عنوان کتاب: هستی در پندار
نویسنده: اعظم ملایی
چکیده ای از کتاب:
فقدان
نخلستانی وسیع با رودخانه های همیشگی چنان طبیعتی را ساخته بود که هر بشری را می توانست محسور کند.
مخصوصا وقتی دختری زیبا را در کنار صدای دلنشین رودخانه ببینی، مگر اسد می توانست چشم ببندد به روی معصومیت و دلفریبی شیرین و عاشق نشود، درست زمانی که مردانگی از پشت سبیل تازه سبز شده اش جوانه زده بود، شیرین تا چشمش به اسد افتاد، با چنان سرعتی پنهان شد که اسد بیچاره فکر کرد جن دیده.
در آن منطقه تعداد انبوه درختان چنان بود، که در روز روشن هم وسط درختان نخل تاریک بود.
درخت جم سالخورده ای آن حوالی بود که شایع شده بود، جن دارد. از آن روز هیچ بچه ای جرات نمی کرد به آن درخت جم نزدیک شود و دلی از عذا در بیاورد.
اسد بیچاره هم از این قضیه مستثنی نبود، پا به دو گذاشت، چنان می دوید، انگار دسته ای از اجانین دنبالش کرده اند.
آن شب تا صبح تب کرد مدام زیر لب زمزمه می کرد جنی را دیده شبیه دختری زیبارو که با دیدن او، در چشم به هم زدنی غیب شده.
مادرش از همسایه ها جویا شد که آن ظهر چه کسی لب رودخانه، کنار درخت جم بوده، یکی از همسایه ها گفت: دخترم شیرین همان ساعت لب رودخانه پسر غریبه ای را دیده و از ترس پشت تخته سنگی پنهان شده.
مادر اسد گفت: یک لطفی در حقم بکن، شیرین را بفرست با من به خانه بیاید، تا اسد ببیند که جن نبوده، پسر بیچاره ام دبی پیش عمویش کار میکرده، تازه برگشته کسی را نمی شناسد، گمان کرده جن دیده از ترس تب کرده.
شیرین به همراه مادر اسد پا به اتاق کوچک و نسبتا تاریکی نهاد، یک چراغ نفتی کوچک، روشنایی اندکی به اطراف داده بود و کنارش بستری پهن بود.
روی بستر همان پسر جوان سر به بالین نهاده بود، مادر اسد آرام با دست روی شانه ی اسد زد و گفت: بلند شو مادر، کسی آمده تو را ببیند.
اسد چشمهایش را باز کرد تا چشمش به شیرین افتاد دوباره از هوش رفت.
از آن روز دلش چنان با شیرین گره خورد که با هر بار دیدنش از هوش میرفت.
هر روز صبح کفش هایش را سرپایی می پوشید و حوالی خانه ی شیرین پرسه میزد، به امید اینکه شیرین را دوباره ببیند. خانه ی شیرین خانه ای گلی بود که یک موتور آب و چند درخت انگور و لیمو احاطه اش کرده بودند.
روز موعود فرا رسید. شیرین با تشتی از لباس نزدیک حوض آب آمد؛ که سنگینی نگاهی را روی خودش حس کرد، چشم گرداند اطرافش، نگاهش به اسد افتاد که از پشت نخل به او چشم دوخته بود.
اسد از ترس اینکه مبادا شیرین دوباره غیب شود، سریع از پشت نخل بیرون آمد و گفت: سلام من اسدم.
شیرین: این را می دانم قبلا مادرت گفته بود.
اسد همینطور که با شاخه ی خشکی ور می رفت، گفت: مادرم چیز دیگری نگفت؟
شیرین: نه چه چیزی؟
اسد نزدیکتر آمد تشت را از دست شیرین گرفت و زمین گذاشت.
شیرین: چکار می کنی من از شما کمک نخواستم.
اسد: سنگین بود.
شیرین بی آنکه چیزی بگوید تشت را برداشت و آن طرف حوض نشست و مشغول شستن لباس ها شد.
اسد: نگفت از آن روز که دیدمت خواب ندارم.
لباس از دست شیرین در آب رها شد، صدای باد درون درختان می پیچید و لرزشی به آب می داد.
حالا دست های شیرین بود که از شرم می لرزید، نگاهش به آب گره خورده بود.
اسد سریع ادامه داد: میخواهم جوابت را بدانم، اگر جوابت مثبت است فردا بیا لب رودخانه همان جای اولی که دیدمت.
همان طور که راهش را به سمت خانه در پیش گرفته بود، دوباره بلند بلند گفت: همان جای اول، یادت نرود.
شیرین هاج و واج مانده بود، دلش می خواست همان لحظه بگوید که خودش هم از آن روز که اسد را دیده خواب ندارد، اما شرم مانع شد. چنان غافلگیر شده بود که زبانش بند آمده بود.
اسد دم در خانه ی کوچکشان نشسته بود و تکه های کوچک سنگ را بر می داشت و بی هدف پرتاب می کرد. خواهرش آمد کنارش روی کنده ی درختی نشست.
رو به اسد گفت: از دیروز همش توی فکری، چیزی شده؟
اسد: نه. فقط به این فکر می کنم که چقدر به موقع آمدم، شاید اگر چند سال بعد می آمدم دیر می شد، آخه چیزهای خوب زود از دست می رن. دعا کن الانم دیر نشده باشه. این رو گفت و از جاش بلند شد، مریم بدون اینکه چیزی از حرف های برادرش بفهمد با خودش گفت: شاید واقعا جن زده شده، خدا به دادمان برسد.
اسد از صبح زود منتظر بود تا ساعت ظهر را نشانه بگیرد، لباس موقری پوشید، سبلیش را شانه زد تا مردانه تر به نظر بیاید، کلاه لبه گردش را سرش گذاشت و حرکت کرد، به رودخانه که رسید ساعتی صبر کرد خبری از شیرین نشد. دلهره برش داشت، نکند دیر آمدم، نکند خاطرخواه دیگری دارد.
همان جا زیر سایه ی نخلی نشست. سه ساعت گذشت؛ اما شیرین نیامد. اسد به خانه برگشت، نا امید از هر چیز، حتی از زندگی حتی از آمدنش.
مادر اسد با چهره ی تکیده گندمگون و دست های زمختش که سال ها بار زندگی را به دوش کشیده بود، زیر سایه ی درخت صدری جلوی خانه مشغول بافتن زیلویی حصیری بود. زیر چشمی گه گاهی اسد را می پایید که دمق و گرفته روی زمین نشسته و با چوبی از سر بی حوصلگی زمین را می خراشد، کنجکاو شد حال پسرش را بداند. خرده سنگی به سویش پرت کرد و گفت: آهای اسد، چیزی هست که به مادرت نگفته باشی؟
اسد سرش را بالا گرفت، لبخندی زد و گفت: مگر می شود چیزی را از شما پنهان کرد با یک نگاه همه چیز را می فهمی فدای موهای سفیدت که بیخود سفیدشان نکرده ای.
مادر: بیا مادر، بیا و بگو این همه بی حوصلگی برای چیست؟ از دیروز همش در لاک خودت رفته ای بیرون هم نمی آیی، نکند شیر مرد من عاشق شده و مادر بی خبر است.
اسد از جایش بلند شد، رفت سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و روی زمین دراز کشید.
اسد: الکی نیست که می گویم با یک نگاه همه چیز را می فهمی.
آن روز اسد چیزهایی را دست و پا شکسته به مادرش گفت. مادرش بی معطلی بعد از چند روز قضیه را با مادر شیرین در میان گذاشت، قرار خواستگاری گذاشته شد. اما پدر شیرین به شرطی رضایت داد که اسد کار آبرومندانه و خانه ای داشته باشد، شیرین سر از پا نمی شناخت.
فردای آن روز لب رودخانه رفت بی آنکه مطمئن باشد اسد را آنجا می بیند یا نه.
دانه ی خرمایی از بالای درخت روی سرش افتاد تا بالا را نگاه کرد، اسد را دید که بلند بلند می خندید، چیه؟ فکر کردی جن است؟ خواستم ببینم تو هم مثل من بیهوش می شوی یا نه؟
شیرین دانه ی خرما را به سمت اسد پرتاب کرد: از کجا می دانستی امروز میام لب رودخونه؟
اسد همین جور که از درخت پایین میومد گفت: آخه اون روز قرار شد اگه جوابت مثبت بود بیای لب رودخونه، امروزجوابم و گرفتم.
شیرین کمی از درخت فاصله گرفت. پشت به اسد کرد و گفت: خیلی بی مزه ای
اسد جستی زد و رو به روی شیرین ایستاد: تازه می خوام با تو مزه ی زندگی رو بفهمم یه چیزی رو از ته قلبت بهم بگو تو هم اندازه ی من عاشق هستی؟ اونقدر که منتظرم بمونی؟
چشم های شیرین پر از اشک شد، بغض گلویش را گرفت. به زحمت گفت: منتظرت بمونم؟ هنوز نیومده می خوای کجا بری؟
اسد: باید برم دبی دنبال کار، پولهام رو که جمع کنم، زود بر می گردم و عقدت می کنم، پدرت شرط گذاشته، باید به قولی که دادم عمل کنم، نمی خوام تو مثل مادرم برای یه زندگی این همه سختی بکشی، اسد حالت مردونه ای به خودش گرفت و با صدایی که از عمد کلفت تر کرده بود تا به خودش ابهتی بدهد ادامه داد: بیا بریم تا خونه، می رسونمت، از این به بعد من مردتم نباید تنها جایی بری.
شیرین با این همه غیرت حسابی کیف کرد، لبخندی از روی رضایت زد و به سمت خانه رفتند.
روز وداع فرا رسید اسد رفت تا با شیرین خداحافظی کند، شیرین با معصومیت همیشگی اش در درگاه در چوبی خانه شان انتظار اسد را می کشید، همین که اسد را دید، سلامی کرد و از زیر روسری شناسنامه اش را درآورد و با عجله در دست اسد گذاشت.
اسد با تعجب نگاهش کرد، این برای چیست؟
گفت: می ترسم دیر کنی در غیابت شوهرم بدهند.
صورتش از شرم سرخ شد، سرش را زیر انداخت و ادامه داد: با خودم عهد بسته ام در صورتی به خانه ی بخت بروم که آن خانه، خانه ی تو باشد. این را با خودت ببر و قول بده فقط وقتی بیاریش که بخوای اسم خودت و توش بزنی.
اسد گوشه ی روسری شیرین را بوسید و گفت: کاش لایق این همه عشق باشم، قول می دهم برگردم و خوشبختت کنم.
دل خداحافظی کردن نداشت مدام پشت سرش را نگاه میکرد. شیرین همان طور ایستاده بود و چشم از او بر نمی داشت، اسد به خانه آمد وسایلش را برداشت مادرش با آیینه و قرآن جلوی در ایستاده بود.
مادر: پسرم مراقب خودت باش، مرتب نامه بفرست، حواست باشد گیر آدم های ناجور نیفتی، دنبال یک کار درست و حسابی باش پیش پدر شیرین رو سفیدم کن مادر.
اسد بند کفشش را بست از زیر قرآن رد شد سر مادرش را بوسید و گفت: خیالت راحت مادر من شیر تو را خورده ام محال است لقمه ی حرام بخورم.
سال ۱۳۴۸ اسد لب ساحل قامت دختران را می پایید شاید کسی را پیدا کند هم قد و قواره ی نامزدش شیرین.
ساحل دبی پر از آدم هایی بود که آمده بودند رد پایی روی ساحل به جا بگذارند و زیر چترهای رنگی لم بدهند و لحظه ای دغدغه های روزمره را فراموش کنند، ناگهان چشمش به دختری با قد متوسط و لاغر اندام افتاد با خودش گفت: هم اندازه ی شیرین من است شاید کمکم کند.
به سرعت خودش را به دختر جوان رساند با عربی دست و پا شکسته ای گفت: سلام ببخشید قصد مزاحمت ندارم فقط می خواستم یک لطفی در حقم بکنید.
دختر جوان با روی خوش به اسد گفت: بفرمائید گوش می دهم.
اسد: می خواهم برای نامزدم چند دست لباس بدهم خیاط اما اندازه اش را ندارم، می شود همراه من پیش خیاط بیایید تا از روی شما اندازه ها را بگیرد؟ آخر شیرین من هم قد شماست.
دختر جوان در حالی که که لبخند می زد درخواستش را قبول کرد و گفت: کاش همه ی مردها مثل تو عاشق بودند.
با این حرف اسد بادی به غب غب انداخت و گفت: تازه شیرینم را ندیده ای او از من هم عاشق تر است.
هر دو به سمت خانه ی خیاط به راه افتادند کوچه های خاکی را یکی پس از دیگری طی کردند به در کوچک آبی رنگی رسیدند وارد خانه شدند، خیاط اندازه ها را گرفت،
اسد پارچه ها را تحویل خیاط داد، از دختر جوان تشکر کرد و به سمت خانه ی اربابش به راه افتاد.
اسد در خانه ی یک شیخ عرب آشپز بود. با خودش عهد بسته بود آن قدر پول جمع کند تا بتواند برگردد و شیرین را خوشبخت ترین دختر روستایشان کند.
کلید را در قفل خانه ی شیخ چرخاند و وارد شد.
شیخ راشد از پنجره ی طبقه ی دوم اسد را دید که با عجله به سمت آشپزخانه می رفت، با لحنی طنز آمیز صدا زد: کجا با این همه عجله؟؟
اسد بالا را نگاه کرد، دید شیخ با لبخند همیشگی منتظر جواب است.
گفت: رفته بودم برای آشپزخانه خرید کنم.
شیخ: لابد لب ساحل از دختران جوان. و قاه قاه شروع کرد به خندیدن.
اسد از شرم تا بناگوشش سرخ شد.
شیخ: شیرین تو خوشبخت است، اسد چون مردی مثل تو را دارد. فقط امیدوارم از این همه عشق کارت به جنون نکشد، دیگر از کجا می توانم آشپزی مثل تو را پیدا کنم به فکر ما هم باش.
در حالی که که همین جور یکریز می خندید، دستی به اسد تکان داد و پنجره را بست، اسد به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن غذای شیخ شد، چند روز بعد خواهر اسد پیغام فرستاد که شناسنامه ی شیرین را بدهد بیاورند اما اسد شناسنامه را نفرستاد.
اسد بعد از کار روزانه دست و رویش را شست تا پیش خیاط برود، وارد کوچه ی باریکی شد. شرجی آنقدر زیاد بود که خیس عرق شده بود، کلون در را زد وارد شد لباسها را از خیاط گرفت و راهی خانه ی شیخ شد. نرسیده به خانه، خواجه را دید که دوان دوان سمتش می آمد دستش را بالا گرفته بود و نامه ای را نشان می داد صدا زد:
اسد کمی یواش تر برو نفسم بند آمد اینقدر دویدم، امروز لنج ابراهیم لنگر انداخته نامه داری. گفت حتما امروز به دستت برسانم، رسید نامه را کف دست اسد گذاشت، بگیر شاید از طرف شیرینت باشد، شیرینی ما هم فراموش نشود، اسد تشکر کرد و پولی کف دست خواجه گذاشت.
به خانه رفت دلش ضعف می رفت که زودتر نامه را بخواند اما کلی کار سرش ریخته بود.
تا شب منتظر ماند شب که شد به اتاقش رفت تا در خلوت شبانه اش دلنوشته های شیرینش را بخواند، لامپ های خانه یکی پس از دیگری خاموش شدند. خانه در خلوت شب فرو رفت. خانه ای شبیه به کاروانسرا با اتاق هایی دور تا دور حیاط با چند نخل پیر و اتاق خصوصی شیخ که با چندین پله منتهی می شد به حیاط، و اتاق کوچکی گوشه ی حیاط که اسد در آن با خیال راحت روی تختش دراز کشید.
شمع کوچکی را روشن کرد شروع کرد به خواندن، ناگهان چهره اش در هم رفت چشم های قهوه ای اش پر از اشک شد. شیرین نوشته بود که حالش خوب نیست گفته بود خون سرفه می کند حکیم گفته شاید سل باشد. اما تو نگران نباش مرگ هم نمی تواند از هم جدایمان کند، روز فرا رسید اسد تمام شب را بیدار مانده بود چشم هایش دیگر نای باز ماندن نداشت اما وجودش شیرین را می طلبید.
بی درنگ ساکش را بست، فرصت نشد لباس های شیرین را از خیاط بگیرد، هر چه را که از قبل برایش خریده بود در چمدان گذاشت، درش را بست. نامه ی شیرین را در جیبش گذاشت و از اتاقش بیرون آمد.
دم دمای صبح بود اهالی خانه همه خواب بودند یک یادداشت برای شیخ گذاشت و از خانه بیرون آمد. مستقیم راه اسکله را پیش گرفت، سوار اولین لنج شد به مقصد بندرعباس.
همه ی مسافران در حال جا به جا کردن وسایلشان بودند. اسد ساک و چمدانش را جلوی صندلی اش چپاند و سرش را روی چمدان گذاشت.
شیرین با لباس سبز میان دختران روستا نشسته بود و بلند بلند می خندید، اسد را که دید انگشتش را روی لب هایش گذاشت و گفت: هیس چیزی نگو، تمام نیامدن هایت را می بخشم، من آماده ام تا عروست بشوم. دخترها آمده اند دستم را حنا ببندند امشب حنا بندان است. برو لباس هایت را عوض کن، من همین جا منتظرت می مانم.
ناخدا دستش را روی شانه اسد زد وگفت: جوان بیدار شو، همه ی مسافران پیاده شده اند، به مقصد رسیده ایم.
اسد با صدای ناخدا چشم هایش را باز کرد ناخدا را بالای سرش دید که منتظر اوست
اسد: ببخشید نمی دانم کی خوابم برد.
توی اسکله همه آمده بودند استقبال مسافرانشان.
اسد بدون اینکه منتظر کسی باشد، از میان مسافران راه خود را در پیش گرفت، اولین راننده ای را که دید ماشینش را نگه داشت و سوار شد. مدام چشمش به چمدان شیرین بود روزها و شب ها شیرین را در این لباس ها تصور کرده بود که از شادی به هوا می پرد دور تا دور خودش می چرخد و او را بغل می کند.
نزدیک غروب بود تا روستا راهی نمانده بود اسد دل توی دلش نبود برای دیدن شیرینش لحظه شماری می کرد، کنار نخلستان پیاده شد، دست در جیبش کرد پولی به راننده داد و چمدان هایش را برداشت و به سمت خانه ی پدر شیرین به راه افتاد.
از دور اهالی روستا را دید که شیون کنان به سمت همان خانه می دویدند، قدم هایش را تندتر کرد از لای جمعیت راهش را به داخل باز کرد. جسدی وسط خانه با پارچه ی سفید پوشانده شده بود.
مادر شیرین روی جسد افتاده بود و صدای ناله هایش فضای خانه را پر کرده بود، تا اسد را دید بلند شد دست اسد را گرفت برد پیش پیکر بی جان شیرین.
مادر شیرین: کجا بودی اسد، که شیرینم چشم انتظار از این دنیا رفت. شیرینم منتظر بود بیایی و به خانه ی بختش ببری.
دیگر نتوانست چیزی بگوید و جلوی پای اسد از هوش رفت.
اسد هنوز بی حرکت ایستاده بود، باورش نمی شد این پیکر بی جان شیرین او باشد. ملحفه ی سفید را کنار زد.
صورت شیرین مثل گچ سفید شده بود و به خواب ابدی فرو رفته بود، دستش را به گونه ی شیرین کشید سرد بود. همان لحظه احساس کرد سرمای عجیبی قلبش را در خود فرو برده زیر لب آرام به گونه ای که فقط شیرین صدایش را بشنود.
در گوشش گفت: بلند شو می دانی که من از این شوخی ها خوشم نمی آید، اگر بلند نشوی من چطور از این به بعد روی پاهایم بایستم، مردت را تنها نگذار، بلند شو ببین چه چیزهایی برایت خریده ام. تو رو خدا بلند شو، نذار بی تو از این در بروم.
قطره های اشک تمام صورت شیرین را خیس کرده بود انگار این شیرین بود که بر بخت شوم خود می گریست.
مردم روستا زیر بازوی اسد را گرفتند تا بلندش کنند، اما این همه مردانگی آنقدر زیر این بار سنگین خم شده بود که از زمین کنده نمی شد.
اهالی با صدای لا الا اله الله و صلوات جسد را توی تابوت گذاشتند. چند نفر از جمله اسد زیر تابوت را گرفتند تا به گورستان ببرند.
پدر شیرین خمیده تر از اسد جلوی تابوت راه می رفت. دست دیگر اسد را در دستش گرفت و گفت: خدا صبرمان بدهد، پسرم کمرم شکست، امانت خدا بود چه می شود کرد.