عنوان کتاب: نفرین کوچ
نویسنده: خلیل سلطانی(کوروش)
کتاب نفرین کوچ نوشته خلیل سلطانی در کتاب نفرین کوچ پنج داستان کوتاه به نامهای آخرین شلیک، نفرین، گمشده، تنبور و اتفاق تلخ نوشته است. داستانهایی خواندنی که هرکدام به ماجرا یا واقعهای که هر لحظه ممکن است برای هرکسی اتفاق بیفتد اشاره میکند.
خلیل سلطانی از سال 1352 در شهرستان بروجن به دنیا آمد. از همان دوران کودکی به نقاشی، طراحی و خطاطی علاقه داشته و در این زمینهها مشغول به فعالیت بود. خلیل سلطانی از دوران دبیرستان شروع به نویسندگی و سرودن شعر کرد. او موفق به دریافت مدرک کارشناسی خود در رشتههای ادبیات و حقوق شد.
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم :
تنبور
پیشکش به : خسروی آواز ایران ، استاد محمدرضا شجریان و صدای جاودانه اش و استاد کیهان کلهر و نوای ماندگار سازش و تمامی هنرمندان بزرگی که برای موسیقی سنتی ایران از هیچ تلاش و کوششی دریغ نکرده و نمی کنند .
صدای گریه ی کودک ، همه را عاصی کرده بود . یکی دو روز نخست ، فقط خودشان بودند . ولی حالا تمام در و همسایه ها شاکی شده بودند . زن بیچاره از بس دوا و جوشانده دم کرده و افاقه نبخشیده بود ، لابد و خسته شده بود .
هرکسی می رسید و می فهمید ، دوا یا گیاهی را معرفی می کرد . همه برای خودشان یک پا طبیب و حکیم شده بودند . زن بیچاره ابتدا می ترسید و ملاحظه می کرد نفرین کوچ.
ولی از بس صدای گریه ی کودک کلافه اش کرده بود ، دیگر ملاحظه را کنار گذاشته و هرچه را می گفتند تهیه می کرد و همانطور که گفته بودند عملی می کرد تا شاید بچه را از این وضعیت نجات دهد . خودش هم دست کمی از بچه اش نداشت . از بس گریه کرده بود ، چشم هایش شده بود دو کاسه ی خون .
ترس از دست دادن بچه هم ، بدنش را گاه و بی گاه می لرزاند و از خورد و خوراک انداخته بود . شوهرش شاهپور هم چون بیشتر اهالی آبادی ابتدای روز می رفت سر زمین و کشت و کار تا سر شب که دوباره به خانه باز می گشت . حالا دیگر شب ها نه او خواب راحتی داشت و می توانست استراحت کند و نه بقیه . این زن و مرد پس از چهار دختر پشت سر هم صاحب این پسر شده بودند .
برایشان بسیار عزیز و با ارزش بود . نه این که دخترانشان را دوست نداشته باشند ، نه ، این طور نبود . بخصوص شاهپور که هر چهار دختر را بی اندازه دوست داشت . ولی این تنها پسر کاکل زری خانواده بود و پس از سالها دعا و ثنا و نذر و نیاز نصیبشان شده بود.
شاهپور آدم زیاد معتقدی نبود ولی ثریا از بس نذر و نیاز کرده و سفره ی حضرت رقیه و ام کلثوم انداخته بود ، یقین داشت دعاها و نذر و نیازهایش به درگاه الاهی پذیرفته شده و به خاطر اعتقادات اوست که این پسر چراغ نیمه تاریک خانه اش را روشن کرده است.
حالا در این چند روز هم دوباره دست به کار شده و مدام نذر و نیاز می کرد و به زیارت و پابوس امامزاده های دور و نزدیک می رفت و گریه و التماس می کرد و دخیل می بست تا همان طور که نظر لطفشان را شامل حالش کرده و دعاهایش را مستجاب و نیازش را برآورده کرده و به او پسری کاکل زری بخشیده بودند ، این بار هم لطف و نظرشان را از وی دریغ نکرده و بچه اش را از این وضعیتی که دچار شده بود نجات داده و جانش را به او ببخشند نفرین کوچ.
روزی که بچه به دنیا آمده بود ، تا مطمئن شده بود که پسر است ، پیش دستی کرده و از شوهرش خواسته بود که نامش را خودش انتخاب کند . شاهپور هم در آن موقعیت چیزی نگفته و فقط سکوت کرده بود .
ثریا که نمی دانست بیشتر کدام پیغمبر یا امام دعایش را مستجاب کرده ، یا نظر لطف کدام امامزاده بوده که پس از چهار دختر این پسر را به او بخشیده ، با سادگی و خلوص از همه ی آنها پوزش خواسته و حلالیت طلبیده بود و نام آخرین امامزاده ای را که پیش از بارداری و حتا پس از بارداری به پابوس و زیارتش رفته ، را برای پسرش در نظر گرفته بود .
این امامزاده در آبادی نزدیک خودشان قرار داشت و نامش امام قیس بود . چون انتخاب این نام هم سنگین بود و هم به یقین گناه به حساب می آمد ، قیسعلی را انتخاب کرد نفرین کوچ.
پس از بازگو کردن این خواسته بود که هم شوهرش و هم دخترانش مخالفت کردند . خانواده ی شاهپور و چند نفر دیگر از نزدیکان هم تا شنیدند اعتراض کردند . بالاخره پس از چند روز بگو مگو و جر و بحث و مجادله ، شاهپور نام حافظ را برایش انتخاب کرد . از همان موقع ثریا دل چرکین شده و گاه و بی گاه به بهانه های مختلف اعتراض میک رد ولی شاهپور زیاد اهمیتی به او نمی داد .
پیرزنان آشنا و غریبه برای ثواب اخروی هم که شده بود ، از داخل چنته های سربسته ی قدیمی و گنجه ها دوا هایی پیدا می کردند و به خانه ی ثریا می آمدند تا بلکه بتوانند کودکش را نجات دهند نفرین کوچ.
بچه ی بیچاره فقط هنگامی که می خوابید ساکت بود . تا بیدار می شد گریه می کرد تا از حال می رفت و بی جان می شد . آنقدر گریه و زاری کرده بود که صدایش گرفته و چشمانش ورم کرده بود . دیگر حتا اشکی نداشت که از چشمانش بریزد . فقط یک ناله ی خفیف بود و رنجموره . هرکه او را می دید دلش به حالش کباب می شد .
ثریا بیشتر اوقات بچه را به دخترانش می سپرد و خود مدام از این سقاخانه به آن تکیه و از این امامزاده به آن امامزاده می رفت و شمع روشن می کرد و گلاب می پاشید و دخیل می بست و نذر و نیاز می کرد .
حالا دیگر اهالی که نسخه هایشان کاری از پیش نبرده بود ، هر کدام پیشنهادی می داد و نمونه هایی عنوان می کرد که ثریا و نزدیکانش یقین پیدا می کردند که برای حافظ نیز نتیجه خواهد داد نفرین کوچ.
یک نفر این دعا نویس را معرفی می کرد و یک نفر آن دعا نویس . می گفتند بدون شک با باز کردن سرکتاب و گرفتن دعا و اوراد ، مشکل بچه ی بیچاره حل خواهد شد . وگر نه با این وضعیت اگر پیش برود بچه یا خناق می گیرد یا دیوانه می شود و یا از ضعف و ناله ی بیش از حد می میرد .
همه هم بیشتر ترسشان از مردن بود و جرات نمی کردند جلوی آنها از مرگ و میر حرف بزنند . حالا که پس از چهار دختر صاحب یک پسر شده بودند انصاف نبود که او را از دست بدهند . اگر از نخست گیرشان نکرده بود ، باز هم یک حرفی ! حالا که پسر دار شده اند حیف است که از دستشان برود .
ثریا به ده بالایی پیش دعا نویس رفته بود . سید یحیی دعایی نوشته و سفارش کرده بود که آن را در پارچه ی کوچک سبز رنگی که به ضریح امامزاده ی ده مالیده و متبرک شده ، پیچیده و دوخته شود و همراه چند مهره ی چشم زخم به بازوی کودک بسته شود .
ثریا هم همان طور که سید گفته بود آنرا در پارچه ای که از امامزاده آورده بود گذاشته و با مهره ها به بازوی بچه اش آویخته بود . در یک آبادی دیگر از سید هاشم هم دعایی گرفته و زیر بالشتش گذاشته بود نفرین کوچ.
یک روز هم به آبادی بالایی رفته و کل حیدر سرکتابی برایش باز کرده و گفته بود ، بچه ی بیچاره از کسی یا چیزی ترسیده ، وگرنه هیچ درد و مرضی ندارد . برای روشن شدن قضیه باید یک حبه زاغ را داخل آتش بیندازد و صبر کند تا زاغ شکل و شمایلی پیدا کند .
و آن شکل و قیافه همان چیزی است که بچه را ترسانده و به هراس انداخته است . سید رضا خواسته بود تا بچه را پیشش ببرند و وقتی برده بودند ، ابتدا انگشتش را با آب دهانش خیس کرده و به ابروهای بچه مالیده بود.
سپس حبه نباتی داخل دهانش گذاشته و یک تکه ی بسیار کوچک از آنرا به دهان بچه گذاشته بود و حبه ی دیگری هم داده بود که گه گاه ذره ای از آن را داخل دهان بچه بگذارند و اورادی را که نوشته بود هر روز چند بار داخل شیر یا آب زده و به او بخورانند .
ثریا با هر مشقتی ، تکه ای زاغ پیدا کرده و شب در حضور خانواده داخل آتش منقل انداخته بود . زاغ سوخته و از حالت معمولی خارج شده و شکلی به خود گرفته بود که هرچه فکر کردند نتوانستند بفهمند که به چه کسی یا چه چیزی شباهت دارد . اصلا به هیچ چیزی جز یک شکل هندسی خاص و بی معنی شبیه نبود نفرین کوچ.
حالا یکی دو نفر دعا نویس معرفی کردند که هم از آبادی فاصله ی زیادی داشتند و هم دست مزدشان نسبت به دعا نویس های دور و بر خودشان سنگین تر بود . و به یقین کارشان هم بهتر بود .
شاهپور که همه ی این ها را کلاه بردار و کلاش و کارشان را خرافات و فریب دادن عوام می دانست مخالفت می کرد ولی ثریا بیش از اندازه معتقد و خرافاتی بود و هر دو پا را در یک کفش کرده که اگر از پول و هزینه اش می ترسی ، خودم نسیه کرده و قرض می گیرم ، حتا اگر نشد ، گدایی می کنم و این کار را می کنم نفرین کوچ.
شاهپور بیچاره هم که نمی دانست با این زن خرافاتی چه بکند ، به ناچار هرچه پول می خواست در اختیارش می گذاشت و می گفت : اگه افاقه کرد ، نامردم که اسمما عوض نکنم . ثریا هم با یکی از برادرانش راه افتاده و آبادی به آبادی رفت تا به مقصد رسید و نشانی را پیدا کرد و پول ها را داد و چندتا دعای درجه یک و کاری گرفت و با خوشحالی و اطمینان به خانه بازگشت .
یکی از آن ها نسخه ای پیچیده بود که هرچه خود و دور و بری هایش تلاش کردند ، نتوانستند تمامی ملزوماتش را مهیا کنند . سید هم سفارش کرده بود که باید حتما کامل کامل باشد وگرنه فایده ای نخواهد داشت . موی گرگ و ناخن خرس و پوسته ی مار و دندان ببر و تکه ای از پوست یوزپلنگ را با تربت کربلا داخل کرده و همه را در پارچه ای که از نجف اشرف آمده پیچیده و مقداری آب زمزم به آن پاشیده و به بالای گهواره بچه آویزان کنند .
وقتی شاهپور دعا های قبلی را به رخ زنش می کشید و مخالفت می کرد ، ثریا یا بهانه اش کامل نبودن نسخه بود یا شک و تردید خودشان . و تازه شاهپور بدهکار می شد که چون شک داشته ، دعاها عمل نکرده اند .
یکی دیگر هم چند آینه ی کوچک و بزرگ دورش گذاشته و چند شمع و عود روشن کرده و اسپند و کندر و نمک بر روی آتش ریخته و با حرکت و دقت و انجام اموری خاص و خواندن اوراد زیر لب ، چهره ی نامعلوم کسی را در آینه ها دیده بود و این شخص آخرین شخصی بوده که بچه را دیده و نظر کرده است.
و بچه ی بیچاره از همان موقع بنای گریه و زاری را گذاشته و بی قرار شده است . حالا باید ابتدا موقع راه رفتن آن شخص ، مقداری از خاک جای پاهایش را برداشته و روی گهواره و تشک بچه بپاشند . اگر باز هم آرام نشد باید تکه ی کوچکی از لباسش را آورده و روی آتش انداخته تا دودش به بچه برسد . این بار بدون شک آرام شده و دیگر گریه نخواهد کرد. اینک نوبت فکر کردن و اندیشیدن بود.
هر کدام از دخترها باید تمام اتفاقات روزی را که گریه ی بچه شروع شده بود، در ذهن خود مرور کرده و یادآوری کنند و برای مادرشان بازگو کرده تا بفهمند آخرین شخصی که او را دیده چه کسی بوده است . آسیه دختر بزرگ و عاطفه دختر دوم خانه ، بیشتر از دو خواهر دیگرشان بچه را خشک وتر می کردند نفرین کوچ.
پس از تمام تصویر سازی ها و بازآفرینی اتفاقات ، به این نتیجه رسیدند که آسیه آخرین خواهری بوده که بچه را بغل کرده و دم پسین به خانه ی عمه شوکت رفته بوده ، که عمه با شوهرش توی سایه ی ایوان نشسته و گرم گفت و گو و نوشیدن چای بوده اند.
ببراز شوهر شوکت اهل خراسان است که سال ها پیش که خانواده ی پدربزرگ پدری به مشهد رفته بودند ، شوکت با او آشنا شده و عاشق همدیگر شده بودند و با پا درمیانی صاحب کاروانسرا همان جا خواستگاری و عقد کرده و این وصلت سرگرفته بود . ببراز علاقه ی زیادی به ساز داشت و گه گاهی تنبور می نواخت . آن روز هم کمی برای شوکت و آسیه تنبور زده بود ، که بچه ی کوچک با چشم ها و دهان باز به ببراز و تنبور نگاه می کرده و انگار میخکوب شده بود .
هنگامی که آسیه داشته به خانه باز می گشته ، بچه با همان حالت تا دم در از روی شانه ی خواهرش سرک می کشیده و به مرد و تنبورش چشم دوخته بوده . و تا آسیه از در خانه بیرون شده و به کوچه رفته بود ، بچه بنای گریه سرداده و تا خانه یک بند گریه و بی قراری کرده بود نفرین کوچ.
ثریا تا این ها را شنید معما را حل شده دید . ولی جرات بازگوی آن را در خانه نداشت . می ترسید شاهپور ناراحت و عصبانی شود و ناسزا بارش کند . برای همین چند بار روی رانش زد و گفت : ای بر چشم بد لعنت نفرین کوچ.
از دخترانش نیز خواست تا پیش پدرشان چیزی در این خصوص نگویند .حالا وقت آن بود که با دخترانش دست به کار شده که چگونه به هدف خود برسند . تمام شب را گاهی با هم و گاهی به تنهایی نقشه کشیدند . هوا تقریبا گرم شده بود ، عاطفه به خانه ی عمه شوکت رفته و خواسته بود که به خانه ی آنها بیاید و مادرش را دلداری بدهد .
شوکت هم از همه جا بی خبر به خانه ی برادرش رفته و با زن برادرش گرم صحبت و پرس و جو از وضعیت کودک شده ، که ثریا با گریه و زاری دست به دامانش شده که تو را به هرکسی که می پرستی کمکم کنید تا پسرم از دستم نرود .
شوکت بیچاره هم مردد و سردرگم است که چه می تواند بکند به جز امید دادن به او که خدایی بالای سر هست و خودش ناظر و شاهد بوده و نمی گذارد که امیدتان نا امید شود . آسیه آهسته از پشت سر شوکت گوشه ی لباسش را قیچی کرده و آرام به مادرش چشمک می زند . ثریا به شوکت می گوید : شوهر تو اهل خراسونه و مردم خراسون به خاطر وجود امام هشتم پیش خدا خیلی اجر و قرب دارن .
ازش بخوا که برای پسرم دعا کنه و بیاد پیشمون ، شاید فرجی بشه . شوکت احساس می کند ثریا از حالت عادی خارج شده و برایش نگران می شود . پس از رفتن شوکت ، ثریا با خوشحالی گوشه ی بریده شده ی لباس را داخل آتش انداخته و کودک را از روی دود آن چند بار رد می کند و امیدوار است که چند لحظه بعد گریه ی بچه بند آمده و همه چیز تمام شود . ولی هرچه می گذرد هیچ اتفاقی نیفتاده و این کار هم فایده ای نمی بخشد .
این جا دیگر معلوم می شود که کار شوکت نبوده . مگر می شود عمه ، برادرزاده ی خودش را نظر کند !؟حتما کار آن شوهر خدا نشناس و بدچشم اوست که چون خودش بچه اش نمی شود ، چشم دیدن بچه ی دیگران را هم ندارد . روز بعد ثریا و دخترانش بچه را برداشته و به خانه ی شوکت می روند . ببراز از خانه بیرون رفته و شوکت تنهاست . آسیه و عاطفه باید هر طور که شده یکی از لباسهای شوهر عمه را پیدا کرده و گوشه ای از آن را قیچی کنند . ثریا و شوکت حیات را آب پاشی کرده و زیر سایه ی درختی نشسته و گرم صحبت اند .
عاطفه داخل اتاق نشیمن می شود . گیره ی لباسی به دیوار نصب شده و روی آنرا پرده ای نصب کرده اند تا لباسها هم دیده نشوند و هم گرد و خاک روی آنها ننشیند نفرین کوچ. عاطفه پرده را کنار زده و بین لباس ها کت ببراز را انتخاب می کند . تا دست به قیچی برده و می خواهد تکه ای از گوشه ی لبه ی جیبش را ببرد که ببراز بی خبر وارد اتاق می شود . تا دختر را قیچی به دست کنار کت خود می بیند با تعجب می پرسد : دختر با کت من چی کار داری !؟
دختر هم که از ترس قیچی را روی زمین انداخته و کت را رها کرده ، به سرعت دویده و از اتاق بیرون می رود . ببراز نگاهی به کت انداخته و قیچی را سرجایش می گذارد و از اتاق بیرون نمی رود . چیزی هم به زنش نمی گوید . ثریا و دختران دست خالی به خانه باز می گردند . انگار که مطمئن شده باشند موضوع را شب با شاهپور در میان می گذارند . شاهپور عصبانی شده و هرچه از دهانش در می آید بار زن و دخترانش می کند .
و به خاطر همین کارش را تعطیل کرده و زن و بچه اش را برداشته و راهی شهر می شود . به قول خودش کاری که همان ابتدا باید می کرده و نکرده است . به شهر که می رسند سراغ یک طبیب خوب را می گیرد . بیشتر مردم یک نفر را به آن ها معرفی کرده و نشانی اش را می دهند . طبیب کودک را معاینه کرده و نسخه ای می نوسد . دواها را از دواخانه گرفته و به آبادی باز می گردند .
دواهای طبیب هم اثری نداشته و کاری از پیش نمی برند . این بار کودک را پیش طبیب معروفی که به دواهای گیاهی اعتقاد دارد می برند . دواها را از عطاری بزرگی گرفته و همانطور که سفارش کرده به دفعات مختلف با جوشانده ها به خورد کودک می دهند . این دواها نیز افاقه نمی کند .
همه متحیر و نا امیدند . ثریا که هنوز تسلیم نشده ، دخترانش را به خانه ی عمه می فرستد تا کار ناتمام را تمام کنند . ببراز که از این قضیه بو برده و ناراحت است ، وقتی متوجه بهانه های بی خود دختران می شود ، خودش یکی از لباس هایش را به عاطفه می دهد و می گوید : بگیر .
کاش مشکلتون با لباس من حل بشه . من راضی ام . عاطفه هم رنگ به رنگ شده و خجالت زده لباس را گرفته و به خانه می برد . ثریا جیب پیراهن را جر داده و داخل آتش می اندازد و بچه را روی دود آن می گیرد . به امیدی که پس از آن همه مدت و فهمیدن ببراز ، بچه ساکت شده و خیالشان راحت شود . ولی این لباس هم هیچ تاثیری ندارد .
یکی از همسایه ها می گوید این کار اجنه است . نفرین کوچ و تا جن گیر نیاورید فایده ای ندارد . همه به تلاطم افتاده و سراغ جن گیرها را می گیرند . تا بالاخره یک نفر را به آنها معرفی می کنند .
ثریا برادرش را به سراغ جن گیر می فرستد تا خودش او را به همراه بیاورد . جن گیر با یک بطری شیشه ای و چوب پنبه و یک چاقوی تیغه دراز به خانه ی شاهپور می آید . ابتدا کودک را دیده و بغل می کند و همه جای بچه را برانداز می کند .
سپس آرام و آهسته با قدم های بلند تمام خانه را زیر پا می گذارد . بیشتر شکل و قیافه ی خودش به جن می ماند تا آدمیزاد . سوراخ ، سنبه ها و گوشه ، پسله ها را سرک می کشد تا بالاخره داخل مطپخ شروع می کند به ادا و اطوار درآوردن . با صورتش شکلک درآورده و دست هایش را به هر طرف تکان می دهد .
با چاقوی تیغه تیزش شروع می کند به مبارزه کردن با یک شی نامرئی . ثریا و دخترانش و زن و مردان همسایه مات و مبهوت ، جن گیر را تماشا می کنند . بچه های کوچک هم از حرکاتش می خندند . جن گیر پس از چند دقیقه مبارزه کردن ، بطری شیشه ای را جلو برده و با تیغه ی چاقو چیزی را به داخل آن هدایت می کند ، و یک باره چوب پنبه را که با دندان هایش گرفته در بطری گذاشته و با دست محکم روی آن می زند .
و بلند نفس می کشد . دهان زن و بچه ها باز مانده و او را تماشا می کنند . جن گیر با حالتی خسته و کوفته از مطپخ بیرون آمده و دستمالی از جیبش درآورده و عرقهای صورت و گردنش را پاک می کند . تا می رسد صدا می زند : آب .
آب خنک بیارین . عاطفه با سرعت می دود برایش آب می آورد . با همان پارچ آب را سرمی کشد . ثریا می پرسد : چی شد !؟ گرفتیش !؟ جن گیر پوزخندی پیروزمندانه زده و جواب می دهد : تا امروز هیچ جنی نتونسته از دستم فرار کنه که این دومیش باشه .
ثریا با خوشحالی شروع می کند به دعا کردن برای جن گیر و تماشاچیان هم آمین می گویند نفرین کوچ.
یک نفر می پرسد : حالا با این جن ، چی کار می کنی !؟
جن گیر جواب می دهد : باید ببرم تحویلش بدم . تحویل بزرگشون . این جور جنا تنبیه می شن . پسر شیطان و بازیگوشی می گوید : تا ببریش که داخل بطری خفه می شه !
جن گیر لبخندی زده و عالمانه می گوید : نه پسر جان . اگه خفه می شد که دیگه جن نبود . جن گیر کارش را کرده و پولش را گرفته و می رود . کودک بیچاره هم غرق خواب است . زنی می گوید بیچاره از دست جن که راحت شده خوابش برده .
دیری نمی پاید که کودک با ناله از خواب بیدار می شود . ثریا گریه کنان دو دستی به سرش می زند . دیگر هیچ کس فکرش به جایی قد نمی دهد . ثریا یک باره کشف دیگری می کند .
شب شوهرش به خانه نرسیده ، یقه اش را گرفته که این ها همه تقصیر توست . امامزاده از ما قهر کرده و به یقین نفرینمان کرده . امامزاده ای که دعایم را مستجاب کرد و برایم پسر از خدا خواست ، باید نامش را برای پسرم انتخاب می کردم ولی تو نگذاشتی . هرچه شاهپور می گوید : آخر زن خرافاتی ، اگه به خاطر نام و رسم بود که از همون روزی که نامشا حافظ گذاشتیم باید این جوری می شد نه چند ماه بعدش !
ثریا جواب می دهد : نه . اصلا این جور که تو می گی نیس. نفرین کوچ امامزاده به ما فرصت داد ولی ما کار خودمونا کردیم . اونم قهر کرد و نفرینمون کرد .
شاهپور هرچه میگ وید فایده ای ندارد و ثریا قانع نمی شود . از بس عصبانی می شود داد می زند : حالا گیریم که این جوری باشه ، می خوایی چی کار کنی !؟ برو هرکاری که می خوایی و می تونی بکن .
ثریا دیگر بار به امامزاده رفته و التماس و زاری می کند که به او و خانواده اش رحم کند و اشتباهشان را ببخشد . از امامزاده که به خانه برمی گردد شام مفصلی ترتیب داده و تمام خویشان ونزدیکان و همسایه ها را دعوت می کند .
تصمیم دارد پس از شام نام فرزندش را تغییر دهد . شاهپور هرچه مخالفت می کند فایده ای ندارد . به ناچار می گوید : هر غلطی که می خوایی بکن . و از خانه بیرون زده و شب را به خانه برنمی گردد .
شب همه خانه ی شاهپور جمع شده و بگو مگو ها داغ تر از همیشه شده است . پس از صرف شام سید یوسف چند آیه ی قرآنی قرائت می کند و برای کودک دعا کرده و اعلام می کند از این لحظه به بعد دیگر نام کودک حافظ نیست ، بلکه قیس علی است .
تا شاید امامزده با این خانواده آشتی کرده و کودک بی گناه نجات پیدا کند . و با پخش نقل و شیرینی تغییر نام کودک را جشن گرفته و به ثریا و دخترانش شادباش می گویند . شام و تغییر نام هم اثری نداشته و فرقی به حال کودک نمی کند . شاهپور می گوید یکی دو روز دیگر کارش تمام شده و او را با خود به پایتخت خواهد برد .
بالاخره در پایتخت امکانات و طبیبان بیشتر و بهتری یافت می شود . ثریا که تمام تیرهایش به خطا رفته به کلی ناامید شده و چیزی نمی گوید . شاهپور به تازگی قضیه ی لباس ببراز را می فهمد . هرچه حرف بار زنش می کند ، ثریا سکوت کرده و دم بر نمی آورد.
برای همین با شرم و خجالت به خانه ی خواهرش می رود و از ببراز دلجویی کرده و پوزش می خواهد . ببراز که آدم معقول و فهمیده ای است می گوید : من ناراحت نیستم شاهپورجان . بالاخره بچه ی آدمه . پاره ی تن آدمه .
این جور وقتا آدم مجبور می شه به هر دری بزنه و به حرف هر کسی گوش بده . من لباسما دادم که خیالشون راحت بشه . اگه نمی دادم می گفتن کار خودشه . شاهپور که باور نمی کند ببراز ناراحت نشده باشد می گوید : من فقط به یه شرط باور می کنم که راس می گی و ناراحت نیسی . اونم این که امشب پاشی بریم خونه ی من دور هم باشیم .
ببراز هم برای این که خاطر شاهپور را آسوده کند قبول کرده و با شوکت همراه او به خانه اش می روند نفرین کوچ.
ثریا و دخترانش به خصوص عاطفه با دیدن ببراز خجالت می کشند ولی ببراز به گونه ای رفتار می کند که انگار اتفاقی نیفتاده یا کاملا بی خبر بوده است . برای این که هم کودک خودش اذیت نشود و هم بقیه را ناراحت نکند ، چهار دختر ماموریت دارند تا به نوبت او را بغل کرده و در حیات خانه بگردانند .
پس از صرف شام شاهپور به ببراز می گوید : این بچه بدجوری اعصابمونا ریخته به هم . دلمون پره و هیچ چاره ای نداریم . ببراز خان یه کمی با سازت هوای خونه را عوض کن . ثریا که هنوز هم درگیر خرافات بوده و هست می گوید : به جای اینکه توی خونه ت صدای قرآن و دعا بیاد تا شاید بچه ت شفا پیدا کنه ، می خوایی صدای ساز در بیاد که اسباب شیطونه ، تا حالش بدتر از این بشه !؟
ببراز از شنیدن حرفهای ثریا ناراحت شده ولی به روی خود نمی آورد و از اینکه سازش را به همراه آورده پشیمان می شود . شاهپور در جوابش می گوید : حالا دیشب که صدای قرآن ودعا بلند بود شفا پیدا کرد !؟ تو کی دیگه می خوایی عاقل بشی زن !؟
و رو می کند به ببراز و برای این که هم توی دهنی به زنش زده باشد و هم ببراز ناراحت نشود می گوید : بزن ببراز . بزن که دلم بدجور هوای ساز کرده .
ببراز تنبور را به دست می گیرد ولی مردد است که بنوازد یا نه . که دختران شاهپور هم او را به زخمه زدن دعوت می کنند . ببراز چشم هایش را می بندد و شروع می کند به نواختن . صدای ضعیف گریه ی کودک و صدای زیبای ساز در هم قاطی می شود و دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسد جز صدای زخمه ی تنبور ببراز .
ناگهان صدایی از بیرون به گوش می رسد . همه به جز ببراز گوش تیز می کنند تا صدا را بشنوند . دوباره صدا به گوش می رسد . و این بار نزدیک تر از بار پیش . صدا ، صدای راضیه دختر سوم خانواده است که بچه را در حیات خانه می گرداند . ثریا تا صدای راضیه را می شنود بلند شده و به ایوان می رود.
حالا صدای دختر از جلوی ایوان به گوش می رسد که با خوشحالی داد می زند : بچه . . . بچه . . . ساکت شد . نگاه کنین . . . ساکت شد . . . دیگه گریه نمی کنه . ثریا به داخل اتاق می دود و راضیه پشت سر مادرش با کودکی آرام که به سینه اش چسبیده وارد اتاق می شود .
کودک همان طور که در آغوش خواهر است با چشمان و دهان باز به ببراز و تنبور چشم دوخته و پلک نمی زند . همه مات و مبهوت به او نگاه می کنند . شاهپور از خوشحالی گریه می کند و ثریا و دخترانش بچه را از راضیه گرفته و غرق بوسه می کنند.
از بند آمدن گریه کودک ، همه شاد و خوشحالند . بگو و بخند خانه را پر می کند . یک لحظه ببراز دست نگه داشته و با تعجب به کودک چشم می دوزد . کودک کمی مکث کرده و دوباره گریه سرمی دهد . تا ببراز پنجه به تنبور می زند ، بچه ساکت می شود و او را نگاه می کند .
صدای شلیک خنده اتاق را پر می کند . وقتی کودک را روی زمین می گذارند ، چهار دست و پا به سمت ببراز و تنبور حرکت کرده و روبرویش می نشیند و چشم به تنبور می دوزد.
آسیه که یک باره به یاد آن روزی که به خانه ی عمه شوکت رفته بود افتاده می گوید : اون روز که خونه ی عمه بودم . آقا ببراز تو ایوون خونه تنبور می زد . وقتی می خواستم برگردم خونه بچه تا دم در به آقا ببراز و تنبور نگاه می کرد . تا پا به کوچه گذاشتم و دیگه صدای تنبور نیومد بچه زد زیر گریه . ولی چه می دونستم به خاطر تنبور بوده !؟
شاهپور لبخندی زده و می گوید : پس بگو حافظ من دلش هوای ساز کرده بوده . معلومه عاشق ساز و تنبوره .
نیمه ی نخست امرداد ماه 1395 – بروجن