عنوان کتاب: نامه ی خودکشی
نویسنده: سید علی عظیمی
فرهاد مرد جوانی است که ناگهان متوجه تصادفی در خیابان میشود. گویا ماشین به یک عابر پیاده زده است. به تصادف نزدیک میشود و متوجه میشود کسی که با صورت خونآلود روز زمین افتاده است خودش است. در همین زمان زنی او را صدا میکند.
برمیگردد و زن جوانی را پشت سرش میبیند که او را با خود کمی از صحنه تصادف دور میکند.آنها به سمت بیمارستان میروند و آن جا فرهاد میفهمد تصادف شدید بوده و احتمال زنده ماندنش کم است. فرهاد نمیتواند چیزی از گذشته بهخاطر آورد.
وقتی بیمارستان با خانهاش تماس میگیرد نمیتواند بهخاطر بیاورد صدای پشت تلفن برای چه کسی است. زن که کنارش نشسته است بهاو میگوید کمکم حافظهاش درست میشود و نامش مهدیه است و همسر او است. فرهاد بخاطر نمیآورد مهدیه کیست.
چکیده ای از کتاب را باهم می خوانیم:
بخش اول
دروازه
دری سفید و درخشان روبهرویم است. تنها کافی است تا دستگیرهی زیبا و طلایی آن را فشار دهم و به آنسو بروم. دستم را جلو میبرم و دستگیرهی سرد را در دستم نگه میدارم. لحظهای مکث میکنم. ناگهان احساس پوچی و تهی بودن میکنم.
گویی هر آنچه در زندگیام رخداده بازیِ بچگانهای بیش نبوده است. ولی اطمینانی عمیق در وجودم به من نوید میدهد که جواب تمامی سوالاتم در پشت این در درخشان و سفیدرنگ انتظارم را میکشد.
فقط کافی است که دستگیره را بچرخانم، در را بازکرده و به آنسو بروم. برای آخرین بار به پشت سرم نگاهی میاندازم. مهدیه رفته. تاریکی محض است.
بهسوی در برمیگردم. در را تا نیمهباز میکنم. نیرویی مرموز و ناشناس مرا بهسوی خود میکشد. دیگر همهچیز از کنترل من خارجشده. سرانجام وارد میشوم.
تصادف
صدای سوت بلندی را در گوشم احساس میکنم. قطرات درشت باران هنوز به صورتم میزنند. درد جانکاه جای خود را به احساس آرامشی مطبوع میدهد. چنان وحشتی وجودم را فراگرفته که نمیتوانم چشمانم را بازکنم. مدتی کوتاه که میگذرد، سروصداهای محیط توجهم را جلب میکند. احساسم به من میگوید که دیگر روی زمین نیفتادهام. از خودم میپرسم: چه شد که زمین خوردم؟
جواب مسئله در پشت پلکهای بستهام است. با خودم میگویم: کافی است آنها را بازکنم.
احساس احمقانهای است وقتی میتوانم با یک پلک باز کردن به جواب سؤالم برسم ولی جرات این کار را ندارم. صدای آرامشبخش باران همچنان در گوشم میپیچد. تمامی حواسم باقدرت در حال کار هستند. زمان چنان برایم بهکندی میگذرد که گویی هرلحظه برابر با یکعمر است.
کمکم سیاهی جای خود را به تصاویری مبهم و تار میدهد. تا آنجا که به یاد دارم پلکهایم را باز نکردهام؛ اما این تصاویر، گویی پلکهایم از بین رفتهاند و این حدقهی چشمان من است که در زیر باران به پایین خیره شده است. از این بالا یک عالمه سر میبینم.
برخی کلاهدارند برخی ندارند. عدهای کچل، عدهای نه. زنان و مردانی این پاییناند. جلوتر از تجمع، یک ماشین در گوشهی خیابانی توقف کرده است. به جدول زده و از کاپوت جلوی ماشین، دود بلند میشود. قدرت دیدم کم شده و نمیدانم علتش باران است یا چیز دیگری. به صورتم دست میزنم تا ببینم عینک به چشم دارم یا نه. عینکی در کار نیست.
پایین میآیم؛ مانند پرندهای که بر روی چراغ راهنمایی و رانندگی نشسته و تصمیم میگیرد تا از دانههایی که برایش روی زمین پهن کردهاند تغذیه کند.
گوشهایم باز میشوند. صدای باران و همهمهی مردم را بهوضوح میشنوم. از کنار ماشین رد میشوم و وسط معرکه میروم. لازم نیست کسی را هل بدهم و یا فشاری به جمعیت وارد کنم تا به جلو حرکت کنم. خیلی زود شستم خبردار میشود:
یک تصادف رخداده، ماشینی به یک عابر پیاده زده است. احتمالاً چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز بوده ولی او به مسیر خود در زیر باران ادامه داده است. بعد هم از مسیرش منحرفشده و به جدول زده است.
این جا در وسط جمعیت یک نفر پخش زمین شده و خون از بدنش جاریست. صورتش دمر بر روی زمین افتاده. لحظاتی بعد او را برمیگردانند. به او نزدیک و نزدیکتر میشوم تا اینکه در فاصلهی کمتر از نیم متر از صورتش قرار میگیرم.
روبهرویم چهرهی آشنای خودم را میبینم که غرق در خون، نقش زمین شده و عینکم به گوشهای افتاده است.
یکه میخورم. صدای سوت دوباره در گوشم شنیده میشود و خاطرهای بسیار نزدیک در ذهنم تداعی میشود:
میخواستم از عرض خیابان رد شوم که در میان باران سیلآسا یک ماشین با سرعت به من نزدیک شد. باران به شیشههای عینکم میخورد. صدای ترمز شدید ماشین جای خود را به صدای برخورد آن با بدنم میدهد و بعد.
سوووووووت. گوشم سوت میکشد. درد به همان سرعتی که آمده بود میرود.
با یادآوری اتفاقی که در چند لحظه پیش رخ داد شوکه میشوم. بلافاصله به کناری میروم و میگذارم تا جمعیت کار خودش را بکند.
اکنون گوشهای در زیر باران ایستادهام و صدای بوق آمبولانس را از دور میشنوم. چند لحظه بعد پلیس هم از راه میرسد. چراغ روشن بالای سقف هر دو ماشین توجه ام را جلب میکند. لحظاتی بعد آژیر هر دو قطع میشود ولی چراغهایشان روشن است و گویی چیزی در داخل آن تکان میخورد.
بدنم را از دور میبینم. ولی جرات نزدیکتر شدن به آن را ندارم. من را … تنم را به درون آمبولانس میبرند و پس از مدتی ماشین آمبولانس راه میافتد. یک مأمور پلیس زیر باران در حال صحبت با چند نفر است و مأمور دیگر پشت فرمان ماشین نشسته است.
صدای مردانهای در گوشم میپیچد:
- نبضش خیلی ضعیفه.
صدای دیگری میگوید:
- خدا کنه تا بیمارستان دوام بیاره.
- بعید میدونم.
بخشی از من زیر باران در گوشهی خیابان ایستاده و بخش دیگرم در داخل ماشین آمبولانس است.
با خود میاندیشم: من مردهام؟
کسی صدایم میزند: فرهاد.
برمیگردم. بیاختیار از دختری که صدایم زده همین سؤال را میپرسم: من مُردم؟
به من نزدیک میشود و میگوید: فعلاً نه. دنبال من بیا.
دستم را میگیرد و بهطرف خودش میکشد. به دنبالش راه میافتم. هرچه باشد از ایستادن در خیابان و زل زدن به مردم مفیدتر است.
لحظهای بعد در کنار ساختمان بیمارستانیم، از دور، ماشین آمبولانس را میبینم و بعد داخل بیمارستانم و به دنبال تنِ آشولاشم میروم. مرا با برانکارد بهطرف اورژانس میبرند.
به بدنم دمودستگاه پزشکی وصل میکنند و پزشک سطح هوشیاریم را از طریق معاینهی مردمک چشمهایم میسنجد. به دختری که در کنارم ایستاده نگاه میکنم و دراینبین سؤالی ذهنم را مشغول میکند:
آیا همهی این اتفاقات خواب نیست؟
بااینکه اوضاعواحوالم ابداً روبهراه نیست ولی سعی میکنم به خودم و اعصابم مسلط باشم. به خودم تلقین میکنم: احتمالاً تا چند دقیقهی دیگر در تخت خواب اتاقم بیدار میشوم و همهچیز به حالت عادی برمیگردد. یک کابوس مضحک و به طرز عجیبی باورپذیر. مدتی میگذرد و من دوباره دو دل میشوم.
با خودم میگویم: آه … تُف به این زندگی.
سپس خاطرهای دور در ذهنم جان میگیرد: بارها و بارها درگذشته … هر وقت که حالم گرفته بود و میخواستم یکجوری خودم را خالی کنم این جمله را میگفتم: تف به این زندگی … و یا: ای لعنت بر این روزگار… .
اما مگر زندگی من چگونه بوده که باید این جملهها را بگویم؟ با خودم فکر میکنم، تمام حواسم را بر روی این نکته که من کی هستم و چگونه زندگیای داشتم، متمرکز میکنم و بسیار جای تعجب است که جوابی برای این سؤالهای بدیهی ندارم.
اصلاً خانهام کجاست؟
چشمانم را میبندم.
تمرکزمیکنم … میخواهم دوباره به محلی که حادثه در آنجا اتفاق افتاده بروم. دوباره صدای باران را میشنوم و متوجه تغییر محیط میشوم. چشمانم را باز میکنم. در خیابان هستم. اکنون دَرِ ماشینِ شاسیبلندی که مرا زیر گرفته باز است و درون آن، روی صندلی راننده دختری نشسته و از ناراحتی زارزار گریه میکند.
پلیس دارد او را سینجیم میکند. رویم را بهطرف زمین آغشته به خونم برمیگردانم. هاج و واج در اطراف محل حادثه به دنبال نشانهی آشنایی میگردم.
صدای دختر در گوشم میپیچد: فرهاد؟
چشمانم را باز میکنم.
روی نیمکتی کنار او در راهروی بیمارستان نشستهام.
کمی آنطرفتر مردی را میبینم که دارد با گوشی موبایلی وَر میرود. نزدیک مرد میروم. تماس میگیرد و منتظر میشود.
- الو ببخشید منزل آقای میرزاده؟
صدای زنانهای در آنسوی خط پاسخ میدهد: بله، شما؟
- ببخشید مزاحم شدم. من از بیمارستان تماس میگیرم. شما همسر آقای فرهاد میرزاده هستید؟
- نه … بیمارستان…؟ مگه چیزی شده …؟ گوشی فرهاد دست شما چیکار میکنه؟
- متأسفانه آقا فرهاد یک تصادف داشتن و الآن در بیمارستان تحت مراقبت ویژه هستن. میتونید تشریف بیارید به این آدرسی که میدم؟
صدای نگران را از پشتگوشیای که در دست مرد است میشنوم: وای خدا مرگم بده…! حالش خوبه؟ میتونم با فرهاد صحبت کنم؟
هر چه فکر میکنم هویت این صدای آشنا در پشت خط را نمیشناسم. احتمالاً شخص جوابگو در پشت تلفن باید یا خواهر و یا مادرم باشد… . اگرچه صدا جوان است، پس فقط یک گزینه باقی میماند.
دلم میگیرد. رویم را برمیگردانم و به دختر نگاه میکنم: تو کی هستی؟
به من خیره نگاه میکند. چشمان درشتش برق آشنایی میزند. قبل از اینکه بخواهد جوابی بدهد، پرستار درِ اتاقی را که در آن بستری هستم باز میکند و بیرون میآید. هر دو بهطرف او برمیگردیم. او به سمت مردی که با خانوادهام تماس گرفته میرود:
- ببخشید شما آقای؟
مرد که تازه تماسش را قطع کرده میگوید: عباسی هستم. الآن خانوادهاش میرسند. با آنها تماس گرفتم. حالش چطوره؟
- اصلاً روبهراه نیست. کی میان؟
- نمی دونم. شما اگر امری دارید، تا آنها برسند من در خدمتم.
- باید یکسری فرم پر کنید. اگر تماس گرفتهاید صبر میکنیم تا خانوادهی بیمار برسند. شما با او تصادف کردهاید؟
- نه. ولی شاهد ماجرا بودم.
- بدجوری ناکار شده … .
بهطرف اتاقی که در آن بستری هستم میروم. ظاهراً اوضاعم بدجور وخیم است. دستگاهی که به من وصل است ضربان قلبم را نشان میدهد. زمان بهکندی میگذرد و من دیگر تقریباً مطمئن هستم که خواب نمیبینم. تنها چیزی که به یاد دارم چند لحظهی قبل از تصادف است.
صدای دختر در گوشم میگوید: من زنتم فرهاد…! من مهدیه م.
با تعجب برمیگردم و نگاهش میکنم: من زن داشتم …؟!
با این حرف او به ناگاه حجم زیادی از سؤالات از ذهنم میگذرد و سعی میکنم که بر اساس اولویت از او بپرسم؛ اما قبل از اینکه سؤال اولم را مطرح کنم جوابم را میدهد:
– من مُردم.
خُشکم میزند. دو حالت بیشتر وجود ندارد:
یا دارم یک کابوس وحشتناک میبینم یا اینکه من هم مثل زنی که در کنارم ایستاده و به من زل زده مردهام. اگر مورد اول درست باشد، این عجیبترین و واقعیترین خوابی است که دارم میبینم و اگر مورد دوم درست باشد … .
صدای منظم دستگاهی که ضربان قلبم را اعلام میکند نشان از علائم حیات من دارد. پس من نمردم؛ اما …
نگاه دوبارهای به مهدیه میاندازم و میپرسم:
- اینها … این … اتفاقات … واقعیَن؟
به ناگاه چهرهی مهدیه از حالت جدی خارج میشود… چشمکی به من میزند و میگوید:
- تا تعریفت از واقعیت چی باشه!
هاج و واج نگاهی به جسم دربوداغانم میاندازم و بعد دوباره به مهدیه نگاه میکنم. بیاختیار حقیقت بر زبانم جاری میشود:
- من در حال مرگم.
با سر حرفم را تأیید میکند.
مدتی میگذرد. وقتی از زل زدن بهصورت مهدیه خسته میشوم سرم را پایین میاندازم و به زمین خیره میشوم.
- پس چرا چیزی یادم نمیاد؟
- احتمالاً به خاطر شوک ناشی از تصادفه. گاهی پیش میاد!
خیلی زودتر از آنکه فکرش را میکنم خواهرم با پسر جوانی که احتمالاً شوهرش است از راه میرسد. به دنبال آنها مرد مُسنِ لاغراندامی نیز هست. این پدرمه؟
مردی که با خواهرم از طریق موبایل من تماس گرفته است، با او شروع به صحبت میکند. جریان را برایش شرح میدهد.
حال خوشی ندارم. اینکه نزدیکترین افراد زندگیات را یادت نیاید احساس خیلی بدی است. میخواهم از بیمارستان بیرون بیایم. محیط آنجا را دوست ندارم.
قبل از اینکه حرکتی بکنم با چشم بر هم زدنی در حیاط بیمارستانم. روی نیمکتی زیر باران مینشینم و غرق در تفکر میشوم. مهدیه نیز کنارم نشسته و نگاهم میکند.
از او میپرسم:
- جریان چیه؟ من … کی دوباره همهچیز رو به یاد میارم؟
- خیلی زود… .
- کِی؟
با خونسردی میگوید: تا چند لحظهی دیگه.
لحظهای مکث میکنم و بعد فکری به ذهنم خطور میکند:
- آینهداری؟ صورتم خونی بود. میخواهم قیافهام را ببینم.
آینهای از توی جیبش درمیآورد و به من میدهد.
نگاهی به خودم میاندازم. به چهرهی جوان و موهای لَخت و تهریش اندکم. چشمانم از آنسوی آینه با تعجب به من خیره شدهاند. بالای سرم از آسمان باران شدیدی میبارد.
صدای پرستارها را بهوضوح از اتاق میشنوم. بخشی از من همراه با جسمم روی تخت دراز کشیده است. اوضاع خرابشده، بر روی سینهی برهنهام خمیر ژلهای نرمی میمالند و بعد به هم شوک میدهند.
گروه احیاء دارد خیلی تلاش میکند. برمیگردم بهطرف دستگاه و خط صاف ضربان قلبم را میبینم. دکتر با پرستارها صحبت میکند:
- ولتاژ رو بالاتر ببرید … .
فایدهای ندارد.
کمکم فضای اتاق و تمامی جزئیاتش برایم محو و تار میشود … صداها گنگ و نامفهوماند.
من دارم میمیرم. دیگر اطمینان دارم که خواب نیستم. الان در شُرُف مرگم و تا چند لحظهی دیگر همهچیز تمام میشود. ترس و وحشتی عمیق وجودم را در برمیگیرد.
تصاویر با سرعت فوقالعاده زیادی به مغزم هجوم میآورند و من از دور شاهد آن تصاویرم … .
این کاملاً واقعی است. مطمئنم!
اگر این چیزی که شاهدش هستم غیرواقعی باشد پس همهاش توهمی بیش نبوده … تمام آن بیست و اندی سال زندگیم. تمام آن اتفاقات … تمام آن لحظات شاد و غمانگیزی که تجربه کرده بودم … .
ذهنم بازشده. در اینسوی پلکهایم … درست پشت حدقهی چشمهایم. خاطرات بهسرعت در حال بیرون ریختن هستند. روبهرویم پردهای عریض است و من شاهد تجربیات زندگیام هستم. زندگیای که رخداده است دوباره از نو رخ میدهد.
تجربیاتی که داشتهام را دوباره احساس میکنم، عین اول. سرعتشان زیاد است و نمیتوانم ترتیب رخ دادنشان را تشخیص بدهم. وقتیکه این احساسات به پایان میرسد صدای سوتی از دور شنیده میشود. بلند و بلندتر.
و ناگهان همهچیز تاریک میشود. سیاهی مطلق؛ اما … نه… .
از دور نقطهی ریزی میبینم. آنقدر ریز که اصلاً به وجودش شک میکنم.
ناگهان نقطه شروع به بزرگ شدن میکند. بزرگ و بزرگتر میشود و من تصویری از خودم را میبینم که پشت یک میز نشستهام.
همهچیز در ذهنم سامان میگیرد. تمام خاطراتم … تمام تجریباتم … .
اکنون نقطه بدل به دایرهای شده که لحظهبهلحظه بزرگتر میشود … شاید نمای آیریس در فیلمهای سینمایی، نزدیکترین شباهت را به این تجربه داشته باشد. به ناگاه از تاریکی به پنجرهای که در آنسو تشکیلشده پرتاب میشوم و … .