عنوان کتاب: میم (مجموعه یادداشت های من)
نویسنده: بهنام بهرو
میم (مجموعه یادداشت های من) اثر آقای بهنام بهرو با درون مایه ادبی و اشعار فارسی توانسته با قلمی روان و احساساتی عمیق شروع به بیان زندگی روزمره خود در قالب نوشته ادبی و شعر کرده است. این کتاب روح لطیف خواننده را تحت تاثیر قرار می دهدو همچنین در این کتاب نویسنده به رابطه عمیق و معنوی خود با خدا اشاره کرده است.
خواندن کتاب “میم” را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب شعر را به دوستداران ادبیات معاصر ایران و شعر پیشنهاد میکنیم.
قسمتی از کتاب “میم”
دلنوشته
اول صبح بود،
طبق برنامه هر روز از خانه بیرون آمدم و راهی خیابان شدم،
یکی را دیدم که سوز سرما را به تن و جانش می زند کنارش آرام ایستادم،
او هم پس از کمی وارسی سوار ماشین شد؛
هیچ صحبتی بین مان نبود تنها از آیینه او را نظاره میکردم اولین نگاهم که به چشمانش افتاد گرمای عجیبی دلم را به آغوش کشید گویا چندیست آشناست،
سر صحبت را باز کردم، از اوضاع زندگی چند دقیقه ای گفتم؛
زبانش خیلی سخت برای صحبت کردن می چرخید ابتدا همه سوالم را با تکان دادن سرش تایید یا رد میکرد،
کمی که گذشت اوهم درد و دلش گل کرد، از اوضاع زندگی اش برایم
گفت از خودم برایش گفتم؛
دیدم چقدر مضمون قصه های مان نزدیک به هم است،
طی مسیر بودیم که اجازه خواست تا کنارم جلو ماشین بنشیند من هم درخواستش را رد نکردم،
سرعتم را کم کردم، ایستادم، آمد جلو کنار من نشست، صحبت هایمان طولانی شد،
دیگر درد و دل نبود کمی صمیمانه بود،
من هم از فرصت استفاده کردم کمی سر شوخی را باز کردم تا سنگینی جو را احساس نکند،
صدای خنده اش مرا جلب خودش کرد،
خنده اش به دلم می نشست طوری که او می خندید و من تنها نگاهش میکردم،
لذت می بردم از خنده ای که بر لب دارد،
گاهی میان خنده هایش به فکر فرو می رفت و من سریع با یک جمله از فکر عمیق بیرونش می آوردم،
گفتم اگر میل دارد کمی جلوتر به اتفاق هم دو فنجان چایی مهمان من ،
این بار او درخواستم را قبول کرد، ایستادیم؛
هوا سوز عجیبی داشت،
دستانش از سرما می لرزید چایی را کنار گذاشتم و دستانش را به میان دستانم گرفتم،
دستان من همیشه گرم بود و دستانش یخ زده بود، کمی که اوضاع دستانش بهتر شد سوار ماشین شدیم و
حرکت کردیم،کنار هم گویا چند سالی می شود که ای نمسیر را برای خوردن چایی در رفت و آمد هستیم،
باز هم گرم صحبت شدیم ناگهان همانگونه که نگاهش می کردم دوستت دارم را به زبانم آوردم؛
ابتدا گونه هایش سرخ شد گفتم وقتی دیدمت دوستت دارم را از چشمانت احساس کردم؛
باز هم کم کم زبانش چرخید و اینک او هم با چشمانش به من فهماند که دوستم دارد،
کم کم آفتاب از جلو دید هردومان کنار می رفت و ما هم چنان کنار هم بودیم،
کار آن روزم را فراموش کردم گویا برای کنار هم بودن از خانه بیرون زده بودم،
چند مدتی که باهم بودیم گفتیم خندیدیم و بغض کردیم و حتی اشک چشمان هردویمان را پرکرد،
هوا تاریک شد سرش روی شانه هایم بود و هرزگاهی از کنار هم بودن به هم می گفتیم و چقدر ذوق داشتیم،
سرش را از شانه ام برداشت و ساعتش را نگاهی کرد و سراسیمه گفت که دیرم شد،
من هم کمی به خود آمدم و تمام حواسم را به جاده دادم تا هرچه زودتر برسم بازهم شروع کردم صحبت کردن
ولی همه حواسم به خیابان بود، از احساسش سوال کردم از حسی که به من دارد ؛
طی این مدتی که کنار هم بودیم چه حسی بین مان هست،
جوابی نگرفتم با خودم گفتم شاید باز خجالت آن دارد که به زبان بیاورد،
دست بردار نبودم چشمانم به جاده بود و زبانم مملو حرف،
پشت سر هم جملاتم را می گفتم گاهی باخنده وگاهی بغض م یکردم،
کم کم سر خیابانی که قرار بود پیاده شود نزدیک می شدم و هم چنان من صحبت میکردم و دریغ از یک جواب،
کمی ناراحت شدم آخر سر شاکی شدم با لحنی که خودم هم بعد ناراحت شدم ؛ سوال کردم؛
که چرا پاسخ حرفهایی که می زنم را نمی دهد، این راهم که گفتم باز هیچ صدایی نشنیدم،
وقتی سرم را برگرداندم دلیلش را بدانم،
نه صدایی بود نه دستی برای گرم کردن نه سری که روی شانه هایم بگذارم،
آهسته آهسته کنار زدم و پیاده شدم در را باز کردم کسی را نیافتم،
هیچ کس نبود،
و من ندانستم چقدر غریبانه این مدت را تنها برای خودم درد ودل می کردم و
کسی گوش شنوا برای صحبت هایم نبود،
کسی که چایی ام بخاطرش روی تخته چوبی ماند و سرد شد وجود نداشت،
گرمای دستانم را نثار دستانی کردم که نبود،
شانه هایم آرامش کسی شد که خیالی بیش نبود،
شب بود و من با خیالم تنها شدم ؛
این بود از طلوع و غروب عمر سرد پاییزی من…