عنوان کتاب: من عین انتظارم
نویسنده: لیلا صبری
کتاب من عین انتظارم نوشته خانم لیلا صبری می باشد.
این کتاب در بردارندۀ سرودههایی از لیلا صبری است که در سه بخش اشعار فارسی، اشعار ترکی (تورکجه یازیلان شعیرلر) و دلنوشته به رشته تحریر درآمده.
این کتاب زیبا را به دوست داران اشعار فارسی و ترکی پیشنهاد می کنیم.
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم
بستر مرگ
بستر مرگم پر از رویای شیرین تو بود
هرنگاهم قصهای از یاد غمگین تو بود
ازدحام فکر، خلوتهای پی در پی، سکوت
هرکدامش باری از هجران سنگین تو بود
در میان کوچههای سرد خلوتگاه شب
قصهی چشم سیاه و روی سیمین تو بود
در میان آشنایان شاد بودم من ولی
در خیالم جلوهی ناز نخستین تو بود
کس نمیدانست من از عشق تو دیوانهام
این جنون، شهد غم روی نگارین تو بود
خاطرم را الفتی با هیچکس لیلا نبود
غمگسار من فقط آن یار دیرین تو بود
پتیاره
دیشب صفای این دل، از سینه پر زد و رفت
بر قلب خستهی من توپ و تشر زد و رفت
پتیاره بود امّا نامیده بودمش گل
تیپا به هستی من، بیرحمتر زد و رفت
قلب شکستهام را با غصه رو نمودم
برگشت با نگاهش سنگی دگر زد و رفت
با گریهام برایش صد قصّه گفتم از درد
لبخند سادهای چون یک رهگذر زد و رفت
زخمیتر از دل من، احساس خستهام بود
من ماندم و غریبی، آغوشی از تمنا
با داغ تازهای کو بر این جگر زد و رفت
گاهگاه
باز تهمت، باز طعنه، باز هر نوعی نگاه
خستهام من، خسته از تو، خسته از هر چیز، آه
در نگاهم موجی از حسرت، غریبی، اشک و غم
بر لب امّا خندههایی شادمانه گاهگاه
باز دارم یاد تو در سینهی طوفانیام
خستهام دیگر ز تکرار و پشیمانی، گناه
هر شب از تو با تو در آیینه صحبت میکنم
بر سر دل میگذارم مثل تو دائم کلاه
غربت و شعر و غزل دیگر قدیمی گشتهاند
آری، آری من تورا دیگر نمیبینم چو ماه
لیک امّید وصالت در دلم پاینده است
آه، پایانی ندارد روز و شبهای سیاه
دل به تنگ آمد دگر در انتظاری سرخ و سبز
این شب تاریک غم را کن زمانی صبحگاه
سالها
سالها پشت نفسهای تو تکرار شدم
و بر انبوه غزلهای خود آوار شدم
خواستم بگذرم از خویش، تو باشم تو و بس
روبرویت که رسیدم خود دیوار شدم
خواستم گل کنم از عطر نفسهات ولی
برگِ تقدیر ورق خورد و من خار شدم
روی طرح سحر، آینهی قسمتمان
من، فقط من، منِ بارانزده زنگار شدم
میپذیرم تو همان ابر بهارآلودی
که به سرپنجهی بارانِ تو بیدار شدم
بر سرِ سفرهی عمرت ننشستم عمری
تا نمکگیر نباشم ولی انگار شدم
ضمیر غایب
سکوت گریه میکند به پای شعرهای من
مرا عذاب میدهد صدای شعرهای من
به حجم تنگ باورم هنوز جا نمیشود
که جا زدی تو خویش را خدای شعرهای من
تو تا بهحال از خودت سوال کردهای که کیست
ضمیر غایبی که هست، شمای شعرهای من؟
تمامی وجود من به قامت تو گم شده
و دیده میشوی تو لابهلای شعرهای من
اسیر پنجهی دلم که کرده هر کجائیام
همان نجیبهای که شد بلای شعرهای من
خانهام
دلم گرفت از این هوا مرا به خانهام ببر
شکست شاخههای من بدون بوسهی تبر
در این دیار عشقها اسیر یک تلنگراند
و زخم ما نمک گرفته از همیشه بیشتر
بیا دوباره ما شویم و در فضای یکدلی
به پاس هرچه دوستی است، بیریا زنیم پر
چقدر دود کردهام سپند پشت پای تو
که دور باشد از تو چشم بد، قضا، قدر
نگو گذشت هرچه بود و قسمتم نشد، نگو
تو را قسم به معجزه مرا به خانهام ببر
منِ من
تو تبلور معجزه در تن من
تو خدای منی، بت من، منِ من
بگذار زاده شوم ز تو باز
که گرفته دست تو دامن من
حریم پاک دو چشمِ ترت
و سایه سار تو مأمنِ من
ببار بر منِ خسته ببار
که کرده هوای تو گلشنِ من
میلاد سرخ
فردا تمام کوچههای مدینه شکوفه باران است
خورشید سوم شعبان چقدر خندان است
زیبایِ کوچکِ بانوی آب و آینه
میآید او که به حق از تبار باران است
میلاد سرخ خون خدا مطلع فردا
بر خاک تشنهی دنیا نوید باران است
مست
خماری داشت رفت و مست برگشت
به پا رفت و بدون دست برگشت
دم رفتن اسیر خاطری بود
رها از هر چه بود و هست برگشت
سر و دست و دلش را باخت امّا
خودش را نه، خودش نشکست برگشت
تمام قامتش مردانگی بود
که رفت عهد جنون را بست برگشت…
آغوش خدا
یکد قدم مانده به آغوش خدا سنگ شدیم
حس پرواز تو پژمرد و بیرنگ شدیم
جام هر چند که با جام ملائک زدهایم
باری از فلسفهی کبر شما منگ شدیم
مردی که…
مردی که سینهاش کرانهی آلام این زن است
تسکین لحظههای غریب و خراب من است
مردی که بود را به نبودم گره زده
از دست هرچه، آه… برایم چو مأمن است
جانِ من
هوا اینجا کمی تا قسمتی ابری است اما کاش
زیادی بدتر از این بود اما در کنار تو
دلم بیتو خدایش را خیال بندگی دارد!
کمک کن تا بماند تا همیشه بیقرار تو
سرِ خط
تجربهای تازه نیست، سوختن و ساختن
در عطشت گم شدن، هم دل و جان باختن
رَستن از این خستگی، دور شدن از زمان
نقطه. شروع از سرِ خط زدن و تاختن
تورکجه یازیلان
شعیرلر
گوزهلیم
نه گوزهل دویغودی قوینوندا قوجالماق گوزهلیم
اولا بیر عومر، جانیم باغریوا دوستاق گوزهلیم
آسمانیم اُول کی هوسلنسم اوچام باغریندان
اُولوم اُو گوزوندهکی سئوگییه سنجاق گوزهلیم
کوهنه بیر ماهنی کی دیلدهن_دیله گزسین اُولارام
دوشهرم دیللره مجنون کیمی آنجاق گوزهلیم
گوروبن گوزگوده آغ ساچلاریمی قاندیم اُو آن
کی گوزهل دویغودی قوینوندا قوجالماق گوزهلیم
اینامیم…
قالدیریملار منه اَیری باخدیلار
دوشوندوم قاییتماق تئزایمیش آنجاق
دوداقدا پاسلانان ایلک بیر اُوپوش
سسیمده تیترهین سوزایمیش آنجاق
بهانهم نه اُولسون قاییتماق اوچون؟
فیکریمه بو چاتدی:(اَلجکیم قالیب)
تلسگهن سورعتله قاییتدیم دالی
قورخورام، تیترهییرهم، وقتیم آزالیب
قاییتدیم بیرداها قاپیزا ساری
آیدینلیق سسیمله اوداوا سپدیم
قوللاری قرارسیز بوینونا سالیب
گولوشی سوزومله دوداقوا سپدیم
***
اینامیم اُوزومدهن، اُو گوندهن اؤلدی
شهرده گوزومه، داها دار گلیر
اُولئیدی یاشاییش باشا چاتایدی
بوندان آرتیق حیات، منه عار گلیر
آتاسینین اَللری…
ایظطیرابایله قاپینین کیلید یئریندن باخاراق
تکجه آتاسینین اَلینی گوردو
کی
قالخدیلار
آمما…
***
گوزلرینین آلتی گویهرن آناسیندان سوردی:
«آتا»مین اَللرینین ایزی بوجور می؟…
تانری اُولهجک می؟
من
بیرده تانری
سن
قول قویدوق بیر ایلگارا
من
حتی دویغولاریمدا وفالاشیردیم سنه
سن
خیانتایله اَل بیر لشیبسن
***
سن حیات یولداشینلا ایلگارلاشیرسان
و من
تک باشیما
اُوزومله آندلاشیرام
بوتوو ایلگارلاری یالان سانام
تانریم اُولهجک می؟
قادینلیق
حوا
بوغدایا ویریلمادان
عصیان تورهنمدیر
بلکه
قادینلیق سریلدی دونیا سرگیسینه
و
آدم
قول قویمامیش ایلگارا وفا گوستردی
***
بیر داملا آدم دادیزمالی ارککلر دونیاسینا…
سئویملی گونلر
بعضی گونلر
اونودولماز
میثال:
اُو گونلر کی
سئومیشم سنی.
اَللرین
اَللرینله
عروجا چاتدیم
من
تانری اولاجاغام
گزیرم سنی
قول قویدوق
ایلگارسیز عهده
سن
منی تاپیبسان
آمما
گزیرم سنی من جمعه به جمعه
دویون سالیرام سبزهلری
هر سیزده بدر
سو سپیرم کوچهلره جمعه به جمعه
نیسگیللر بویلانیر
ایچیمده منیم
غربتین چوخ چتین
چوخ سازاقلی
منیم عصیانیم
سنی اینجیدیر
سنین کرمین منی یاندیریر
سفیل سرگردان ندبهیه باغلانیرام من
جمعهلر اوتانقاج گهزیرم سنی
***
نئیلهییم هلهده دُوزمهلییم من
بیر تئلیم آیریلیب هُوروک ساچیمدان…
دلنوشته هایی که چنگ بر دامنِ «طرح» زدهاند
عادت
سالهاست
که
زنگِ درِ قصههای کودکانمان را
جز
گرگِ قصهی «شنگول و منگول» نمیزند
و
ما
آنها را
به بیاعتمادی به غریبهها عادت دادهایم
و
تو را
ای غریبترین آشنا
چه غریبانه غریبت کردیم…
هدیه
هدیه میکنم تمام مرا
به
بابا
مامان
که تا همیشه بابا آب داد
مامان نان…
***
سالهاست که دیگر
مامان
نه نان میخورد
و نه
نان میدهد…
فرصت
فرصت روزها کم است
کاش
هر روز
بیشتر از یک روز
میتوانستم دوستت داشته باشم…
نیلوفرانه
نیلوفرانه پیچ و تاب میخوری بر اندامم…
چون شاخههای مست تاک
تنیده میشوم درتو
تنیده شو درمن
که
نابترین شراب جهان
به بار بنشیند…
رسوایی چشمانم
کنجکاوترین نگاه مادرم را تجربه میکنم
وقتی
رسوایی چشمانم
یاد تو را فریاد میزند
چون کودکیام
سردی را بهانه میکنم
میگیرم جلوی صورتم
که
اشکهایم«پرده در» نباشند
«ها» میکنم در دستانم
اما
هیچوقت گرم نشدند
گرم نخواهند شد
دستانم سردی دلت را لمس کردهاند
بیچاره لیلی…
هردو
دنبالم میکنی با چشمهایت
احساس میکنم احساست را
که
در درون مینالی:«مرو ز کنارم، بیتو میمیرم»
آغوشت
پناه این غزال گریزپایت میشود
***
هردو
زبان در کام
و
چشمها سخن میگویند
آنچنان محو تماشای هم شدهایم
که
مجالِ گفتن را
بر خود حرام کردهایم هردو…
آری! هردو
هردو…
طواف
به طواف اندامت آمدهام
بگذار
دورت بگردم.
نازنیناش
خوابیده است نازنیناش
آرام
و
بیصدا
مینشیندبه تماشای نگارش
تمام عاشقانهها را تکرار میکند برایش
تمامِ هر آنچه را
که
گفته بود و نگفته بود
مانده بودند در دلش
تمام که میشود حرفهایش
باز میکند چشمهایش را
نازنیناش
و
میگوید:«من هم همینطور عزیزم»
صلابت صدایش
اشکهایش را پنهان میکند
به صدایش
صلابت میبخشد
و
میگوید: «تو راست گفتی
این عشق
به صلاح هیچکداممان نیست»
***
دخیل میبندد به خدا
که
قسمت کند اورا خدایش
برایش…