

“نه دیگه کجا بری؟! بیا هر چی داریم با هم می­خوریم. تازه یه خانومی امروز به منو عباس نون و خرما داد. اونارم می­ذاریم وسط، اندازمونه.”

“باشه، دمتون گرم. جبران می­کنم.”

سه تایی زیرِ آفتاب نشستند و در کنارِ هم، فارغ از آلودگیِ هوا و صدای بوقِ ماشین­ها ناهارشان را خوردند. در حالِ جمع کردنِ لوازمِ ناهارشان بودند که، متوجه شدند چند نفر از بچه­های کار، در آن سوی خیابان فریاد می­زنند و می­دوند. عباس تمام قد ایستاد و با هراس گفت:

“یا خدا!! بجنبین بچه­ها، مامورای سدِ معبرن. اوه اوه! اون یارو بداخلاقه هم امروز اومده باهاشون. شیرین تو با مریم برین طرفِ پارک. جواد منو و تو هم بساطا رو ورمی­داریم. نیم ساعتِ دیگه هر کی هر جا بود بیاد همین­جا.”

این جملات را گفت و همگی پا به فرار گذاشتند. جواد دل­دل می­کرد و نمی­توانست خواهرش را رها کند. عباس ترازوی مریم را برداشت و در حالیکه می­دوید داد زد:

“چرا نمیای جواااد؟! بیا چیزیش نمی­شه. از درِ پشتِ پارک زودتر می­ریم پیششون. بجنب رسیدنااا.”

جواد با تردید دولا شد و جعبه­ی واکس و کیسه­ی جوراب­هایش را برداشت، اما همین که خواست بدود، ناگهان دستی قدرتمند دورِ بازویش حلقه شد و او را محکم نگه داشت.

“آهای کجا؟! مگه هفته­ی پیش بهتون نگفته بودیم یه بارِ دیگه اینجا بیاین پوستتونو می­کنیم؟ هاااان؟!”

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب معصومانه تر از دو چشم آهو

دسته: رمان و داستان برچسب: آغوش, آهو, ارزانترین راه چاپ کتاب, انتشارات ملی عطران, پیشگفتار, تنبلی و بازیگوشی, چاپ آسان کتاب, چاپ کتاب جزیره قشم, چاپ کتاب جزیره کیش, حوری سیدابوالقاسم, داستان کوتاه, دو چشم آهو, دی­اکسیدی, ساده و دلنشین, شاخه, شوق, عشق, غرورِ پوشالی, کتاب معصومانه‌تر از دو چشم آهو, کهکشان‌, معصومانه‌تر از دو چشم آهو
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

زندانی بیگناه/ نويسنده منیژه صالحی شهرستانی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب زندانی بیگناه

50,000 تومان
مشق-عشق-مجموعه-آثار-منتخبین-اولین-جشنواره-شعر-و-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مشق عشق (مجموعه آثار منتخبین اولین جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

80,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
پاییز-را-خزان-نکن-ایده-مفرح
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب پاییز را خزان نکن

60,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
مردی-از-جنس-باران-نويسنده-سهیلا-سپهری-؛-ويراستار-سايه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مردی از جنس باران

70,000 تومان
‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
چهرزاد-مجموعه-آثار-منتخبین-جشنواره-اول-فاخته
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

چهرزاد (مجموعه آثار منتخبین جشنواره اول فاخته)

99,000 تومان
اتانازی-نويسنده-نسترن-لیاقتمند
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اتانازی

60,000 تومان
نامه-هایی-که-لیلا-نخواند-نویسنده-مطهره-میرزایی-؛
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نامه هایی که لیلا نخواند

50,000 تومان
سوری-بانو-مجموعه-آثار-منتخب-پنجمین-جشنواره-ی-ملی-داستان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)

70,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
تو-معلم-،-من-شاگرد-عاشق-نویسنده-ندا-سلطانی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو معلم، من شاگرد عاشق

60,000 تومان
تو-بهترینی-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو بهترینی

60,000 تومان
آخرین-پاراگراف-نویسنده-فریده-ترقی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب آخرین پاراگراف

60,000 تومان
کتاب-شاخه-خیال-(مجموعه-آثار-منتخب-چهارمین-جشنواره-بزرگ-شعر-و-داستان-کوتاه-کشور)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شاخه خیال (مجموعه آثار منتخب چهارمین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه کشور)

80,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا