به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
هنا-نویسنده-تهمینه-ماوائیان
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب هنا
محصول قبلی
حوالی-چشمانت-نویسنده-زهرا-خورانی
کتاب حوالی چشمانت 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
مدرسه-رفتن-را-با-یادگرفتن-اشتباه-نگیرید نویسنده ارزو امیدی
کتاب مدرسه رفتن را با یادگرفتن اشتباه نگیرید(زندگی نامه ایلان ماسک بزرگترین کارافرین جهان) 50,000 تومان

کتاب هنا

50,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: هنا

نویسنده: تهمینه ماوائیان

کتاب هنا نوشته تهمینه ماوائیان، داستانی خواندنی از خانواده‌ای است که گرفتار بیماری کرونا شده‌اند.

هنا، دختر خانواده، روزی متوجه می‌شود که مادرش، شب از خواب بیدار می‌شود و با پوشیدن دستکش و پوشاندن صورتش، بیرون می‌رود و مردی را به داخل انبار خانه می‌برد. دختر که متوجه رفتار عجیب و غریب مادرش شده است، سراغ آن‌ها می‌رود تا از ماجرا سر دربیاورد.

 

قسمتی از کتاب:

فرشاد از ماشین پیاده شده بود شیشه‌ی عینکش توی تاریکی شب برق می‌زد و آرنج دست راستش را به سقف ماشین تکیه داده بود و منتظر بابا بود. از دور دستی تکان داد. باز هم کت پشم طوسی رنگش که من خیلی دوست دارم را پوشیده بود. بابا سوار شد و فرشاد هم پشت فرمان نشست و حرکت کرد. بابا از شیشه‌ی ماشین سرش را بیرون آورد و گفت:

  • قبل از شب عید بر می گردم.

پژوه ی نقره‌ای فرشاد کم‌کم از پیچ‌های چیا محو شد. مامان کاسه‌ی آب را پشت سرشان ریخت. در را بستم. مامان مشغول خواندن دعا شد و گفت:

  • برو سوره‌ی اعلی رو سه بار پشت سر بابات بخون و اون صدقه‌ی روی قرآن رو هم توی قلک صدقه بنداز.

همون شب حس بدی داشتم بچه ها خیلی شاد بودند و می دونستند بابا بعد از آمدن از تهران کلی اسباب بازی و عروسک و لباس جدید سوغاتی میاره اما من حال خوبی نداشتم. شبکه‌ی خبر باز در مورد بیماری عجیب و مرموزی که در چین بود و گزارش مستندی که در مورد این مریضی بود را خبر می‌داد. خبر از مرگ و میر زیاد آدم‌ها بود و بیشتر از همه چیز این نیروهای امداد با اون لباس آدم فضایی‌ها ترسناک بودند. مامان خیلی می‌ترسید و گفت:

  • کانال رو عوض کن الان گوشی و تلویزیون همش از این مریضی خطرناک حرف می‌زنند و آدم رو می ترسونند.

کانال نهال هم برنامه نداشت. تلویزیون را خاموش کردم سراغ گوشیم رفتم و داده تلفن را روشن کردم توی یکی از کانال‌های تلگرام شایعاتی در مورد امکان انتقال این ویروس به ایران بود از ترس گوشیم رو هم خاموش کردم.

…

بابا حالا برگشته بود اما نه مثل همیشه با چمدانی پر از عروسک و اسباب بازی و لباس‌های مارک دار رنگارنگ برای بچه هاش. بابا مریض و تب دار آمده بود و من نمی دونستم چه کار باید بکنم.

به سختی نفس می‌کشیدم بابا و مامان توی انبار حیاط پشتی بودند و نمی دونستنم این شرایط تا کی ادامه دارد.

مامان زنگ زد:

– دختر گوشی من رو یک ماهه شارژ رایگان فعال کن چون دم به دقیقه مجبورم زنگ بزنم شارژر گوشیت هم اینجاست دنبال یه شارژر دیگه بگرد. می دونم حالت خوب نیست گلاره رو بیدار کن و صبحانه رو جلو دستش بزار تا زانا رو سیر کنه. خودت هم برو گاو گوسفندها رو الان سیر هستند بدوش تا بره‌ها و گوساله‌ها همه‌ی شیرها رو نخوردند یه سری هم به گاوهای حامله بزن چند تاشون نزائیدن ببین حالشون چطوره؟

– بابا، بابا حالش چطوره؟ من فقط می خوام بابام خوب شه.

– خدا بزرگه، شیرها رو دوشیدی بزار بجوشه و خنک شد ماست بزار.

مامان دوباره بدون خداحافظی قطع کرد. گلاره رو بیدار کردم و گفتم: من میرم حیاط پشتی توی طویله کلی کار دارم مامان نیست رفته شهر به خودت و زانا برس.

  • باشه برو

و دوباره روی بالش افتاد.

بهش حسودیم می‌شد که هنوز بی‌خبره و می‌گفتم کاش منم خواب باشم و بیدار شم و ببینم همه ای اینا خواب بوده و بابا هنوز برنگشته.

سه روز به سختی گذشت. برای بابا سوپ و آش درست می‌کردم و ظرف غذا را دم انبار می‌بردم و مامان غذا را داخل می‌برد و گاهی مامان برای خودش و بابا لباس می‌خواست و من بابا را فقط از پشت پنجره‌ی انبار می‌دیدم روز به روز لاغرتر می‌شد و زیر چشم هاش کاملاً گود و مدت سرفه هاش زیاد شده بود.

به گوشی مامان زنگ زدم و خواستم تا با بابا حرف بزنم. به بابا اصرار کردم که باید بستری شی فایده نداشت و اون از وحشتی که از این مریضی در تهران بود برام حرف می‌زد و می گفت:

  • نمی خوام توی غربت بمیرم و زیر دست دکترها تیکه پاره بشم. هیچ کس نباید بفهمه که من کرونا گرفتم وگرنه همه‌ی شما هم باید قرنطینه شین و همه‌ی فامیل شما رو ترد می‌کنند. به‌اندازه‌ی کافی بالای این چیا از روستا و شهر دور شدین. مردم آبادی بفهمند شما را هم از اینجا بیرون می‌کنند. سر من چی میاد مهم نیست شما نباید فدایی بشین.

بابا همیشه یک دنده و یک کلام بود و نظرشو هیچ کس حتی من هم نمی تونستم تغییر بدم. راستش من و مامان هم می‌ترسیدیم بابا رو ببرند؛ و لباس فضایی‌ها ما را هم با خودشون ببرند. شایعاتی بود که هر کسی که مبتلا میشه تمام خانواده را هم اون لباس سفیدها با خودشون می برند.

کار من شده بود صبح تا شب گریه کردن و دید زدن بابا از پشت پنجره. مامان برای بابا کم نمی‌گذاشت ولی بابا هر روز بی حالتر می‌شد مامان لباس‌های خودش و بابا رو هر روز عوض می‌کرد و توی تشت فلزی دم انبار آتیش می‌زد و تقریباً دیگه روسری و شالی برای مامان نمانده بود و من چند بسته ماسک رو که فرشاد برام آورده بود به مامان دادم.

بالاخره زانا خسته شد و بعد از یک هفته صداش در اومد که:

  • چرا مامان بر نمی گرده؟

 و گلاره هم گفت:

  • هِنا تو یه جوری شدی با خودت حرف می‌زنی و گریه می‌کنی و همش توی حیاط پشتی میری انگاری برای یک نفر غذا می‌بری.

نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:

  • حالا من و می پای؟ خوب برای مهربانو پیرزن پایین چیا چند بار آش فرستادم ناخوش احواله ثواب داره.
  • ای بابا تو فکر می‌کنی من بچم اون پیرزن کی می تونه این همه راه رو بالای چیا بیاد تازه چرا نمی‌زاری توی حیاط و باغ بریم. دلمون تو خونه پوسید همش یا باید خاله بازی کنیم یا تلویزیون نگاه کنیم.
  • خوب برا خودتون میگم نباید بیرون برید مامان شما رو دست من داده توی خونه هم باید تند تند دستتون رو بشورید قبل از اینکه چیزی بخورید.
  • چی بخوریم تو که ناهار و شام هم به زور به ما می دی مامان دم به دقیقه به ما دوغ و کره و میوه می‌داد کلی برساق و کلوچه تو یخچال بود تو بلد نیستی درست کنی پس چطور میخوای عروس بشی بیچاره فرشاد از گرسنگی می میره.

نمی دونستم باید به حرف‌های گلاره بخندم یا گریه کنم گوشیم رو روشن کردم آقای مرادی معلم گلاره پیغام داده بود به خاطر تعطیلی مدارس گلاره باید از طریق مجازی آموزش ببینه. گلاره امسال کلاس پنجم ابتدایی بود.

  • گلاره بیا این ویس آقای مرادی برات فرستاده گوش کن تعطیلی تموم شد کتآب‌هاتو بیار و یک مرور روی درس هات بزن.
  • آبجی خوشگله فعلاً نمی تونم درس بخونم چون دارم از گرسنگی می‌میرم. یخچال که خالی شده یک هفته است که مامان معلوم نیست کجا رفته تو هم که مشکوک می‌زنی.

گلاره گوشی رو برداشت و شماره بابا روی صفحه افتاد.

  • اصلاً می خوام به بابا بگم اینجا بالای این تپه سر ما چی اومده و تو مامان من و زانا رو به حال خودتون رها کردین و هی کرونا کرونا می‌کنین که بیرون نریم. اینجا که همش کوه و دشت و درختِ، ماهی یکبار یک نفر از آبادی هم این بالا نمیان که به پست ما بخورن و ما کرونا بگیریم.

صدای پیغام گیر تلفن همراه بابا که می گفت: مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. گلاره رو لحظه‌ای به فکر برد:

  • چرا بابا گوشیش خاموشه اصلاً چرا یک هفته است با ما حرف نزده و فقط به هِنا زنگ زده چرا بابا و مامان با هم غیبشون زده.

گلاره روسری گل صورتیشو از پشت در اتاق خواب آویزان بود برداشت و سرش کرد و گفت:

  • زانا بیخیال بیا بریم کنار برکه‌ی آب جلوی خونه و توی اون سنگ بندازیم و قورباغه‌ها رو بترسونیم.

 و با چشم هاش یک پوز خند شیطونی به من زد هر وقت گلاره اینطور نگاهم می‌کرد می فهمیدم یک نقشه ای توی سرش داره.

جلوشو نگرفتم و مواظب بودم تا حیاط پشتی نرند. به بهانه‌ی اینکه که کاپشن هاشون رو یادشون رفته رفتم دنبالشون و خواستم که حتماً چکمه و کاپشن بپوشند تا سرما نخورند گلاره هنوز با من سرد بود و با اخم به من نگاه می‌کرد حس کردم چیزی را از من قایم می‌کند ولی کنار برکه هیچ خطری نبود و من از جلوی پنجره‌اشپزخانه می تونستم اونها رو ببینم.

خیلی کار داشتم باید شیر جوشیده خنک شده رو ماست می‌گذاشتم و بعد ماست‌ها رو توی مشک برقی می‌ریختم تازه دوغ‌های روزهای قبل رو باید شیراز می‌گرفتم و ازشون کشک درست می‌کردم.

از استرس تو خونه راه می‌رفتم و با خودم حرف می‌زدم و می‌گفتم:

  • فعلاً تا بابا خوب شه هیچی مهم نیست شیرازها رو هم توی فریزر می‌زارم و بعد مامان همه رو با هم کشک قالب می زنه و مهمترین کار اینه مواظب زانا و گیلاره باشم و نزارم گاو گوسفندها مریض شند و مرغ و خروس‌ها رو روباه نخوره. فعلاً تولید شیر و ماست، دوغ و کره و روغن تعطیل.

خودم را دلداری می‌دادم که همه چی مثل روز اولش درست میشه کنار پنجره رفتم تا زانا و گلاره رو ببینم زانا همینطور داشت توی برکه سنگ می‌انداخت و گاهی به سمت سگ‌های بی‌نوای گرسنه، سنگ پرت می‌کرد. ولی گلاره روی سنگ بزرگ کنار چشمه نشسته بود و سرش به یک سمت کج کرده بود انگاری داشت با تلفن حرف می‌زد. دنبال گوشی موبایلم گشتم نبود. یادم افتاد خودم گوشی رو بهش دادم تا جواب پیغام آقای مرادی معلمش رو بدهد.

باعجله پله‌ها را دو تا یکی کردم و خودم رو به سمت در حیاط رساندم گلاره متوجه آمدن من شد و سریع خداحافظی کرد.

  • داشتی با کی حرف می‌زدی؟
  • با کی؟ مگه به جز شماره فرشاد جونت شماره کسی دیگه توی تلفن تو هست.
  • به فرشاد چی گفتی؟
  • هیچی؟ ولم کن.

صدای آهنگ زنگ موبایلم بلند شد. شماره و تصویر فرشاد روی صفحه‌ی گوشیم افتاد. فرشاد بود خدای من نمی دونستم باید چه کار کنم و جواب تلفن را بدم یا نه. آخه گلاره به اون چی گفته بود. نگاه تند و پر از خشم گلاره از زیر سایه روسریش که از سرما و عصبانیت لپ هاش گل انداخته بود را می دیدم.

یک چوب بلند را برداشتم و دنبالشان کردم و گفتم:

  • برگردید خانه.

 از ترس اینکه دعواشون کنم به سرعت از روی برف‌ها دویدند و کنار حوض حیاط گلاره زمین خورد. برف کنار حوض شبیه شیشه سر و صاف شده بود و با عصبانیت گفت:

  • از بس بیرون نیومدیم برف‌های توی حیاط یخ کرده

 بلند شد و پله‌ها را دو تا یکی کرد و کاپشنش را روی نرده‌ی پله‌ها جا گذاشت من هم دست زانا رو گرفتم و به خونه برگشتیم. برا بابا سوپ ترخینه درست کردم و برای خودمون هم ته چین مرغ گذاشتم و بعد از اینکه بچه ها ناهارشون را خوردند تلویزیون را روشن و روی شبکه‌ی نهال گذاشتم و قابلمه غذای بابا و مامان روی پله‌ها گذاشتم و گفتم:

  • سراغ حیوان‌های زبان بسته باید برم یک هفته است از سرما بیرون هم نرفتند باید طویله رو تمیز کنم و جا به جاشون کنم و براشون یونجه بریزم.

گلاره گفت:

  • خوب ما هم میایم و بهت کمک می‌کنیم همیشه مامان من و زانا رو هم با خودش می‌برد خیلی دلم برای زبون بسته‌ها تنگ شده.

با صدای بلند سرش داد زدم و گفتم:

  • نه لازم نکرده تو این هوای سرد و کرونا بیاین بیرون
  • ویروس خودِ تویی که ما رو زندانی کردی دیوانه‌ی عوضی.

گلاره حق داشت و عادت به خونه ماندن نداشت ولی چاره‌ای نداشتم. گوشی موبایلم هر چند دقیقه یکبار صدای زنگ و تصویر فرشاد روی آن می‌افتاد، گوشی را خاموش کردم و روی ایوان کنار نرده‌ها جا گذاشتم.

غذای بابا و مامان رو دم انبار غلات گذاشتم و روی چاپایه کنار پنجره رفتم و به شیشه زدم. مامان از خستگی دو متر دورتر از بابا روی صندلی خوابش برده بود و سرش تا کنار زانوهاش خم شده بود و با صدای ضربه‌ی من به شیشه‌ی پنجره، از خواب بیدار شد؛ و گفت:

  • چیزی شده؟
  • مامان بابا رو ببین به نفس‌نفس افتاده انگار نمی تونه نفس بکشه.

مامان برای بابا کمی آب جوش ریخت و گذاشت کنار و با دست هاش قفسه‌ی سینه و پشت بابا رو ماساژ می‌داد تا بالاخره بابا به سرفه کردن افتاد و به سختی می تونست نفس بکشد و دستی برای من تکان داد و گفت:

  • نترس هِناسی بابا

گریه می‌کردم و توی سرم می‌زدم و نمی دانستم باید چکار کنم. التماس می‌کردم که بابا بزار  به اورژانس یا بهورز روستا زنگ بزنم.

فایده‌ای نداشت بابا قبول نمی‌کرد و دیگه بیشتر با دست و اشاره حرف میزد مامان به‌آرامی آب ولرم رو توی دهان بابا ریخت و بابا اون رو خورد و کمی نفسش بالا اومد و به مامان گفت:

  • گوشی من رو بیار و از من برای بچه ها فیلم بگیر من حالم خوبه.

بابا به زور سعی کرد بخندد ولی نتونست و دستش رو روی قفسه‌ی سینه اش گذاشت و احساس می‌کردم که وزنه‌ی سنگینی روی قفسه سینه‌ی باباست که سعی می‌کرد با دست هاش آن را بردارد تا دوباره راحت نفس بکشد.

بابا رو به روی دوربین گوشی حرف می‌زد و می گفت:

  • یه روز این فیلم براتون خاطره میشه نگران حال من نباشید من کرونا گرفتم ولی خوب می شم.

به مامان گفتم قابلمه‌ها رو پشت در گذاشتم و مامان فقط سفارش می‌کرد:

  • بچه ها حیاط پشتی حتی به بهانه‌ی دستشویی هم نیان چون ممکنه من و پدرت را ببینند بهتره از سرویس حمام و دستشویی خونه استفاده کنید.

 یک هفته بود که صورت مامان رو از نزدیک ندیده بودم زیر این ماسک و روسری گلوَنی که دور دهن و دماغش می پیچید و قایمش می‌کرد. وقتی که قابلمه‌ها رو برداشت حس کردم به‌اندازه‌ی ده سال تو این یک هفته پیر و افسرده شده و این رو توی نگاه چروک و قد خمیدش دیدم و باورم نمی‌شد.

گاو گوسفند و بزها را از طویله بیرون آوردم و نرده‌های حیاط پشتی رو بالا کشیدم که بیرون نرند و بعد شروع به تمیز کردن طویله کردم. کار نظافت طویله دو ساعت طول کشید و بعد یونجه و نان خشک براشون ریختم و حوض سیمانی باریکی که بابا خودش دم ورودی طویله درست کرده بود را تمیز و پر آب کردم.

بابا برا حوض آب حیوآن‌ها هم راه خروج آب و هم شیر آب گذاشته بود که راحت می‌شد حوض آب حیوآن‌ها را هم شست و هم راحت با باز کردن فلکه‌ی آبش که تو حیاط بود براشون آب ریخت. بابا همیشه استاد بود و برای هر کاری یک هنری داشت و همیشه روش‌های کارش جدید و خلاق بود.

بابا قول داده بود سال بعد تابستان چند تا اسب نژاد عرب کهر رنگ بخره و به فکر ساختن محل پرورش اسب‌ها بود افسوس که همه چیز داشت به حسرت تبدیل می‌شد.

بعد از چند ساعت هواخوری گاو گوسفندها در طویله را باز کردم و آن‌ها را به سمت داخل هدایت کردم من این کار را با کمک یک عصای چوبی انجام می‌دادم که با هر حرکت عصا زبان بسته‌ها متوجه می‌شدند که باید به طویله برگردند.

حالا باید حیاط پشتی را که خیلی کثیف شده بود تمیز می‌کردم و می‌شستم کف حیاط پشتی سیمانی و راحت می‌شد آن را شست راه آب آن هم از زیر دیوار حیاط به جوی پایین تپه می‌رفت. سر تا پای بدنم خیس عرق بود و سرم از شدت کم خوابی و خستگی درد می‌کرد.

هیچ‌وقت نفهمیدم مامان در طول روز اینقدر کار می‌کند و تازه یک هفته بود که بوی نان تازه‌ی مامان توی حیاط نپیچیده بود و تقریباً نان فریز شده هم تمام شده بود. صدای جیغ و فریاد زانا از خانه آمد و مامان را هراسان و به دم انبار کشانده بود.

من با چکمه‌های بابا و جارو بیل به‌طرف حیاط جلویی رفتم و چپیه دور دهانم را برداشتم و کنار حوض چکمه‌ها را در آوردم و بیل و جارو را توی آب حوض انداختم و آبی به‌دست و صورتم زدم و سریع از پله‌ها بالا رفتم. زانا فقط جیغ می‌کشید و گلاره با دست اونو تهدید می‌کرد وقتی زانا من رو دید شیر شد و به سمت گلاره رفت و موهای بور و بلندش را کشید و جیغ و گریه‌ی گلاره بلند شد و هر دو با هم گریه می‌کردند. ده روز بود حمام نرفته بودند و موهای هر دو چرب بود و با صدای بلند داد زدم:

  • چی شده چرا مثل سگ و گربه به هم پرید.

 زانا گفت:

  • گلاره اونو کتک زده

 گلاره هم می گفت:

  • زانا جلد کتاب ریاضی شو پاره کرده تازه عروسک ساراشو هم توی سینک ظرفشویی انداخته و خیس شده.

سرم گیج می‌رفت.

  • گلاره جان زانا فقط پنج سالشه و تو باید مواظبش باشی و اونو دلداری بدی مامان نیست بد خلق شده.

گلاره وحشی‌تر از قبل شد و گفت:

  • به من چه، خوب منم مامان و بابام نیستند و تازه مدرسه هم تعطیل شده و دوستام رو نمی‌بینم دلم برای مدرسه تنگ شده هر روز همراه بابا یا مامان می‌رفتم مدرسه‌ی آبادی تا ظهر کلی با دوستام خوش می‌گذشت. حالا تو بی‌شعور ما رو تو خونه زندانی کردی.

غروب شد و شیر آب گرم حمام را باز گذاشتم تا هوای حمام گرم شه و بعد سراغ کمد دیواری رفتم برای خودم و زانا و گلاره لباس آوردم اول زانا و بعد گلاره دوش گرفتند و به‌نوبت موهایشان را با سشوار خشک کردم باید شام درست می‌کردم صدای زنگ خانه به صدا در آمد از ترس چشم‌هایم داشت از حدقه در می آمد این وقت غروب کسی به خانه‌ی ما نمی‌آمد با ترس و استرس در را باز کردم وقتی فرشاد رو کنار پژو دیدم تازه یادم آمد جواب تلفن فرشاد رو ندادم و گوشیم خاموشه. همینطور مبهوت نگاش می‌کردم که فرشاد صدام زد:

  • هِنا چته؟ چیزی شده؟ این ریخت و قیافه چیه؟ چرا سر تا پات خیسِ؟
  • چیزی نیست بچه ها رو حموم دادم مامان رفته شهر خونه نیست.
  • شب بر می گرده؟
  • آره چطور مگه؟
  • گلاره پشت تلفن چی می گفت؟

دیگه نفهمیدم چی باید جواب بدم گفتم:

  • فرشاد بسته‌های گوشتمون تموم شده. یه خروس و گوسفند میارم برامون ذبح کن و پوستشم بکن.

برگشتم و گوشیم رو روشن کردم و به مامان زنگ زدم و گفتم:

  • حتی برای رفتن به دستشویی از انبار بیرون نیاین فرشاد اینجاست.

 و مامان گفت:

  • فعلاً بابات بی‌حال و خوابش برده

از حیاط پشتی گوسفند و خروس آوردم. فرشاد کارش رو خوب بلد بود حتی گوشت‌ها رو هم برام تیکه کرد و توی تشت آب انداخت و فقط مبهوت نگاهم می‌کرد و گفت:

  • می خوای بمونم وقتی زن عمو برگشت خونه، من برگردم شهر.

دستپاچه گفتم:

  • نه مامان با دایی بر می گرده تو بهتره قبل از تاریکی برگردی پیچ‌های دره تاریک و خطرناک هست برگرد.

فرشاد دست هاشو شست و کتش رو از رو نرده‌های پله حیاط برداشت و پوشید و گفت:

  • این گوشت‌ها رو بردار بزرا تو آشپزخانه سگ و گربه نجسش نکنند.

 و با تعجب صورت رنگ پریده من را نگاه می‌کرد گفتم:

  • چیه؟ من فقط خستم و باید یه دوش بگیرم.
  • کت و شلوار دامادی را تحویل گرفتم می خوای عکسش را ببینی.
  • باشه برا بعد

 بالاخره با اصرار من فرشاد برگشت. دو تیکه از ماهیچه‌های گوسفند را داخل آرام پز انداختم و روی شعله‌ی گاز گذاشتم و سری به اتاق خواب زدم. زانا و گلاره هر دو کنار تلویزیون خوابشان برده بود با خیال آسوده یه دوش گرفتم.

در آرام پز را باز کردم بوی آب گوشت معنی پختن گوشت را می‌داد با آب گوشت سوپ ماهیچه برای بابا درست کردم و یه کمی هم برنج دم کردم تا بچه ها گز برنج بخورند. عذاب وجدان امانم نمی‌داد فرشاد این همه راه را نگران ما شده بود و به آبادی آمده بود و من خیلی سرد با او برخورد کردم و حتی حاضر نشدم عکس پرو کت و شلوارش رو هم که با پارچه‌ای که مامان به او هدیه داده بود نگاه کنم. به جز بابا به هیچ کس نمی تونستم فکر کنم.

سوپ را داخل ظرف غذا ریختم و به طرف انبار راه افتادم مامان انبار غلات را شبیه یک اتاق خواب قدیمی‌کرده بود به کدبانویی مادرم حسرت می‌خوردم و هنوز چند قدمی تا در انبار مانده بود که صدای جیغ مامان همه‌ی تنم را لرزاند. به‌طرف در انبار دویدم و خواستم در را باز کنم.

ولی مامان در را از پشت قفل کرده بود و فقط داد و بیداد و شیون می‌کرد نمی‌دانم چطور خودم را به بالای چارپایه رساندم مامان روی سروصورت خودش می‌زد و شیون و ناله می‌کرد و صورت بی‌جان بابا را می‌بوسید و باورم نمی‌شد. بابا فقط 45 سالش بود و حالا یک تن بی‌روح و سرد در آغوش مامان جان داده بود.

 فریاد می‌زدم و خاک تمام حیاط را روی سرم می‌ریختم و در انبار را هر چه فشار می‌دادم باز نمی‌شد محکم‌ترین در این خانه بود و از جنس آهن و هرچه التماس کردم مامان در را باز نکرد. تا پاسی از شب گریه کردم و مامان بالاخره با صورتی خون آلود و پژمرده پشت پنجره آمد و گفت:

  • هِنا برو کفنی که پدرت از مشهد برای خودش خریده بود رو طاقچه‌ی نمازخونه توی صندوقچه ست بیار.

مامان خیلی آرام با تلفن حرف می‌زد این اولین بار نبود که توی این روزها می دیدم یواشکی گاهی حتی بابا هم با تلفن حرف می‌زنند انگار کسی غیر از ما سه نفر هم از مریضی بابا خبر داشت. گوش‌هایم را تیز کردم تا بشنوم مامان چه می‌گوید.

مامان توی هق هق گریه می گفت:

  • این چه بلایی بود که سر من و بچه هام آمد ریوار مُرد و من بچه هام رو بی‌کس کرد. نصیحت کرده که خودم غسل و کفنش کنم و کنار مادر خدا بیامرزش خاکش کنیم. نه کسی نباید بفهمه وگرنه بدبختی من و بچه هام صد برابر میشه و مردم آبادی از ترس ما رو آواره می‌کنند و دخترم نگون بخت میشه.
  • فعلاً نباید به خاطر بچه ها جنازه‌ای روی زمین بمونه تو فقط قبر رو برام آماده کن خودم غسل و کفنش می‌کنم و با تریلی تراکتور تا مزار میارمش. خودش خواست تو روی جنازش نماز بخونی می گفت محمد پسر باسواد و باایمانی بگو تو غربت می میرم رو جنازم نماز بخونه.

 صدای هق هق گریه‌ی دایی از پشت گوشی می آمد و مامان هم با اون گریه می‌کرد.

بدنم سیخ شد پس دایی محمد هم از ماجرا باخبر بود شاید دایی بابا را از تهران به خونه رسانده؟ از پله‌ی چوبی کنار پنجره‌ی اتاق پذیرایی بالا رفتم. بالای اتاق پذیرایی بابا برای خودش یک اتاقکی درست کرده بود و هر وقت می‌خواست تنها باشد و نماز و قرآن بخواند اونجا می‌رفت ما به این اتاق دنج بابا که پر از کتاب‌های تاریخی و دینی و مفاتیح و قرآن و ادعیه بود می‌گفتیم نمازخونه بابا و او هم می‌خندید.

صندوقچه را برداشتم. کفن و دو بسته کوچیک هم داخل آن بود و از داخلش بوی خاصی می آمد. صندوقچه را پشت در انبار گذاشتم مامان گفت:

  • برو بالا و پایین نیا می خوام پدرت رو توی حیاط کنار حوض غسل بدم.

نمی دونستم کاری که مامان میکنه از لحاظ شرعی درسته یا نه؟ پرسیدم:

  • مامان این چه کاریه می‌کنی می خوای خودت بابا را غسل بدی اصلاً از لحاظ شرعی قبوله؟

مامان گفت:

  • آره پدرت وصیت کرده و من از دایی پرسیدم اشکالی نداره

مامان اول حیاط را شست و بابا رو روی دستهاش گرفته بود کنار حوض آورد و من و قسم داد برگردم و نگاه نکنم. کنار پنجره هال نشستم و هق هق گریه می‌کردم و دانه‌دانه موهای سرم را بی‌اختیار می‌کندم آن‌قدر گریه کرده بودم که از هوش رفتم.

با صدای روشن شدن تراکتور از خواب پریدم و در اتاق بچه ها را بستم تا بیدار نشند. مامان بابا رو توی پتو پیچیده بوده و سر کفن شده‌ی بابا از پتو بیرون بود و داخل تریلی تراکتور گذاشته بود جلوی تراکتور پریدم و گفتم:

  • بابا رو کجا می‌بری می خوای توی غربت خاکش کنی؟
  • دختر تو چه می‌فهمی پدرت خودش نصیحت کرده زود برو تو خونه و یه دوش بگیر و برای آرامش پدرت قرآن بخون
  • پس زانا و گلاره چی؟ می خوای جواب اونها رو چی بدی نمی خوای برای آخرین بار بابا رو ببینند.

مامان با صدای آرام مور می‌آورد:

  • اَ بیمار گِرانَ شو مِیو تَنگه
  • صد نسخه دارو هر نسخه رنگه
  • باوِه گلاره
  • دَکترِ هَتیه اِ شَهر زمزم
  • دِل خوشی تَه مه، آزا تَه مَکم

ده روز بود که زندگی روی سفیدی و خوشبختی خودش را از ما برگردانده و هر چه بود سیاهی و بدبختی بود و به مادرم که هنوز 38 سال بیشتر نداشت نگاه کردم که در سوگ مرگ همسرش گیس‌های بورش را بریده بود و صورتش را به جویی از خون تبدیل کرده بود که با هر فریاد و گریه‌اش زخم‌هایش روان‌تر می‌شد و قطره‌های اشک و خون با هم یکی می‌شدند. فقط من و لامپ‌های چراغانی درخت گلابی که سال‌هاست روی قدیمی‌ترین درخت حیاط آویزان بود شاهد تمام این دردها بودیم.

مامان، تراکتور را به سمت چپ تپه و به طرف قبرستان روستا پیچاند و گفت:

  • نترس من و پدرت تنها نیستیم.

باعجله یک برگ دعای عاشورا و یک جلد قرآن را به داخل تریلی کنار جنازه‌ی بابا گذاشتم.

خورشید پشت کوه چشمک می‌زد و هیچ‌وقت اینقدر از آمدن روز ناراحت نشده بودم. صدای تراکتور مامان و بابا را با خودش برد.

به خونه برگشتم صدای زانا و گلاره می آمد که هر دو با هم گریه می‌کردند و از تنهایی و صدای گریه‌ها ترسیده بودند. هر دو را بغل گرفتم روی پاهایم خواباندم و گفتم نترسید خواب دیدید. هق هق گریه امانشان نمی‌داد آن‌ها رفتن بابا را احساس کرده بودند. هر کاری می‌کردم زانا آرام نمی‌شد. بلند شدم و زانا را روی شانه‌ام گرفتم و سر پا دور اتاق می‌چرخیدم و برایش لالایی می‌خواندم.

لاؤه لاؤه کَم لاؤه م وَ راسَه

هَلول کی بِراکم مَخمَلِ خاصَ

لاؤه لاؤه کَم اَرانِت بُوشِم

دِران مِرواری کاکول اُوریشِم …

گلاره هم اینقدر گریه کرد تا خوابش برد.

چند ساعت گذشت و مامان بدون بابا برگشت و تراکتور را توی گاراژ پارک کرد و سرتاپای مامان گلی بود و مامان تمام سرو صورت خودش را گِل زده بود و چشم‌هایش از بس گریه کرده بود باز نمی‌شد سریع به سمت انبار پشتی رفت.

مامان همه وسایل انبار را شست و شروع به شستن کف انبار و ضدعفونی کردن آن کرد و گفت:

  • یک دست لباس مشکی برام بیار.

برای لحظاتی نگاهم توی چشم‌های مامان افتاد چقدر توی این ده روز پیر شده بود و قدش کوتاه‌تر به نظر می رسید. دیگه از نشاط و زیبایی مامان چیزی نمانده نبود. صدام گرفته بود و از حنجره بیرون نمی آمد و به سختی گفتم:

  • مامان بیا بریم خونه

و خواستم مامان را در آغوش بگیرم و با هم برای مرگ بابا گریه کنیم و من سخت به بغل مامان احتیاج داشتم. ازم فاصله گرفت و گفت:

  • به سمت من نیا، نباید به من نزدیک شی. ممکنه من هم مبتلا باشم.

رفت و روی تخت بابا نشست. کف انبار با سرامیک کف پوش شده بود و خیس و سرد بود. التماس کردم:

  • مامان تو رو خدا خودت رو به کشتن نده ما بچه هات گناه داریم دیگه تو این دنیا، غیر از تو کسی رو نداریم.
  • دختر تو پاک عقل از سرت پریده بابات با اون بدن قویش نمی دونست چطور مبتلا شده، مترو، اتوبوس … من که ده روز از پدرت پرستاری کردم حتماً تا حالا مبتلا شدم.

روی سرم می‌زدم و می‌گفتم:

  • اخه تو که خیلی مواظب بودی و منم کمکت کردم.
  • آره ولی فقط تا وقتی بابات حالش خوب بود و بعد از مرگ بابات نتونستم تحمل کنم و ماسک و روسری رو برداشتم.

تازه یادم آمد مامان دیشب بابا رو بغل گرفته بود و می‌بوسید و خودش هم غسل و کفنش کرد.

کم آوردم و با دست رو سر خودم می‌زدم و می‌گفتم:

  • خدا آخه این ویروس به جرم کدام گناه مأمور بدبختی زندگی ما شد ما که از همه چیز و همه کس بریده بودیم بالای این تپه خواستیم به تو نزدیک باشیم.

 گریه هام خشک شد و به خونه برگشتم بدنم از گرسنگی و ضعف می‌لرزید چند تا قند توی آب ریختم و لیوان را تا آخر سر کشیدم. آرام در اتاق خواب را بازکردم زانا و گلاره هر دو هنوز خواب بودند.

برای مامان چایی درست کردم و توی فلاسک ریختم و از سوپ دیشب هم مقداری براش آوردم تا بخوره.

در را باز نمی‌کرد قسم خوردم:

  • اگه نخوری بلایی سر خودم میارم

مامان کوتاه آمد و در را باز کرد.

تمام صورتش ورم کرده بود و زخم های صورتش رنگ تیره‌ای گرفته بود و فلاسک و ظرف را برداشت.

از پشت پنجره دیدم مامان می لرزه و رفتم دو تا پتو آوردم و هر کاری کردم در را باز نکرد از پنجره نگاه کردم مامان پیچ لوله‌ی گاز انبار را تا آخر باز کرده بود و گفت:

  • هِنا حالم خوب نیست احتمالاً من هم کرونا گرفتم اگر بخوام زنده بمونم شما را هم مبتلا می‌کنم مواظب خواهر و برادرت باش هر کسی پرسید بگو بابا ما رو ترک کرده بود و مامان از غصه خودکشی کرد من با آتیش زدن انبار خودم و همه ویروس‌ها را می‌کشم.

صدای جیغ و داد زانا و گلاره حواس من و مامان را پرت کرد بچه ها بدو بدو از پله‌ها پایین آمدن و گفتند صدای مامان رو شنیدیم و من گفتم:

  • نترسید مامان هنوز نیامده.

بعد هم دم انبار رفتم و یواشی به مامان گفتم:

  • بزار شب وقتی دوباره بچه ها خواب بودند. من نمی تونم جلوی بچه ها را بگیرم.

مامان پشیمان شد و پیچ گاز را بست.

به آشپزخانه اومدم و دو لیوان چایی ریختم و شکر و پنیر را با چند تکه نان خشک کنار سینی گذاشتم. گلاره اخم کرد و گفت:

  • ما که نمی تونیم نان کپک زده بخوریم چرا نان نمی‌پزی.

بی‌توجه به حرف‌های آن‌ها سراغ گوشیم رفتم و فرشاد ده بار با من تماس گرفته بود و بعد هم پیام داده بود که خیلی نگرانم حس می‌کنم توی چیا برای شما اتفاق‌هایی افتاده الان توی راهم و به سمت آبادی میام.

به شماره‌ی فرشاد زنگ زدم و گفتم: اینجا نیا و نباید بیای

فرشاد قبول نکرد و گفت:

  • معلومه ده روزه داری چه غلتی می‌کنی؟ نه به من زنگ می‌زنی نه جواب تلفن رو می دی. از عمو زن عمو هم که خبری نیست چی شده ما که هر روز از هم با خبر بودیم یعنی شما تو این ده روز به چیزی احتیاج نداشتین هر چی لازم دارین بگو سر راه بخرم و با خودم بیارم به زانا بگو چیزی نمی خواد.

نتونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. صدای جیغ ترمز ماشین آمد و صدای ناله‌ها و فریادهای فرشاد و برای چند لحظه فقط هر دو با هم گریه می‌کردیم. گفتم:

  • مامان هم حالش خوب نیست و به فکر خود کشی افتاده.

فرشاد گوشی رو قطع کرد می دونستم حالش خوب نیست بعد از بیست دقیقه دوباره زنگ زد وسط گریه هاش حرف می‌زد:

  • زن عمو حتماً تا حالا مبتلا شده و این که به فکر خودکشی افتاده طبیعیه چطور یک زن تونسته همسرش رو تنهایی کفن و دفن کنه این محض دیوانگی.

و بعد با عصبانیت ادامه داد:

  • بهتره دیگه خونه نباشه و بستری شه و بقیه را هم مبتلا نکنه زود یا دیر پدرم و همه‌ی فامیل ماجرا را می‌فهمند. خودت بهتر می دونی فامیل و مردم آبادی چطور با این قضیه برخورد می‌کنند.
  • فرشاد التماست می‌کنم نزار کسی بفهمه.
  • دیوانه شدی هِنا مگه مرگ عمو بچه بازیه یک نفر مبتلا به کوید 19 فوت کرده.

صدای سیلی‌هایی که فرشاد توی سر و صورت خودش می‌زد را از پشت گوشی می‌شنیدم. فرشاد پرده از فاجعه‌ای برداشت که من حتی به آن یک لحظه هم فکر نکرده بودم برای من مرگ بابا یعنی مرگ همه‌ی هستی و دنیا اما فرشاد عمق فاجعه رو از زاویه‌ی دیگه ای برام تعریف می‌کرد.

  • هِنا تو فکر می‌کنی بابای من و بقیه فامیل به‌راحتی از مرگ عمو می‌گذرند.
  • چی داری میگی فرشاد من متوجه حرف‌هات نمی شم.
  • هِنا گوش کن بهترین کار این هست که به اورژانس خبر بدیم و بیان زن عمو را ببرند قبل از اینکه مردم و فامیل برسند.
  • فرشاد بابا وقتی اومد حالش خیلی بد بود خودش از بیمارستان تهران تست داده بود
  • اگه تو زنگ نزنی هِنا من زنگ می‌زنم نزار اوضاع از این که هست بدتر بشه
  • مامان راضی نیست تازه مردم آبادی و فامیل از ترس کرونا ما رو ترد می‌کنند آواره می شیم فرشاد.
  • آوارگی بهتر از مرگ عجیبه

دو ساعت گذشت و فرشاد نیامد دیگر مطمئن شدم که برگشته بود. چون مسیر شهر تا چیا نیم ساعت بیشتر نبود. صدای زنگ خانه وحشت و تپش قلبم را چند برابر کرد کی می تونست باشد. به گلاره گفتم:

  • هر اتفاقی افتاد شما نباید از اتاق بیرون بیاین و سعی کن خواهر خوبی باشی و مواظب زانا باش.

در حیاط هر چند لحظه یکبار زده می‌شد و به سرعت دویدم و در را باز کردم.

پشت در یک آمبولانس با چند مرد با لباس آدم فضایی منتظر بودند سرم گیج رفت و روی زمین افتادم، یکی از آن‌ها گفت:

  • هول کرده و ترسیده وقتی دید که من کمی حالم بهتر است گفت:
  • خانم شما خبر دادین که مادرتون حالش خوب نیست و احتمالاً مبتلا به کرونا شده؟

اصلاً نمی‌توانستم لام تا کام حرف بزنم و فقط سرم را به علامت نه به سمت بالا تکان دادم ولی آن‌ها مطمئن بودند آدرس را درست آمدند و بعد دوباره گفت:

  • دخترخانم عزیز شما نباید بترسید این لباس‌ها کیت حفاظت شخصی و فقط برای امنیت و پوشش بهداشتی هست و ترسی نداره اگر شما مادرتون رو الان به دکتر نرسونید ممکنه فردا دیر بشه برای خودتون هم خطرناکه.

یاد بابام افتادم و اگه نمی‌ترسیدیم و بیمارستان می‌رفت شاید حالا زنده بود. با دست به سمت انبار اشاره کردم:

  • مادرم حالش خوب نیست و توی انبار خودش را قرنطینه کرده.

آن‌ها خیلی راحت با وسایل که داشتند در انبار را باز کردند مامان وسط کف انبار بیهوش شده بود و خواستند من نزدیک مامانم نشم و روی صورت من هم دو تا ماسک زدند و پرسیدند:

  • کس دیگه ای توی خونه هست؟

 من با اشاره‌ی سر گفتم: نه

مامان را روی برانکارد گذاشتند و سریع کارهای احیا و تنفسی را انجام دادند.

حال مامان اصلاً خوب نبود و حتی متوجه آمدن افراد اورژانس نبود و به سختی نفس می‌کشید و سرفه‌های شدیدی می‌کرد.

وقتی مامان رو توی آمبولانس گذاشتند از من هم خواستند که همراهشان برم و گفتم:

  • نمی تونم بیام و خونه و حیوان‌ها رو جا بزارم کلی گاو گوسفند زبان بسته تو این طویله تشنه‌اند باید آب و علفشان بدم نمی تونم بیام من که مریض نیستم.

هر چه اصرار کردم فایده‌ای نداشت و گفتند:

  • آن‌ها را دست یک آشنا بسپار و اصلاً خودت اگه مشکلی نداشته باشی تا شب بر می‌گردی و می تونی توی خونه خودت رو قرنطینه کنی.
  • آشنا کجا بود ما بالای این تپه تنها هستیم و با مردم آبادی ارتباطی نداریم.

 اما انگار کسی صدای من را نمی‌شنید؛ و برایشان مهم نبود. چهره‌ی آن مرد و زن‌ها چقدر پشت این لباس و نقآب‌هاشون سرد و بی‌روح به نظر می رسید نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم مثل یک جزامی با من رفتار می‌کنند؛ اما اینطور نبود.

آمبولانس آرام راه افتاد و من هم باید سوار ماشین سواری می‌شدم در حیاط را که خواستم ببندم چشمم به پنجره‌ی هال بود و دیدم که زانا و گلاره از پشت پنجره ما را نگاه می‌کردند و بهت زده و ساکت بودند در را که بستم و سوار شدم ماشین راه افتاد آرام پیچ‌های چیا رو پایین می آمد یکدفعه صدای جیغ و گریه‌ی زانا و گلاره به گوشم می آمد. هول کردم و خواستم خودم را از ماشین پایین بندازم ولی در ماشین قفل خودکار بود و نتونستم پیاده شم و داد زدم.

  • الان ماسکم رو میارم پایین نگه دار می خوام پیاده شم نمی خوام با شما بیام.

صدای راننده آمد که به پرستار کنار من گفت:

  • بهش یک آرام بخش بدین تا آرام شه احتمالاً ترسیده و هول کرده.
  • همکارش جواب داد: نه حالش خوبه فقط کمی عصبی هست احتمالاً دلیلی داره.

از آخرین پیچ چیا که می‌گذشتیم دیگه نه خونه و نه مزرعه رو نمی تونستم ببینم با هر پیچ که پایین می اومدیم نگاهم به عقب ماشین و بالای چیا بود. یکدفعه چشمم به پژوه ی نقره‌ای فرشاد افتاد که کنار آخرین پیچ دره پارک کرده بود و یک سیگار کنار لبش گذاشته بود. تعجب کردم فرشاد که سیگار نمی‌کشید. آها پس فرشاد به اورژانس خبر داده بود.

برگشتم و یکدفعه چشمم به آینه‌ی جلوی ماشین افتاد خودم را دیدم و نگاه راننده پشت اون حصار نایلونی باورم نمی‌شد این من بودم اینقدر ژولیده و عصبی و بدبخت چشم‌های گود رفته، رنگ زرد و لب‌های ترک خورده که از زیر ماسک درد می‌کرد. یک لحظه به خودم آمدم و روسری‌ام رو جلوی صورتم کشیدم تا موهای شانه نزده‌ام پشت اون قایم کنم و با صدای بلند گفتم:

  • تلفن، موبایل، می خوام یک زنگ بزنم و به یک نفر باید خبر بدم.

پرستار کناریم موبایلشو در آورد روی اون یک کاور شفاف کشیده بود.

  • بفرمائید

شماره‌ی فرشاد رو حفظ بودم و بدون معطلی شماره رو گرفتم و سریع برداشت.

  • الو فرشاد، هِنا هستم دارم با مامان میرم بیمارستان، گاو گوسفندها رو بسپار به مهربانو پیرزن پایین تپه. بده تا گلاره پشت همه رو با فلچه، رنگ آبی بزنه که عوض نشند و مواظب زانا و

گوشی قطع شد فرشاد حتی یک کلمه هم حرف نزد. کمی آرام شدم و مطمئن بودم که فرشاد حتماً سراغ گلاره و زانا میره و خودم رو دلداری می‌دادم.

تمام 18 سال عمرم و لحظه‌های خوشی که با بابا و مامان داشتم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می‌شد و نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدیم اول آمبولانس وارد حیاط شد چند تا آمبولانس دیگه هم اونجا پارک بودند و ماشین سواری پارک کرد و من هم پیاده شدم.

در آمبولانس باز شد روی صورت مامان لوله و ماسک اکسیژن بود و دو نفر برانکارد مامان رو از سراشیبی کنار پله‌های ورودی بیمارستان بالا کشیدند من هم پشت سرشون راه افتادم. کنار پله‌های ورودی بیمارستان یک باغچه بود و داخل آن یک شمشاد و دو تا بوته‌ی رز ماری بود. یاد بابا افتادم هرسال بهار از کوه گیاه‌های دارویی می‌چیدیم؛ اما پارسال بابا خیلی نمی تونست بالا بیاد و می گفت نفسش کم میاره و سعی می‌کرد نفس عمیق بکشه.

نفهمیدم کی وارد آسانسور شدیم و در آسانسور باز شد و مامان را دو نفر پرستار خانم که آن‌ها هم لباس حفاظتی پوشیده بودند با خودشان بردند وارد یک سالن شدند خواستم من هم وارد شم مانع شدند. همان آقایی که از روستا با ما بود من را به سمت حیاط بیمارستان راهنمایی کرد و گفت:

باید با به من درمانگاه شماره‌ی یک بیاید.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب هنا

دسته: رمان و داستان برچسب: پژوه ی نقره‌ای, تهمینه ماوائیان, تهمینه_ماوائیان, چاپ کتاب در انگلستان, چاپ کتاب زبان آلمانی, چاپخانه کتاب, حمایت از شاعران, حمایت از شاعران جوان, حمایت از نویسندگان, حمایت از نویسنده, حمایت از نویسنده های جوان, زمان چاپ کتاب چقدر است, شیشه‌ی عینک, کتاب موسیقی, کتاب هنا, هنا
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

مهدخت-(مجموعه-آثار-منتخبین-سومین-فستیوال-شعر-و-داستان-فاخته)-مجموعه-نویسندگان--گردآوری-سایه-مهری‌چمبلی--‏‫ویراستار-آیگین-امیدی.‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مهدخت (مجموعه آثار منتخبین سومین فستیوال شعر و داستان فاخته)

100,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
تو-معلم-،-من-شاگرد-عاشق-نویسنده-ندا-سلطانی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو معلم، من شاگرد عاشق

60,000 تومان
مرد-برنزي-و-نوزده-داستان-دیگرنویسنده-فریبا-احمديخطیر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرد برنزي و نوزده داستان دیگر

60,000 تومان
‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
اسپرسوی-زهرماری-نویسنده-ابراهیم-نیرومند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اسپرسوی زهرماری

50,000 تومان
رها-تر-از-فرياد-مجموعه-آثار-منتخب-سومین-جشنواره-ی-بزرگ-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رها تر از فریاد (مجموعه آثار منتخب سومین جشنواره ی بزرگ داستان کوتاه)

75,000 تومان
جهان سوم بفرمایید عادل علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جهان سوم بفرمایید!!!

50,000 تومان
مسافر-صبا-گردآوری-علی-صالحی-؛-‏‫ویراستار-سمیه-حبیبی.‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر صبا

150,000 تومان
کتاب عبور از نقطه تلاقی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب عبور از نقطه تلاقی

70,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
مشق-عشق-مجموعه-آثار-منتخبین-اولین-جشنواره-شعر-و-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مشق عشق (مجموعه آثار منتخبین اولین جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

80,000 تومان
نوازش-پروانه-های-ساکت-فریدون-صمدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نوازش پروانه های ساکت

60,000 تومان
مردی-از-جنس-باران-نويسنده-سهیلا-سپهری-؛-ويراستار-سايه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مردی از جنس باران

70,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
مثل-کشمش-مجید-محمدی-فر
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مثل کشمش

50,000 تومان
استاد-ساده-گذشت‏‫-نویسنده-کبری-چاشتی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب استاد ساده گذشت

50,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا