عنوان کتاب: نغمه هور
نویسنده: فاطمه باقریان
داستان کوتاه فارسی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
چقدر هوا سرد شده بود، دستاش را آورد جلوی صورتش تا یه کم گرمشون کنه، اما دستاش نبودند به جاش دو تا بال خاکستری داشت… زیر پاهاش رو نگاه کرد، کلی ابر پنبه ای بود…
شیرجه زد داخل ابرها، چقدر با حال بود… چرخ زد و چرخ زد… یادش به سفیدبال افتاد. صداش کرد، تو آسمون اینطرف و اونطرف رفت؛ اما هیچ خبری از سفید بال نبود… حالا باید چکار می کرد.
همینطور که بال می زد و جلو می رفت… صدای جیغ بلند ی شنید… بال زد و رفت طرف صدا، سفید بال بود که یه پرنده بزرگ گذاشته بود دنبالشو هی جیغ می کشید، می خواست شکارش کنه… باید یه کاری می کرد… فکر کرد… یادش به ابرها افتاد…
کلی از ابرها رو جمع کرد و یه دیوار بزرگ توی آسمون درست کرد… نگاه کرد، دید سفید بال خسته شد… رفت به طرفش و صداش کرد…
– بیا اینجا … این بالا.
سفید بال نگاهی به سهیل انداخت… بال هاش جون نداشت، داشت می افتاد پایین… سهیل به طرف سفید بال پرزد… پرنده بزرگ جیغ بلندی کشید و به طرف سهیل پرید… مثل هواپیماهای جنگی بود…
سهیل چشماشو بست و گفت: نباید بترسم… من پسر شجاعی هستم.
پر زد این طرف و اون طرف… رفت به سمت دیوار سهیل رد شد اما پرنده بزرگ خورد به دیوار و افتاد پایین.
سفید بال پر زد و اومد پیش سهیل و گفت: چقدر زرنگی پسر مثل بابا رضات…
سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: اون پرنده چکار باهات داشت…
سفید بال آهی کشید و گفت: شاهین ها دشمن ما کبوترها هستند… می خواست منو شکار کنه…اما تو حسابشو رسیدی، بیا تا با هم بریم…
– کجا بریم.
یه جای خوب …تو بیا.
سهیل کنار سفید بال پرواز کرد، رفتند پایین، یه جایی که دیگه ابرها پنبه ای نبودند… رشون می شدند… صدای رعد و برق می اومد…
سفید بال اگر بارون بیاد چکار کنیم…
سفید بال نگاهی به سهیل انداخت و گفت: نگران نباش…هر جا دو تا گلدسته بلند و طلایی دیدی رسیدیم… سهیل با دقت نگاه کرد… اما بین اون ابرهای سیاه، هیچی معلوم نبود. خسته شده بود…کمی دورتر یه جایی دید با کلی ابر سفید… دو تا گلدسته طلایی از توی نور خورشید برق می زد. خوشحال بال زد به سمت گلدسته ها…
(نغمه هور)