عنوان کتاب: هارمونی زندگی
نويسنده: رشید ساعدپناه
اگر میخواهید خواستههایتان را از زندگی بگیرید، از باخت نترسید، چون دسترسی به امید را غیرممکن میسازد.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
از پلههای تخریب شده و راهرو تاریک به سمت صحن اصلی رفت. آوارها از سقف فرو ریخته و نیمکتها درهم شکسته و پنجرههای بزرگ با پردههای پرچين احاطه شده بودند. به سمت پيانوي بزرگي رفت كه در ميان تارهاي عنكبوت و گرد و غبار همچون دري گرانبها چشمهایش را نوازش میكرد.
انگشتهایش را نزديك برد ولي بیاراده دستش را پسکشید. چراغ در دستش تکان میخورد تا اینکه شعلهاش خاموش شد.
آخرین روشناییها نیز ناپدید شد. تاریکی او را در خود فرو برد و ترس باتمام توانش او را در پنجهگرفته بود. در آن فصل از سال انتظار سردشدن صورتش را نداشت. حسی شبیه به سیلی سرمای زمستان! هاله و نفسهای سنگینی را در کنارش حس میکرد ولی به هیچ وجه جرات و توان جنبیدن نداشت. مثل اينكه نیرویی مانع حرکتش به سمت درب میشد.
میخواست به پنجره پناه ببرد و پردههاي پوسيده را کنار بزند. ناگهان پرده، اندامش را شبح گونه پوشاند. تصور كرد كه روح سرگردانی در کنار اوست. تمام افکارش معطوف به این تصمیم شده بود که شاید حق با اهالی دهکده باشد. چندبار ديگر بااحتياط به آنجا برگشت ولی در این مورد سخنی به زبان نیاورد. بالاخره با کوشش بسیار اين مكان را براي شروع تدريس موسيقي بازسازي نمود و نتها را در صحن قديمي كليسا به رقص در آورد.
هرچند در اوايل بودنش در آنجا را كاري ديوانهوار و توهین به مسیح ميدانستند ولي او اهميتي نداد.
شايد كاترين اولين كسي بود كه اين غريبه را با افكار و ايدههايي فراتر از زمان خود در دهکده تحسين ميكرد و به او دلگرمي ميداد. عصر دلانگیز یک روز تعطیل بود. از وسط باغ خانه نمایان بود. معماری و آجرهای بنا خاطراتی از قرون وسطایی فلاویوبوندو را در قلبش داشت. کاترین، نیکلاس را برای صرف نوشیدنی و کیکهای مخصوص مادرش دعوت کرد.
هلن از خیال آینده رنج بار هراسی نداشت لباس فاخر و جواهرآلاتی نداشت. معنی کار سخت را خود میفهمید و برای رنج آفریده شده بود. آنها به صدای روح بخش ویلون نیکلاس گوش سپرده بودند. شاید هلن خودش هم باورش شده بود که دیگر زندگی اشرافزادگی سابقش را ندارد. از زمان دوری همسرش تا به حال به یاد ندارد که این آهنگ را که با رقص زیبایش جزئی از میهمانیهای مجللشان بود شنیده باشد. البته اینها همه یک راز بود. هلن برای رسیدگی به کودکان خانه یعنی پدربزرگ و گلهای پشت پنجره به داخل رفت. برای گریستن در تنهایی خود سرش را بروی میز گذاشت.
-پدربزرگم تنها از پنجره مشرف به باغ گذر روزگار را مينگرد و اين آخرين روزنه مرور خاطرات اوست. از زيباييهاي درياچه شيشهاي، كارلينگفورد و ردپاي وايكينگها و ماجراهايشان در دیار سد معبر و برکه سیاه برایم تعريف ميکرد……
(هارمونی زندگی)