عنوان کتاب: نفرين کوچ
نويسنده: خلیل سلطانی کردشامی
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
مادر و بچه ها بهت زده به هم نگاه کرده و چشم به پسر خان میرزا دوختند .
بهرام پرسید : مگه کسی کشته شده !؟ چی شده ! راحت حرف بزنین ببینم کی کشته شده !؟
پسر خان میرزا جواب داد : همونی که آتش بیار معرکه شده بود . غلامعباس و می گم .
با شنیدن این خبر ، گلنار و فرزندانش همچون یخ در مقابل گرما وا رفتند .
خسرو رو به گلنار کرد و گفت : دیدی زن !؟ نگفتم !؟ زود باشین جمع کنین ، بچه ها بیشتر معطل نشن . کار دارن باید برن . زود باشین . یاالله . منم وقتشه که همین الان بزنم به چاک .
پسر خان میرزا با تعجب پرسید : کجا خسرو خان !؟
خسرو دستی به موهایش کشید و جواب داد : من یه کار واجب دارم باید حتما برم . ولی به بچه ها بگو خیالتون راحت . تا صبح علی الطلوع یه جای امنی دور و بر آبادی کمین می کنم که اگه خبری شد این جا باشم . ولی اگه خبری نشد . آفتاب زنون از ده می زنم بیرون . دعوا دسته جمعی بوده و قاتل بی قاتل . خیالتون راحت .
پسر خان میرزا حرفش را قطع کرد : می دونم ! ولی از اینکه نباشی یه وخت به تو شک نکنن !؟
خسرو دستی به بازویش زد و گفت : نترس جوون . هر وقتم که به من شک کردن بیان سراغم . دستی به بازویش زد و گفت : نترس جوون . هر وقتم که به من شک کردن بیان سراغم .
هنگام رفتن خانواده اش را تا سر کوچه همراهی کرد و موقع جدا شدن به همسرش گفت : یادت باشه چی گفتم .
و در سیاهی شب گم شد . طولی نکشید که صدای خودرو و کامیون های نظامی ، آبادی را پر کرد .
سربازان و نظامی ها دور تا دور آبادی را محاصره کردند . ابتدا و انتهای هر کوچه ، دو سرباز کشیک ایستادند . تعدادی هم با خودروهای نظامی ، میدان وسط آبادی را اشغال کردند تا به هر دو طرف احاطه داشته باشند .
تا رسیدن نیروها ، خان میرزا و مادر میلاد اصلا آرام و قرار نداشتند . حالا دیگر خیالشان راحت شده بود . اعتقاد مردم اینجا به شستن خون با خون است . و تا نعش مقتول را به خاک نسپرده اند باید تقاص کرده و قاتل را مغلوب کنند .
هرچند در بیشتر درگیری های قومی قبیله ای کاری از دست نظامی ها برنمی آید . چون هر دو طرف خشمگین ، آنها را هدف گلوله هایشان قرار می دهند و از سربازان بیچاره قربانی می گیرند .
ولی اینجا وضع کمی متفاوت بود . چرا که هم آبادی زیاد بزرگ نبود و هم دو طرف دعوا طایفه های زیاد بزرگی نبودند .
مردم بی طرف هم خوب میانجیگری کرده و سکوت را برقرار کرده بودند .
تعداد نظامی ها نیز زیاد بود و همه مسلح . بیشتر ، همه از روز بعد ، وحشت داشتند که مبادا نزدیکان هر دو طرف از شهر و گوشه و کنار باخبر شده و به طرف آبادی سرازیر شوند . که اگر چنین می شد صحرای محشری به پا می شد که آن طرفش ناپیدا . همانند آتشی که خشک و تر را می سوزاند …..
(نفرين کوچ)