عنوان کتاب: هیچ کدام از ما واقعا خودمان نیستیم
نویسنده: شیما زنگنه
در جایی از کتاب می خوانیم:
از من چه می ماند بعد از این همه انفجار؟!
چشمهایت که اصلا به خدای من ایمان ندارند
دست هایم که نمی گیرند تو را از اتفاق های بعد
چه اصراری به این ادامه ی تلخ بی وصل است!؟
از من چه می ماند ؟!
اگر بعد از آن همه انفجار
تو در افسون نگاه غریبه ای گم کنی دست و پایت را
غرق شوی
و بالا نیایی تا انتهای من؟
چه می ماند از تو
وقتی دیگر هیچ راهی به اول هیچ ماجرایی نیست.
در قسمتی دیگر آمده:
چقدر زن باشم
کنار گلدان های پنجره
نفس در نفس باران
شکل قفس بکشم
دوباره تنهایی ام را؟
آغوشم مزرعه ی خشخاشی ست
باز کنم دکمه از پیراهن سبزم
گره از روسری مشکی ام
دست بکشم روی دیوانگی موهام
از خاطراتی که قرص هایش بیشتر از نبودنت آزارم می دهد
قلبم شکل به هم ریخته ی سلولی ست!
اتاق را وحشتی برمی دارد
می گذارد پشت سرم
و ترس هایم، دستهایم را می لرزانند
روی زمستانی که
پوشانده تابستان اندامم را
چقدر زن باشم!
که سالها روبه روی آینه بایستم
و روزهای نیامدنت را ترک بخورم
باران را مردی ببینم
که نمی خواهد
اما باید از تریاک های مانده روی بوم بگذرد
باید اعتیاد به بوی زن را
باید چای و نبات توی ایوان را
چرت های حواس پرتش را گریه کند
چقدر زن باشم!
تا سی سال دیگر…
( هیچ کدام از ما واقعا خودمان نیستیم)