عنوان کتاب: نگارانه ای در شب
نویسنده: نگار رحیمی
کتاب نگارانه ای در شب نوشته نگار رحیمی میباشد. این کتاب دو داستان دارد. داستان اول هیلدا نام دارد که داستانی عاشقانه و خیالی است. از دختری که نمیخواهد ازدواج کند اما خانودهاش اصرار دارند که زودتر او را شوهر بدهند.
داستان دوم کتاب، خرس بلگوش نام دارد و بر اساس یکی از افسانههای کهن لرستان نوشته شده است.
اگر از طرفداران داستانهای ایرانی هستید، شما را به خواندن کتاب نگارانه ای در شب دعوت میکنیم.
خلاصه ای از کتاب:
هیلدا
نشمین سینی چای را روی میز جلوی سوگند گذاشت و خودش روی صندلی نشست. مدتی از صبح گذشته بود لورا هنوز در رختخواب بود. نشمین با صدای بلند او را صدا زد: لورا دخترم بیدار شو عمه سوگند منتظر دیدن توست.
لورا بیدار بود اما چشمانش بسته بودند. صدای مادر را از ایوان خانه شنید از جایش تکان کوچکی خورد اما دوباره پتو را بر روی خود کشید.
عمه سوگند گفت: راستی هیلدا کجاست؟ او را نمی بینم.
نشمین: او با دوستانش به گردش صبحگاهی رفته اند. تا شما چای خود را بنوشید هیلدا هم به خانه بر می گردد.
سوگند: گردش صبحگاهی این دیگر چه کاری است؟ هیلدا باید به فکر زندگی آینده اش باشد اما او تمام وقتش را به گردش و مطالعه کتاب های داستان و کشیدن نقاشی می گذراند و اصلاً به فکر ازدواج نیست. او در حال حاضر هجده سال دارد و باید برای زندگی آینده اش تصمیم بگیرد. شما که خودتان به علاقه ی شاران نسبت به هیلدا با خبر هستید. شاران یک سال است که منتظر هیلدا نشسته.
نشمین نفس عمیقی کشید و گفت: چه بگویم خواهر هیلدا با این ازدواج موافق نیست.
سوگند کمی به جلو خم شد و گفت: حتی اگر هیلدا موافق نباشد برادرم باید او را راضی کند. شاران دیگر تحمل ندارد. لطفاً تو با سهراب صحبت کن تا هیلدا را راضی کند.
لورا همچنان زیر پتو به حرف های مادر و عمه اش گوش می داد. نشمین خواست چیزی بگوید که هیلدا از راه رسید و وارد ایوان شد چشمش که به عمه اش افتاد با روی گشاده و پر انرژی و صدای بلند گفت: اوه سلام عمه جان حالتان چطور است؟
سوگند: سلام عزیز عمه خیلی وقته منتظرت بودم، یکم دیر کردی.
نشمین گفت: چای آماده است می توانی برای خودت بریزی.
هیلدا که همچنان لبخند بر صورتش جاری بود یک استکان برداشت و به طرف سماور رفت. عمه با نگاهش او را دنبال می کرد و گفت: بهتر است در کارهای خانه بیشتر به مادرت کمک کنی.
هیلدا در حالی که برای خودش چای می ریخت گفت: مرا ببخشید عمه جان راستش در صبح دل انگیز بهاری، قدم زدن کنار رودخانه خیلی لذت بخش است. انسان را در زیبایی خود محو می کند و متوجه گذر زمان نمی شوی.
عمه سوگند با لبخند به هیلدا نگاه می کرد. او زیاد به حرفای هیلدا توجه نمی کرد فقط در چهره ی او عروس آینده خود را می دید و در این حین گفت: اما مادرت دست تنهاست بهتر نیست به جای محو شدن در طبیعت در آشپزی و کارهای خانه محو شوی؟
هیلدا جلو آمد و صندلی را عقب کشید و روی آن نشست، استکان چای داغ را روی میز گذاشت و در حالی که سربند خود را مرتب می کرد با لبخند گفت: مادرم زیاد هم دست تنها نیست عمه جان، وقتی من خانه نیستم لورا به مادر کمک می کند. نشمین لبخند کوچکی زد و گفت: دلت خوش است دخترم. لورا هنوز از خواب بیدار نشده. هیلدا خندهی بلندی سر داد و گفت: البته خب لورا یکم تنبل است و استکان چای را برداشت و از آن نوشید.
عمه سوگند کیف خود را باز کرد و از داخل آن جعبهی کوچک قرمز رنگی را بیرون آورد که به شکل قلب بود و روبان پهن سفید رنگی روی آن خود نمایی می کرد و با گل های ریز سفید و طلایی تزیین شده بود، هیلدا لب هایش بر لبه استکان چای بود و چشمانش به جعبهی در دست عمه، عمه سوگند جعبهی زیبا را روی میز جلوی هیلدا گذاشت با لبخند هیلدا را نگاه می کرد و به آرامی درِ جعبه قلبی را باز می کرد. داخل آن یک گردنبند زیبای طلا بود که با قطعه های ریز فیروزه نگین کاری شده بود. بعد به صندلی اش تکیه داد و با لبخند گفت: این هم یک هدیه ی زیبای ناقابل برای برادر زادهی عزیز من. البته زیبایی این گردنبند هرگز به پای زیبایی هیلدای من نمی رسد.
هیلدا همچنان مشغول نوشیدن چای بود و چشمانش را به سماوری که صدای غلغل آب جوش از آن می آمد دوخت. دلش نمی خواست به گردنبند نگاه کند. نشمین با خنده به سوگند گفت: دست شما درد نکند راضی به زحمتتون نبودیم.
سوگند لبخندی زد و در حالی که به چشمان هیلدا خیره شده بود بدون این که به طرف نشمین برگردد به او جواب داد: دست من چرا باید درد کند خواهر؟ بهتر است از شاران تشکر کنید. چند روز پیش به شهر رفته بود دیروز که برگشت، این گردنبند همراهش بود گفت به عنوان عیدی برای هیلدا خریده است.
و با شوق منتظر عکس العملی از هیلدا بود. هیلدا همین که این جمله را شنید اخمی کرد و در حالی که همچنان استکان چای در دستش بود صورت خود را به طرف بیرون ایوان چرخاند. با این حرکت او، لبخند از روی لب های عمه سوگند ناپدید شد و نگاهی به نشمین انداخت، نشمین تا چشمش به چشمان سوگند افتاد سرش را تکان داد و نگاهش را به پایین دوخت. سکوت کوتاهی در میان آن سه نفر پدید آمد و تنها صدای غلغل سماور شنیده می شد. سوگند دوباره لبخندی زد و به جلو خم شد. دستانش را روی میز گذاشت و با صدایی آرام و مهربان ولی اندکی ناراحت خطاب به هیلدا گفت: شاران تمام بازار های طلا فروشان را جست و جو کرده تا بتواند بهترین گردنبند را برای تو بخرد. شاران خودش گفت این گران ترین گردنبند در تمام شهر بوده است.
نگاه هیلدا همچنان به بیرون ایوان بود و در دستانش استکانی با مقدار کمی چایی در ته آن، که دیگر از آن نمی خورد.
سوگند: به من نگاه کن دخترم.
اما هیلدا به حرف های او توجهی نمی کرد. نشمین: هیلدا وقتی که عمه ات با تو صحبت می کند این بیادبی است که به او نگاه نکنی.
عمه: هیلدا جان واقعاً نمی خواهی این گردنبند بسیار زیبا را امتحان کنی؟ دوست داری خودم آن را به گردنت بیندازم؟
اما هیلدا با گرهی در پیشانی اش همچنان ساکت و نگاهش رو به بیرون. نشمین برای این که بی ادبی هیلدا را اندکی کم رنگ کند با خنده ای تصنعی گفت: چرا دوست نداشته باشد؟ شاران این همه زحمت کشیده تا این گردنبند را پیدا کرده، هر دختری با دیدن چنین هدیه ای خوشحال می شود.
بخاطر این حرف های مادر گره پیشانی هیلدا بیشتر شد. اما عمه از این حرف ها خوشحالی تازه ای به دست آورد و با ذوق گفت: پس بهتر است آن را به گردنش بیاویزم. و از جایش نیم خیز شد و دستش را به سمت گردنبند داخل جعبه دراز کرد تا آن را بر دارد که در این لحظه هیلدا برای فرار از آن موقعیت به سمت مادرش برگشت و با عصبانیت به او گفت: مادر شما بیش از اندازه لورا را تنبل بار آورده اید، نزدیک ظهر است می روم بیدارش کنم. استکان چای را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد و به سرعت به داخل اتاق رفت و در را بست. سوگند با گردنبندی که در دستش بود همان طور نیم خیز به در بسته ی اتاق خیره شده بود و نمی دانست چکار کند. نشمین از این اتفاق بسیار ناراحت شد ولی بیشتر ناراحتی اش به خاطر غمی بود که در چهره ی سوگند مشاهده می کرد. سوگند با ناراحتی گردنبند را روی میز پرت کرد و سریع کیفش را از زمین برداشت و از ایوان خارج شد. نشمین به دنبال او، صبر کن سوگند برای ناهار پیش ما بمون.
سوگند گوشی به حرف هایش نمی داد و همچنان می رفت. نشمین سریع خود را به سوگند رساند دست او را گرفت و گفت: خواهش می کنم با ناراحتی از خانه ما نرو. هیلدا را ببخش او هنوز خیلی جوان است، بی ادبی اش را نادیده بگیر.
سوگند با ناراحتی روی خود را از نشمین برگرداند. نشمین گفت: خواهش می کنم صبر کن تا ظهر که سهراب از سر زمین برگردد با او مشورت کن. سوگند با ناراحتی به طرف نشمین برگشت و گفت: در این یک سال کم رو زدم به سهراب؟ شوهرم کم با سهراب مشورت کرد؟ نتیجه اش چه شد؟
نشمین: خب سهراب نمی خواهد این ازدواج را به هیلدا تحمیل کند صبر کرده تا هیلدا خودش قبول کند.
سوگند پوزخندی زد و گفت: صبر کرده؟ تا کی؟ این دختر خیره سر فقط به فکر خوش گذرانی کردن است، راه و رسم زندگی را نمی داند.
نشمین چشمانش را پایین انداخت و گفت: می گویی چکار کنم خواهر؟ هیلدا به حرف هیچ کس گوش نمی کند. نزدیک ظهر است سهراب بفهمد بدون ناهار از خانه مان رفته ای ناراحت می شود. سوگند به تندی جواب داد: من دیگر جایی در این خانه ندارم. این را گفت و خداحافظی کرد و رفت. نشمین از این سخن او بسیار ناراحت شد و از پشت سر رفتن او را لحظاتی نظاره کرد و بعد برگشت چشمش به پنجره اتاق کنار ایوان افتاد هیلدا پشت پنجره نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد، همین که متوجه نگاه مادرش شد سریع از پشت پنجره کنار رفت.
نشمین دلش به این ازدواج راضی بود چون بجز عمه سوگند، فامیل دیگری نداشتند دوست نداشت ارتباط با تنها فامیل نزدیک شان خدشه دار شود و همچنین شاران وضع مالی بسیار خوبی داشت. وقت ناهار فرا رسید نشمین سر سفره همه قضیه را برای سهراب تعریف کرد، سهراب در حالی که غذا می خورد به حرف های او گوش می داد. نشمین گفت: شاران از همه لحاظ همسر مناسبی برای هیلدا است. او ثروت زیادی دارد، برای دام هایش چوپان استخدام کرده است و ده ها هکتار زمین کشاورزی اش را کارگرانش اداره می کنند. یک خانه ی خیلی بزرگ جدا از خانه پدرش ساخته که در وسط یک باغ قرار دارد.
لورا مادر را نگاه می کرد و هیلدا مشغول غذا خوردن بود و خود را بی تفاوت نشان می داد، سهراب گفت: در این که شاران پسر خوبی است که شکی نیست ولی باید هیلدا راضی باشد.
هیلدا با شنیدن این جمله خوشحال شد و گفت: درست است پدر، من راضی نیستم.
پدر: اما راضی نبودن تو دلیل نمی شود که به عمه ات بی احترامی کنی.
هیلدا: اما پدر عمه می خواست گردنبند شاران را به گردنم بیندازد. نتوانستم اجازه ی این کار را به او بدهم.
پدر: اما می شد محترمانه رفتار کرد. سوگند خیلی ناراحت شده باید از دلش در بیاورم به همین خاطر برای فردا به صرف شام دعوتشان می کنم.
هیلدا با عصبانیت گفت: اگر دعوتشان کنید من در آن میهمانی شرکت نمی کنم و تمام شب را در اتاقم می مانم به خاطر این که…
پدر حرف هیلدا را قطع کرد و صراحتاً گفت: هیلدا تو در آن میهمانی شرکت می کنی و از عمه ات عذرخواهی می کنی، همین که گفتم.
سکوتی میان آن ها حکم فرما شد. هیلدا با گره ای در پیشانی اش به پدر خیره شده بود با این که لورا هنوز در حال خوردن بود نشمین جمع کردن ظرف های سفره را شروع کرد، هیلدا با عصبانیت بلند شد و به اتاقش رفت، سهراب برای خودش بالشتی گذاشت و دراز کشید تا بتواند کمی بخوابد و خستگی کار از تنش بیرون برود. لورا به کتاب هایش مشغول شد و نشمین ظرف های کثیف را بیرون برد تا آن ها را داخل حوض بشورد. شستن ظرف ها که تمام شد، نشمین به اتاق هیلدا رفت. هیلدا سرش را روی زانو های خود گذاشته بود، نشمین در کنارش نشست و سرش را بلند کرد، گره پیشانی هیلدا هنوز هم پیدا بود. نشمین گفت: پدرت حق دارد دخترم از او ناراحت نباش.
هیلدا با صدایی آرام و احساسی گفت: مادر می شود در مورد ازدواج شما و پدر برایم بگویی؟
مادر: اما من چند مرتبه در این باره برایت تعریف کرده بودم.
هیلدا: نه، می خواهم این بار این داستان را کامل برایم بگویی.
مادر لبخندی زد و سر هیلدا را در بغلش گذاشت و گفت: چشم عزیز مادر، باز هم برایت تعریف می کنم و در حالی که با دستانش سر دخترش را نوازش می کرد ادامه داد: بیست سال پیش من با خانواده ام در شهر زندگی می کردم پدرم را چند سال قبل تر از آن طی یک حادثه از دست داده بودم و حالا با مادر و خواهر و برادرم زندگی می کردم.
هیلدا: نام آن ها چه بود؟
مادر : خواهرم سیمین چند سال از من کوچکتر بود و برادرم هیرمان یک افسر پایین رتبه ارتشی بود که در پادگانی نظامی که در نزدیکی خانه مان جای داشت مشغول به کار بود. هیرمان با کمک پدرم در آن جا استخدام شد. پدرم آن موقع یک سرهنگ بازنشسته بود. ما وضع مالی بسیار خوبی داشتیم. پدرم در کنار شغلی که داشت، ارث زیادی از پدر بزرگم هم به او رسیده بود، مثل باغ سیب و زمین های کشاورزی و یک دامداری گاو خیلی بزرگ. پدرم یک ویلای کوچک نقلی ساخته بود و اطراف ویلا با انواع مختلفی از درختان میوه پر شده بود که آن ویلا در وسط باغ سیب در خارج از شهر قرار داشت. هر وقت که حوصله مان سر می رفت یا در ایام تعطیل به آن جا می رفتیم و چند روز آن جا می ماندیم. فصل چیدن سیب را هم همیشه درون باغ سپری می کردیم.
هیلدا در آغوش مادر چشم به گل های قالی کف اتاق دوخته بود و با تمام وجود به قصه ی مادر گوش می داد. مادر لبخند غمگینی زد و گفت: اما پدرم هیچ وقت اجازه نمی داد من و سیمین در کارهای باغ کمکشان کنیم، می گفت خسته می شوید. و در این لحظه نفس سردی کشید و گفت: خدا رحمتش کند.
هیلدا سرش را به بالا برگرداند و به مادر گفت: از پدر برایم بگو.
مادر دستش را روی دست هیلدا گذاشت و با لبخندی بر لب هایش ادامه داد: یک روز هیرمان، من و سیمین و مادرم را به پادگان برد تا رژه ی ارتش را تماشا کنیم، آن روز تنها چیزی که از زیر چادر مشکی ام نمایان بود روسری کرم رنگم بود که گل های ریز قهوه ای رنگی داشت، آن زمان نوزده ساله بودم. جمعیت زیادی برای تماشا آمده بودند و من اصلاً نمی دانستم که در میان آن جمعیت بزرگ، من هدف نگاه سربازی قرار گرفته ام که زیر دست هیرمان بود.
هیلدا با ذوق و خنده گفت: او پدر بود درسته؟
مادر خنده کوچکی کرد و گفت: بله درسته. ولی من این را زمانی فهمیدم که او برای خواستگاری به خانه مان آمده بود. آن هم با همان لباس های ساده و گشاد سربازی و پوتین های واکس نزده و سرش که برای سربازی کچل کرده بود. سهراب بدون اطلاع قبلی و خیلی سرزده به خانه مان آمد. بدون این که حتی هیرمان هم از نیتش خبر داشته باشد. آن روز سهراب همه چیز را برای من گفت و از احساسش نسبت به من برایم تعریف کرد. نشمین چشمانش را به دیوار مقابلش دوخت و با تبسمی بر لب و خیلی احساسی تر ادامه داد: سهراب آن قدر متین و با وقار بود و آن قدر صادقانه صحبت می کرد که با حرف زدن می توانست دل سنگ را هم نرم کند و چهره ی زیبا و معصومش دل هر دختری را می برد. همان گونه که دل من را برد، آن هم در همان دیدار اول.
نشمین سکوت کرد و در فکر فرو رفت. هیلدا گفت: خب مادر، بعدش چه شد؟
نشمین به خود آمد و گفت: داشتم می گفتم، هیرمان با این ازدواج مخالف بود چون ما ثروتمند بودیم ولی سهراب یک پسر ساده ی روستایی بود که به جز خواهر و مادر پیرش نه کس و کاری داشت و نه پولی برای شروع زندگی. فاصله ی طبقاتی مان خیلی زیاد بود از این رو هیرمان از او بدش می آمد و به جز آن یک بار دیگر هیچ وقت اجازه نداد پایش را داخل خانه مان بگذارد. هیرمان حتی یک بار هم نظر من را دربارهی سهراب نپرسید چون فکر می کرد من هم مثل خودش راضی نیستم. غافل از این که من خیلی وقت بود که در دام عشق سهراب گرفتار شده بودم، ولی شرم و حیا و هم چنین ترس به من اجازه نمی داد که حرف دلم را به هیرمان بزنم. تنها کسی که از احساسم خبر داشت سیمین بود، حتی سهراب هم نمی دانست، هیرمان به او گفته بود نشمین از تو متنفر است اما سهراب دست بردار نبود. خودش را می کشت تا بتواند مرخصی ساعتی بگیرد و بیاید کنار خانه مان پرسه بزند بلکه روزی مرا ببیند. اما نمی دانست که من همیشه از پشت پنجره ی اتاقم که رو به کوچه باز می شد او را یواشکی نگاه می کردم. سهراب آن قدر این عمل را تکرار کرد که یک روز هیرمان عصبانی شد و بیرون رفت و تا می توانست او را کتک زد. تمام صورت سهراب خونی شده بود، سهراب بیحال روی زمین نشست و تکیه اش را به دیواری زد، هیرمان برایش خط و نشان کشید و بعد برای انجام کاری رفت. من طبق معمول از پشت پنجره نظارهگر بودم. در آن لحظه چشمان من مثل چشمان سهراب پر از اشک شده بود. نتوانستم تحمل کنم، دستمالی برداشتم و به داخل کوچه دویدم، خودم را به سهراب رساندم و دستمال را به او دادم، سهراب با دیدن من تعجب کرد و از جایش بلند شد. چشمانش پایین بود و شرم و حیا از آنها موج می زد. به حرف آمد و یوایش یواش و بریده بریده از من تشکر کرد و گفت: هیرمان راست می گوید که شما با این ازدواج موافق نیستید؟
از خجالت سرم را پایین انداختم. بعد از اندکی سکوت، همزمان با اشکی که از چشمانم سرازیر شد آرام گفتم نه.
لبخند بر روی لب های سهراب نشست، من به داخل خانه دویدم و در را بستم. در این لحظه هیلدا و نشمین هر دو به خنده افتادند. نشمین سر هیلدا را از آغوش خود بلند کرد و گفت: خب دیگر کافی است، بقیه اش را بعداً برایت تعریف می کنم. فعلاً باید به کارهای خانه برسم و در حالی که از جایش بلند می شد گفت: برای میهمانی فردا شب کلی کار داریم، باید کمکم کنی.
هیلدا گفت: چشم مادر، یک ساعت روی تابلوی نقاشی ام کار می کنم بعدش به کمکتان می آیم. نشمین شروع کرد به تمیز کردن ایوان خانه. سهراب از خواب بیدار شده بود و داشت لباس هایش را می پوشید تا به خانه ی سوگند که آن طرف رودخانه بود برود و آن ها را برای میهمانی فردا شب دعوت کند. لورا هنوز مشغول انجام دادن تکالیف مدرسه بود. هیلدا که داشت نقاشی اش را تکمیل می کرد چشمانش به تابلوی نقاشی بود اما ذهنش در جایی در دور دست ها پرسه می زد. در خانهی مادر بزرگی که هیچ وقت او را ندیده بود و دایی و خاله ای که هیچ تصوری از آن ها نداشت، سعی می کرد چهره ی آن ها را در ذهن خود مجسم سازد با این اندیشه که حتماً خیلی به مادر شبیه هستند. مشغول این فکرها بود که لورا وارد اتاق شد، هیلدا می شود این نقاشی کتاب هنر را برایم بکشی؟ تکلیف مدرسه است هر چقدر تلاش کردم نتوانستم درست بکشم.
هیلدا قلمو را از روی تابلوی نقاشیاش برداشت و گفت: باید خودت انجام بدهی تا یاد بگیری. من برایت نمی کشم ولی در کشیدن آن کمکت می کنم. بعد دست های رنگی شدهاش را با پارچه پاک کرد و به کمک لورا رفت. یک ساعت بعد سهراب برگشت نشمین به استقبالش رفت و پرسید: خب بگو چه شد؟
سهراب: شاران و پدرش از دعوتم استقبال کردند اما سوگند را به زحمت راضی کردم.
نشمین از شنیدن این خبر خوشحال شد و به کارهایش ادامه داد. هیلدا هنوز هم ذهنش درگیر قصه ی مادر بود به همین خاطر شب موقع خواب از مادرش خواست تا بقیه ی آن را برایش تعریف کند. هیلدا در رختخواب دراز کشیده بود و به صدای مهربان مادر که بالای سرش نشسته بود گوش می داد.
مادر: داشتم می گفتم، بعد از آن دیدار کوتاه من با سهراب دیگر نتوانستم آن وضع را تحمل کنم پس دلم را به دریا زدم و حرف قلبم را با هیرمان و مادرم در میان گذاشتم. مادرم حرفی نداشت ولی هیرمان به حدی از دستم عصبانی شد که اجازه نداد بیشتر از آن صحبت کنم، سرم داد کشید و گفت: تو عقل نداری، دیوانه ای او در حد ما نیست. من هرگز این اجازه را به تو نمی دهم تو در ناز و نعمت بزرگ شده ای، همیشه برای کارهایت مستخدم داشتی، هر چیزی که در زندگی ات می خواستی همیشه برایت فراهم بوده، حالا دوست داری با کسی ازدواج کنی که باید تمام عمرت را همراهش کشاورزی کنی و طویله ی خانه ات را تمیز کنی و زحمت بکشی؟ این فکر را از سرت بیرون کن. اما من دلم قرص بود چون تصمیم خود را گرفته بودم و حرف های هیرمان تاثیری روی من نداشت اما پس از مدتی اتفاق عجیبی افتاد. در کمال ناباوری، سهراب غیبش زد. دیگر به خانه مان سر نمی زند و هیچ خبری از او نبود. من روز ها و ماه ها پشت پنجره ی اتاقم چشم به راه بودم اما او نیامد. احوالش را از هیرمان پرسیدم اما او جواب عجیبی به من داد: سهراب به من گفت که از ازدواج با تو پشیمان شده. شرم از هیرمان به من اجازه نداد که به او نشان دهم چقدر از شنیدن این خبر تعجب کردم و ناراحت شدم. فقط پرسیدم: چرا؟ او گفت: مثل این که مادرش دختری را از روستای خودشان برایش انتخاب کرده و او هم قبول کرده است. این خبر مرا به شدت غمگین کرد. نمی توانستم باور کنم که پشیمان شده آن هم بعد از این که از احساس قلبی ام نسبت به خودش باخبر شد. می خواستم خودش را ببینم و از زبان خودش بشنوم به همین خاطر به در پادگان رفتم اما…
نشمین سکوت کرد. هیلدا: اما چی مادر؟ پدر برای ملاقات نیامد؟
نشمین: پدر اصلاً آن جا نبود، فهمیدم که او را به شهر دیگری انتقال داده اند و او از آن جا رفته، عجیب تر آن که او خودش درخواست انتقالی داده بود.
هیلدا: وای چه بد! حتماً خیلی ناراحت شدین.
نشمین: درسته، من واقعاً ناراحت شدم چون دلیل سهراب را برای این کارش نمی دانستم. آن قدر ناراحت بودم تا مادرم تاب نیاورد و بالاخره اعتراف کرد.
هیلدا: اعتراف کرد؟ به چی؟
نشمین: به این که هیرمان با دوستان پدرم که رتبه های بالایی داشتند صحبت کرده بود و از آن ها خواسته بود تا سهراب را به یک شهر مرزی انتقال دهند. بعد از شنیدن این حرف دیگر یقین داشتم که تمام حرف های هیرمان در مورد سهراب دروغ بوده است. هیلدا با کنجکاوی پرسید: خب وقتی قضیه را فهمیدین چکار کردین؟ نشمین: هیچ کاری از دستم بر نیامد، از قضا در همان موقع پسر عمویم شیرزاد به خواستگاریم آمد.
هیلدا خندید و گفت: پس پسر عمو هم داشتید، چقدر پیچیده شد.
نشمین: من راضی نبودم اما هیرمان بدون اجازهی من به خانواده ی عمویم جواب مثبت داد. هیرمان مدام به من می گفت: از فکر آن پسر بیا بیرون، آن ها در حد خانواده ی ما نبودند تو باید با یکی مثل خودمان ازدواج کنی، ازدواج با شیرزاد یعنی خوشبختی، اگر با او ازدواج نکنی هیچ وقت تو را نمی بخشم. بعد از گذشت روز ها بالاخره من با زور و فشار هیرمان مجبور شدم با شیرزاد نامزد کنم اما دلم همچنان مرا به پای پنجرهی اتاق می کشاند و ساعت ها آن جا می نشستم و به بیرون خیره می شدم. مدت ها گذشت، مادرم تمام جهاز من را آماده کرد، زن عمویم هر بار بهترین و گران ترین لباس ها را می خرید و برایم می آورد و عمویم یک خانه ی بزرگ و زیبا برای من و شیرزاد ساخته بود. که یک روز صبح در کمال ناباوری سهراب پیدایش شد، آن هم دقیقاً روزی که قرار بود من و شیرزاد با هم عقد کنیم. از دیدنش خیلی خوشحال شدم آن قدر خوشحال شدم که گریه کردم، اما علاوه بر خوشحالی ناراحت هم بودم چون بعد از ظهر آن روز عقدم بود. نمی دانستم باید چکار کنم، جرات انجام هیچ کاری را نداشتم تنها راهی که به ذهنم رسید فرار بود. پس روسری کرم رنگم را به سر کردم، شناسنامه ام را برداشتم و به همراه سهراب از خانه فرار کردم و با هم به روستایی که سهراب در آن زندگی می کرد رفتیم. روستایی دور افتاده که فرسخ ها از شهر فاصله داشت صبح که راه افتادیم حدود ساعت ده شب به روستا رسیدیم. همان شب یک روحانی از روستا، ما را به عقد هم در آورد.
هیلدا با صدایی آرام پرسید: دلت برای خانواده تنگ نشد؟
نشمین: شب غریبی بود احساس عجیبی داشتم هم خوشحال، هم ناراحت، دلتنگ خانواده، ترس از آینده، خانه ای که برایم غریب بود، خانواده ای که آن ها را درست نمی شناختم و بغضی که راه گلویم را بسته بود و اجازه نداد آن شب حتی یک لقمه غذا از آن پایین برود نیمه شب بغضم ترکید تا نزدیک صبح گریه کردم، آن شب سهراب پا به پای من بیدار ماند. از فردای آن روز سعی کردم خودم را با شرایط جدید وفق دهم سازگار شدن با آن روش زندگی آن هم برای دختری که در اوج ثروت زندگی کرده بود خیلی سخت بود ولی عشق به سهراب این سختی را برایم آسان کرد.
هیلدا: بعد از آن هیچ کس سراغ تان نیامد؟
نشمین: خانواده ام همه جا را دنبالم گشته بودند ولی هیرمان زمانی به روستا رسید که دو روز از ازدواجم گذشته بود هیرمان قصد تنبیه من را داشت ولی سهراب مقابلش ایستاد و گفت: نشمین حالا دیگر همسر من است و من به تو این اجازه را نمی دهم اما هر چقدر دوست داری مرا بزن. من گریه می کردم، هیرمان آنقدر عصبانی و ناراحت بود که نزدیک بود از پا بیفتد دیگر چیزی نگفت و رفت. من با گریه و هق هق به دنبالش دویدم و صدایش زدم یک لحظه ایستاد و به عقب برگشت و با خشم گفت: تو آبروی چندین و چند ساله مان را بردی، تو مرا پیش مردم سرافکنده کردی، برای همیشه فراموش می کنم که روزی خواهری به این اسم داشتم و بعد رفت. من آن قدر گریه کردم که از هوش رفتم، بعد از آن من و سهراب هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم خانواده ام را ببینیم، محل سکونتشان عوض شده بود و هیچ کس خبری از آن ها نداشت به علاوه میدانستم که اگر هم پیدایشان کنم آن ها مرا پس می زند، می دانستم که از من متنفرند و خوش ندارند من را ببینند وگرنه خانه شان را عوض نمی کردند. حتی سیمین هم هیچ وقت به سراغم نیامد و این طور شد که ارتباطم با خانواده ام برای همیشه قطع شد و هیچ وقت هیچ خبری از آن ها دریافت نکردم.
نشمین اشک هایش را پاک کرد و به هیلدا نگاه کرد هیلدا خوابش برده بود، نشمین پتو را روی هیلدا کشید، پیشانی اش را بوسید و چراغ اتاق را خاموش کرد. غروب روز شنبه به زودی از راه رسید، نشمین مشغول آشپزی بود، هیلدا پیراهنی زیبا به رنگ سبز زیتونی به تن کرده بود که تا پایین زانوهایش می رسید و کمربندی به رنگ طلایی داشت، پیراهنش از کمر به پایین پر از چین بود، روسری ساتن طلایی رنگی به سر کرده بود که موهای قهوهای رنگ بلند و بافته شده اش از آن بیرون زده بود، چشمان مشکی و زیبایی داشت و پوست سفید و روشنش زیبایی چشمانش را بیشتر نمایان می کرد.
هیلدا داشت کمربندش را درست می کرد که صدای ماشینی را شنید، از پنجره بیرون را نگاه کرد، ماشین شاران بود. شاران و پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند و سهراب به استقبالشان رفت. شاران سر و وضع خود را بسیار شیک و زیبا آراسته بود و از حالت صورتش می شد به شادی درونش پی برد. چشمان پر فروغی داشت دارای قدی متوسط و هیکلی آراسته و چهره ای زیبا که بیشتر از همه به سهراب شبیه بود، سهراب آن ها را به داخل راهنمایی کرد. چشمان شاران با دیدن هیلدا پر از ذوق شد و به او سلام کرد. هیلدا چشمانش را پایین انداخت و با صدای آرام جوابش را داد، سوگند هنوز هم دلخور بود و از لبخند زدن پرهیز میکرد. هیلدا به کنارش رفت و از او معذرت خواهی کرد این کار باعث شد لبخندی ملیح بر لب های سوگند ظاهر شود.
همه نشستند و به تعریف و شوخی و خنده پرداختند. هیلدا سینی چایی را آورد بعد از پدر شاران و پدر خودش، سینی چای را مقابل شاران گرفت و گفت بفرمایید، شاران در لحظه ای که استکان چای را بر می داشت، به هیلدا نگاهی کرد ولی چشمان هیلدا پایین بود.
هیلدا بعد از صرف چای کنار میهمان ها نماند و به آشپزخانه رفت و خود را مشغول ساخت تا هنگام صرف شام فرا رسید. نشمین سفره را پهن کرد و هیلدا و لورا در کارها کمکش می کردند. هیلدا یک سینی پر از برنج در دستش بود وقتی به کنار سفره رسید شاران تند بلند شد و سینی را از دستش گرفت و روی سفره گذاشت. سوگند با لبخند پسرش را نگاه می کرد ولی از چین های پیشانی هیلدا مشخص بود که این عمل شاران زیاد برایش جالب نبوده است. سر سفره ی شام همگی از موضوعات مختلف صحبت می کردند بخصوص شاران که سعی می کرد در مقابل هیلدا خودش را انسانی دانا و آگاه به تمام امور نشان دهد و به صحبت هایی پیرامون هنر نقاشی پرداخت. چون از علاقه ی هیلدا به نقاشی خبر داشت و سپس سوگند شروع به تشریح شکوه و عظمت خانه ی شاران نمود که به تازگی ساخته بودند، هدفش از این حرف ها تاثیر گذاشتن روی هیلدا بود. هیلدا خود را بی تفاوت نشان می داد و در بحث شرکت نمی کرد، بعد از صرف شام هیلدا ظرف ها را جمع کرد و به داخل حیاط برد تا آن ها را درون حوض بشورد. به جز هیلدا که بی تفاوت بود همه در این میهمانی خوشحال بودند. با این که حوض با خانه فاصله داشت اما هیلدا صدای صحبت کردنشان را می شنید، انگار کسی داشت چیزی را برای بقیه تعریف میکرد و بقیه همه ساکت بودند، بعد از چند ثانیه همه زدن زیر خنده اما هیلدا خودش را به شستن ظرف ها مشغول کرده بود و سعی میکرد این کار را آهسته انجام دهد تا زمان بگذرد. در داخل خانه سوگند دوباره بحث را به هیلدا و شاران کشاند و گفت: بهت قول میدم برادر، شاران هیلدا را خوشبخت خواهد کرد.
سهراب که به بالشتی در پای دیوار تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده بود گفت: خدا شاهد است که من هم با این ازدواج موافق هستم ولی مشکل هیلدا است او راضی نیست.
سوگند: خب راضی نیست که نیست، تو پدرش هستی می توانی مجبورش کنی تا رضایت بدهد.
سهراب: این چه حرفی است که می زنی خواهر؟ اگر مجبورش کنم دیگر هیچ وقت آن خوشبختی که گفتی برایش حاصل نمی شود.
در این لحظه شاران با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. داخل حیاط کاملاً تاریک بود و هیچ چراغی نداشت، هیلدا زیر نور ماه مشغول ظرف شستن بود و دوست نداشت گفت و گو های داخل خانه را بشنود به همین خاطر سعی می کرد گوش هایش را به آواز قورباغه ها بسپارد. آنچنان خود را مشغول ساخته بود که صدای قدمهای شاران را در پشت سرش نشنید تا زمانی که شاران سرحوض روبرویش نشست و دستهایش را به زیر شیر آب برد، هیلدا از دیدنش جا خورد و سرش را پایین انداخت. شاران با صدایی غمگین گفت: مادرم ماجرای دیروز را برایم تعریف کرد.
هیلدا سریع گفت: ولی من که از او معذرت خواهی کردم.
شاران: نه نه اصلاً منظورم این نبود، می خواهم بدانم واقعاً تا این حد از من متنفری؟
اما هیلدا در جوابش سکوت کرد.
شاران: لطفاً جواب سوالم را بده.
هیلدا جواب بی ربطی به او داد: گردنبندت را قشنگ سر جایش گذاشتم و آن را مرتب کردم، یادت نرود موقع رفتن با خودت ببری.
شاران با ناراحتی گفت: گردنبندم؟ آن گردنبند مال توست. حتی اگر از من متنفری آن را به عنوان هدیه ای از طرف پسر عمه ات نگهدار. اشک در چشمان شاران حلقه زده بود و چون هر لحظه ممکن بود فرو بریزد سریع از سر حوض بلند شد و رفت. شاران دوست نداشت هیلدا اشک هایش را ببیند. یک ساعت بعد، میهمانی تمام شد و خانواده ی سوگند سوار ماشین شدند و به خانه ی خودشان رفتند. یک هفته گذشت، صبح هیلدا با صدای گاو ها از خواب بیدار شد. لورا به مدرسه رفته بود ولی رختخواب هایش هنوز پهن بودند. هیلدا از اتاق بیرون آمد، خانه ساکت بود و خبری از مادر نبود. چشمش به دو چمدان پر از لباس و وسیله افتاد. نمیدانست چمدانها برای چه کاری آماده شدهاند. از خانه بیرون آمد و سرحوض دست و صورتش را شست. در این حین مادر از بیرون آمد و با دیدن هیلدا گفت: دیر بیدار شدی، صبح بخیر و سریع به داخل خانه رفت. هیلدا به دنبالش، مادر در حالی که رختخواب ها را جمع می کرد گفت: سفرهی صبحانه هنوز پهن است، به خاطر تو جمعش نکردم.
هیلدا: جریان این چمدان ها چیست؟
مادر: بهت نگفتم قراره با خانواده ی عمه سوگند برویم سفر؟
هیلدا با شنیدن نام عمه سوگند چشمانش از تعجب گرد شد، می دانست این هم حیله ی دیگری است تا شاید به وسیله ی آن نظرش دربارهی شاران تغییر کند اما نمی توانست حدس بزند که طراح اصلی این نقشه عمه سوگند است یا پدرش. گفت: سفر؟ آن هم این موقع سال؟ اما فروردین گذشته، فکر نمی کنم زمان مناسبی برای سفر باشد.
مادر: چرا زمان مناسبی نباشد؟ عیبش چیست؟ ماه گذشته نتوانستیم سفر برویم و سفر نوروزی مان را به الان موکول کردیم.
هیلدا به دنبال راهی می گشت تا بتواند حداقل خودش به این سفر نرود و گفت: لورا را چکار می کنی؟ او باید به مدرسه برود.
مادر: قبلاً اجازه ی لورا را از مدرسه اش گرفته ام.
هیلدا: اما چه کسی به گاو ها و مرغ ها رسیدگی کند؟ بهتر است من برای انجام این کارها در خانه بمانم به علاوه علاقه ای هم به این سفر ندارم.
مادر در حالی که خانه را جارو می زد گفت: تو نگران نباش به همسایه ها می سپارم به آن ها رسیدگی کنند.
هیلدا: اصلاً چرا باید با خانواده ی عمه سوگند سفر برویم؟ چرا خودمان تنهایی نمی رویم؟
مادر: تو که می دانی ما ماشین نداریم.
هیلدا عصبانی شد و گفت: اصلاً من دوست ندارم به سفر بیایم، خودتان بروید. مادر لحظه ای جارو کردن را متوقف کرد و گفت: هیلدا پدرت اجازه نمی دهد تنهایی در خانه بمانی. حالا هم یا صبحانه ات را بخور یا اگر اشتها نداری سفره را جمع کن. بعد دوباره به جارو زدن مشغول شد.
بالاخره روز سفر فرا رسید و صبح زود آماده ی حرکت شدند. هیلدا چون نمی خواست سوار ماشین شاران بشود سریع به داخل ماشین پدر شاران رفت و به این ترتیب عمه سوگند، شوهرش و نشمین و هیلدا در یک ماشین و شاران و سهراب به همراه لورا در ماشین شاران سفر را شروع کردند. سفر دور و درازی بود و چون در میانه ی مسیر هم توقف هایی داشتند زمان بیشتری برای رسیدن به مقصد صرف شد. پس از طی مسافتی طولانی تقریباً آخر شب به سواحل شمالی کشور رسیدند و در آن جا به ویلایی در کنار دریا رفتند که متعلق به شاران بود. به شدت خسته بودند و خیلی سریع خوابیدند. فردا صبح دیر از خواب بیدار شدند و پس از صرف صبحانه به تفریحات مختلفی پرداختند. شاران تمام تلاش خود را می کرد تا در این سفر، خود را در نظر هیلدا برجسته سازد و به همین منظور تمام هزینه های سفر را خودش پرداخت می کرد. با وجود این که هیلدا آن جا را دوست داشت و هر روز به او خوش می گذشت ولی نگاههای شاران برایش سنگین بود و او را آزار می داد. به همین خاطر دوست داشت هر چه سریع تر این سفر تمام شود. غروب یکی از روز ها هیلدا کنار ساحل ایستاده بود، شاران به کنارش رفت هیلدا متوجه آمدن شاران شد ولی به اون نگاه نکرد و فقط به دریا خیره شده بود. شاران می توانست ذوقی که در چشمان هیلدا مثل دریا موج می زد را ببیند. پرسید: به چه چیزی فکر می کنی؟ هیلدا نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت: به این که وقتی برگردم، غروب این ساحل را نقاشی کنم.
شاران لبخندی زد و گفت: حتماً خیلی قشنگ خواهد شد. هیلدا به او نگاهی انداخت و بدون این که صحبت دیگری بکند او را با ساحل تنها گذاشت. این سفر یک هفته به طول انجامید و بعد از آن همگی برگشتند. فصل بهار به سرعت سپری شد و جای خود را به تابستان داد. برداشت از مزارع گندم شروع شده بود و همهی اهالی روستا به کارهای کشاورزی مشغول بودند. هیلدا مثل هر روز، درگیر تابلوی نقاشی اش بود. نزدیک ظهر بود، صدای در حیاط می آمد. هیلدا، لورا را صدا زد تا در را باز کند اما لورا این کار را انجام نداد. هیلدا به ناچار خودش رفت و در را باز کرد و با یک مرد میانسال مواجه شد. مرد سلام کرد و گفت: من در جست و جوی مردی هستم به اسم سهراب، فکر می کنم قبلاً خانه اش این جا بود، شما او را می شناسید؟
هیلدا: بله او پدر من است، آدرس را درست آمده اید ولی خودش در حال حاضر در خانه نیست. مرد میانسال از حرفهای هیلدا بسیار شگفت زده شد و با چشمان گرد شده نگاهی به سر تا پای هیلدا انداخت و گفت: تو دختر سهراب هستی؟! مادرت کجاست؟
هیلدا: مادرم هم همراه پدرم سر زمین کشاورزی هستند، ظهر که بشود برای ناهار به خانه بر می گردند، آن زمان می توانید پدرم را ببینید.
مرد میانسال: هوا گرم است می توانم به داخل بیایم تا زمانی که آن ها بیایند؟ هیلدا: من شما را نمی شناسم، اگر خیلی عجله دارید همین جا منتظر بمانید تا خواهرم را به دنبالشان بفرستم. مرد قبول کرد و لورا به دنبال پدر و مادرش رفت. بعد از گذشت نیم ساعت آن ها به خانه رسیدند و وارد حیاط شدند. هیلدا داخل حیاط بود، سهراب خطاب به هیلدا گفت: دخترم آن شخصی که گفته بودی می خواهد من را ببیند کجاست؟
هیلدا: همین جا بود، نزدیک خانه، فکر می کنم توی ماشینش نشسته بود. در این لحظه آن مرد وارد حیاط شد و سلام کرد.
همه به سمت او برگشتند، سهراب و نشمین با دیدن او از تعجب خشکشان زده بود، چشمان نشمین لبریز از اشک شد، سرخی گونه هایش بیشتر شد، حرف زدن برایش سخت بود به زحمت دهان باز کرد و گفت: هیرمان برادرم و اشک هایش سرازیر شدند.
هیلدا با شنیدن حرف مادر به شدت تعجب کرد. او هیرمان بود، برادر نشمین. هیکلش چاق تر شده بود و موهایش جو گندمی شده بودند. گریه های شدید نشمین به او امان صحبت کردن نمی داد. دیدار برادر آن هم بعد از بیست سال دوری، برایش باورکردنی نبود. احساس می کرد خواب می بیند. سهراب جلو رفت و به هیرمان دست داد و او را به داخل خانه راهنمایی کرد. لورا به درست کردن چای مشغول شد و بقیه به اتاق میهمان رفتند. چشمان هیلدا به هیرمان خیره شده بود. دایی، برای هیلدا همیشه یک واژهی غریب بود و حالا باور نمی کرد که او را از نزدیک می بیند. چهره ی هیرمان و شباهت او با نشمین هیلدا را به وجد می آورد. وقتی گریه های نشمین کمتر شد هیرمان به سخن آمد و خطاب به نشمین گفت: یادم می آید که آخرین بار گفتم که فراموشت می کنم، اگر به خاطر مادر نبود حتماً سر حرفم می ماندم.
نشمین با بغض گفت: مادر؟
هیرمان: بله، حالش اصلاً خوب نیست، معلوم نیست تا کی بتواند زنده بماند، از من خواهش کرد تو را پیدا کنم و پیش او ببرم تا در این لحظات آخر عمر یک بار دیگر تو را ببیند. نشمین دوباره به گریه افتاد این بار شدیدتر از قبل، احساسات آمیختهای داشت، هم ذوق زیاد برای دیدار خانوادهاش و هم ناراحتی از وضع مادر. همچنان بلند بلند گریه می کرد. هیرمان رو به سهراب کرد و گفت: نشمین را آماده کنید همه با هم به شهر می رویم. هیلدا مادر را بلند کرد و به بیرون از اتاق برد و در این هنگام لورا سینی چای را آورد. هیلدا مشغول پختن ناهار شد و بعد از صرف ناهار همگی با ماشین هیرمان به سمت شهر به راه افتادند. در راه نشمین با گریه پرسید: مادر الان کجاست؟
هیرمان: در خانهی قدیمی خودمان، خودش اصرار داشت این چند ماه آخر را در آن جا سپری کند.
اشک های نشمین پی در پی بر گونه هایش می ریخت و نمی توانست آنها را نگه دارد. دیگر هیچ کس صحبتی نمی کرد، همه سکوت کرده بودند و از پنجره ی ماشین، بیرون را نگاه می کردند. بعد از طی کردن مسیری طولانی در تاریکی شب به خانه رسیدند. نشمین با دیدن کوچه و خانه شان تمام خاطرات گذشته برایش تداعی شد و سهراب یاد پرسه زدنهای دوران جوانی اش در کوچه افتاد. هیرمان آن ها را به داخل راهنمایی کرد. در داخل حیاط خانه، یک خانم و یک آقا نشسته بودند که با دیدن آن ها از جایشان بلند شدند. نشمین خوب ریزبین شد و به دقت آن خانم را نگاه کرد و با خود گفت: درست می بینم؟ سیمین؟! در این لحظه هیرمان گفت: معرفی می کنم، خواهرم سیمین و همسرش شیرزاد.
چشمان نشمین پر از اشک شد و با صدای بلند سیمین را صدا زد. آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند. سیمین با گریه گفت: خوش آمدی خواهرم.
شیرزاد جلو آمد و خطاب به نشمین گفت: سلام دختر عمو.
آخرین خاطره ای که شیرزاد از نشمین داشت همان روز عقد در بیست سال پیش بود و فرار نشمین در آن روز. از این رو نشمین از شیرزاد شرم داشت، پس سرش را پایین انداخت و فقط آرام گفت: سلام و بعد به طرف سیمین برگشت و گفت: مادر کجاست؟
هیرمان گفت: مادر داخل خانه است با من بیا. آن دو به داخل رفتند و سیمین هم بچه های نشمین را در آغوش گرفت و با اندوه گفت: این دختر های زیبا خواهر زاده های من هستند؟چقدر غم انگیز است که من الان این موضوع را می فهمم. هیلدا لبخند مهربانی به او زد. نمی دانست چه باید بگوید، این آشنا برایش غریب بود، می دانست خاله اش است اما او را نمی شناخت. آن اوضاع برای هیلدا هم جالب و عجیب بود و هم غریب و نا شناخته. در داخل خانه پزشک معالج، بالای سر مادر بود که هیرمان و نشمین به کنار تخت او آمدند. هیرمان مادر را صدا زد و آمدن نشمین را به او خبر داد. مادر چشمانش را به زحمت باز کرد، دوست داشت بلند شود اما نمی توانست. موهایش کاملاً سفید شده بود، چین و چروک های صورتش از شماره خارج بود، حال نزارش را می شد از چشمان بیرمقش فهمید. نشمین نمی توانست این چهره را بپذیرد. باورش نمی شد مادرش تا این حد شکسته شده. دست او را گرفت و اشک های هر دو سرازیر شدند. مادر با صدایی گرفته و بریده بریده گفت: بالاخره آمدی دخترم؟
گریه های پی در پی نشمین قدرت صحبت کردن را از او گرفته بود، فقط می توانست به مادر خیره شود. چشمانش هر لحظه لبریز از اشک می شد و تصویر مادر را برایش تار می ساخت. تندتند اشکهایش را پاک می کرد تا بتواند مادر را درست ببیند. به زحمت دهان باز کرد و در میانهی هق هق هایش کلماتی را بر زبان جاری ساخت: چه شدی مادرم؟ چرا بعد از بیست سال دوری حالا باید تو را اینگونه ببینم؟ روی این تخت بدون حرکت! مادر با صدایی که گویی او را در گلو خفه کرده باشند گفت: دوری از تو مرا هر روز پیرتر و زمین گیرتر کرد، در تمام این سال ها یک شب را بدون یاد تو نخوابیدم. نشمین: همیشه دوست داشتم یک بار دیگر شما را ببینم و به خاطر کاری که بدون اجازه انجام دادم از شما طلب بخشش کنم اما هیچ وقت نتوانستم دوباره شما را ملاقات کنم. به دنبالتان گشتم اما نتوانستم پیدایتان کنم، حالا از شما می خواهم به خاطر این دوری و رنجی که کشیدید مرا ببخشید.
مادر: نه دخترم تو کار خوبی کردی، من هیچ گله ای از تو ندارم. دلیل این دوری اجبار هیرمان بود او به ما اجازه نداد که تو را ببینیم. در این لحظه سهراب و دخترها به کنارش آمدند. مادر دست سهراب را گرفت و فشرد و گفت: من همیشه تو را دوست داشتم. ممنونم که دخترم را خوشبخت کردی. چشمان سهراب هم خیس شد. مادر از هیلدا و لورا خواست که خود را در آغوشش بیندازند. مادر دیگر توان صحبت کردن نداشت فقط می توانست نگاه کند و اشک هایی که بی اختیار می ریختند و بالش زیر سرش را خیس کرده بودند. این دیدار برای همه غم انگیز بود.
هیچکس نمی توانست بخوابد. هرکس در گوشهای از خانه تکیه اش را به دیوار زده و زانوی غم بغل کرده بود، خانه غرق در سکوت، چنان که گویی اصلاً کسی در آن جا حضور نداشت. نشمین کنار تخت مادرش نشسته بود، دستش در دست مادر و چشمانش که به کاسه ای خون شبیه بودند خیره به صورت او دعا می کرد، نذر و نیاز به درگاه خدا می کرد که مادر حالش خوب شود. او تازه مادر را پیدا کرده بود. بعد از گذشت بیش از بیست سال دوباره آرامش دستان مادرش را با تمام وجود حس می کرد. تحمل از دست دادن دوباره اش را نداشت، آن اوضاع داشت دیوانه اش می کرد. چند ساعتی گذشت نزدیک سحر بود، همه بی حال، لورا سرش را روی شانهی هیلدا گذاشته بود و خوابش برده بود، هیلدا چشمانش بسته بودند ولی بیدار بود.
سیمین به آشپزخانه رفت تا سماور را روشن کند. همه ساکت، خانه در تاریکی، ناگهان نشمین جیغ کشید: ای وای مادرم. همه بلند شدند و به بالای سرش دویدند، پزشک او هم حاضر بود اما نتوانست کاری برایش انجام دهد، او برای همیشه رفته بود. دستانش دیگر گرم نبودند، سردی دستانش تمام فضای خانه را هم سرد کرده بود. گریه و شیون از خانه بلند شد. هیلدا دستان مادرش را می گرفت تا کمتر خودش را بزند.
گریه های نشمین از همه سوزناکتر بود. در میان صدای زاری کردنش می شد دل سوخته اش را تماشا کرد. وصالی که خیلی زود به وداع تبدیل شد. به تشنه ای در بیابان می مانست که آب سرد و گوارایی پیدا کند اما هنوز سیراب نشده آب تمام شود. احساس می کرد زندگی به او ظلم کرده، دنیا در برابر چشمانش تیره و تار شد.
چند ساعتی گذشت. نشمین و سیمین بی حال روی زمین افتاده بودند و دیگر اشکی برای گریه کردن نداشتند. سهراب و شیرزاد برای انجام یک سری کارها بیرون رفته بودند و هیرمان خانه را برای آمدن میهمان ها آماده میکرد. سیمین با صدایی که از گریهی زیاد گرفته بود از هیرمان پرسید: ماندانا و رهام کی می آیند؟ هیرمان در حالی که داشت بیرون میرفت تا حیاط را تمیز کند گفت: سپردهام یک سری وسیله و مواد خوراکی برای مراسم بخرند، به زودی می رسند. نشمین به سیمین نگاهی کرد و با تعجب گفت: ماندانا؟!
سیمین: هیرمان برایت نگفته؟ ماندانا زن هیرمان است و رهام هم پسر آن هاست. نشمین: ما اصلاً فرصت نکردیم در این باره صحبت کنیم.
سیمین: ماندانا دختر یکی از بالا دست های هیرمان بود. وقتی تو رفتی من و هیرمان هم هر دویمان همان موقع ازدواج کردیم و ماندانا همان سال باردار شد. بعد نفس سرد و غمگینی کشید و گفت: ما هر دو تقریباً در یک زمان ازدواج کردیم ولی حالا پسر او نزدیک به بیست و یک سال سن دارد، این در حالی است که من هنوز موفق نشده ام فرزندی به دنیا بیاورم، سپس چند ثانیه ای نگاهش را به گل های سرد و بی جان قالی دوخت. نشمین بعد از اندکی پرسید: چه شد که با شیرزاد ازدواج کردی؟!
سیمین: بعد از رفتن تو عمو خیلی ناراحت شد، او می خواست که حتماً ازدواجی بین دو خانواده سر بگیرد، به خاطر همین حرف من را به میان کشیدند. من به این ازدواج راضی بودم و وقتی که فهمیدم شیرزاد هم راضی است قبول کردم. نشمین لبخند غمگینی به روی سیمین زد و گفت: چه خوب از این موضوع خوشحالم. صدای در حیاط می آمد. هیلدا از پنجره داخل حیاط را نگاه میکرد، یک خانم با لباس مشکی و کفش های پاشنه بلند با دسته گلی در دستش وارد شد که صورت خود را بسیار آراسته بود. از طرز راه رفتنش معلوم بود که خیلی خودش را تحویل می گرفت و پشت سرش یک پسر جوان با کت و شلوار مشکی بود. هیلدا با خود گفت: آن خانم حتماً ماندانا است و آن یکی هم به احتمال زیاد پسرش است. آن ها در حیاط مشغول صحبت کردن با هیرمان شدند.
آن پسر بسیار خوش هیکل بود و قد بلندی داشت، دارای پوششی مرتب با موهایی به رنگ مشکی و صاف، صورت گردی داشت و چهرهاش متوسط بود اما در عوض چشمان زیبایی داشت، دارای دستانی تراشیده و زیبا که از طراوت آن ها می شد فهمید که در زندگی اش به جز حرکت دادن قلم، کار دیگری با آن ها انجام نداده است. هیلدا اصلاً نظر مطلوبی دربارهی او نداشت. ظاهر اتوکشیده ی او این تصور را برای هیلدا به وجود آورد که او یک پسر لوس و خود شیفته است که همیشه راحت طلبی را اختیار میکند. مادرش صورت پهن و پوست سفیدی داشت، اندکی چاق بود ولی چون قد بلندی داشت چاقی اش زیاد جلوه نمی کرد. مدل خاص پوشش او نشان می داد که در انتخاب نوع لباس هایش حساسیت زیادی را به خرج می دهد. هیرمان در حین گفت و گو اشاره ای به داخل خانه کرد. به نظر می رسید که درباره ی نشمین با آن ها صحبت می کند و سپس به سمت بیرون حیاط رفت تا چیزهایی که خریده بودند را از ماشین بیرون بیاورد و آن خانم و پسر جوان هم به سمت در ورودی خانه آمدند. هیلدا سریع از پشت پنجره کنار رفت.
آن ها وارد خانه شدند و سلام کردند. با دیدن آن ها نشمین و سیمین از جای خود بلند شدند. سیمین خطاب به نشمین گفت: این خانم ماندانا است، همسر هیرمان و ایشان هم رهام پسرشان است. و بعد نشمین را به آن ها معرفی کرد. ماندانا ابروهایش را بالا انداخت و نگاهی به سر تا پای نشمین کرد و گفت: پس نشمین تویی، خوش آمدی. او حتی به نشمین دست هم نداد. از طرز نگاهش می شد فهمید که او نشمین را حقیر می دید و به او اعتنایی نمی کرد. نشمین لبخندی به او زد و گفت: از دیدن شما خوشحالم. ماندانا پوزخندی به او زد و در جوابش گفت: از زیبایی ات زیاد شنیده بودم ولی الان فهمیدم همه اش اغراق بوده. با این حرف ماندانا، لبخند از روی لب های نشمین پرید اما از چهره ی رهام مشخص بود که از رفتار مادرش ناراحت شده است و سریع گفت: اما مادر ایشان در حال حاضر در موقعیتی نیستند که بشود ظاهرشان را قضاوت کرد. بیشتر از همه ی ما از مرگ مادر بزرگ شکسته و دل سوخته شده اند.
بعد جلو آمد و یک دست نشمین را با هر دو دست خود گرفت و گفت: عمه جان خوشحالم که آمدید. در این روز ها که همه ی ما به خاطر مرگ مادر بزرگ ناراحت هستیم بدون شک حضور شما در این جا برای همه مایه ی شادی است. نشمین او را در آغوش گرفت. سیمین از حرف ماندانا ناراحت شده بود و گفت: زیبایی نشمین را می شود در چهره ی دخترانش مشاهده کرد.
سپس به هیلدا و لورا که پشت سر ماندانا به دیوار تکیه داده بودند و نظارهگر ماجرا بودند اشاره کرد. ماندانا و رهام به طرف آن ها نگاه کردند، ماندانا با دیدن هیلدا حیرت کرد. دختری بلند قد و خوش تیپ با صورتی زیبا که بیشتر زیبایی اش سهم چشمانش بود، چشمان مشکی و درخشان او توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. برای ماندانا عجیب بود که ظاهر ساده و بی آلایش او تا این اندازه زیبا جلوه کند. دختری ساکت، متین و باوقار و در عین حال مغرور و با شکوه. رهام که تا آن زمان تنها نوه ی خانواده ی پدری اش بود، حالا حضور ناگهانی هیلدا و لورا برایش جالب بود و او را به وجد می آورد. ماندانا و رهام گفت و گوی کوتاهی با دخترها داشتند. رهام در همان دیدار اول از طرز صحبت کردن هیلدا متوجه شد که او دانش و آگاهی بالایی دارد و هم چنین از لحن حرف زدن او فهمید که از ماندانا دلخور شده است. اولین گروه از میهمانان خانم به خانه وارد شدند و از این رو رهام دیگر بیشتر از آن نمی توانست در داخل بماند.
تا ظهر رفته رفته مردان و زنان زیادی آمدند. اقوام دور و نزدیک، همسایه ها، دوستان هیرمان و… در آن مراسم تمام کار های زنانه را سیمین به کمک هیلدا و لورا انجام می داد و ماندانا از اول تا آخر مراسم در گوشه ای جدا از همهی میهمان ها نشسته بود و با خواهر خودش گرم صحبت بود. انگار نه انگار که خودش هم صاحب عزا بود و باید به میهمانان رسیدگی می کرد. بعد از صرف ناهار، همگی برای خاکسپاری به سمت قبرستان رفتند. خانواده ی سوگند که صبح بعد از باخبر شدن از روستا راه افتاده بودند به آخر مراسم خاکسپاری رسیدند.
بعد از اتمام مراسم همه ی مردم متفرق شدند و خانواده ی آن مرحوم هم به فاصلهی کمی بعد از مردم آن جا را ترک کردند و به خانه برگشتند. از همه بیشتر حال نشمین خراب بود، حتی نمی توانست درست روی پاهایش بایستد. در خانه هیلدا مادرش را به اجبار راضی کرد چند ساعتی بخوابد. یک عالمه کار روی سرشان ریخته بود و هیلدا به خوبی در انجام کارها به آن ها کمک میکرد. در وسط کار، شاران هم به آنها اضافه شد. هیلدا یک سینی پر از استکان را که خودش لب حوض شسته بود به داخل می برد، رهام محترمانه صدایش زد و به کنارش رفت، هیلدا از حرکت ایستاد ولی تمایلی نداشت به صورتش نگاه کند. رهام گفت: من به جای مادرم از شما معذرت می خواهم. مادرم منظوری نداشت، لطفاً به دل نگیرید. هیلدا به چهره ی او نگاه کرد و خیلی جدی گفت: حرف های مادر شما برای ما هیچ اهمیتی ندارند.
و بعد رفت. با این که رهام این حرف هیلدا را دوست نداشت اما به او حق می داد. شاران از دور متوجه گفت و گوی کوتاه آنها شده بود، دیدن آن تصویر برای شاران اصلاً خوشایند نبود. بعد از خوردن شام همه از خستگی زیاد خیلی زود خوابشان برد، بجز نشمین که نمی توانست بخوابد و تمام شب بیدار بود. فردا صبح بعد از صرف صبحانه، خانوادهی سوگند از همه خداحافظی کرده و به سمت روستای خودشان حرکت کردند. بعد از ساعتی، ماندانا لباس هایش را پوشید و کیفش را برداشت، گویی قصد رفتن به جایی را داشت، رهام پرسید: کجا مادر؟
ماندانا: به خانه ی خودمان.
رهام: برخی از اقوام که دیروز برای خاکسپاری نیامده بودند ممکن است امروز برای عرض تسلیت بیایند. بهتر است شما هم در این جا حضور داشته باشید. ماندانا چین به پیشانی انداخته و گفت: خسته شدم از بس که صدای گریه شنیدم، می روم کمی استراحت کنم و بعد زیر چشمی به نشمین نگاهی انداخت و آهسته با حالتی تمسخرآمیز گفت: به گونه ای برای مادرش آه و ناله می کند انگار نه انگار خودش باعث جدایی از مادرش شد، مردم انگار فراموشی دارند.
سپس از خانه خارج شد. هیلدا با وجود این که اصلاً به آن ها توجه نمی کرد ولی چون فاصله اش با آن ها کم بود صدایشان را می شنید و ناخود آگاه شخصیتی گستاخ و نامهربان از ماندانا در ذهنش نقش می بست. خانواده ی سیمین و نشمین تا روز هفتم آن جا بودند. هیرمان و رهام هم تقریباً بیشتر روز را در کنار آن ها سپری می کردند. این در حالی بود که ماندانا دیگر به آنجا نیامد. میگفت: آن خانه قدیمی است و حال و هوایش کسل کننده است. بعد از ظهر روز هفتم، سهراب و خانواده اش برای برگشتن آماده شدند. هیرمان به نشمین گفت: این خانه از این به بعد مال توست. بعد از چهلم مادر آن را به نامت می زنم.
نشمین سرش را پایین انداخت و گفت: اما من چیزی از شما نمی خواهم و نیازی هم ندارم.
هیرمان اندکی مهربان تر شد و گفت: می دانم، اما این وصیت مادر است و باید به آن عمل کنم. به رهام سپرده ام شما را تا خانه تان برساند، به زودی می رسد. نشمین: اما تا روستای ما فاصلهی زیادی است، راضی به زحمت رهام نیستیم.
هیرمان کمی اصرار کرد و در نهایت او پذیرفت. رهام که از راه رسید آن ها بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند و رفتند. بعد از آن ها سیمین و شیرزاد و هیرمان هم هرکدام به خانه های خودشان برگشتند. رهام در حین رانندگی با گفتاری خوش برای بقیه صحبت می کرد و از مسائل گذشته می گفت. آن یک هفته ای که همه کنار هم بودند باعث شد تا هیلدا بفهمد که برخلاف تصور او رهام پسری کاملاً با کفایت و لایق است. صلابتی که از صدایش حس می شد خبر از اراده ای پولادین در درونش می داد و رفتار محترمانه و مودبانه اش نشان می داد که عقلش از سنش خیلی بزرگ تر است. پسری خوش برخورد پر انرژی و سرزنده. وقتی به روستا رسیدند شب شده بود. هیلدا سریع بساط شام را آماده کرد و رهام شب را در خانهی آنها ماند. آخر شب هیلدا برای انجام کاری به داخل حیاط رفت و رهام را دید که روی سکوی حیاط نشسته و نگاهش به آسمان. به نزدیکش رفت و با لبخند گفت: چیز خاصی در آسمان وجود داره که شما رو اینگونه به خودش خیره کرده؟
رهام با شنیدن صدای هیلدا از جایش بلند شد، خندید و گفت: آسمان این جا پر ستاره تر است.
و بعد هر دو به آسمان خیره شدند. هیلدا: وقتی به شهرتان آمدم اصلاً یادم نبود به آسمان آن جا نگاه کنم.
رهام: همان بهتر که نگاه نکردید. ستاره های آسمان شهر خیلی کم هستند. شما ستاره ها را چی می بینید؟
هیلدا اندکی فکر کرد و بعد جواب داد: دوست های مهربانی که به جز زیبایی، چیز دیگری به من نشان نمی دهند.
رهام: به نظر من همان قدر که ما از دیدن ستاره ها لذت می بریم آن ها هم وقتی از آن بالا به ما نگاه می کنند لذت می برند.
هیلدا: پس در این صورت باید آسمان شهر پر ستاره تر می بود، چون تعداد آدم های آن جا خیلی بیشتر است.
رهام: این آدم ها هستند که مجبورند در شهر بمانند، اما ستاره ها آزادند. از این رو همه می آیند این جا جمع می شوند. چون صفا و صمیمیت زمینِ این جا بیشتر است. فقط ما آدم ها با ستاره ها یه فرقی داریم، ما آسمان پر ستاره و شلوغ را دوست داریم ولی آن ها زمین خلوت و صاف و ساده را بیشتر دوست دارند.
هیلدا زد زیر خنده و گفت: چه تعبیر عجیب و زیبایی، شبیه رویا حرف می زنید. رهام: رویا پردازی و خیال بافی را دوست دارم، چون در آن ها هیچ قانون و محدودیتی نیست و آزادانه هر چیزی را آنگونه که خودم دوست دارم در ذهنم می سازم.
هیلدا محو حرف های او شده بود. آن جا فهمید که رهام در کنار بقیه ی ویژگی هایش انسانی کاملاً احساسی و رمانتیک است. هیلدا تا آن موقع گفت و گویی شبیه به آن تجربه نکرده بود از این رو درست نمی توانست با خیال بافی های شاعرانه ی رهام همراه گردد. دوست داشت بیشتر به حرف های او گوش کند اما دیر وقت بود، به همین خاطر گفت: شما خسته اید، بهتر است بروید بخوابید. و بعد به رهام شب بخیر گفت و به داخل رفت. فردا صبح وقتی رهام از خواب بیدار شد سهراب و نشمین در خانه نبودند و هر کدام پی کاری رفته بودند. فهمید که از همه دیرتر بیدار شده، پس سریع رخت خوابهایش را جمع کرد. به لب حوض داخل حیاط رفت و آبی به دست و صورتش زد. صبح دل انگیزی بود و او واقعاً آن حال و هوا را دوست داشت. وقتی به داخل برگشت از در نیمه بازِ اتاق هیلدا، تابلو های نقاشی را دید. تعجب کرد و به آنها خیره شد. هیلدا که داخل اتاقش بود متوجه او شد و در اتاق را کامل باز کرد و با رویی گشاده گفت: صبح بخیر، چای و صبحانه حاضر است. رهام: مرا ببخشید که دیر بیدار شدم. می دانم این جا همه سحرخیزند.
هیلدا: نه نه این حرف را نزنید، شما تمام دیروز را رانندگی کردید و خسته بودید. رهام به تابلو ها اشاره کرد و گفت: این تابلو ها مال شماست؟
هیلدا: قابل شما را ندارند. اگر بخواهید می توانید از نزدیک آن ها را ببینید. رهام به داخل اتاق رفت و برقی که به خاطر مشاهدهی تابلوها در چشمانش ظاهر شد به هیلدا فهماند که او از دیدن آن ها لذت می برد. رهام گفت: درست است من از نقاشی زیاد سر در نمی آورم، ولی با دیدن این تابلوها می توانم بگویم که شما در این زمینه استعداد بی نظیری دارید.
هیلدا تبسمی کرد. رهام پرسید: برای نقاشی هایت نمایشگاه هم می زنی؟
هیلدا: نمایشگاه؟ تا حالا چنین چیزی به ذهنم نرسیده بود به علاوه فعلاً پولی هم برای انجام این کار ندارم.
رهام: نگران نباشید، اگر بخواهید من کمکتان می کنم.
هیلدا دهان باز کرد که از رهام تشکر کند و بگوید که لازم به کمک اون نیست و تعارفات معمول را انجام دهد که رهام در آن لحظه سریع گفت: وای دیر شده! باید هر چه زودتر آماده شوم و حرکت کنم.
پس سریع از اتاق بیرون رفت. دَم رفتن بود که نشمین از بیرون آمد و از او خواست که بیشتر پیش آنها بماند. اما رهام به او گفت که کارهای زیادی در شهر دارد و نمی تواند. هیلدا از پشت پنجرهی اتاق، رفتن او را تماشا کرد. دوست داشت بیشتر پیش آن ها می ماند اما برایش عجیب بود که چطور چنین احساسی را نسبت به کسی پیدا کرده که فقط یک هفته است با او آشنا شده است. وقتی رهام برگشت مادرش از دستش عصبانی بود. ماندانا از این که رهام شب را در خانه ی نشمین مانده بود بدش می آمد.
یک ماه گذشت، در این مدت سهراب تمام کارهای کشاورزی اش را انجام داد. به چهلم مادر بزرگ نزدیک می شدند و باید به شهر می رفتند اما هیچ ماشینی در روستا پیدا نشد که آن ها را ببرد. در آن لحظه که همه در این فکر بودند که چکار می توانند بکنند صدای در حیاط آمد. سهراب در را باز کرد. او رهام بود. هیلدا با دیدنش بسیار خوشحال شد. رهام به داخل آمد و به همه سلام کرد. نشمین: سلام عزیز عمه، اتفاقی افتاده که به این جا آمدی؟!
رهام: نه چه اتفاقی؟! آمده ام شما را برای مراسم چهلم مادر بزرگ به شهر ببرم.می دانستم پیدا کردن ماشین در روستا آسان نیست.
نشمین و سهراب بسیار از او تشکر کردند و هیلدا گفت: ما خیلی سریع آماده میشویم.
رهام: بهتر است تابلو های نقاشی تان را هم آماده کنید.
هیلدا با تعجب گفت: برای چی؟
رهام: همین که به شهر رفتم تمام اقدامات لازم جهت برگزاری نمایشگاه را برایتان انجام دادم، فقط مانده تابلو ها را ببریم.
هیلدا مات و مبهوت به او نگاه می کرد. غافلگیر شده بود. باورش نمی شد کاری که انجام دادن آن هیچ وقت به ذهنش هم خطور نکرده بود حالا به این سادگی برایش میسر شده باشد. نمی دانست چطور باید از او تشکر کند.گفت: اما من واقعاً دوست نداشتم شما به زحمت بیفتید.
و گفتو گوی کوتاهی بین آن دو انجام شد. بعد از آماده شدن خیلی سریع به همراه تابلو های نقاشی به سمت شهر به راه افتادند. یک روز بعد از مراسم چهلم، هیلدا به کمک رهام تابلو ها را به نمایشگاه برد. در آن جا هیلدا از رهام پرسید: یعنی واقعاً کسی هم پیدا می شود که کارهای من را بخرد؟ یا حداقل از آن ها خوشش بیاید؟ رهام خندید و گفت: فکر نمی کردم اعتماد بنفس تان تا این حد پایین باشد. یادتان است که من به عنوان کسی که برای اولین بار نقاشی های شما را می دیدم چقدر از دیدن آنها ذوق کردم؟ خب، بقیه ی مردم هم مثل من. هیلدا سکوت کرده بود، احساس می کرد در جواب دادن به رهام عاجز است، احساس می کرد رهام به سادگی تاثیر پیچیده ای بر روی او می گذارد به گونه ای که خیلی سریع در مقابل حرف هایش تسلیم شده و قانع می شود. او به هیلدا اعتماد بنفس و انرژی می بخشید. آن چنان پسر شاد و سرزنده ای بود که هیلدا فقط با نگاه کردن به صورتش یک شادی بزرگ در عمق جانش به وجود می آمد. هیلدا با صدایی زیبا و آرام گفت: فکر نکنم بشود همهی این تابلو ها را فروخت.
رهام: چرا که نه؟ بیشتر از این ها هم می شود. هیلدا که به چشمان رهام خیره شده بود با لبخندی بر لب گفت: نه یکی از آن ها را نمی شود فروخت. بعد رفت و از بین تابلو ها یکی را که تماماً با پارچه پوشانده شده بود آورد و مقابل رهام گذاشت و گفت: این یکی را نمی توانم بفروشم.
رهام که متوجه منظور هیلدا نمی شد پارچه ی روی نقاشی را به آرامی کنار زد. در کمال ناباوری نقاشی صورت خودش را بر روی آن تابلو دید، با چشمانی گرد شده به آن خیره شد و با تعجب فراوان گفت: وای خدای من! این بی نظیره. با تمام جزئیات و در کمال زیبایی کشیده شده، باورم نمی شود در این مدت کوتاه آشنایی ما چهره ی من تا این اندازه دقیق در ذهن شما ثبت شده باشد. چه زمانی این کار را انجام دادید؟
هیلدا: یکماه پیش بلافاصله بعد از رفتن شما کشیدن آن را شروع کردم و امروز در ازای کارهایی که برایم انجام دادید آن را به شما هدیه می دهم.