به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
مغز-کاغذی-نویسنده-مهرداد-اسمعیل-پور
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب مغز کاغذی
محصول قبلی
فردا-قشنگ-ترین-روز-زندگی-منه-نویسنده-سودا-صیامی
کتاب فردا قشنگ ترین روز عمر منه(9 عادت برای ساختن روز خوب) 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
زیباترین-چیز-در-دنیا-خود-دنیا-ست-نویسنده-عباس-صالحی
کتاب زیباترین چیز در دنیا خود دنیاست (جملات انرژی بخش والاس استیونز) 50,000 تومان

کتاب مغز کاغذی

60,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: مغز کاغذی

نویسنده: مهرداد اسمعیل پور

 

مهرداد اسماعیل پور در کتاب مغز کاغذی احساسات و عواطف مردی را به تصویر می‌کشد که در رابطه‌ی عاشقانه‌ی خود شکست خورده و اکنون غمگین و افسرده است.

این داستان از زبان مردی روایت می‌شود که در آستانه‌ی چهل سالگی، زندگی‌ عاطفی‌اش را شکست خورده می‌داند. او در این داستان علاوه بر بیان چالش‌های ذهنی‌اش شما را با سرگذشت پر فراز و نشیب خود آشنا می‌کند و از روزگاری می‌گوید که زندگی‌اش سراسر ناامیدی و یاس است.

 

خلاصه ای از کتاب:

مغز کاغذی

تمام سال‌هایی که گذشته‌اند پر از افسوس‌هایی‌اند که دهانشان تا ابد باز می‌ماند. پر از ای کاش نگفته بودم یا گفته بودم. ای کاش مانده بودم یا رفته بودم. تمام سال‌هایی که نگذشته‌اند و نیامده‌اند پر از امیدهایی هستند که بیهوده برایشان سر ‌و دست می‌شکنیم؛ من ثروتمند می‌شوم.

من خوشبخت می‌شوم. من در آرامش می‌میرم. غمی تار و پود مرا بافته؛ که گاه و بی‌گاه شعله می‌کشد و بغض گلویم را می‌گیرد. من امیدوارم اما نیمی از من برای همیشه در آن سال‌ها جا مانده. نیمی که دوست ندارد پیش بیاید.

من مجموع اشتباهاتی هستم که از آن‌ها گریخته‌ام. مجموع ترس‌هایی که با ترس بیشتر، کنارشان زده‌ام. من هنوز، کودکی‌ام که نمی‌داند. هنوز، نوجوانی‌ام که نمی‌خواهد و هنوز، جوانی‌ام که می‌ترسد. دوباره جلوی آینۀ تمام قد اتاق می‌نشینم و از خودم می‌پرسم چگونه به اطمینان می‌رسی؟

چگونه می‌دانی و می‌فهمی که خوب پیش آمده‌ای؟ چگونه دردهایت را توجیه می‌کنی؟ چگونه باور می‌کنی شادی خودش را با تو درگیر کرده؟ اما بعد سکوت، باز لب‌هایم را به تار و پودم گره می‌زند. خیره می‌شوم و مثل همیشه لالمانی می‌گیرم.

مرا ببخش که فراموشت کردم و فراموشم کن که بخشیدمت. بلند می‌شوم. دیگر نیازی به گفتگوهای طولانی و بی‌دلیل نیست. دیگر نباید خودم را گول بزنم. دیگر با آینه‌ها کاری ندارم. سرم را آرام روی تخت می‌گذارم. تمام آرزوی من همین است؛ که ثانیه‌ای دیرتر نرسیده باشم؛ که گم نشده باشم؛ که بتوانم آسوده بخوابم.

به کودکی برمی‌گشتم. چقدر تکراری و مسخره است که همه‌چیز با به دنیا آمدن آغاز می‌شود. چهل‌وچند سالم شده است و هنوز نمی‌دانم سیگارهایم را چگونه درست‌وحسابی روشن کنم. اصلاً نمی‌دانم چرا سیگاری شده‌ام. شاید من کلیشه باشم.

کلیشه آدم‌هایی که شکست‌خورده‌اند. آدم‌هایی که فراموش‌شده‌اند؛ که دیگر حوصله یادآوری خود به دنیا را ندارند. شاید من پیروز شده‌ام، در نبردی که هیچ‌کس در آن حاضر به مبارزه با من نشد. آنجا که همه از سکوت‌های بی ریتم و کسل‌کننده‌ام ترسیدند و جا زدند.

اصلاً من آدم وارونه‌ای هستم. آنجا که باید حرف می‌زدم، زبانم بند می‌آمد، سرم را می‌خاراندم و می‌خندیدم. در عوض به‌جای سکوت، بذله‌گویی می‌کردم و بداهه طنز می‌نواختم. شاید همین باشد.

من سیگاری شده‌ام چراکه نبردهای بی حریف زندگی را فتح کرده‌ام. چرا که قلب‌های کوچک و بزرگ را سر راهم خُرد کرده‌ام. چهل‌وچند سالم شده است و هنوز افکارم خوب به مغزم نمی‌چسبند. هنوز نمی‌توانم سیگارم را درست و حسابی روشن کنم.

به کودکی برمی‌گشتم. آنجا که براده‌های آهن روی کاغذ می‌رقصیدند. آنجا که تمامشان سرپا می‌ایستادند و به دستور آهن‌ربا پیش می‌رفتند. ذره‌ای به آن نمی‌چسبید. حصاری همیشه بین‌شان بود.

سیگارم تمام‌شده. از میانه، از وسط سوخته. فروریخته. همه‌چیز فروریخته. دنیایم روی سرم. افکارم روی مغزم. افکاری که سیال‌اند، فقط می‌آیند و می‌روند اما به مغزم نمی‌چسبند. انگار مغزم کاغذی است و این فکرها مال من نیستند. انگار من تمام زندگی‌هایی هستم که زندگی نکرده‌ام.

خاطرات … اشباح … دست‌ بردارید. صورتک‌های یک‌شکل دور شوید. بگذارید اندکی دراز بکشم. باید دست‌های خودم را بگیرم. خسته‌ام. قلبم تیر می‌کشد. باید دراز بکشم و چشم‌هایم را ببندم. کاش دور می‌شدید. کاش محو می‌شدید. کاش آرام می‌شدم. مادر … مادر … دست‌هایم کو؟ چرا کسی دست‌هایم را نمی‌گیرد … خسته‌ام.

به کودکی برمی‌گشتم. همیشه. مثل تمام داستان‌های سطحی و آبکی. مثل به دنیا آمدن، بزرگ شدن، دوست داشتن، غم و پیری. مثل مرگ؛ و در آخر آینه به من می‌گفت چهل‌وچند سالت شده است و هنوز فراموش نکرده‌ای. هنوز یاد نگرفته‌ای و هنوز درست‌وحسابی نمرده‌ای.

تمام این سال‌ها کجا بوده‌ام؟ اصلاً بوده‌ام؟ زندگی کرده‌ام؟ هیچ‌چیز سروسامان ندارد. کهنه و خسته است. خاطرات هجوم می‌آورند و محو می‌شوند. محو می‌شوند و از رفتنشان عذاب می‌کشم. خسته‌ام. باید بخوابم. باید آرام شوم. باید دست خودم را بگیرم.

دوست داشت

تمام عمر فکر می‌کردم در اقلیتم. اقلیت مردمی که فکر می‌کنند؛ که شعور دارند؛ که منطقی رفتار می‌کنند؛ که بی‌دلیل کارهای درست را انجام می‌دهند. تمام عمرم فکر می‌کردم همه جزء اکثریت مردم‌اند. گوسفندهایی که برای چرا به دنیا آمده‌اند یا انسان‌هایی که به دنبال نان می‌دوند.

آن‌قدر می‌دوند که خسته می‌شوند. آن‌قدر خسته می‌شوند که قبل از خوردن نان خوابشان می‌برد یا آن‌هایی که عاشق یک آهنگ تکراری می‌شوند و آن‌قدر پخشش می‌کنند تا از آن متنفر شوند. هزاران نفری که باهم تماشای فوتبال می‌نشینند یا از اینکه چای صبحانه‌شان سرد شده کلافه و ناراضی‌ می‌شوند اما هم‌زمان برای گرم کردنش حاضر به انجام کاری نیستند. از کجا شروع‌ شده بود همۀ این افکار.

تمام عمر فکر می‌کردم متفاوتم. بخشی از یک اقلیت که هنوز مشابه خود را ندیده و نیافته. به خودم می‌گفتم هنوز هم هستند کسانی که عاشق شوند و ازدواج کنند؟ خیال می‌کردم اکثریت مردم ابله‌اند، فکر می‌کنند عشق در زندگی ریخته و باید پیدایش کرد. من هیچ‌وقت دنبال چیزهایی که وجود ندارند نگشته‌ام.

تمام عمر فکر می‌کردم در اقلیتم. اقلیتی که شادی سال نو را بیهوده می‌دانند؛ تولد برایشان یادآور نزدیکی به مرگ است؛ که در کار خودشان گم می‌شوند و به کسی کاری ندارند مغز کاغذی.

همیشه وقتی ایستگاه شلوغ می‌شد چند قدم عقب می‌آمدم و برای اکثریت مردم افسوس می‌خوردم. افسوس که در تعجیل گم‌شده‌اند؛ که می‌خواهند پنج دقیقه زودتر برسند؛ که برای نشستن، سر و دست می‌شکنند. درِ تاکسی که باز می‌شد به حال اکثریت راننده‌ها هم افسوس می‌خوردم؛ که از صبح تا شب بیهوده یک مسیر تکراری را آمدوشد می‌کنند.

همه را دست می‌انداختم بی‌آنکه بدانند دستشان انداخته‌ام. سرکار می‌گذاشتمشان بی‌آنکه لحظه‌ای ناراحت شوم. می‌خندیدم. شوخی می‌کردم. دروغ می‌گفتم و خوشحال بودم. خوشحال که تمام این کارها درست هستند. من جزء اقلیتی بودم که خودم را برتر از دیگران می‌دانستم.

یکی مرا دوست داشت. چقدر مسخره، مثل صدای خروس وقتی صدایش گرفته. واژۀ بی‌معنی عشق. یکی مرا دوست داشت با صورت تپل و قد کوتاهش ولی من که نمی‌دانستم دوست داشتن چیست. من که نمی‌توانستم دوستش داشته باشم.

چقدر زشت بود و کریه که کارهای درست من برایش دانه‌های عشق شوند. بردارد و بکارد و آبیاری کند. چقدر زشت بود که بدانم و بخواهم بر توهمش دامن بزنم. من آدم تلخی‌ام اما آن روزها تلخی‌ام را پشت خنده‌هایم پنهان می‌کردم. اکثریت مردم ابله‌اند. وقتی سرکارشان می‌گذاشتم، نمی‌دانستند سرکارشان گذاشته‌ام. کار درست همین است.

دوستم داشت یا دوست داشت مرا دوست داشته باشد. چه فرقی می‌کند. مغز کاغذی بال‌بال می‌زدیم که پرواز کنیم یا بال‌بال می‌زدیم که ذوقمان را نمایش دهیم. آخرش از دور، از نمایی بالای سرمان همه‌چیز هویدا بود. یک حقیقت شوم که من می‌دانستم و او هیچ‌گاه نمی‌فهمید.

از دور شبیه عاقلان بودم. عاقلی که آینده را می‌بیند و او، دختری بود که می‌خواهد برای همیشه غمگین باشد. آی دختر غمگین، بازی‌ات خواهم‌داد.

همیشه فکر می‌کردم در اقلیتم. اقلیت آدم‌هایی که دیگران بازیچه‌هایی برایشان هستند؛ که می‌توانند و حق‌دارند از زندگی‌شان انتقاد کنند. به همۀ‌ کارهای اشتباه و حتی درست‌شان بخندند. این عقیده از کجا آمده بود و برای چه در من تنیده شده بود؟

چقدر اشتباه می‌کرد که برایش مهم بودم و چقدر ساده بود که دوستم داشت. از روبه‌رویم رد می‌شد. با گام‌های کوتاه و چهره تپلش. زیرچشمی نگاهم می‌کرد. کنارم می‌نشست. دست‌هایش را دراز می‌کرد و من باز همان لبخند مسخرۀ تکراری‌ام را روی لب داشتم.

لب‌هایم از دروغ ترک ‌خورده‌بودند. از تلخی سیاه شده بودند اما باز می‌خندیدم. دندان می‌ساییدم و قضاوتش می‌کردم. دختر بیچاره‌ای که دنبال عشق می‌گشت. با گام‌های کوچک و صورت تپلش. عشق … آن واژه بی‌معنی مضحک.

به افکارم پناه می‌بردم. این ماجرا جز یک بازی کودکانه نبود. بعد دفتر و جزوه‌هایم را گرفت، از روی عشق. بعد وادارم کرد برای پس گرفتن داشته‌هایم، چیزی برایش بخرم. گروگان‌گیری شده بود. من ناخواسته احساس او را و او خواسته اموال من را تصاحب کرده بودیم. حالا چیزی در قبال هیچ می‌خواست. شاید عشق من را.

دیگر ناخواسته نبود. باید بازی‌اش می‌دادم. باید بزرگ می‌شد. باید شکست می‌خورد. باید خودش را از نو می‌ساخت. دندان‌هایم به هم می‌خوردند. سرما بیداد می‌کرد. دوشنبه بود و باران می‌بارید. شاید هم آفتابی بود. چه اهمیتی دارد. مغز کاغذی دست‌هایم را به هم می‌مالیدم. فکرهایم متداخل شده بودند. کسی روی ذهنم راه می‌رفت. صدای پای عشقی نافرجام می‌آمد.

از دور که نگاه می‌کردم من در خیابان به دنبال لاک نبودم. من مردی بودم که می‌خواست به یکی از آدم‌های قشر اکثریت درس زندگی بدهد. راستی منشأ این فکرها کجا بود. فروشنده لبخند می‌زد. من از درون، قاه‌قاه می‌خندیدم و خوشحال بودم. سه‌شنبه بود و جزوه‌هایم به من برگشته بودند. دیگر مهم نبود که او لاکی درون نایلونی به شکل قلب گیرش آمده یا نه. دیگر مهم نبود که او مرا دوست داشت یا نه.

همیشه فکر می‌کردم در اقلیتم. آدمی که برایش مهم نیست رنگ کفشش مناسب شلوارش است یا نه یا حداقل این‌طور وانمود می‌کند. آدمی که برایش مهم نیست دختری لب‌هایش را رنگ می‌کند یا نه یا حداقل این‌طور وانمود می‌کند. مرا از دور دیده بود و می‌خواست فرار کند. می‌خواست خودش را گم‌وگور کند که مبادا ببینم لب‌هایش رنگ همیشه نبودند. تب کرده بود. می‌دانستم و حالش را نپرسیده بودم. لب‌هایش کبود بود و صورتش بی‌رنگ.

رنگ به رو نداشت و از من فرار کرده بود. دنبالش کردم. خودش را پشت دوستانش پنهان کرد. مخفی شد که نبینمش. چقدر زشت بود، این واژۀ بی‌معنی مضحک؛ که تو را دوست دارم و حالا از تو ناراحتم. ناراحتم که دوستم نداری و نخواهی داشت. ناراحتم که به دوست داشتنم دامن زده‌ای. راستی منشأ این فکرها کجا بود؟

همیشه به دیوار که تکیه می‌دادم فکر کثیف شدن لباس‌هایم به ذهنم نمی‌رسید. آهنگی که همه فکر می‌کردند بد است را گوش می‌دادم و به شنیدنش افتخار می‌کردم یا حداقل وانمود می‌کردم افتخار می‌کنم. همه در ترانه‌هایشان دنبال همدمی همراه می‌گشتند.

شکست‌خورده بودند. تنها بودند. من اما هیچ‌کدامشان را درک نمی‌کردم. نمی‌دانستم درباره چه چیز صحبت می‌کنند. دغدغه‌ام درست کردن زندگی خودم و مخفی شدن پشت طعنه‌هایی بود که کسی از وجودشان سر درنمی‌آورد. امروز چقدر خوشگل‌تر شده‌ای. چطور نمی‌فهمید که ظاهرش ثابت است. چطور به عمق فاجعه پی نمی‌برد. چطور اینکه دوستش نداشتم را دوست داشت.

زیرچشمی نگاهم می‌کرد. مخفیانه، نگاه زیرچشمی‌اش را می‌پاییدم. حرص می‌خوردم که این‌طور شده و خوشحال بودم که این‌طور مانده. بعد مادرش به دیدارمان آمد؛ که همه‌چیز عوض شد. دوباره ترسیدم. دوباره خواستم دروغ بگویم؛ که او را دوست داشتم و حالا دیگر ندارم. آسان‌تر از توضیح افکار درون ذهنم بود. آسان‌تر از گفتن حقیقت.

همیشه فکر می‌کردم که اکثریت مردم، دلیل‌هایم را نمی‌فهمند؛ که منطق ندارند و باید برایشان به زبان خودشان بهانه بیاورم. دیر کرده‌ام چون جاده شلوغ بود نه اینکه می‌خواستم کمتر ببینمت. نیامدم چون تصادف کردیم نه اینکه از دیدنت خوشحال نمی‌شوم.

باران می‌بارید شاید. آن روز که می‌خواستم لاک بخرم و فروشنده لبخند می‌زد. باران می‌بارید شاید آن روز که مدام صدایم می‌کرد تا نگاهش کنم و من فرار می‌کردم. باران می‌بارید شاید آن روز که مادرش من را پسرم صدا کرد و من از همیشه دورتر شدم. ب

اران می‌بارید آن روز که او حسادت می‌کرد و من دیگر برایم مهم نبود. مغز کاغذی تمام این روزها شاید باران می‌بارید اما خاطره‌ای از خیس شدن در ذهنم نمانده.

روی نیمکتی چوبی نشستم. فضا را گم کردم. زمان را از یاد بردم. تمام مدت فکر می‌کردم چگونه می‌شود همه‌چیز را از نو آغاز کرد؟ بهار دوباره تکرار شود اما نه بهار سال بعد که بهار همین سال. فکر می‌کردم چه می‌شود اگر اکثریت مردم در اقلیت بودند.

چه می‌شود اگر تنها نبودم. روی همان نیمکت چوبی گریه می‌کردم، میان دوستانی که دورم را گرفته بودند. گریه می‌کردم و لبخندی روی لب‌هایم بود. گریه می‌کردم اما خاطره‌ای از خیس شدن گونه‌هایم در ذهنم نمانده.

از نیمکت چوبی بلند شدم. دنبالم آمد. مثل تمام آن سال‌های لعنتی. مثل شبحی که می‌خواست روحم را ببلعد. از رسیدن می‌ترسیدم. دنبالم کرد و من باز هم از او فرار کردم. گوشۀ راهرو. کنار تابلوی اعلانات. آخرش گیر افتادم.

دلم می‌خواست رُک باشم. باید می‌گفتم و نگفتم. مثل همیشه لبخند زدم و فقط سکوت کردم. بانوی من، دل در گروی عشقی خیالی داده‌اید. من عاشق شما نیستم. شما با گام‌های کوتاه و صورت تپل‌تان. من نمی‌دانم عاشق شدن چگونه است. من دوست داشتن را مضحک می‌دانم و از یاد برده‌ام. مثل واژه‌ای بی‌معنا، پوچ و خالی.

بعد دوباره گیر خودم افتادم. من یقه‌ام را گرفت و اراجیف بافت. باید دست‌به‌سرش می‌کردم. باید همان‌گونه که شروع شد تمامش می‌کردم. انتهای راهرو، روبه‌روی کلاس‌ها. ما درس هم می‌خواندیم؟ یا فقط در آمدوشد زندگی بودیم؟ بانوی من دل در گروی …

رهایش کردم. بعدها می‌گفتم اصلاً شروعش نکرده بودم. بعدها می‌گفتم هرچه بوده، او بوده. می‌گفتم من کناری ایستاده بودم و او خودش را زجر می‌داده. من فرار می‌کردم و او دنبالم می‌کرده. رهایش کردم که رهایم کند؛ که رها شود.

آفتاب بود. از پنجره‌های بالای کلاس‌ها نور می‌تابید. شعاع‌ها زنده بودند و روی دیوارها قدم می‌زدند. دوستانم هم قدم می‌زدند. می‌رفتند و می‌آمدند. دنبال جزوه، دنبال درس. ما اصلاً درس هم می‌خواندیم؟ یا فقط در آمدوشد زندگی بودیم؟

آفتاب بود و شعاع‌ها روی صورتم مکث کرده بودند. جلو رفتم. نگاهم کرد. ناراحت بود. شاید فهمیده بود. فهمیده بود که دست‌به‌سر شده‌؛ که بازی خورده. آفتاب می‌تابید و من گرمایی حس نمی‌کردم.

شاید دی‌ماه بود شاید اواخر فروردین. آفتاب بود و شعاع‌های تکراری‌اش و اکثریت دانشجویانی که مثل مور و ملخ در راهروها و راه‌پله‌ها و کلاس‌ها وول می‌خوردند. ما اصلاً درس هم می‌خواندیم؟ یا فقط در آمدوشد زندگی بودیم؟

نگاهم کرد. غمگین بود. برایم مهم نبود. نگاهش کردم و خواستم بازهم‌ دست‌به‌سرش کنم. شاید خواستم باز هم دوستم داشته باشد. من یقه‌ام را گرفته بود و با من کلنجار می‌رفت. زمینم زد. دروغ گفتم. دلم نیامد راستش را بگویم. من، دیگری را دوست دارم. پای عشق دیگری در میان است. بهانه‌هایی در سطح او. برای اینکه بفهمد و رهایم کند. برای اینکه بفهمد و رها شود. دوست داشتن. چه واژۀ مسخره و مضحکی.

آفتاب می‌تابید. از لابه‌لای شیشه‌های خاک گرفته. از پنجره‌هایی که سال تا سال باز نمی‌شدند. آفتاب می‌تابید و من خاطره‌ای از گرما در ذهنم نمانده. شاید دی‌ماه بود، شاید هم اواخر فروردین. دیگری را دوست دارم. او هم مرا دوست دارد. برق از نگاهش رفت.

نمی‌دانم کوله‌اش افتاد یا این‌طور فکر می‌کنم. شاید همان‌جا از کنارم رد شد و دیگر مرا نپایید. شاید همان‌جا نشست و کمی گریه کرد. شاید گریه نکرد و همه‌چیز را در خودش فروریخت. من گرمایی حس نمی‌کردم. درونم زمستان بود. همه‌چیز یخ‌زده بود. شاید اواخر دی‌ماه بود. با بهانه‌هایی در سطح او، رهایش کردم که رهایم کند.

همیشه فکر می‌کردم در اقلیتم. مردمی که فکر می‌کردند برای از دست دادن کسی که دوستش داری باید ناراحت شد را مسخره می‌کردم. فکر می‌کردم اکثریت مردم خنگ و ابله‌اند. همان‌طور که او بود؛ که بعد از آن دیگر من را ندید؛ که بعد از آن دیگر من را نخواست؛ یا خواست و من دیگر ندانستم؛ یا دید و من دیگر نفهمیدم.

هوا تاریک بود شاید، آن روز که به خانه برمی‌گشتم. ته دلم خالی بود و درون مغزم موریانه‌ای لانه کرده بود. داشت آرام‌آرام جان می‌گرفت. هوا تاریک بود شاید، آن‌جا که همه‌چیز تمام شد. آن‌جا که او مرا دوست داشت و بعد ناگهان نداشت؛ آن‌جا که با صورت تپلش در ذهنم محو شد و دیگر نماند. هوا تاریک بود شاید اما من چیزی از سیاهی در ذهنم نمانده.

قلبم داشت سوراخ می‌شد. موریانه جان گرفته بود و افکارم را دانه‌دانه خرد می‌کرد. تکه‌های بی‌معنی. خاطرات بی‌ربط. اتفاقاتی که دیگر به مغزم نمی‌چسبیدند. وول می‌خوردند و با هم ترکیب می‌شدند. هوا تاریک بود و ذهنم داشت با من بازی می‌کرد. داشت دست‌به‌سرم می‌کرد.

جشن‌های خیریه لعنتی. بیایید برای اهدافی والا به قیمتی والاتر، اجناس بُنجل ما را بخرید. اکثریت مردم این حرف‌ها را جور دیگری می‌شنیدند و بعد باورش می‌کردند. اکثریت مردم فکر می‌کردند دارند دنیا را عوض می‌کنند. با لباس‌های شیک، قیافه‌های عجق وجق و جمله‌هایی که فقط به درد پاورقی روزنامه‌های عصر می‌خورند.

همان‌هایی که وقتی یک کودک رنجور و کثیف را می‌بینند رو برمی‌گردانند و کمک به آن‌ها را وظیفۀ دیگران می‌دانند. همان‌هایی که مدام می‌گویند ما خودمان هم بدبختیم اما برای این جشن‌های خیریه لعنتی، جان می‌دهند.

همیشه فکر می‌کردم در اقلیتم. اقلیتی که اساس جشن‌های خیریه را مشابه همان گداهای خیابانی می‌داند. همان کودکانی که دم‌ودستگاه به هم زده‌اند و حالا مدرن گدایی می‌کنند. برایم مهم نبود که دعوت‌شده‌ام. برایم مهم نبود که چندین بار دعوت‌شده‌ام. راستی این فکرها چگونه به مغزم می‌رسیدند؟ چرا تافتۀ جدا بافته بودم؟

چادرش را مرتب کرد. با گوشۀ انگشت شست زیر دماغش را خاراند. چند تا نفس عمیق کشید. شنیده بودم که از من حرف می‌زد، وقتی اطرافش نبودم. دیده بودم که دنبالم می‌آمد، وقتی هم مسیرش نبودم. روزها گذشته بودند و حالا من از دید همه تنها شده بودم. تنهای تنهای تنها. می‌رفتم و می‌آمدم. روزهایی که دیگر واقعاً درس می‌خواندیم و دیگر در آمدوشد زندگی نبودیم.

مرا به مراسم خیریه‌اش دعوت کرد. نرفتم. هفتۀ بعد. باز نرفتم. انگار دنیا دوباره به همان شکل می‌چرخید. انگار زمانه دوباره می‌خواست خودش را تکرار کند. سه‌شنبه بود و زمین و زمان را تعطیل کرده بودند. بوی سبزه‌های تازه کوتاه شده نفسم را پر کرده بود. پنجره‌ها باز بودند. شاید بهار بود، شاید اواخر زمستان.

اکثریت مردم فکر می‌کنند وقتی کششی بین دو نفر وجود دارد یکی‌شان حتماً اول ناز می‌کند. بعد یکی‌شان آن‌یکی را دست‌به‌سر می‌کند و آخرش جرقه‌های عشق به آتش می‌رسند. شعله می‌کشد و همه‌چیز را می‌سوزاند. جرقه‌های آتش … . جرقه‌ها و آتش … . انگار واقعاً اواخر زمستان بود. صدای ترقه‌ها و بمب‌های بچه‌ها خیابان را پر کرده بود.

هنوز صبح بود. سرم را از پنجره بیرون بردم. حواسم را توی خیابان پرت کردم. بوی باروت نفسم را پر کرده بود. بوی درد. بوی تکرار همۀ تکرارها. زمان مفهوم خود را ازدست‌داده بود. دنیا دوباره مثل قبل می‌چرخید. یکی دیگر از آدم‌های قشر اکثریت می‌خواست مرا ببیند. از بالا، از نمایی دورتر همه‌چیز مثل قبل بود. بازهم باید از عقب‌افتادگی فرار می‌کردم.

این گداهای مدرن که حتی عشق‌شان را هم التماس می‌کنند. عشق. این واژۀ مضحک بی‌معنی. مرا به مراسم خیریه‌اش دعوت کرده بود. می‌خواست آش بخوریم و حرف بزنیم. می‌خواست برای کودکان بی‌سرپرست خودکار و مداد بخریم. تو را چگونه دست‌به‌سر کنم ای دختر تنهای عاشق.

موریانه جان گرفته بود و خاطرات تکه‌تکه می‌شدند. جان می‌باختند. در هم می‌رفتند. براده‌های فکر دیگر به دستور من جابجا نمی‌شدند. قلبم تیر می‌کشید. همه‌چیز مبهم بود. همه‌چیز واضح بود. من یقه‌ام را گرفته بود. تمام قرارهای بیهوده‌اش را رد کردم. دلش را شکستم. برای آن‌ها باید بهانه‌هایی در سطح خودشان بیاورم. آن‌ها که مرا نمی‌فهمند. چرا کسی مرا نمی‌فهمد؟ چادرش را مرتب کرد. با انگشت شست ظریفش زیر دماغش را خاراند. چه عادت مسخره‌ای.

لابد این هفته هم درگیرم. باشد وقتی دیگر و وقت دیگر هیچ‌وقت نمی‌رسید. دست به هم می‌ساییدم. مثل مگس وقتی غذا می‌یابد؛ به دنبال بازی‌های ذهنی احمقانه‌ام. انگار سرم شلوغ است، نه اینکه حوصله‌اش را ندارم. فقط اینکه در میان برنامه‌های فشرده‌ام، وقت رفتن به یک اتفاق مسخره را ندارم. بهانه‌هایی در سطح او.

روزها می‌گذشتند. من در ذهنم تحلیل می‌رفت. کوچک می‌شد. مغز کاغذی یقه‌ام را می‌گرفت. مرا چه شده است که همه باید ترکَم کنند؟ چرا نمی‌گذارم کسی دست‌هایم را بگیرد؟ چرا کسی سراغی از من نمی‌گیرد؟

کسی از گذشته‌ام مرا با او دیده بود. زیرچشمی، مثل همان وقت‌ها. مغز کاغذی دیده بود که آمد‌و‌شدم عوض شده است.

باز هم پیش آمده بود. با خاطرات کهنه‌اش. با دست‌ها و صورت تُپلش. با مانتوی طرح جدیدش. می‌خواست مرا نصیحت کند؛ که انتقام بگیرد یا شاید مرا باز پس بگیرد. آه بانوی من، دل در گروی عشقی خیالی داده‌اید. چرا مجازاتم می‌کنی؟ چرا هر روز می‌بینمت؟ من که دیگر کنارت گذاشته‌ام. چرا برایم تکرار می‌شوی؟ چرا خودت را تحقیر می‌کنی؟

اکثریت مردم فکر می‌کنند خیرخواه‌اند. فکر می‌کنند صلاح کار دیگران را می‌دانند. فکر می‌کنند می‌شود به دیگران کمک کرد. اکثریت مردم اشتباه می‌کنند. مثل کودکانی که حالا بزرگ شده‌اند. درس‌خوانده‌ و نخوانده‌ با شرکت‌های غول‌پیکرشان گدایی را مدرن کرده‌اند.

مثل کودکانی که اکثریت مردم را گول می‌زنند. با کرایه یک روزت چه‌کار می‌توانی بکنی؟ آیا می‌توانی یک زندگی را نجات دهی؟ زندگی خودم بیشتر از دیگران برایم اهمیت دارد. با کرایه یک روزم می‌توانم یک روزم را کرایه کنم. می‌توانم خودم را نجات دهم. کسی به خیرخواهی من نیاز ندارد. من هم به خیرخواهی کسی نیاز نخواهم‌داشت.

مِن و مِن می‌کرد. حرف‌هایش بریده‌بریده بودند. گاهی مکث می‌کرد. گاهی جمله‌هایش را قورت می‌داد. شاید داشت گریه می‌کرد. نمی‌دانم. شاید لبخندی تا بناگوش روی صورتش نقش بسته بود. مغز کاغذی هرچه که به خاطر می‌آورم، تنها از وجود اوست.

در همۀ شرایط، گوشۀ همۀ خاطرات. از تنهایی‌اش… از ترسش برای جدا ماندن. از ترسش برای از دست رفتن؛ اما وای بانوی من که دل در گروی عشقی خیالی داده‌ای. تو که مرا به دست نیاورده‌ای. من که اصلاً دست‌نیافتنی‌ام.

روبه‌رویم ایستاده بودم. مِن و مِن می‌کرد و انگار می‌خواست گریه کند. حرف می‌زد. از بغض‌هایش. از ناکامی‌هایش. از آرزوهایش. هیچ‌کدام را نمی‌شنیدم. نمی‌خواستم هیچ‌کدام را بشنوم. نگاهش می‌کردم. چشم‌هایم به لب‌هایش دوخته‌شده بودند. خیره با مکثی طولانی. لب‌هایش دیگر تب نداشتند. دیگر از من فرار نمی‌کرد. سرم را تکان می‌دادم. می‌شنیدم اما نمی‌خواستم گوش کنم. انگار دست‌هایی نامرئی روی گوش‌هایم را گرفته بودند.

صدایی گنگ و نامفهوم. نصیحت‌هایی بیهوده برای روابطم. کدام روابطم؟ چرا روابطم برای تو مهم است؟ من که تو را ماه‌هاست کنار گذاشته‌ام. چه چیز از زندگی من بیرون می‌کشی؟ کدام منیت مرا نابود می‌کنی؟

مغز کاغذی وای، چرا خودت را تحقیر می‌کنی. می‌گفت با آنکه چادر دارد اما آب‌زیرکاه است. مسخره نشو بانوی من. دست‌بردار از این تکرار بیهوده، از این تحقیر دنباله‌دار خودت. دست‌بردار از خواستن کسی که تو را نمی‌خواهد. دست‌بردار از توهم.

اکثریت مردم فکر می‌کنند خیرخواه‌اند. رد کردن یک پیرمرد از خیابان را چنان انجام می‌دهند که انگار کسی از مسیر عبورشان فیلم می‌گیرد. فکر می‌کنند دنیا همه خوبی‌هایشان را به آن‌ها بازمی‌گرداند. اصلاً شاید به همین امید خوبی می‌کنند. من هنوز هم بی‌دلیل خوبم. بی‌دلیل؟ خوب؟ هنوز هم بی‌دلیل فکر می‌کنم همۀ کارهایم درست اند. چه چیز مرا این‌قدر تلخ کرده؟ چگونه تافته جدا بافته‌شده‌ام؟

لج کردم. باید به جشن خیریه‌اش می‌رفتم. باید بانوی تپل را ساکت می‌کردم. جلو رفتم. حواسم بود. می‌دانستم چه آتشی به پا خواهم کرد. می‌دانستم خودم هم در این آتش خواهم سوخت؛ اما چه باک. چه باک که دنیای من، دنیای دست انداختن دیگران بود.

مغز کاغذی من برتر از آن‌ها بودم. آن‌ها که عاشق می‌شدند. دل می‌دادند و در آخر دل‌شان را می‌باختند. به بازی‌هایی که حتی ارزش بازی کردن نداشتند. به یک نگاه معنادار، یک عشوۀ بی‌دلیل، یک دفاع بی‌منت. دل می‌دادند و دل می‌باختند.

قلبم تیر می‌کشید. تکه‌تکه خاطرات از هم دور می‌شدند. صدای فریادهایی درون ذهنم طنین می‌انداخت. تاریخ و زمان کش می‌آمد و وامی‌رفت. پروازها، دور شدن‌ها. شاید من هم روزی در اکثریت مردم بودم. شاید من هم روزی عاشق بودم.

ذهنم یاری‌ام نمی‌کند. نمی‌دانم. پاشنه‌های بلند، مژه‌های بلند. نمی‌دانم. زمان مفهوم خود را ازدست‌داده. انگار باید تا ابد تکرار شویم. چقدر بد است که همه‌چیز این‌گونه آغاز می‌شود. با فراموشی. با کم شدن.

جلو رفتم. حواسم بود. می‌دانستم چه آتشی به پا خواهم کرد. کمی حرف زدیم. مغز کاغذی چادرش را مرتب کرد و بعد دماغش را خاراند. هنوز چشمی مرا می‌پایید. چشمی که برایم مهم نبود یا وانمود می‌کردم دیگر برایم مهم نیست. تمام این‌ها از لجاجت من است. لجاجت با خودم.

همه فکر می‌کنند خوبی‌هایشان روزی به خودشان بازمی‌گردد. تمامی خوبی‌های بی‌دلیل من اما بی‌دلیل فراموش می‌شوند. نه در ذهن دیگران که در ذهن خودم. انگار حتی خودم هم باورم نمی‌شود. انگار برای خودم هم باید بهانه‌هایی در سطح خودم بیاورم.

من بودم و روزهای هفته. روزهایی که از دور کش می‌آمدند و یکی می‌شدند. انگار همۀ هفته‌ها یک هفته‌اند و همۀ وقایع یک واقعه. انگار من بزرگ می‌شدم و روزها همان روزها بودند. در تقویمی که فقط شمارۀ ماه‌هایش فرق داشتند. من هر روز همان تافتۀ جدا بافته بودم، با آدم‌هایی که بازیچه‌ام بودند.

آن شب، ماه نزدیک زمین بود. نزدیک‌تر از همیشه. جلو رفتم. حواسم بود و نبود. دماغش را خاراند. کوله‌اش را باز کرد. عروسکی که فریاد می‌زد دوستت دارم. دست می‌ساییدم. دندان‌قروچه می‌رفتم. نگاه می‌کردم. مهتاب بتاب. آسمان دیگر تاریک نیست.

دوستت دارم. عروسکِ من. چادرت را مرتب کن و به مراسمت دعوتم کن. بازهم همان اتفاق مسخره. همان کودکان کار بالغ. مدادهای رنگی. خودکارهای چند رنگ. کتاب‌های شاد. زندگی‌های مصنوعی. آه بانوی تازۀ من، دوستت ندارم. نمی‌دانم دوست داشتن چیست. نمی‌خواهم بدانم؛ و عشقِ تو، آن واژۀ مضحک بی‌معنی را، درک نمی‌کنم مغز کاغذی.

ذهنی‌ام بازی‌ام می‌داد. صدای گریه‌های خودم را می‌شنیدم. صدای پاشنه‌های کفشی که داشت دور می‌شد. تکه‌های بی‌معنی از خاطراتی گنگ و مبهم. من یقه‌ام را گرفته بود و با من کلنجار می‌رفت. ماه نزدیک زمین بود.

نزدیک‌تر از همیشه. چشم‌هایی مرا می‌پاییدند، نزدیک‌تر به من. خواهرم می‌گفت قرارهای عاشقانه‌ات مبارک، امشب ماه کولاک خواهد کرد. می‌خندیدم. از درون، اشک‌هایم گونه‌هایم را خیس کرده بود، شاید. ماه نزدیک زمین بود و من چیزی از مهتاب در ذهنم نمانده مغز کاغذی.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب مغز کاغذی

دسته: رمان و داستان برچسب: امید و آرزو, انواع چاپ کتاب به لحاظ اندازه, ترس و وحشت, ترش و شیرین, ﺟﻧﮕل تاریک, چاپ کتاب در کیش و قشم, خوشبختی, دوست داشتن, سپیده دم, غم و اندوه, فعل خواستن, کتاب مغز کاغذی, مغز کاغذی, مهرداد _اسمعیل پور, مهرداد اسمعیل پور, ناگفته های درون, هزینه چاپ کتاب در قشم و کیش
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
برایم-از-عشق-بگو-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب برایم از عشق بگو

50,000 تومان
رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)

90,000 تومان
‏عنوان-و-نام-پديدآور‏‫شهنواز‮‮‬‏‫-نویسنده-حمید-قوام‌آبادی‮‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب شهنواز

50,000 تومان
چشمان-خاکستری-نویسنده-نسترن-لیاقتمند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب چشمان خاکستری

60,000 تومان
جهان سوم بفرمایید عادل علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جهان سوم بفرمایید!!!

50,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
شبیه-کور-شدن-يک-نقاش-به-قلم-مهدی-حاجی-باقری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شبیه کور شدن يک نقاش

50,000 تومان
تو-معلم-،-من-شاگرد-عاشق-نویسنده-ندا-سلطانی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو معلم، من شاگرد عاشق

60,000 تومان
پاییز-را-خزان-نکن-ایده-مفرح
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب پاییز را خزان نکن

60,000 تومان
اتانازی-نويسنده-نسترن-لیاقتمند
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اتانازی

60,000 تومان
مرد-برنزي-و-نوزده-داستان-دیگرنویسنده-فریبا-احمديخطیر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرد برنزي و نوزده داستان دیگر

60,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
قلم جوانی عباس علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قلم جوانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره داستان کوتاه)

60,000 تومان
اسپرسوی-زهرماری-نویسنده-ابراهیم-نیرومند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اسپرسوی زهرماری

50,000 تومان
مسافر-فرنگینویسنده-لیلا-گرگانی-؛-ویراستار-آیگین-امیدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر فرنگی

70,000 تومان
استاد-ساده-گذشت‏‫-نویسنده-کبری-چاشتی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب استاد ساده گذشت

50,000 تومان
مسافر-صبا-گردآوری-علی-صالحی-؛-‏‫ویراستار-سمیه-حبیبی.‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر صبا

150,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا