عنوان کتاب: نامه هایی که لیلا نخواند
نویسنده: مطهره میرزایی
داستان های کوتاه فارسی
سخن نویسنده درباره کتاب:
خدا تنها کسی است که اعتراف به دوست داشتنش، ترس از دست دادنش را از بین میبرد. و این کتاب هدیه است برای تمام لیلاها. لیلاهایی که هزاران نامه را نخوانده اند و هزاران نامه ای که به مقصد نرسید.
شاید هم ما همان لیلاهایی باشیم که نامه های مجنون را نخوانده. و کسی چه میداند شاید مجنون همان خدایی است که همین نزدیکی است……
قسمتی از کتاب:
آغوش من و حال تو
از جاده پاکی، بدجور به خاکی زده بود. از بیقراری هایش که بگذریم، باید بگویم خودش نبود. حرف که نمیزد. هراز چند گاهی نفس عمیق می کشید. بیتابی های بی موردش بدجور نگرانم کرده بود. بارها درنوشته هایم خوانده بود که همه دلتنگیهایش را میخرم. بهای همه ی اضطرابهایش را می دهم اما…
اصلا متوجه نمیشدم چرا میگفت تنهاست؟
رفت و لباس مشکیاش را پوشید، خواستم به او بگویم هر لباسی که بپوشد زیباست. من تمام رنگها و زیباییها را برای او میخواهم. اصلا متولد شد که زیبا باشد، حرفی نزدم. گفتم: بگذار خودش انتخاب کند.
آستینش را تا زد. درآینه که خودش را برانداز میکرد به خود می بالیدم. گاهی کارم یه گوشه نشستن و تنها نگاه کردن به اوست، بماند که در هر زمان تمام و کمال حواسم به او هست. اما نمیدانم چرا جای غمی در نگاهش مانده که…
وارد مسجد که شد کتاب دعایش را برداشت و گوشه ای دور از جمع نشست. این حالش مرا هم درگیر کرده بود. برقها که خاموش شد سرش را روی زانویش گذاشت دستم را روی شانه اش گذاشتم. از این برق خاموشیها و خلوتها لذت میبرم از این درد و دل های پنهانی. از این رازهایی که خودم و خودش میدانیم و از وقتی که میخواهد درد و غصه هایش را بساط زمین کند. و مطمئن است که کسی جز من خریدار شکسته هایش نیست.
چند فراز ازجوشن کبیر را که خواند مکث کرد. شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.
کم کم لب گشود:
ــ دِ آخه نوکرتم این رسمشه من اینجوری تنها باشم ؟
رسمشه گمت کنم؟
در مرام اوستا کریم نیست که بزاره من حالم بد باشه!……..
نامه هایی که لیلا نخواند
لیلاجان این مدت که از هم دور بودیم. قطعا برای جفتمان هر ثانیه اش یک گردش زمین به دور خورشید است. اما این فاصله ها میخواهند من و تو را محک بزنند، میخواهند عاشق ترمان کنند. تو نگران نباش بگذار جور همه ی دلهره ها مال من باش. تو بخند و با خیال راحت تمام حسهای عاشقانه و شیطنتهای زنانه را در خودت پیاده کن. میخواهم وقتی برگشتم با هم به استقبال هزار و یک شب ها برویم. با هم نظامی را به قلم بگیریم تا عاشقانه هایمان به گوشه همگان برساند.
اگر حال مرا میپرسی، بد نیستم. اینجا زیاد هم بدنیس اما من خوب بلدم با یادت روزم را به ماه برسانم. صبح که بیدار میشوم به تو فکر میکنم، لباسهایم راعوض میکنم، پوتینهایم را میپوشم، اسلحه را پر از تیر میکنم. با بچه های گردان سرود پیروزی سر میدهم. در پساپس همه ی عملیاتها، در تمرینهای اضافه، حتی موقعی که کنسرو پخته نشده و تکه نون سنگی که اصلا بویی از غذاهای تو را نبرده اند را به ناپار میخورم. و هزار چیز دیگر، تا لحظهای که چشمانم را روی هم میگذارم بازهم به تو فکر میکنم.
چند ساعت دیگر عملیات بعدی شروع میشود و این لحظه که درحال نوشتن برای تو هستم. اینجا قیامت شده، هرکس به سویی میرود، همه خشاب کشیده آماده اند. فرمانده حرفهایش را دوره میکند، برایمان از لحظه خوش پیروزی تا احتمال اسارت و شاید هم شهادت میگوید: رسم جوانمردان است که برای حفظ لیلای خود و دیگران اینجا حاضرشده اند.
میگوید: پیروزی از آن کسی است که به دنبال عدالت آمده. حتی اگر جانش را هم در نبرد بگذارد باز هم پیروز است.
عده ای آن طرفتر دعا میخوانند، برخی سربند میبندند. خیلی ها عکس عزیزانشان را پیش رو گرفته اند و نجوا میکنند،……..
(نامه هایی که لیلا نخواند)
لیلاخودِخودِمنم
تکه یخهای معلق در نوشیدنی طبق عادت هر شبم. صدای غلتیدن یخ در آب خوب حالم را جم و جور میکند.گوشهای از یک تخت دو نفره که من تنها مساحت یک نشیمن گاه را تصاحب کرده ام نشسته ام، الباقیش دست نخورده و مرتب مانده. خیره به آینه ی شکسته ی مقابلم و تلفن همراه آن طرف ترش و تصویر تکه تکه شده ی من روی خورده های آینه. هر تکه قسمتی از من را نشان میدهد به راستی چقدر تکه تکه و پخش و پلا شده ام.
حوصله ی به عقب برگشتن نداشتم، از فکر فردا هم میلرزیدم و حالم را با دست پس میزدم.
خیلی قبلترها این ساعت از شب خودم را میخ گوشی میکردم تا مبادا خواب نگذارد حس لفظ کلماتش را نفهمم، تامبادا خوابم ببرد و بدون لالایی خوابش ببرد.
از نزدیک ندیدمش. صدایش همان ویس کوتاه تصادفی بود و نگاهش همان زاویه مستقیم با چشمان معمولی حتی به رنگ قهوه ای معمولی تر و ترکیب همه ی این معمولی ها یک شخصیت معمولی بود که رفتار و حرفهایش زیبایش میکرد. میشد گاهی صدای خنده ی ته دلیش را از پشت ایموجی حس کرد. و لالاییمان همان حرفهای معمولی بود شاید حتی به اندازه اینکه جنسیت فرشته ها چیست؟ یا چرا من خوابم نمیبرد؟ یا امثال اینها
با تمام خستگیش و خستگیم اخر شبها لابه لای همه ی چُرت زدنها باز هم تحمل حرفهای بی معنی همدیگر را داشتیم. باز هم میتوانستیم به بهانه ی صبح بخیر، صبح اول وقت بعد از چند ساعت کم خوابیدن باز هم برای هم حرف داشته باشیم.
و غروب هایی که محض رفع خستگی یک طنز سه درچهار برای هم داشتیم گاهی پیش میآمد یک پیام راچند بار پی یا پی برای هم فوروارد کنیم و هر بار سر آن کلی بحث کنیم و بخندیم و اخرین پیام هایمان اختلافش شاید یک ثانیه باهم بود.
(نامه هایی که لیلا نخواند)