عنوان کتاب: مهدخت
گردآوری: سایه مهریچمبلی
ویراستار: آیگین امیدی
مجموعه آثار منتخبین سومین فستیوال شعر و داستان فاخته
در قسمتهایی از کتاب می خوانیم:
من از این طرف، منم از این طرف
بعضی دوست داشتنها، خاطرهها، آدم را بیچاره میکند. وقتی کسی که باید باشد، نیست حالا تو دوستش داشته باشی یا نه برای او چه فرقی میکند؟ هر قدر هم با هم خاطره داشته باشید.
ذهن است دیگر یکوقت هوس کرده خودش بسازد. هرچند او برای ما وجود داشت، یعنی دارد؛ اما کارِ ما به جایی رسید که باید فراموشش میکردیم. «من به خاطر اون.» من به خاطر اون. چارهای نبود دوست داشتنش، با نبودنش جور در نمیآمد.
خاطرهها داشت دمار ما را در میآورد. یادمان هم نیست اول، کی، چی به سرش زد و دوم، کی، چی شنید و تایید کرد. فقط مشکل این بود که من واقعن نمیدونسَّم باید چیکا کنم. میخواسَّم حالش خوب شه. میترسیدم فک کنه منم میخوام تنهاش بذارم. «من هم قبول کردم.
با خودم گفتم اصلن خیال میکنم از اول نداشتیمش. سخت بود، ولی همینکه یکی باشه وقتی هیچکی حرفتو باور نمیکنه، قبولت کنه، میشه با سختیاش کنار اومد.» صبح تا عصر مشغول کار بودیم. بعد از کار آنقدر خودمان را سرگرم او میکردیم، از این مغازه به آن مغازه پرسه میزدیم؛ که یا تاریکی و تعطیلی مغازهها یادمان میآورد خستهایم، یا مامانِ من، «یا مامانیِ من» تماس میگرفتند سراغی دعوتی چیزی. خیلی وقتها مهمانیهای شلوغ را وعده میدادیم که نرویم. میگفتیم حتماً. بعدا مامانِش فمید. «بله مامانی زود میفهمید، از اول هم همینطور بود. به مامانِش گفت بذاردمون به حال خودمون.»
در قسمتی دیگر از این کتاب آمده:
جمعه
همین که مرا مثل واژه ای معلق
از دهانی که نیست در هوا نمی بینند
همین که آینه ام مرا لایق نور نمی داند
همین که صدای ساعت از صدای بودن من بلندتر است
همین که امروز جمعه است و فردا جمعه است
و تقویم را به جای قاب عکس پدربزرگ
به گردن دیوار می اندازیم
همین که این کتابخانه کوچک آتش می زند تمام سرم را
و گر می گیرد باور های موریانه خورده ام
همین که پنجره ام دریچه ای بسته به سمت غروب
که از منظره اش پرنده ها کوچ کرده اند به سرزمین های سردتر
همین که برایت بمیرم مادر اتاقم را نگرد
این مدادها من را خورده اند…..
(آثار منتخبین فستیوال فاخته)
در جایی دیگر می خوانیم:
پس از سالها
شیشه ی ماشین را میکشم پایین، بوی نم روستاست که مشامم را قلقلک میدهد، چشمم که به مراتع و درختان می افتد روزهای گذشته بیشتر از قبل در نظرم زنده میشوند. اشک در چشمانت حلقه زده بود، بی صدا می گریستی، دستت را در دست گرفته بودم. اگه رفتمو برنگشتم، برو و برنگرد.
تو سر به زیر بردی، ادامه دادم: اگه بنا به برگشتن باشه، میامو میسازیم اون زندگی ای رو که میخوایم، اما اگه…
تند نگاهم کردی. همیشه تو این ده کوره یکی منتظره که برگردی.
آرام دستت را فشردم. اینجا یه روستای کوچیکه، اگه بخوای هم نمیزارن منتظرم بمونی (رویم رابرگرداندم) میخوام بدونی که راضی ام به رفتنت.
بغضم را قورت دادم، با گریه جوابم دادی.
- دیوونه چطور ولت کنم وقتی دوست دارم.
آرام بوسه ای بر پیشانی ات زدم.
– تو بگو چطور طاقت بیارم ندیدنت رو؟
مهربانانه گفتی: به سختی انتظاری فکر کن که برات میکشم.
سرت در آغوشم بود، گفتم: اسماعیل برادرم در نبود من، بود تو میشه، گفتم حواسش…
براق شدی، طوفانی شدی، گرد وخاک به پا کردی که چه؟ من آق بالا سر نمیخوام، سایه ی سر میخوام، خودت برگردو بشو سایه ی سرم.
نجوای عاشقانه ات هنوز با من است، حتی بعد از گذشت بیست و اندی سال! جنگ و اسارت به امید دیدن دوباره ات گذشت، دل در دلم نیست، ترس از برخوردت نسبت به وضعیتم، دلهره به دلم می اندازد، لابد اگر مهر داغی رابر تنم ببینی یا پای نداشته ام را نفرین می کنی به جانت که چرا تا به حال منتظرم ماندی!
(آثار منتخبین فستیوال فاخته)