عنوان کتاب: هیچ چیز با لبخند تمام نمی شود
نويسنده: ابراهیم نیرومند
رمان و داستان کوتاه فارسی
در بخش هایی از کتاب می خوانیم:
چشم کال
سوار بادبادکش شد. در میان سرزمین ابرها در جستجویش بود. هراسان به هر سو سرک میکشید و دلتنگیهایش را فریاد میزد.
هیچ چیز در نظرش دلچسب تر از دیدار آن چشم سبز دوست داشتنی نبود.غرق در یافتن و خیالپردازی بود که ناگهان باران سوار بر اسب باد هجوم آورد. نوارهای رنگی آویزان از گوشهای بادبادکش یکی یکی کنده شد، بادبادک تلو تلو خورد، خیس شد و بالاخره در یک جزیره ی کوچک سقوط کرد.
وحشت به بند بند جانش سقوط کرده بود و تمام وسعت دیدش ابرهای سیاهی بود که هر یک به شبهی وهم آلود جلوه میکرد.
آشکارا میلرزید. دستانش را دور دهانش حلقه کرد و با ناامیدی صدایش زد.
ولی نه، خبری نشد.
آرام آرام اشک ریخت و برای رهایی از ترسش زیر لب کودکانه ای زمزمه کرد.
همان وقت، پروازی به دخترک بادبادک سوار نزدیک شد، بالهایش را گشود و دخترک بر پشتش سوار شد و تا لانه اش، حفره ای تا سینه کشِ کوهی بلند و مِه گرفته پرواز کرد.
در سنگرِ آغوش آن پرنده ی چشم کال، آن امنیتِ خوش بوی مهربان ، باران و باد، ترسناک جلوه نمیکرد.
محض آرامش به آن آرامش محض چسبید و گرمای وجود او برای پلکهایش لالایی خواند.
در تاریِ دیدش، پرنده ی سفید همچنان لبخند میزد.
همه چیز به لذتِ خوابِ نیم روز برفی پیش میرفت که ناگهان چشمهایش را گشود و بی معطلی به سمت قاب عکسی که یک زاویه اش در چنگال نواری سیاه بود، چرخید.
چشمهای علفیِ پرنده…….چشمهای قاب عکس…..
اسرار ازل۲
کلاس در بُهت و حیرت فرو رفته بود. تقریبا همه احساسی مشابه هم داشتیم.
رسولی:
-یعنی بابای منم؟
حیدری:
-بابای نامردم همیشه میگفت باهاس تا زنده هستی نذاری کسی نگاه چپ به مادرت بکنه، ای نامرد ، از خودی خوردیم، مادرمون رو مثه تخم چشم مواظب بودیم اونوقت پدرمون ….استغفرالله، دیگه نمیخوام ببینمش.
اکبری شکم بزرگش را خاروند و یواش به عکس گوشه ی کلاس که خشمگین به همه زل زده بود اشاره کرد و گفت : یعنی اون هم….
– خفه شو اکبری، امکان نداره آقا مثل پدرای ما اهل این کارا بوده باشه، حتما یه راه دیگه بوده براشون.
صدای معلم بلند شد:
-چه خبره آخر کلاس، ساکت، بچه ها هفته ی دیگه از فصل تولید مثل امتحان میگیرم.
شب، مادرم در آشپزخانه در حال پخت و پز بود، از وقتی که خاطرم هست جنب و جوش داشت و بی وقفه سرش به کاری گرم بود.
پدرم ولی همیشه روزنامه به دست گوشه ی مبل منتظر شام لم میداد و گه گاه فقط صدای نوچ نوچی از او شنیده میشد.
در دلم بی این نامردی ها لعنت فرستادم و با خودم گفتم:
-شب تا صبح تو خونه زحمت بکشی بعد یه آدم، اونم خودی، اینجوری ……
روی تختم دراز کشیدم و حرفهای امروز را مرور کردم.
از پدرم و همه ی مردها بدم اومد ولی خدا شاهده از اون عکس انتظارِ …..استغفرالله…..
(هیچ چیز با لبخند تمام نمی شود)