عنوان کتاب: نکند عاشق شده ام…
نویسنده: محمدرضا پستک
کتاب نکند عاشق شدهام … مجموعه داستانهای کوتاه نوشته محمدرضا پستک است. داستانهای خواندنی که هرکدام درباره یکی از موضوعات و مسائل اجتماعی و خانوادگی صحبت میکند.
محمدرضا پستک در کتاب نکند عاشق شدهام … داستانهای کوتاهی را نوشته است. داستانهای زیبا و خواندنی که نگاهی به مشکلات و مسائل اجتماعی مهم زندگی دارند. لحظاتی که در تمام زندگیها اتفاق میافتد و تنها راه گذر از آنها، یادآوری عشق و محبت است.
چکیده ای از کتاب:
تسبیح و ماهی
پسرم فرشاد اصرار داشت حداقل اسم آقا ولی را از لیست خط خورده ها حذف کنیم، اما من بنا به دلایلی که فقط برای خودم موجه بود و نیازی به توضیح دادنش نداشتم قبول نکردم، راستش علی رغم مخالفت اهل خانه به غیر از فامیل های نزدیک و همسایه های دیوار به دیوار بقیه مهمان ها را گلچین کرده ام، کاری هم به حرف این و آن ندارم، دوست دارم مهمان ها یکدست باشند تا بتوانم آبروداری کنم، مخصوصاً حالا که یک لقب مقدس و وزین جلوی اسمم آمده است، باید بیشتر مراقب باشم.
ظاهراً همه چیز مرتب است، ولی نمی دانم چرا دلم زیاد قرص نیست، فکر های عجیب غریبی توی سرم می چرخد، به دلم برات شده که قراره اتفاق خاصی بیفتد، اما چه اتفاقی؟
عقلم به جایی قد نمی دهد، نکند خدای نکرده دایی حسن که حالش خوش نیست، طوریش بشود و همه چیز بهم بریزد؟ یا مثلاً یکی از کسانی که اسم شان را از لیست خط زده ام، پیدایش بشود و توی جمع شروع کند به گلایه و آبروریزی کردن. یا یکی مثل همین آقا ولی که نسبت خیلی دوری با من دارد، همین امروز هوس کند که احوال ما را بپرسد.
البته خیالم از این بابت راحت است، آمارش را دارم، چند وقتی یه رفته شهرستان منزل خواهرش. خبر هم ندارد که من برگشته ام، مگر این که شیطان تو جلد یکی از این فامیل های حسود مان رفته باشد و یواشکی یک زنگی به آقا ولی بزند.
سعی می کنم کمی خوش بین باشم، زیرلب صلوات می فرستم و توی خانه چرخ می زنم تا کم و کسری نداشته باشیم، هوای خنک دم درِ خانه حالم را عوض می کند. احمد آقا آستین هر دو پیراهنش را بالا زده است و مشغول آب و جاروست، همیشه دو تا پیراهن می پوشد، یقه زیری را می بندد، رویی را باز می گذارد، آب از سطل کنار دستش سر ریز می شود، برای چندمین بار سفارش می کنم.
اگر احیاناً گدا و فقیری دم در آمد که معمولاً این جور مواقع بو می کشند و سرو کله شان پیدا می شود، یواشکی به خودم خبر بدهد تا با دادن بسته های شیرینی و مخلّفات و گوشت قربانی که به همین منظور قبلاً داده ام بسته بندی کرده اند هم ثوابی ببرم و هم دست به خیر بودن خودم را محک بزنم. احمد آقا متعجب از تاکید چند باره من دست روی چشم میگذارد، با دستمالی که همیشه توی جیب شلوارش است عرق پیشانی و صورتش را پاک می کند و شیلنگ آب را از داخل سطل برداشته مشغول کارش می شود.
آب با فشار از شیلنگ بیرون می زند. تازه متوجه می شوم که نصف کوچه را آب برداشته است. امان از دست این احمد آقا. سریع یکی از بچه ها را صدا می زنم و می فرستم تا شیر آب را یکی دو دور کم کند. به توضیح احمد آقا گوش نمی دهم. قبلاً هم گفته ام که هدر دادن آب کار درستی نیست. اگر این طور پیش برود باید از خیرش بگذرم و دنبال کس دیگری باشم.
نگاهم به بنرهای دم در می افتد. ناخود آگاه سرم را بالا می گیرم و دوباره احساس غرور می کنم، باز هم خدا را شکر می کنم که بالاخره حاجي شدم و پوزهي خيليها را به خاك ماليدم، حالا ديگر پيش هركس و ناكس كم نمي آورم.
در و ديوار خانه پر شده است از بَنرهاي رنگي و تبريك و زيارت قبولِ فاميل و دوست وآشنا. دست شان درد نكند. به بچهها سپردم بَنري را كه حاج غلامحسين فرستاده، بزنند درست بالاي در ورودي كه توي چشم باشد.
واقعاً كه اسم حاج رضا خيلي بهم مي آد، اصلاً براي خودش ابهت خاصي دارد، اسمِ خالي اين روزها بدرد آدم نمي خورد، اما وقتي يك پيشبندِ قلمبه سلمبه اي بيايد و جلو اسمت جا خوش كند، جايگاه آدم را از اين رو به آن رو مي كند، مثل همين حاجي شدن، يا چفت شدنِ اسمت با القابي چون دكتر، مهندس، مدير، سرهنگ و رييس و برو بالاتر.
اين تسبيحِ شاه مقصود هم بايد دستم باشد، كنار انگشتر عقيق، هم ثواب دارد، هم كلاس اش بالاست، باعث مي شود آدم موقعیت اجتماعی بهتری پیدا کند، فقط مي ترسم يكي خوشش بيآید و بفرما بزنم و تو رو در واسي بمانم، البته اشكالي هم ندارد از قديم گفتند: دارندگي و برازندگي.
دست بچه ها هم درد نكند، سنگ تمام گذاشته اند، همهي سفارشات را مو به مو انجام داده اند. دو نوع پيش غذا، چند نوع سالاد، حلوای زنجبیلی اعلا، به همراه دسر و ميوه و شيرينی و ساير مخلفات.
آن هم تو رستوراني كه فقط اسمش واسه پُز دادن كافي است. خلاصه بايد كاري كنم كارستان. حاجي شدن به اين راحتي ها كه نيست، منظورم حجِ واجب است، درسته كه هنوز اسمِ حاجي كمي برام نامانوس است ولي خوب، كمكم عادت ميكنم، البته رفتني تو سالنِ فرودگاه، اکثر كساني كه با آجیل و پسته آمده بودند بدرقه، از همان جا لقبِ حاجي را بسته بودند به ناف اسمم و مرتب تكرار مي كردند:
«حاجي ما رو هم بخواه.»
«التماس دعا حاجي رضا.»
«انشاله بسلامتي حاجي آقا.»
«خوش به سعادتت حاجی.»
منم با لبخندي معني دار تحويل شان مي گرفتم و سر تكان مي دادم. مي دانستم كه خيلي ها مثل شوهرخواهرم مش رسول ته دلشان راضي نيستند حاجي شدن مرا ببينند. شايد هم منتظر بودند كه اتفاقي بيفتد. سكته اي، تصادفي و يا مثلاً هواپيما سقوط كند و من با كله بخورم زمين و فاتحه ام خوانده شود. آن وقت تو ضیافت شامی که بچه ها برای آمرزش روح من برگزار می کردند، بشكن بزنند و دلشان خنك بشود. اما كور خوانده بودند، شتر درخواب بيند پنبه دانه، من حاجي شدم و روي همه شان را كم كردم.
به بچهها سفارش كردم یک ساعت مانده به شروع مراسم ماشين را از گاراژ در بياورند و پارك كنند جلو گاراژ، تا چشم بعضي ها كه هنوز به جمال خودروي شاسي بلند بنده روشن نشده، روشن بشود. روز اولي كه ماشين را تحویل گرفتم و فرشاد آورد دم در، خانم كلي اسفند دود كرد و زیر تایرها تخم مرغ گذاشت تا انرژي منفي توسط آشنا و غريبه وارد خانه نشود. قرار شد.
كسي بويي نبرد تا بموقع رونمایی شود و از ديدن قيافه خيلي ها كه از حرص و جوش سرخ و سفيد می شوند و بزور لبخند ساختگي مي زنند، لذت ببريم و دلمان خنك شود. علي الخصوص مش رسول با آن شكم بزرگ و چشمان هلالي پف كردهاش. البته فرشاد مخالف بود ولی همیشه به احترام پدر و پسری روی حرف من حرف نمی زد.
کم کم سر و کله مهمانان پیدا میشود و خانه پر می شود از در و همسايه و فك و فاميل. با همه شان روبوسي مي كنم. بچهها مرتب شربت و شيريني و شكلات مي گيرند. آجيل و ميوه هم كه روي ميزها پر است. بخوريد نوش جانتان، فقط مواظب باشيد يه وقت رو دل نكنيد، براي بستني و ساير خوردنی ها هم جا بذاريد.
نگاهِ بعضي ها به فرش هاي تازه پذيرايي كه مي افتد، چشم شان عين سكه بيست و پنج تومني گرد مي شود و انگار شاخ درمي آورند. معلوم است حسابي خودشان را مي خورند. بذار از حسودي بتركند. فرش هاي دست بافتِ ابريشم اعلا براي همين روزهاست ديگر. مش رسول كه از ديدن ماشين آلبالویی متالیک حسابی شوكه شده بود، حالا با ديدن فرش ها غمباد گرفته است و از شدت ناراحتي مرتب مي خندد و سعي ميكند دق دلي اش را سر آجيل و ميوه خالي كند.
رفته رفته تعداد مهمان ها زياد مي شود. همه برايم آرزو ميكنند كه دوباره بروم حج. مي دانم بعضی ها دل و زبان شان يكي نيست. ولي خوب اين يك رسم است. بايد ظاهر امر را حفظ كنند. منم كه فقط يك جمله ورد زبانم است:
«بايد خودش بخواد، تا نخواد قسمت نمي شه.»
این جمله سنگینی خاصی دارد، يعني يک نيشتر به دل كساني كه هنوز مكه نرفتند، حال گيري بهتر از اين نمي شود.
حاج عمو كه ريش سفيد خانواده و بزرگ ماست، قبل از همه آمده و گوشه اي نشسته، با يكي دو نفر مشغول صحبت است و با مهمان هايي كه مي روند و مي آيند خوش و بش مي كند. كاش اون كلاه پشمي اش را عوض مي كرد، كمي نخ نما شده، ولي خوب عيبي ندارد، حاج عمو را همه مي شناسند.
اي داد و بيداد، اين ديگر از كجا پيدايش شد؟ این که اين جا نبود، نکند فرشاد دعوتش کرده است؟ آقا ولي را مي گويم، با اون عينك ته استكاني و كت شلوار زوار دررفته اش واسه چي بلند شده آمده اين جا؟ بد بياري از اين بدتر نمي شود، پس برای همین دلم شور می زد، این آدم دهنش چفت و بست حسابی ندارد.
آقا ولي تا چشمش به من مي افتد مجال نمي دهد، دستش را دور گردنم می اندازد، سرم را به طرف پایین فشار می دهد تا اختلاف قدمان کمتر بشود، گردنم درد می گیرد، محكم دو تا ماچ آبدار از گونه هايم برمي دارد و با خنده مي گويد:
«خدا قبول كند.»
با نيم نگاهي سريع براندازش مي كنم، سفيدي آستر يقهي پيراهن خاکستری اش از شدت كهنگي بيرون زده است، کلاه بافت درب و داغونی پیشانی کوتاهش را پوشانده است، بنظرم مي رسد تو اين مدت كه نديدمش، قدش كوتاهتر هم شده است، خون خونم را مي خورد، اما سعي مي كنم خودم را نبازم:
«التماس دعا آقا ولي، شما كه شهرستان بودين.»
دوباره از ته دل مي خندد، عينك اش را كه از چند جا چسب زده است، روي بيني اش جا به جا مي كند، ابرو هاي پر پشتش را بالا مي اندازد و بعد مثل بچه هاي ذوق زده دست هايش را محكم به هم مي كوبد:
«رفتني خبرم نكردي، حسابت دستم بود، گوش به زنگ بودم، خدا قبول كنه.»
و بعد طوري مي خندد كه سرش كمي به عقب خم مي شود. ديگر دارد كفرم را در مي آورد. بدون اين كه منتظر جواب من باشد. سرش را جور عجيبي به اين طرف و آن طرف تكان مي دهد و يك راست پيش حاج غلامحسين كه از بازاري هاي محترم است، مي رود. عجب آدمي است. درست رفت نشست پيش كسي كه تو بازار اسم و رسم دارد و من از او رودرواسي دارم، خدا به خير كند، كاريش نمي شود كرد، بايد بهانه اي پيدا كنم و زودتر از شرش خلاص شوم.
حاج عمو با ديدن آقا ولي بلند مي شود و خوش آمد مي گويد. آقا ولي نيز متقابلاً با صدای بلند جواب مي دهد:
«سلامت باشي حاج عمو، شام خدمت هستيم.»
حاج عمو، مش رسول و يكي دو نفر ديگر كه متوجه هستند مي خندند. صدای خنده مش رسول از همه بلندتر است. می دانم خنده حاجعمو از روي محبت است ولي بقيه را نمي دانم. دستي به موهاي كم پشت و جو گندمي ام ميكشم، توي دلم مي گويم:
«بفرما، همه را برق سه فاز مي گيره ما رو چراغ نفتي، آخه اين چه وقت آمدن بود آقا ولي؟ حساب آبروي ما رو نكردي؟»
حس مي كنم عرق كرده ام. فرشاد مشغول پذيرايي است. با چشم و ابرو اشاره مي كنم. متوجه مي شود و پيشم مي آيد. يواشكي مي گويم:
«اين آقا ولي رو كي خبر كرده؟»
شانه هايش را بالا مي اندازد:
«يك روز در ميان زنگ مي زد آمارتو نو مي گرفت، آدم خوبي يه بابا، مثل اين كه تازه از راه رسيده.»
اخم مي كنم:
«خوب یا بد، جاش اينجا نيس، مهمونا بايد يك دست باشن.»
فرشاد ظاهراً از حرف من خوشش نمي آيد و بدون دادن جواب پيش مهمان ها مي رود. چند مهمان ديگر هم از راه مي رسند. ديگر جا براي نشستن نيست. آقا ولي يك مشت آجيل توي جيبش مي ريزد و با حاجغلامحسين شوخي مي كند. کلاهش را برداشته است، از ته دل می خندد.
موقع خنده طوری روی مبل خم می شود که نزدیک است سرش به زانویش بخورد. طاسی وسط سرش زیر نور لوستر می درخشد. كم مانده بروم از گوشش بگيرم و پرتش كنم بيرون. مجلس كه جاي اين كارها نيست. باید سر فرصت به حاجي غلامحسين توضیح بدهم كه آقا ولي حواس پرتي دارد و يه تختهاش كم است. آقا ولی فرشاد را صدا می کند و دوباره شیرینی بر می دارد.
صداي متين و آشنايي توي گوشم مي نشيند:
«سلام.»
به سمت صدا بر مي گردم. دكتر شهسواري روبرويم ايستاده و لبخند مي زند. به به، عجب آدم با لياقتي است، موقر، با شخصيت، منظم و مرتب. خوشحال با دكتر خوش و بش کرده تعارف مي كنم. چند نفري به احترام دكتر جوان بلند مي شوند. دكتر شهسواري وقتي مي بيند جاي خالي نيست. مودبانه تعارف بقيه را رد مي كند و روي صندلي خالي كه نزديك در است مي نشيند.
خيلي بد شد، درست نيست كه آدم به اين معروفي پايين مجلس بنشيند. تسبيح توي دستم عرق مي كند، سريع چشم مي گردانم. بالاي مجلس اصلاً جا براي نشستن نيست، كاش يكي بلند مي شد و خداحافظي مي كرد، مثلاً همين آقا ولي، اصلاً خودش است، نيازي نيست كه منتظر بمانم، مگر دكتر چقدر وقت دارد كه پيش ما بماند، الان مريض ها توي مطبش صف كشيده اند.
گلويم را صاف مي كنم و به آقاولي كه مشغول خوردن چايي است اشاره می کنم:
«آقا ولي شما بيايين اين جا…»
بلافاصله به دکتر شهسواری تعارف می کنم:
«آقاي دكتر بفرمايين، تورو خدا بفرمايين.»
آقا ولي كه نصفِ چايي را هورت كشيده است. فنجان چايي به دست سريع بلند مي شود، کلاهش را بر می دارد، دم در مي آيد و دوباره سرش را جور عجيبي به اين طرف و آن طرف مي چرخاند.
دكتر شهسواري مجبور مي شود با خواهش تمناهاي من سرجاي آقا ولي بنشيند. بنظرم مي رسد كمي معذب شده است. آقا ولي باقيماندهي استكان را سر مي كشدوبخند زنان جاي دكتر مي نشيند. خيالم راحت مي شود و خوشحال مي شوم كه با يك تير دو نشان زده ام، اما يك لحظه چشمم كه به حاج عمو مي افتد، يكه مي خورم. حاج عمو با چشم هاي مو شكافش بدجور نگاهم مي كند. از نوع نگاه كردنش مي فهمم كه به شدت ناراحت شده است. سعي مي كنم نگاهم را بدزدم، نمي توانم، خدا كند كه حدسم درست نباشد.
حاج عمو بلند مي شود و با بغل دستيهايش خداحافظي مي كند. دلم فرو مي ريزد. حاج عمو بدون اين كه چيزي به من بگويد، از در بيرون مي رود. يك لحظه دست و پايم را گم مي كنم. سريع به فرشاد اشاره مي كنم كه دنبالش برود.
فرشاد كه متوجه قضيه شده است، ظرف بلورين شيريني را گوشه اي مي گذارد و با عجله بيرون مي رود. نگاهي به مهمان ها مي اندازم. دوباره به دكتر شهسواري خوش آمد مي گويم و از حاج غلامحسين مي خواهم كه ميوه و شيريني ميل كند. مش رسول جای حاج عمو نشسته، با حاج غلامحسین و دکتر حرف می زند. حواسش به من است. چشم در چشم که می شویم، ریز می خندد، خنده اش از هزار بد و بیراه بدتر است.
فرشاد بر مي گردد و آهسته در گوشم مي گويد كه حاج عمو رفت، گفت شام منتظرم نباشين.
حالم گرفته مي شود. مي دانم كه حاج عمو بيگدار به آب نمي زند و همهي كارهايش روي حساب كتاب است. بهتر است تا دورنشده خودم بروم دنبالش.
عذرخواهي مختصري از جمع مي كنم و سريع از پلهها سرازير مي شوم.
احمد آقا مشغول جفت كردن كفش مهمانان است. انگار متوجه مي شود كه دنبال حاج عمو آمده ام. با صداي خش دارش مي گويد:
«چيزي شده حاج آقا؟»
جوابش را نمي دهم. حاج عمو در انتهاي كوچه درحال دورشدن است. صدايش مي زنم، مي دانم كه مي شنود ولي نه رويش را برمي گرداند، نه مي ايستد. دوان دوان خودم را كنارش مي رسانم. حاج عمو پا سست می کند. نفس زنان مي گويم:
«چي شده حاج عمو، شما برين كه نمي شه.»
نگاه سرزنش بارش را به صورتم مي دوزد. تحمل سنگيني نگاهش را ندارم:
«چرا نمي شه؟ مگه خبريه؟»
با خنده اي مصنوعي جواب مي دهم:
«حاج عمو شما ديگه چرا؟ بابا ناسلامتي من از مكه اومدم.»
حاج عمو آرام و شمرده مي گويد:
«از مكه اومدي، ولي حاجي نشدي، اینه راه و رسمی که پیامبر نشون مون داده؟ تو مثلاً رفتی خانه خدا که نَفس تو بکشی، متواضع بشی، آدم بشی، برعکس سینه سپر کردی و هوایی شدی؟ آقا ولي با ديگرون چه فرقي داشت كه اونو از جاش بلند كردي؟»
دست پاچه مي شوم، حدسم درست از آب در آمده است:
«نفرمایین حاج عمو، من فقط… فقط می خوام آبرو داری کنم، آقا ولي هم، آقا ولي… از خودمونه، ولي خوب، با بعضي ها رو در واسي دارم.»
حاج عمو مكثي مي كند و شمرده و محکم جواب مي دهد:
«عجب! پس با کسایی که بظاهر سرشون به تن شون می ارزه، رو در واسی داری؟ با پزشک و مهندس و وزیر و وکیل؟ با بازاری های گردن کلفت؟ سنگ را باید به خودت می زدی نه شیطان، بی معرفت راه های زیادی برای اسم و رسم دار شدن هست، چرا داری از خدا مایه می زاری؟»
بعد آه بلندی می کشد:
«اگه آقا ولی به دل بگیرد، کارت زاره.»
سرم داغ مي شود، حس مي كنم تسبيح در دستم مي لرزد، جابجای تنم از درد می سوزد، هرچه زور می زنم چیزی بگویم، نمی توانم، صدای حاج عمو توی گوشم می پیچد:
«اگه وقت كردي يه سري به دايي حسن بزن، مريض الاحواله، خداوند هیچ مغرور خود ستایی را دوست ندارد.»
آن قدر گيج و منگ مي شوم كه واقعاً متوجه نمي شوم حاج عمو كي مي رود. يك لحظه حس مي كنم خيلي چيزها را از دست داده ام، نمي دانم دلم مي لرزد يا تنم مي لرزد، شايد هم هر دو، تسبیح را دانه دانه از میان انگشتانم رد می کنم.
باريكه هايي از عرق پشت پيراهنم را خيس کرده است، لقب حاجي عين ماهيِ تازه از لاي دست هايم ليز مي خورد و روی آسفالت کوچه می افتد و وول میخورد، ديوار هاي كوچه روي دلم سنگيني مي كنند، پريشان حال بر مي گردم و به بَنرهاي دم در خيره مي شوم، انگار وزنه ای را از پلک هایم آویزان کرده اند. از ديدن آقا ولي كه در آستانهي درِ ورودي كفش هاي مهمان ها را جفت مي كند يكه مي خورم. جلو مي روم و با بغضي که بزور مهارش کرده ام می گویم:
«آقا ولي چيكار مي كني؟! احمد آقا كو؟»
با خنده اي ساده و ذوقي كودكانه مي گويد:
«رفت دست به آب، حاجي رضا شما بفرما بالا، مهمونا منتظرن.»
اشك از چشمانم جاري مي شود. سادگي آقا ولي تمام دنياي مرا بهم مي ريزد، صدای شکستن غرورم را می شنوم، دیگر نگران نیستم، بي اختيار دست هاي آقا ولي را مي گيرم تا مانع شوم:
«اين چه كاريه؟ تو هم مهمون مني، بفرما بالا.»
نه بابا، من كه غريبه نيستم، دوس دارم كفش مهموناي زائر خانه خدا رو جفت كنم.
آقا ولي صورتش را رو به سمت باد خنكي كه تازه شروع به وزيدن كرده است مي گيرد و دوباره مي خندد. ذوق زده مي خندد. خنده اش بوي گل یاس مي دهد. توي دلم مي نالم:
«نه آقا ولي، من هنوز خيلي مونده كه حاجي بشم… خيلي.»
آرام ترین خواب زندگی
عکس ها را روی میز کامپیوتر پرت می کنم. صدای انفجارهای پی در پی بگوش می رسد، سرم را میان دست هایم می گیرم و مچاله می شوم. می خواهم فکر کنم، نمی توانم، فکر از مغزم می پرد، اتاق دور سرم می چرخد، دارم دیوانه می شوم، با خودم حرف می زنم، حرف که نه، هذیان می گویم، می دانم که همه اش تقصیر این عکس هاست.
تقصیر همین عکس ها که در لحظهی گذرای خویش ثابت مانده اند و هزاران حرف آتشین از دلشان بیرون می ریزد، همین چند قطعه عکس که نمی دانم از کجا بدست من رسیده است، لعنتی ها، با این که بازتاب زندگی روزمره من نیستند، وادارم می کنند خود واقعی ام را ببینم، نگاهشان که می کنم، حس خفگی پیدا می کنم، انگار دو دست آهنین سفت و سخت گلویم را می فشارند، می فشارند و رها نمی کنند، معلوم نیست از جانم چه می خواهند، صدایی نا آشنا در گوشم می گوید:
«آیینه هستند، خوب نگاه شان کن.»
نگاه می کنم، با دقت، عمیق و طولانی، آیینه نیستند، اگر آیینه بودند تا حالا تکه تکه شان کرده بودم، نه، نه، هرگز نمی توانند آیینه باشند، آیینه برگردانی از شکل ظاهری انسان ها را نشان می دهد، جلو آیینه اگر ایرادی هم داشته باشیم، آن هم ظاهری، رفع می کنیم، مثل بقیه آدم ها، راست می ایستیم، سر و وضعمان را مرتب می کنیم، آراسته و شیک، با کت شلوار اطو کشیده، با لباس خلبانی، با دشداشه، با حوله حمام و موهایی خیس، با لباس راحتی منزل، بستگی دارد که کجا باشیم یا کجا بخواهیم برویم، یعنی اصلاً هیچ ابایی از آیینه نداریم.
اما این ها تصویر منِ عینی را نشان می دهند، منی را نشان می دهند که خودمم نمی خواهم ببینم، باعث می شوند از دست خودم عاصی شوم، آن قدر عاصی که بخواهم کله ام را محکم به دیوار بکوبم، خون توی مغزم جمع شود، بزنم همه چیز را درب و داغون کنم، این میز را، این مانیتور بی همه چیز را، این مبل ها را بردارم طوری بزنم به شیشه پنجره اتاق، که هم مبل ها بشکند.
هم شیشه ها خورد شوند، ساعت یادم رفت، ساعت از همه مهم تر است، نباید یادم برود، باید ساعت را بردارم و آن قدر بکوبم روی زمین که دل و روده اش بیرون بریزد، بعد عقربه هایش را از حلقومش بکشم بیرون، این ساعت درست کار نمی کند، لج کرده است، هر ثانیه اش قد یکروز است، ثانیه فقط باید ثانیه باشد نه کمتر نه بیشتر، اصلاً اول باید ساعت را بشکنم، ساعت از همه چیز مهمتر است، بعد فکری به حال عکسها بکنم، عکس ها، عکس ها، اما چه فکری؟ فکرم کار نمیکند، فکرم می پرد، ذهنم می لرزد، عکاس های مریض فکرم را از کار انداختهاند، با زدن فلش،
با گرفتن عکس هایی که از روی قصد و غرض گرفته شده اند، عکاس های مریض همیشه مزاحمند، مزاحم های کاذب، شغل همهشان کاذب است، مثل خبرنگاران، مثل مفسرانی که معلوم نیست چی بلغور می کنند، مثل شغل همه کسانی که تو کارهای دیگران سرک می کشند، پشت سر هم عکس می گیرند، گزارش تهیه می کنند، هارت و پورت می کنند، ضد و نقیض، نباید باورشان کرد، من که باور نمی کنم، باور نمی کنم، اما اگر باور ندارم، اگر باور نمی کنم، پس چرا این همه بهم ریخته ام؟ چرا؟
همه اش تقصیر این عکس هاست، مجبورم می کنند باور کنم، اعتراف می کنم که قدرت عجیبی دارند، صداها را از در و دیوار و پنجره هل می دهند، پرت میکنند توی اتاق تا مثل موریانه در فضای اتاق پخش شوند، سُر بخورند در ذهنم، بالا و پایین بشوند، تاب بردارند و هی تکرار شوند، هی تکرار شوند، پشت سرهم، آن قدر گیجم کرده اند که نمی دانم خواب هستم یا بیدار، گیجم کرده اند، شاید کابوس می بینم، شاید هم زیادی فکر کرده ام یا زیادی به این عکس ها و تصاویر دقت کرده ام که حافظه ام این قدر بهم ریخته است، می ترسم، می ترسم کار دست خودم بدهم.
دچار وسواس و سردرگمی عجیبی شده ام، ساعت هاست که خودم را مقابل خودم گذاشته ام و مانده ام میان مرز دو دنیا، در برزخی مبهم و مجهول و در برابر عکس هایی که دیوانه ام می کنند، عکس های بدون روتوش، ساده اما پر از درد، عکس هایی که می توانند دنیا را تکان بدهند، عکاس های مریض می خواهند حاشیه درست کنند، برای من، برای کسانی مثل من که تنها گناهشان انجام وظیفه است، مگر من چه کردهام؟
بیایید شما هم ببینید، قضاوت با شما، من هیچ کاری نکرده ام، فقط وظیفه ام را انجام داده ام، ببینید، نشان تان می دهم، این عکس پسر بچه ای است که من نمی شناسمش، می بینید؟ پسر بچه ای سبزه و موبور که پابرهنه کنار ویرانه ای دنبال چیزی یا کسی می گردد، ویلان و سرگردان است، می بینید چه چشمان غم زده ای دارد؟ معلوم است که گریه هایش را کرده است، از سراپایش اندوه می بارد، دارد شماتتم می کند، عکاسش من نیستم، ولی مرا شماتت میکند.
صبرکنید این یکی را نشانتان بدهم، آره، همین عکس، این تصویر زنی است تکیده با لباس گِلی و خاکی که طفل شیرخواره ای را بغل کرده و زیر آفتاب سوزان روی یک تخته سنگ به انتظار نشسته است، به انتظار که؟ انتظار عزیزی که از دست داده است؟ یا به انتظار دستی که کمکش کند؟ مطمئنم اگر همین عکس چند لحظه دیرتر گرفته میشد حتماً می شد گریه بچه را نیز دید، زیر آفتاب سوزان، روی یک تخته سنگ، نه سایبانی، نه سرپناهی، چه کسی این عکس را گرفته است؟ حتماً یک عکاس مریض، کاش بجای عکس گرفتن به او کمک می کرد.
اما توی این یکی عکس، آره، همین یکی، دختر جوان لاغر اندامی با سر و صورت زخمی روی تلی از آوار طوری مشتش را نشانه گرفته است که آدم فکر می کند می خواهد دوربین را خورد کند، وجودش پر از خشم و فریاد است، انگار از حادثه ای هول انگیز خبر می دهد، هر وقت نگاهش می کنم صورتم کبود می شود، از جای مشت، باید ببینم چند جای صورتم کبود شده است، و این یکی، نه، نه، بهتر است که نبینید، مطمئنم بهم می ریزید، خیلی از عکس ها را نمی توانم نشان تان بدهم،
خدای من انگار عقربهی این ساعت ها را از لاکِ لاکپشت ساخته اند، هر ساعت اندازه یک سال طول می کشد، چرا درست کار نمی کنند؟ ساعت دیواری، ساعت مچی، ساعت رومیزی، همه شان با من لج کرده اند.
بنظرم می رسد سال هاست که همین جا نشسته ام و مستاصل به این عکس ها نگاه می کنم، چشم هایم می سوزد، اما نمی توانم چشم از این عکس ها بردارم، مسخ ام کرده اند، لبه هایشان مثل خنجری تیز و برنده در عمق قلبم فرو می روند، در ایستایی لحظه هایی که ثبت شده اند، عینِ پازل، برشی از زندگی کسانی را که نمی شناسم، یک به یک جلو چشمم می چینند، مسخ شده ام، مسخ نه، سنگ شده ام، شبیه آدم هایی که توی قصه ها توسط جادوگران سنگ می شوند، حتی پلک هم نمی توانم بزنم.
صدای انفجار می آید، در تاریکی غلیظی گم می شوم، احساس نفس تنگی می کنم، عجیب است، تاریکی نمی تواند روی عکس ها را بپوشاند، در تاریکی جلوه بیشتری دارند، می درخشند، نگاه کنید، دارند تکان می خورند، می بینید؟ تصاویر ثبت شده در دل عکس ها دارند تکان می خورند، بلند می شوم، سرآسیمه دور اتاق می چرخم، باید فرار کنم، نمی توانم، انگار نیرویی نامرئی سرم را بطرف عکس ها می چرخاند، چاره ای ندارم، باید نگاهشان کنم، دارند تکان می خورند، بخدا توهم نیست، دارند جان می گیرند و دوره ام می کنند، می بینید؟
دارند خیره به من می نگرند، همه کسانی که داخل عکس ها هستند، به من نگاه می کنند، فقط به من، می خواهند زجرم بدهند، واقعاً دارم دیوانه می شوم، هذیان می گویم، نباید این تصاویر را میدیدم، تحمل دیدنشان را ندارم، آدم کم تحملی نیستم، اما در مقابل این عکس ها کم آورده ام، باید پاره شان کنم، باید از بین بروند، این بهترین راه برای خلاص شدن است، اگر جلو چشمم نباشند خلاص می شوم، قلم می کشم به ذهنیتی که پیدا کرده ام، خلاص می شوم از زجر کشیدن، خلاص شدن یا گول زدن خود؟
عیبی ندارد شما فرض کنید خودم را گول می زنم، بهتر از دیوانه شدن است، باید پاره کنم، چاره ای جز پاره کردن ندارم، پاره که بشوند همه چیز تمام می شود، راحت می شوم، با قیچی، چاقو، چنگ و دندان به جانشان می افتم، ضربه می زنم، پشت سر هم، باز هم، دوباره میزنم، باز هم، دوباره، بی فایده است، می بُرم، با قیچی، از چپ، از راست، از بالا، از پایین، بریده نمی شوند، حتی خط هم رویشان نمی افتد، مچاله می کنم، فایده ای ندارد، پاره نمی شوند، سر تا پا عرق می کنم، دوباره و دوباره و دوباره، پاره نمی شوند نه با دست، نه با قیچی نه با چنگ و دندان، سفت و سخت به هم می چسبند و پرتره می شوند.
مثل لحظه های ثبت شده در دل شان مقاوم هستند، می پرند داخل صفحه مانیتور روی میز، عین کتیبه های سنگی حک میشوند در دل صفحات تاریخ و دوباره بر می گردند سر جای اول شان که باز هم اذیتم کنند، احساس می کنم می خواهند با من حرف بزنند، دل آشوب می شوم، صدا هایی بگوش می رسد، بلند و بلندتر، صدا ها از درون عکس هاست، می شنوید؟ گوش هایم را می گیرم، دوست ندارم بشنوم، اما می شنوم، هر چه بیشتر گوش هایم را می گیرم.
صدا ها بیشتر بگوشم می رسد، صدای خنده هایشان در گوشم می پیچد، توی مغزم دور می زند، قاطی هم می شود و تبدیل به همهمهی غریبی می شود، انگار قیامتی برپا شده باشد، حجم نفس هایشان را حس می کنم، با این که هرم نفس هایشان مثل یخ سرد است، اما چشم هایم را می سوزاند، دارم از درون می سوزم، سوختن بدون آتش مزه تلخی دارد، فیزیکی نیست که بتوان کاریش کرد، با هیچ ماده ضد آتشی خاموش نمی شود، سخت تر و دردناک تر است.
سعی می کنم تکان بخورم و از این موقعیت خلاص شوم. تلاشم بی فایده است،نمی توانم، نمی دانم خواب هستم یا بیدار، شاید هم کابوس می بینم، کاش می توانستید مرا تکان بدهید، نه، نه، کابوس این قدر به واقعیت نزدیک نمی شود، این قدر واضح نمی شود، دارم حس شان می کنم، حتی می توانم لمس شان کنم، کابوس را نمی توان لمس کرد.
کابوس از ذهن آدم می پرد، پریدن کابوس با پریدنی که من دوستش دارم فرق می کند، من از اول از زمان کودکی عاشق پریدن بودم، عاشق بالا رفتن، اوج گرفتن، همیشه دوست داشتم پرواز کنم، دوست داشتم دل آسمان ها را بشکافم، عشق پرواز در جانم ریشه دوانده بود، زلالی آسمان را دوست داشتم، همیشه خوابِ پرواز را می دیدم، بزرگ که شدم، خوابم تعبیر شد و آرزویم به حقیقت پیوست، اوج گرفتم و به خواسته ام رسیدم، سوار بر بال های آهنین پریدم، اوایل که می پریدم حس می کردم کل آسمان را تسخیر کرده ام، می دانید تقصیر من نبود، از بالا که نگاه می کردم
همه چیز را کوچک می دیدم، کوچک دیدن انسان را مغرور می کند، نگویید که ما مغرور نمی شویم، همه می شوند، موقعیت پیش بیآید، می شوند، مثل من، مثل خیلی ها که غرور، انسانیت شان را، دین شان را، شرف شان را لگدمال کرد و می کند، منم مغرور شده بودم، اما حالا، حالا آن قدر زمین گیر شده ام که حتی نمی توانم خودم را از این مخمصه به ظاهر کوچک، از دست این عکس های ساده و بی تکلف خلاص کنم، شما باور می کنید که خلبان ورزیده ای مثل من اسیر چند قطعه عکس ساده بشود؟
شما بگویید اصلاً چه اجباری به دیدن این ها دارم؟ نمیدانم، کسی مجبورم نکرده است، شاید حس کنجکاوی ام تحریک شده باشد، شاید هم دچار یک نوع بیداری ناخود آگاه شده ام که هیچ کنترلی نمی توانم روی آن داشته باشم، اختیارش دست من نیست، نوعی بیداری که از مرگ بدتر است و رهایم نمی کند، من خیلی خسته ام، خسته و تنها، می دانم که از شر خودم خلاص نخواهم شد، از شر این عکس ها چطور؟
عکس ها مثل آهن ربایی قوی مرا بسوی خود می کشند، مقاومتم بی فایده است، بی اختیار به سمت شان کشیده می شوم، در لحظه کنده می شوم، از روی صندلیِ پشت میز، از اتاق، از سقف خانه، از بالای شهر و می رسم به جایی که نمی دانم کجاست، در همان جایی که نمی دانم کجاست، همه ی آدم های داخل عکس ها حضور دارند، حالا دیگر عکس نیستند، خودِ واقعی شان هستند.
زن و مرد و کودک و جوان، باور کنید راست می گویم، می ترسم، اگر شما هم جای من بودید می ترسیدید، می خواهم فرار کنم، سرمایی خشک کننده دست و پایم را کرخت کرده است، فرار کنم که چه بشود؟ فاصله چه تاثیری در فکر من می تواند داشته باشد؟ کاش می توانستم چشم هایم را روی هم بگذارم، نمی توانم، سعی می کنم نگاهشان نکنم، نمی توانم، کاش دست تان به من می رسید و جلوی چشم های مرا می گرفتید، باید خودم جلوی چشم هایم را بگیرم، باید پلک هایم را ببندم، بسته نمی شوند، نمی خواهم چیزی ببینم.
اما انگار نیرویی نامرئی پلک هایم را از دو سو بصورت عمودی به بالا و پایین می کشد، این نیرو به هر قیمتی که شده مرا به دیدن وادار می کند، وادار می کند تا شاهدی عینی برای خودم باشم، خودم علیه خودم شهادت بدهم، جار بزنم که من به جای عوض شدن عوضی شده ام، یک عوضی به تمام معنا که فکر می کرد قهرمان ملی است، افتخار یک ملت است، لال شده ام، زبانم نمی چرخد، دوست ندارم بگویم و نمی گویم، صدایم توی ذهنم می پیچد: من عوضی نیستم، من حتی دوست ندارم آزارم به یک مورچه برسد.
همه بچه هایی که دور و برم و کنار ویرانه ها هستند، همزمان فکرم را میخوانند و در یک لحظه همهی نگاهها به سمت من میچرخد، سنگین هستند، سنگینتر از سنگینی تانک و زرهپوش، خیلی سنگین، عین سنگینی یک بمب،
دارم زیر سنگینیِ نگاهشان له میشوم، گوشهایم را رها میکنم و دست هایم را جلوی چشم هایم میگیرم، فایده ای ندارد، فرقی نمی کند، دست هایم چون شیشهی عینکِ سفید نور را از خود عبور می دهند، باز همه صداها را می شنوم و همه چیز را می بینم، دست هایم چون عینکِ سفید نور را از خود عبور می دهند،
بچهها جلو جشمم میدوند، بازی میکنند، میخندند، کودکانه، معصوم و بی ریا، مات و مبهوت نگاهشان می کنم، کل وجودم یک نگاه خالی شده است، نگاهی که شعله به جانم می اندازد.
بچه های بازیگوش و شیرین زبان، این بار طوری نگاهم می کنند که انگار هیچ کینه ای از من به دل ندارند، در نگاهشان امید و شوق موج می زند، امید شان گذرا است و شوق شان ناپایدار، این را حس می کنم، نمی شناسم شان، با این حال غریبه هم بنظر نمی رسند، کجا دیدم شان؟
کجا؟ کجا؟ یادم نمی آید، یعنی کیستند؟ من این جا چکار می کنم؟ این جا کجاست؟ یمن نیست؟ نکند، نکند بچه های یمن هستند؟! یمن؟ دلم یک مرتبه رها میشود و فرو می ریزد، مثل رها شدن یک بمب، خدای من، بمبی که در «صنعا» رهایش کردم، چشمانم را می بندم، حتی یادآوری رها کردن بمب برایم دردناک است.
یک مرتبه همه چیز بهم می ریزد، هوا تیره و تار می شود، یکی از بچه های خردسال که مو های بوری دارد، گریه کنان دنبال مادرش می گردد، صورتش کبود و لباسهاش پاره و خاکی است، پلک هاش پر از خاک است، با پاهای برهنه کوچکش بطرف ویرانه ای که پر از دود و خاکستر است می دود، من نیز پا به پایش می دوم.
صدایش می زنم، نمی شنود، مرا نمی بیند، خم می شود، از لای آوار چیزی را محکم می کشد و داد می زند، سرک می کشم، دست لهیده زنی را که از لابلای خاک و سنگ بیرون افتاده است، با دست کوچکش گرفته است، محکم می کشد و با گریه صدایش می زند، زن مادرش است، دست لهیده و پینه بسته اش بوی کار می دهد.
بوی گندم، بوی فطیر داغ و تازه، بچه دست را رها نمی کند، می خواهم کمکش کنم، نزدیکش هستم، اما دستم به او نمی رسد، اگر می توانید کمکش کنید، کسی نیست این طفل معصوم را در آغوش بگیرد؟ از گریه سوزناکش بغض می کنم، باد سوز صدایش را با خود می برد.
عکسی جلو چشم هایم تاب می خورد و ناپدید می شود، خیلی گذرا در هاله باقی مانده از عکس در سال های پیش رو، سال هایی که هنوز نیآمده است، پسر بچه سبزه ای را می بینم که جنازه پدرش را در آغوش گرفته و رهایش نمی کند، چند نفر هرچه تلاش می کنند او را از پدرش جدا کنند، نمی توانند.
خدای من، همه اش تقصیر این عکس هاست، نباید نگاه شان می کردم، حق داشتم که همه شان را نشانتان ندادم، شاید تحمل شما خیلی کمتر از من باشد.
تکه کاغذی جلو پایم می افتد، حاوی یکی دو سطر نوشته است، بوی هیزم سوخته و نفت می دهد، نیرویی وا دارم می کند که بر دارم و بخوانم:
«جناب آقای بان کی مون، من و دوستانم تصمیم گرفتیم برای حمایت از سازمان ملل پول جمع کنیم، چون عربستان گفته که حمایت خود را از سازمان ملل قطع خواهد کرد. از عربستان نترس زیرا مردم یمن را قتل عام می کند نه سازمان ملل را»
جمله آخر را زیر لب تکرار می کنم:
«از عربستان نترس زیرا مردم یمن را قتل عام می کند نه سازمان ملل را.»
همین، بقیه اش کجاست؟ نیست، سوخته است، صدای انفجار مهیبی بلند می شود و زمین می لرزد، زنی سرآسیمه با پاهایی بیحس از کنارم رد می شود و فریاد زنان به سمت خانه ای که پر از دود و آتش است می دود، ناخن به صورت می کشد و مشت به سینه می کوبد، از جای ناخن هایش خون بیرون می زند، می خواهم بدنبالش بدوم، نمی توانم.
کسی از پشت سر صدایم می زند، بر می گردم، فکر کردم شمایید، اما نه، دختر بچه ای لاغر با تخته سیاه شکسته و آغشته به خون جلوی رویم ایستاده است، می دانم که می خواهد چیزی به من بگوید یا بپرسد، منتظر می مانم، حزن و اندوه در عمق نگاه معصومش دیده می شود، معنی دار نگاهم می کند، از دیوار طبله کردهی آواری تکه گچی را می کند و روی تخته سیاه شروع می کند به نوشتن.
توی کلاسی هستیم که در و پنجره اش کنده شده است و سقف جای خود را به آسمان داده است، روی تنها نیمکت چوبی نیمه سالم می نشینم، بالای تخته سیاه با خط درشت موضوع انشا بچشم می خورد:
«انسان ها برای چه می جنگند؟»
دختر بچه پشت به من ایستاده و انشا می نویسد: «من یک مسلمانم، یک دختر یمنی، گرسنه و بیمار، مادرم، پدرم، خواهر و عمویم بر اثر بمباران سعودی ها زیر آوار ماندند و شهید شدند، خانهمان تبدیل به تل خاک شده است، بی سر پناه و بی کس و بی یاور هستم.
می خواهم بدانم چرا ما را می کشند؟ پدرم را که فقط یک تکه زمین داشت و کاری به کسی نداشت چرا کشتند؟ هنوز جاجیم نیمه کاره مادرم روی دار زیر آوار منتظر مادرم است، خواهرم قرار بود عروس بشود، اما همان شب عروسی مرد، من نمی دانم جنگ چیست و انسان ها برای چه می جنگند؟ اما می دانم کسانی ما را می کشند که ادعای مسلمانی دارند، اگر آن ها مسلمان هستند و ما نیز مسلمانیم چرا می خواهند ما را از بین ببرند؟
می گویند کسانی که خانه های ما را ویران می کنند متولی خانه خدا هستند، باور نمی کنم، متولی خانه خدا خانه کسی را ویران نمی کند، مثل یزید راه را نمی بندد و نمیتواند سرگردانی و بی خانمانی کودکان و زنان را ببیند، در کدام آیه قرآن نوشته شده که زنان و کودکان بی دفاع را بکشید؟ چرا جنایت های خود را به نام دین رقم می زنید؟ شما بگویید یک دختر گرسنه و آواره و یتیم به کجا باید پناه ببرد؟
شما اگر مسلمانید باید بدانید که پیامبر می فرماید: از نفرین مظلوم بترسید اگرچه کافر باشد، زیرا در برابر نفرین مظلوم پرده و مانعی نیست، بدانید تنها امید مان خداست و کسی نمی تواند این امید را از ما بگیرد، اگر قصد دارید زمین های ما را بگیرید بدانید که کور خوانده اید، اگر می خواهید باور ما را به شک تبدیل کنید بدانید که هرگز نمی توانید، از سرزمین ما بروید بیرون.»
دختر بچه گچ را روی زمین می اندازد، بر می گردد و به من اشاره می کند:
«چطور می خواهی جواب کودکان صنعا را بدهی؟»
اشک در چشم هایم جمع می شود، یک مرتبه داغ می شوم و گر می گیرم، دهنم خشک می شود، چرا به من اشاره کرد؟ مگر من؟… شما می دانید چرا به من اشاره کرد؟ من… من فقط ماموریتم را انجام دادم، من یک خلبان هستم، یک نظامی باید بدون چون و چرا ماموریتی را که به او می دهند انجام دهد، ماموریت؟ ماموریت برای چه؟ کشتن کودکان بی دفاع؟ راست می گویید، لعنت به من، کشتن کودکان یک ماموریت جنگی نیست، هست؟
نه نیست، حرفتان را قبول دارم، به خاك و خون كشيدن زن و بچه هاي معصوم جنگ نيست جنايت است، مسلمان باید جوانمرد باشد نه نامرد، نه، من نامرد نیستم، اگر این عکس ها رهایم کنند به همه می گویم که من نامرد نیستم، اما، اما… اگر نیستم پس این کودک چه میگوید؟ این همه حقایق عریان چطور می تواند از زندگیم دور شود؟ باید همه عکس ها را قایم کنم، باید بسوزانمشان، یاد حرف پدرم می افتم که می گفت:
«لحظاتی در زندگی آدم ها هست که برای فرار از واقعیت دوست دارند خودشان را گول بزنند و به رویا پناه ببرند» من نیز می خواهم خودم را گول بزنم، نمی توانم، سرم گیج می رود، عرق از پیشانی ام می جوشد، هنوز کنار آوار هستیم، دختر بچه روی زمین افتاده است و مثل خرگوشی وحشت زده که گلوله ای پهلویش را شکافته باشد، نگاهش خیره به آسمان مانده است، تازه متوجه می شوم که جز پوست و استخوانی چیزی از او باقی نمانده است، می خواهم داد بزنم، نمیتوانم، دست هایم جلو دهانم را می گیرد.
صدای گریه بچه ای بگوش می رسد، دخترک خردسالی با سر و صورت زخمی و موهای پریشان عروسک پارچه ای را بغل کرده و گوشه ای کز کرده است، آرام بطرفش می روم، خودش را جمع می کند و با وحشت دستش را روی صورت عروسک می گذارد، عروسک یک پا ندارد، دلم می لرزد، میدانید چه می گویم؟ عروسک یک پا ندارد، حس میکنم تنها چیزی که برایش مانده است.
همان عروسک است، نزدیک تر که می شوم از ترس می لرزد و خودش را گوشه آوار می کشد، خدای من، یعنی من این قدر ترسناک هستم؟ نه، این دیگر واقعیت نیست، لطفاً شما هم بگویید که این عکس ها واقعی نیستند، ساخته و پرداخته خیال خودم هستند، وجود خارجی ندارند، مسخره است، حتماً دچار توهم شده ام، سرم را بطرز عجیبی تکان میدهم تا حواسم سرجایش برگردد، من آدمی نیستم که خوی وحشیگری داشته باشم، همیشه میخواستم انسان خوبی باشم، چرا نتوانستم؟ نخواستم یا نتوانستم؟ نتوانستم، لعنت به من که نتوانستم.
دوباره صدای خنده بچه ها را می شنوم، بر می گردم، بچه ها هنوز بازی می کنند، پسر بچه ای که توپ بازی میکند، توپ پاره پلاستیکی را به گوشه ای پرت می کند و بطرف من می آید و با خنده می گوید:
«مرا می شناسی؟»
از کجا بشناسم، نمی شناسم، سرم را تکان می دهم، پسر بچه ادامه می دهد:
«من شما را می شناسم، شما همان کسی هستید که در صنعا بر سر ما بمب ریختید، بمب های ساخت امریکا، چرا؟ قیافه تان به امریکایی ها نمی خورد، مسلمان نیستید؟ انسان چطور؟»
جوابی ندارم، خیره نگاهش می کنم، گونه های تو رفته گردی کودکانه صورتش را خط خطی کرده است، نجوا کنان می گوید:
«توی خواب بودم، همه خانواده خواب بودند، خواب می دیدم همراه پدرم گندم می کاریم، یک مرتبه گندم زار لرزید، فکر کردم زلزله است، صدای مادرم را شنیدم که بلند می گفت یا حسین(ع)، بعد فقط صدای انفجار، دود، فروریختن آوار و ناله برادرم را بیاد دارم، بعد حس کردم قلبم ترکید، یعنی دیدم که ترکید.»
قلبم دارد می ترکد، ترکیدن قلب یک کودک خیلی زجر آور است، تحمل شنیدن این سخن زجر آورتر است، واقعاً من این کار را کردم؟ من آدم کش نیستم، نمی خواهم بی روح و سنگدل باشم، بی اختیار می گویم:
«من فقط وظیفه ام را انجام دادم.»
لبخند می زند:
«وظیفه شما کودک کشی است؟ آن هم ناجوانمردانه؟ آن دگمه را یک احمق هم می تواند فشار دهد،»
یک احمق، راست می گوید، آن دگمه را یک احمق هم می تواند فشار دهد، من نماد یک حماقت هستم، چرا نمی دانستم بمباران غیر نظامیان وظیفه نیست، جنایت است، این همه جنگ، این همه خونریزی بخاطر چیست؟ اما چکار می توانم بکنم؟ هیچ، هیچ کاری از دستم بر نمی آید، حالا می فهمم این عکس ها چرا رهایم نمی کنند، اینها سند جنایت های جنگی نابرابر هستند که در تاریخ ماندگار خواهند شد.
شبیه کسی شده ام که خودش را محاکمه میکند، من نیز باید خودم را محاکمه کنم، بخاطر مردم فقیر و صبوری که تنها جرمشان یمنی بودن است، بخاطر کودکانی که زیر بمب های رها شده به خاک و خون غلطیدند، بخاطر کودکی که نمی داند چرا در بیمارستان تنها و بیکس مانده است و زخم های بی شمار تنش از کجا آمده است، بخاطر کودکی که فکر می کند او را دفن خواهند کرد، وای برمن که این قدر عوضی شدم، چرا زودتر به حقیقت پی نبردم.
چشمانم را می مالم و دوباره به عکس ها نگاه میکنم، رگ های کبود گردنم متورم می شود، حقیقت مثل همیشه تلخ و گزنده است، به فریادی که از اعماق سینه ام بیرون نمی آید گوش می دهم، اسیر شرایطی شده ام که ترسو های تشنه قدرت رقم زده اند، چاره ای جز نوشتن ندارم، باید بنویسم تا همه بدانند که بر مردم مظلوم یمن چه می گذرد، حتماً شما هم می خواهید که بنویسم:
«جنگ علیه یمن، جنایت بزرگی علیه مردم بی گناه و بی دفاع است، ما اسلام را فراموش کرده ایم و مجبور شده ایم کنار خلبانان مسیحی و یهودی صهیونیست خون مسلمانان را بر زمین بریزیم، محمد بن سلمان ما را وارد یک جنگ شکست خورده کرده است و کشور را به بحرانی همه جانبه می کشاند، من نمی فهمم چرا باید منافع کشورمان را به دستور آمریکا و رژیم صهیونیستی به خطر بیندازیم، هیچ راهی جز مرگ در پیش روی خود نمی بینم و اگر بیش از این به زندگی ادامه دهم باز هم مجبور خواهم بود که در کشتار مردم مشارکت داشته باشم.»
مرا ببخشید، چاره ای ندارم، نمی دانم که خدا مرا خواهد بخشید یا نه؟ از مرگ نمیترسم، از قضاوت تاریخ می ترسم، تنها در اتاقم نشسته ام و خیره به عکس ها مینگرم، تک تک عکس ها را بر می دارم و می بوسم، با بغض، با حسی که تمنای بخشش دارد، خدایا من چه کرده ام؟ خسته ام، دلم یک آسمان پرواز می خواهد، دنبال آرام ترین خواب زندگی ام می گردم.