عنوان کتاب: من او بودم
نویسنده: فاطمه شادکام وسطی کلایی
داستان های کوتاه فارسی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
دریا آرام بود، شب ها راه نمی رفت، سکوت می کرد، بوی دریا می آمد، دریای مهربانی که هر روز دامن ساحلش را صدف باران می کرد به امید روزی که عاشقش شود.
پیرزنی گوشه ای از ساحل مشغول بافتن تور ماهیگیری بود، گاهی سرش را به سمت دریا بالا می آورد و شعری را زمزمه می کرد:
تو پیچ کیچه های شور و شادی
هنوزم دلخشم با ساز بادی
صدای موج دریا توی گوشم
داره کم کم می دزده عقل و هوشم
ساحل دست در دست سهیل قدم می زد، چشمان آسمانی ساحل دل سهیل را می لرزاند، آرام آرام قدم بر می داشتند، سهیل سر به زیر کنارش راه می آمد و از آینده ای می گفت که ساحل ملکه قلبش و خدای قلعه اش خواهد شد. چشمان سهیل می درخشید، با هر نگاه ساحل قلبش طلوع می کرد. نزدیک پیرزن که رسیدند نگاهی به هم انداختند. ساحل رو به سهیل گفت: بریم از لب آب راه بریم؟
سهیل لبخندی زد و با هم روانه ی دریا شدند کمی که راه رفتند ناگهان ساحل جیغی کشید، خم شد، صدفی را در دست گرفت، از خوشحالی چشمانش جیغ می کشیدند به سمت سهیل رفت و گفت: یکی شو پیدا کردم.
دستش را به سمت سهیل گرفت، میان دستان ساحل صدفی می رقصید، سهیل به چشمان عروس زیبایش نگاه کرد، ساحل عاشق صدف بود.
ساحل گفت: پدرم می گفت ساحل بدون صدف معنی نداره.
هر وقت برای ماهیگیری می رفت از این صدف ها برام می آورد و می گفت: ساحل من باید پر صدف باشه…
اشک چون مروارید از چشمان ساحل سرازیر شد.
به طرفی خیره شد و گفت: بعد پدر دیگه صدفی پیدا نکردم.
صدف را به طرف دریا پرت کرد و گفت: ازت متنفرم طوفان لعنتی.
سهیل دستان ساحل را که می لرزید در دست گرفت به صورت معصومانه اش نگاه کرد.
باید کاری می کرد باید دلش را غرق صدف می کرد.
سهیل: ساحل این جا بمون.
ساحل: کجا بری؟
سهیل: خیلی زود بر می گردم.
به یک باره لباسش را در آورد و به همان سمتی که ساحل صدف را انداخت به دریا زد.
ساحل دوید… فریاد زد… کجا می ری؟
برگشت نگاهش کرد و فریاد زد: ساحل من باید غرق صدف باشه همون جا بمون چند تایی می گیرم و بر می گردم.
ساحل جیغ کشید: جلوتر نرو… موج ها رو ببین…
صدای موج ها، صدای ساحل را در خود غرق می کرد.
اشک ها اجازه نمی دادند ساحل دریا را ببیند. دیوانه وار به این طرف و آن طرف می دوید و التماس می کرد که برگرد که برگرد.
ساعت ها گذشت.
اشک ها، جیغ ها، ناله و فریاد بر صورت ساحل شناور شده بود. روی زانوهایش افتاد، چنگ بر شن های ساحل می زد و بر صورتش می ریخت. پیرزن آرام آرام از کنار ساحل رد شد.
شعری بر پهنه ی دریا خوانده می شد و…….
(من او بودم)