عنوان کتاب: وقتی عمه تقسیم کرد
نویسنده: فاطمه باقریان
کتاب وقتی عمه تقسیم کرد نوشته خانوم فاطمه باقریان است. این کتاب داستانی بلند است که از چندین فصل با موضوع زندگی های ساده ده های قبل تر که یک حس خواستی در آن دوران وجود داشت که از نامهای مختلف تشکیل شده است. متن کتاب با متنی ساده و تصویر پردازی های زیاد فضاهایی و صمیمی و آشنا در خانوادههای ایرانی و دوستیها و دشمنیها و شادی و غم را همزمان پیش روی بیننده قرار میدهد. این کتاب را به علاقه مندان به داستانهای بلند ایرانی پیشنهاد میکنیم.
گزیده ای از کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان را میخوانیم:
بازی قطره ها
قطره ها آمده بودند مهمانی، میزبان در را دیر باز کرد، بچه قطره ها بی حوصله بودند، دویدند دنبال بازیگوشی و دست ذره های خاک را گرفتند، با ماشین ها قایق بازی کردند. آنقدر سرگرم بازی بودند که صدای ناله های دخترک را زیر آب نشنیدند.
مهمان
چشمان خسته و تبدارش را گشود، نفسش را با درد بیرون داد، چند روزی بود که اینگونه بود…
در بصدا درآمد، روزهای زیادی بود که او بیمار بود و کسی از او سراغی نگرفته بود، کنیز خانه وارد شد و اجازه ورود خواست، با صدای ضعیف و خسته اش پرسید: کیست؟
کنیز جواب داد: می گوید از آشنایان است، شما او را خوب می شناسید..
که بود؟ حتما از نزدیکانی است که برای دیدن او سفر کرده و به اینجا آمده. پرده کنار رفت و قامت استوار مردی آشکار شد، اشک در چشمانش حلقه زد، سرش را به سمت دیوار گرفت: او را خوب می شناخت، مردی که هر بار از زیر پنجره خانه اش رد شده بود. او با خاکروبه های خانه از او پذیرای کرده بود، او محمد بود، مردی که می گفت پیامبر خداست.
مردی با کلاه سبز
قطره های درشت عرق از روی صورتش پائین می اومد، بابا رفته بود آب خنک بیاره.. خودش رو به طرف سایه چادر مادر کشید… آفتاب درست وسط آسمون بود… پیرمردی با قد خمیده درحالیکه یک سینی بزرگ روی دستش بود بین جمعیت می گشت و خوراکی می فروخت… دهنش آب افتاده بود… پیرمرد قدم به قدم به آنها نزدیک می شد.
ریحانه
نگاهها متعجب و سرزنش آمیز بود، پچ پچ ها کم کم به همهمه تبدیل شد.
- او این رسم را زیر پا گذاشت، تاکنون کسی جرات این کار را در حضور دیگران نداشت، او چه می خواست.
دخترک را روی زانوهایش نشاند و بر دستان کوچکش بوسه زد. نگاهش را به چهره های معترض و آشفته مردم انداخت و لبخند زد.
او پاره تنش را می بوسید، ریحانه بهشتی اش، با اینکار او دیگر هیچ نوزاد دختری در خاک نمی آرمید.
وقتی عمه تقسیم کرد
خانه مادربزرگ شلوغ بود، معمولا تو یک ماه اخر هفته ها همه جمع می شدیم اونجا. مامان و زن عمو کنار حوض کوچک سنگی که به دیوار خانه همسایه چسبیده بود سبزی پاک می کردند و داخل حوض آب می ریختند.
در حیات باز شد و عمو رضا که تازه از اصفهان برگشته بود با یک جعبه سفید کوچک در دستش وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسی با همه و خوش و بش کردن با زن عمو نازی، جعبه سفیدی را که آورده بود به دست عمه سوسن داد. عمه روی تک پله
راهروی ورودی خانه نشست و همه بچه ها رو صدا زد. من و لاله هم دویدیم و روبروی عمه ایستادیم. با آمنه، عاطفه، محمد، محسن و حمیده هفت تا می شدیم. عمه در جعبه را باز کرد. تکه های بزرگ گز از زیر آردها بیرون زده بود. آب از لب و لوچه همه ما آویزون شد. لاله آب دهانش را قورت داد و لبخندی زد.
عمه چاقوی میوه خوری را روی یه تکه گز بزرگ گذاشت و شروع به تقسیم کردن آن کرد. سهم تک تک بچه ها را داد بعد یه تکه اندازه بند انگشت به حمیده داد و گفت: برو عمه جان….
حمیده نگاهی به تکه گزش انداخت و گریه کرد و آنرا روی زمین انداخت. مورچه ها انگار منتظر بودند یکهو دور تکه گز جمع شدند و آنرا با خود بردند.
عمه نگاهی به من و لاله انداخت و یک تکه گذاشت کف دست لاله و گفت: با هم نصف کنید. اینرا که گفت برخاست و رفت به سمت پستو. لاله تکه گز را به من داد و دوید داخل خانه، بعد از چند لحظه برگشت و تکه گز را با هم خوردیم، تا خواستیم مزه اش رو بفهمیم از گلویمان رفته بود پایین.
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
من به سمت مامان برگشتم و کنار او لبه حوض نشستم و مشغول دستکاری سبزیها شدم.
همه مشغول کارهای خودمان بودیم، مامان نگاهی به من انداخت و گفت: لاله کجاست؟
شانه هایم را بالا انداختم و با بی حوصلگی جواب دادم: شاید تو اتاق خوابیده باش….
هنوز حرفم کامل تمام نشده بود که صدای جیغ لاله همه جا را به هم ریخت:
- مامان، مامان …
لاله به طرف باغچه دوید و تند تند داخل باغچه تف انداخت.. دستش را تکان می داد و در همان حال مامان را صدا میزد. مامان نگاهی به دور دهان او انداخت، کف دستش
خمیر سفید بدبویی چسبیده بود.. صورتش را زیر شیر آب گرفت و با عصبانیت می شست.
- چی خوردی جونمرگ نشده
- هیچی مامان، ….
عمه از ورودی راهرو در حالیکه دستش را به کمرش زده بود با لبخند جواب داد: چیزی نیست اشرف خانم، فقط یه مقدار سفیداب خورده.. خوب که جای جعبه گزها رو عوض کردم…
لاله هنوز تف می کرد. و من محو سرعت عمل عمه بودم.
ظریف و دخترانه ای که روی شانه اش بود کشید. شکلاتی از داخل قندان برداشت و در دهان دختر گذاشت. دخترک سرش را بلند کرد و با لبخندی آرام و دلبرانه چشم در چشم مرد جرعه ای از قهوه نوشید. فنجان را به سر جایش برگرداند و دوباره سرش را روی شانه های مرد گذاشت. دسته ای از موهای مش کرده اش از زیر شال سبزش بیرون ریخت و روی صورتش را پوشاند. مرد با دست، نوازشگرانه موهای دختر را کنار زد و گفت شال صورتی که برایت خریدم بپوش خیلی بهت میاد.
قهوه دو نفره
بخار از روی فنجان می رقصید و بالا می رفت. انگشت لاغر مانیکور شده ای دور دسته فنجان حلقه شد و آن از میز جدا کرد و تا روبروی صورت صاف و سرد مردانه ای بالا برد. خط بخار فنجان صورت مرد را به دو نیمه نامساوی تقسیم کرد.
- بیا عزیزم
- ممنون، زیاد قهوه خوردم، این یکی را خودت بخور. نازنین
مرد صورتش را به سمت شانه اش برگرداند و کلمه نازنین را کشدار تا نزدیک صورت
گلابی های سیاه
چقدر دیر کرده بود، زانوهایش را در بغل گرفته بود و اطراف اتاق را نگاه می کرد، آهی کشید و از جایش برخاست، عزیزی گفته بود که از اتاق بیرون نیایید، کنار در اتاق رفت، یه کاشی از زیر فرشها بیرون زده بود. پایش را لبه آن گذاشت و قدم برداشت. دو تا نصف پا، طول کاشی همینقدر بود. گوشه اتاق ایستاد و شروع کردن به اندازه گرفتن دور اتاق، یه گوشه از اتاق کپه ای از لباس روی هم جمع شده بود. دورش که
تمام شد، نشست. سرش گیج می رفت، تمام مدت پایین را نگاه کرده بود. بافت فرش در بدنش فرو رفت. از این اتاق بدش می اومد. دوباره کنار در اتاق رفت و سعی کرد از سوراخ در بیرون را نگاه کند. نفس های بلند عمه او را ترساند. سایه اش را از پشت در دیده بود.
جشن درخت خرمالو
شلپ شلپ صدای بارون از بیرون می اومد، قطره های بارون می افتادند روی برگ های درخت خرمالو و سر می خوردند تا توی باغچه. خانه ساکت بود، فقط صدای جیر جیر لولای پنجره می اومد.
– چقدر دلم برای مامان بزرگ تنگ میشه، روی صندلی تابی اش که می شینم فکر می کنم کنار نشسته داره موهام رو می بافه. اون درخت خرمالو رو می بینی، قراره بابا با اره نصفش کنه. اون روز به مامان می گفت. چرا؟ خوب میگه سه سال دیگه میوه نمی ده. فقط برگهاش حیاط رو کثیف می کنه. مامان بزرگ هم که نیست یه چیزی بگه. مامان گفت: خونه پیرزن و پیرمردها رفته.
چشمای مامان بزرگ آبیه عین تو سارا، موهاش عین نباتهای تو قندون. تازه دندوناش مثل مال من و تو نیست. وقتی می خنده تکون می خوره. اصلا چه فایده من اینا رو برای تو می گم، تو که حرف نمی زنی، فقط یه عروسکی، تازه معلوم نیست به حرفهام هم گوش بدی.
– مهتاب خانوم بلند شو، چقدر می خوابی، بلند شو یه چیزی تو موهات گیر کرده…
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
مهتاب از جا پرید و جیغ کشان دور اتاق چرخید. سرش رو تند تند به اینطرف و اونطرف تکون می داد و صدای مامان می زد. مامان سراسیمه از پله ها بالا اومد. پیش بند آشپزیش پر از سس گوجه بود. مهتاب تا مامان رو دید پرید تو بغلش و زد زیر گریه و گفت:
مامان تو موهام سوسک گیر کرده، جان خودت درش بیار. جان خودت
مادر او را روی زمین نشاند. آرام بین موهای او را گشت. موهای فر و درهم مهتاب بهم گره خورده بود.
نگاهی به صورت سفید و گرد او کرد. چشمای ریز و قهوه ای مهتاب عین چشمای یه موش کوچولو ریز شده بود و از ترس قیافه اش چروک شده بود.
مامان چانه مهتاب را گرفت و گفت: اگر موهات رو مرتب شونه کنی. گلوله نمیشه تو همدیگه خانم خانما، هیچ جونوری هم فکر لونه سازی توش نمی افته. حالا هم پاشو بریم پایین، اینجا هواش گرفته است، خیلی نمون، بیا بریم.
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
مهتاب از جا بلند شد. با انگشتش سرش رو خاروند و گفت: یه کم دیگه می مونم، بعد میام.
مامان سری تکان داد و نفسی تازه کرد و گفت: زود بیا پایین باشه، خیلی زود.
مامان از اتاق رفت بیرون، مهتاب روی صندلی مامان بزرگ نشست و به درخت خرمالو که شاخه هاش خمیده بود نگاه کرد.
صدای ویز ویز بال زدن یه حشره کنار گوشش احساس کرد، سوسکه برگشته بود. با ترس آرام سرش رو برگردوند، خواست جیغ بزنه؛ اما گلوش گرفته بود.
– هیس هیس اه چه دختر جیغ جیغویی هستی تو، گوشام کرشد. سارا گفته بود خیلی صدات بلنده، اگر قول بدی جیغ نزنی، زیپ جادوئی رو باز می کنم.
یه عروسک با لباس گل گلی و دو تا بال سفید مثل گوش ماهیهای کف حوض روبروش پرواز می کرد. ابروهاش قله ای اش به هم وصل بودند و چشمای درشت و مشکی بود. موهاش رو مثل مادربزرگ از وسط سر باز کرده بود. مهتاب ترسیده بود و اشک در چشماش حلقه زده بود.
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
عروسک بال می زد و اینور و اونور می رفت، یه انگشت به لبهای مهتاب زد، مهتاب تونست نفس بکشه، با عصبانیت گفت: چرا منو ترسوندی؟
عروسک انگشت دستش رو گاز گرفت و گفت: من!! تو ترسو هستی خانم خانما، مارو بگو که از کی می خوایم کمک بگیریم. بنده خدا سارا که این همه راه رو تا شهر ما اومد تا من به جاش بیام اینجا.
مهتاب اخم کرد و گفت: اصلا تو کی هستی؟
عروسک بال زنان اومد جلوی صورت مهتاب و با صدای ریزش گفت: من فرشته چشم عروسکی هستم. از شهر چشم عروسکیا اومدم. سارا عروسکت از ملکه شهر ما خواست تا بهترین فرشته اش رو بفرسته اینجا کمک تو.
– کمک من!!! برای چی؟
فرشته سرش رو با ناراحتی تکون داد و جواب داد: برای نجات درخت خرمالو. برای برگشتن مامان بزرگ.
مهتاب روی صندلی تابی مامان بزرگ نشست و شروع کرد به تاب خوردن. یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد و اومدپائین.
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
آهی کشید و گفت: تو چطور می تونی به من کمک کنی؟ تو خیلی کوچولو هستی.
فرشته ناراحت شد و گفت: منو دست کم گرفتی… گفتم من بهترین فرشته شهر چشم عروسکی ها هستم.
مهتاب کنار پنجره ایستاد و به درخت خرمالو که شاخه هاش خم شده بود طرف زمین نگاه کرد، انگار زانوهاش رو بغل کرده و می خواد گریه کنه.
فرشته روی شانه مهتاب نشست و گفت: بیا بریم پیش دوستام. با هم یه فکری می کنیم. انگشت دست چپت رو بزار روی قلبت و یه نفس عمیق بکش.
مهتاب انگشتش رو روی قلبش گذاشت و یه نفس عمیق کشید.
چند قطره آب روی صورتش ریخت، بوی شمعدونی عطریهای مامان همه جا رو پر کرده بود. به دور و برش نگاه کرد. شاخه های درخت انجیر دور درخت خرمالو پیچیده بود. صدای صحبت چند نفر به گوشش رسید، چند قدم برداشت. نگاه کرد دید پشت درخت خرمالو و انجیر، یه باغچه کوچیک دیگه است. اینجا رو اصلا ندیده بود. کلی شمعدونی و شب بو و رازقی اونجا بود. از فرشته چشم عروسکی خبری نبود.
– فرشته… فرشته کجایی..
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
یه قدم گذاشت جلوتر، پاش روی یه چیز نرم رفت و صدای میو بلندی به گوشش رسید. نگاه کرد پاش رفته بود روی دم یه گربه کوچولو که داشت با بقیه خواهر برادراش بازی می کرد. بچه گربه میوکنان رفت به طرف مادرش… وسط باغچه کوچولو روی یه تخته سنگ مامان گربه اماده حمله نشسته بود… بالای شاخه های رازقی هم یک کبوتر خاکستری بود که روی یکی از چشماش چشم بند زده بود، دو تا گنجشک تپل هم داشتند برگهای خشک درخت خرمالو رو با نوکشون می کندند.
مهتاب برای همه دست تکون داد و سلام کرد. مامان گربه که هنوز به خاطر دم بچه اش ناراحت بود با بی میلی جواب داد: تو کی هستی؟ میو..
مهتاب لبخندی زد و گفت: من مهتاب هستم با فرشته چشم عروسکی اومدم اینجا. گفت می خواد منو ببره پیش دوستاش. اینجا شهر چشم عروسکی است.
کبوتر خاکستری جواب داد: نه جانم، اینجا باغچه رازقیاست، فقط مامان مو نباتی اینجا رو بلد بود.
مهتاب گفت: مامان مو نباتی… یادش به موهای مادربزرگ افتاد که رنگ نبات داخل قندون بود.
یه برگ خشک از درخت خرمالو آروم آروم اومد پایین. فرشته چشم عروسکی از روش پرید و نشست روی شونه مهتاب.
– سلام دوستان. اینم دوست جدیدمون مهتاب.
مامان گربه میویی کرد و گفت: خخخ… این خانم بی احتیاط دم پیشو کوچولو رو له کرد. اونوقت چطور می تونه کمکمون کنه؟
باید فکر رفتن باشیم، دیگه اینجا امن نیست.. همین فردا پس فردا آقا تبری میاد سراغ درخت.
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
مهتاب روی زمین کنار بچه گربه ها نشست و اونا رو نوازش کرد. کبوتر یه چشمی پرید و اومد کنار مهتاب و گفت: بغ بغو.. مهتاب خانم، ما سالهاست کنار هم پشت سایه این درخت تو این باغچه زندگی می کنیم. اما از موقعی که مامان نباتی رفته، درخت خرمالو قهر کرد و دیگه نه میوه داد و نه برگ، حالا هم آقا تبری می خواد بیاد و این درخت رو قطع کنه. اونوقت همه ما باید از اینجا بریم، بغ بغو… کبوتر یه چشمی گریه کرد و پشت سرش خانم گربه و بچه هاش، گنجشکها هم گریه کردند… دونه های اشک فرشته روی زمین می افتاد و یه برگ جاش در می اومد.. اما زود پژمرده میشد. چون غمگین بود.
مهتاب نگاهی به درخت خرمالو انداخت و پرسید: چطوری آشتی می کنه؟
همه آروم شدند. فرشته گفت: مامان نباتی خیلی با درخت دوست بود باید از اون بپرسیم. اما نمی دونیم کجاست.
مهتاب بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. یکهو پرید بالا و جیغ کشید: فهمیدم، باید بریم اتاق بابا…
اینو گفت و دوید به سمت داخل خونه.
مهتاب در اتاق بابا رو باز کرد و چشم عروسکی پر زد و رفت داخل. دور و بر رو نگاه کرد، کسی نبود. مامان داخل انباری مشغول جابجا کردن وسایل بود، بابا هم رفته بود خرید، سرش رو برد داخل و پرسید: پیداش کردی؟
فرشته جواب داد: نه هنوز، اخه کیف آقا تبری خیلی شلوغه.
صدای زنگ در خونه مهتاب رو سر جاش میخکوب کرد: مامان رفت و در خونه رو باز کرد.
– وای بابا اومد. چکار می کنی فرشته خانم… کاش خودم اومده بودم… در باز شد و بابا و مامان اومدن داخل خونه. مهتاب نگاهی به آنها انداخت و به بابا سلام کرد و با عجله دوید سمت اتاق خودش.
بیشتر بخوانیم: کتاب وقتی عمه تقسیم کرد به قلم فاطمه باقریان
مامان و بابا با تعجب نگاهی به او انداختند.
بابا سری تکان داد وگفت: معلوم بود یه کاری کرده که اینطور فرار کرد.
مهتاب در اتاق ش را محکم بست و چند نفس عمیق کشید. فرشته را تنها گذاشته بود، اما دیگه راهی نداشت، باید اینکار را می کرد. روی تختش نشست، نگران فرشته بود…
-خانم پیشی گفت: بی حواسی، من گوش نکردم. منو تنها گذاشتی و رفتی…
چشمهای عروسکی فرشته تکون می خورد و یه ریز با صدای ظریفش غر می زد، هی اینطرف و اونطرف اتاق می رفت و غر می زد.
مهتاب که تازه نفس خودش جا اومده بود گفت: منم ترسیدم. بابا و مامان یکهو پیداشون شد، هیچکاری نمی تونستم انجام بدم، حالا آدرسو پیدا کردی؟
فرشته نشست روی شونه مهتاب و گفت: بله خانم، بله.. به آقا تبری بگو کیفشو زود به زود تمیز کنه.. بالهام کثیف شد موهام گیر کرد تو تراشه مدادها.
مهتاب لبخندی زد، قیافه فرشته چشم عروسکی با مزه شده بود… با دست موهای فرشته رو تمیز کرد و بعد سرش رو بوسید و گفت: ناراحت نباش… برای کمک به درخت خرمالو اینکارو می کنیم. بعد با ناراحتی لبهاشو برگردوند و گفت: حالا چطور بریم پیش مامان بزرگ.