عنوان کتاب: نجوای مردمک ها
نويسنده: آرمان براتی
چکیده ای از کتاب:
پنجره
پنجره را دادم قسم
تا که رد شدی، صدایم کند
افسوس
تو از پس آن، گذشتی
و من، خواب آشفته ام را محکم بغل کردم
آه ….
ای کاش هرگز به پنجره، اعتماد نکرده بودم
روزنه
ماه را زمزمه ای است در کوی شب
می شود روزنه ای در شب تاریک یافت
تا که از تاریکی شب ها دگر هیچ، نتافت
سختی عمر، بسی می گذرد
غصه ها می شود پنهان، خنده ها می گذرد
سخت نباید گرفت این حال خراب
می شود روزنه ای در شب تاریک یافت
جنگل
با من از خشم مگو
من از تماشای وحشت مردمک ها می ترسم
چه منظره ای را مفت می فروشد به چشم های بی تابم، زمین
خالص، ناب و تا کرانه های نگاه، سبز
چه ترتیب مهیبی است
انقراض درخت….
وقتی که علف، انگیزه ی حیات شد
این تسلسل خلق زیان بار چیست که آرامش برگ را برهم زده
شاید عدم، حاصل بذر بشر است
آهو را دیدم …
رمیده بود…
نه ازشیر…
از عصیان گلوله های فلزی…
و پروانه آب می نوشید از تبار منقرض رود…
و ما دلخوش به چمن های مصنوعی شهر، با لبخندی تصنعی
به تصویر بیگانه ی جنگل، می زنیم زل
که شاید آن هم
ساخته ی تخیل کودکانه ی نقاش است …
وابستگی
گاهی بچه می شوم
می تراوم از رنگ
می پرم همچو عقاب از سرِ سنگ
می رقصم زیر باران
کوچه ها را درمی نوردم همچو باد بهاران
گاهی می سازم تیری از جنس چوب
خنده هایم چه بلند، می پرم از لب جوی
فرقی ندارد شب و روز
بر تنم نیست جای خستگی
گاهی بچه می شوم
به آغوش مادر
من هنوز هم دارم یک دنیا، وابستگی
یلدا
بیا فصل پاییزی ام را شب یلدا باش
قدمی بردار و ببین، خش خش برگ ها، دیگر جایشان را به صدای سکوت زمستان داده اند.
رویای پاک زمستانی می بارد بر سرم
و من، سراپا خیسِ خاطراتت می شوم.
چه دونده ی خوبی است، زمان
همیشه مدال طلا بر گردن عقربه هاست.
من برای تنهایی خود، چای می ریزم امشب
آه…
چقدر تنهایی من بزرگ شده
باید برایش پیراهنی نو بخرم
بیا فصل پاییزی ام شب یلدا باش.
سکوت
سکوت، حاکم بی چون و چرای شهر من
فرمان ایست داده به تنفس صبح
بغضی شکست، آهی فرو ریخت
هق هقی حاصل از عشق
خواب زرد کوچه را از هم درید
و صدای تو هنوز
می شکند شیشه عمر دیو تنهایی مرا
کوچه ی ما
کوچه ی ما کو چه ی خاطره هاست
راه این کوچه، کمی ناپیداست
آجرش نمناک و کمی فرسوده
درب هایش، منتظر دق الباب
دست های ترک خورده ی همسایه ما
چشم های کودکان تازه پا
چادر گل گلی مادرها
ناودان خالی از بارانِ بهار
گل های کاغذی خانه ی یار
حوض پر ماهی و عکس رخ ماه داخل آب
خواهر کوچکم با هر دو دست
محکم، چسبیده به تاب
راستی، پسر همسایه هفت هشتا کبوتر دارد
فکر کنم گربه ی ما دو سه تا جوجه را لُمبانده
سر به روی دست هایش، گوشه ای لم داده
کوچه ما کوچه خاطره هاست
دو سه قرنی عقب از دنیاست
عشق، اینجا فرصت بالغ شدن و دویدن دارد
فرصت دست کشیدن بر سر دل دارد
فرصت خوردن نان و پنیر
فرصت نوشیدن استکانی چای دارد
یک بار گذر کن از کوچه ما
ته این کوچه، بن بستِ دل است
کوچه ما کوچه خاطره است.
زخم
من از آن لحظه فقط یادم هست
که همه ثانیه ها لَنگ شدند
که جهان دورِ سرم، می چرخید
که زمین در حسرت مهتاب، به خود می پیچید
دست یک خاطره، اکنون می فشارد، دستِ من
من و تاریکی و بیداری و این فکرِ مدام
می کشد آخر، مرا
زخم چرکین به جا مانده ی عشق
زیر سنگ مرمرین
می کند پرواز رو به آغازِ کبود
واژه ای آن لحظه در ذهنش نبود
جاذبه ای مهیب، می کِشدش تا انعکاس چشمه ی نور
تا پیچشِ هشیاری گور
زیر آوار تن بی جان
می کند تکرار، قصه ی بیداری شب های انتظار
این جا نه غمی هست، نه پژمردگی صورت عشق
نه هوایی، نه زمینی
نه طلوعی نه غروبی
این جا فقط، پایان سخت ترین کار دنیاست
کاری به نامِ زندگی
شب
پشت ابرها بمان، ماه من
پنجه های شب، آلوده اند
و چراغی که در این نزدیکی است
رد پای سایه ها را هویدا می کند
و عقربک های ساعت من
حریصِ فرجامِ تاریکی اند
پشت ابرها بمان امشب را
پنجه های شب، آلوده اند
غدیر
برد بالا امروز، دست خورشیدش را نبی
گفت پس از من باشد شما را این علیِ من، ولی
مردمی چند، شنیدند این حدیث
بر مقام مولا، بی درنگ گشتند حریص
خلایف گشتند آنان به ناحق
ندانستند علی است معنای یاحق
از آن جا که ایزد با مومنین است
شه شاهان، امیرالمومنین است
علی را حجتی است بر هر دو عالم
علی قرآن ناطق، یار خاتم
زکعبه تا به معراج، علی گویانند ملائک
در این روز غدیر، یا علی گویانند خلایق
تو نیز از عمق جان، فریادی بر آور
ز جا برخیز، یا علی گو ای برادر
با علی شد معنا، این ولایت
که این عید سعید بر تو مبارک
می جنگم
می جنگم
نه با تو، نه با خود
با سنگواره های شکست، می جنگم
با سکوتِ دشت
با غرورِ سایه ها می جنگم
هان، ای تبسمِ بی پروا
ای ترفندِ حیات
صدایم کن
که صدایت، انگیزه ی آغازِ من است
(نجوای مردمک ها)
بیداری
سوار بر مرکب بیداری شب های خویشم
کس نداند حال من که تنها ترین تنهای این شب های خویشم
می روم تا برسم بر در محراب دعا
من همان بنده ی زندانی بیچاره ی خویشم
نکند باز که یادم برود درس نادانی خویشم
خاطرم اندازم که همان موکب گاو آهن و خیشم
بارالها…
یاریم کن تا شوم بیرون از این حال پریشانی خویش
من هنوز در بند ریسمان افکار پوسیده ی خویشم.
و هبوط
شب
میان دو پلکم به تحصن، نشسته
بیا جاری شو
مثل یک رود حاصل از تپشِ برف سپید
پاک کن، هبوط اندوه را
از کرانه های سرسبزِ خیال
ای تلألو جاوید
مرا به آغوش ترنمِ نگاهت، بسپار
آنجا که سلام مرا پاسخی است،
(نجوای مردمک ها)
وصف تو
صد قافیه هرگز نکند وصف جمالت
صد شعر و غزل هم نکند وصف جلالت
صد جرعه ز مِی، نیست چو ابروی هلالت
صد دلبر طناز ندیدم به مثالت
صد گوشه نشستم، صد کنج ضلالت
صد خاطره و خط نکند، زنده وصالت
صد بار شکستی دل ما را به ذلالت
صد بارِ دگر بشکن، حلالت که حلالت
وهم یار
بنشین و دمی صحبت، کن از عالم رویایی
تا من نشوم رسوا زین حال پریشانی
این جمع، نه آن جمع است، حالش تو دگرگون ساز
شاید بشود بیرون، زین صحبت تکراری
از خویش برون آیی، و از جمع برون ریزی
روزی که تو می خندی به این منِ شیدایی
در گیتی وهم با یار، در آن شبِ بارارنی
خوردم مِی و می خواندم، آن نغمه ی پنهانی
من عاشق این راهم، تو عشق مرا دریاب
باشد که زمین اُفتد، این پرده ی نادانی
از قرارمان یک بار، حتی تو نکن صحبت
تا من نشوم رسوا، زین حال که می دانی
کتاب نجوای مردمکها نوشته آقای آرمان براتی میباشد این کتاب درباره اشعار معاصر میباشد و این کتاب زیبا را به کسانی که شعر های معاصر فارسی را می پسندند این کتاب را پیشنهاد می کنیم
(نجوای مردمک ها)