عنوان کتاب: ویلا
نویسنده: راضیه ندیمی
کتاب ویلا نوشتهی راضیه ندیمی، داستانی بسیار شیرین و جذاب با مضمونی عاشقانه است. نویسنده کتاب راضیه ندیمی، از کودکی به هنر و به خصوص نقاشی و نوشتن، علاقمند بود. در سنین نوجوانی در نمایشنامهای به عنوان «مادر» با بازیگری دانشآموزان مدرسه، و به کارگردانی استاد «فضل اله جمالی» به روی صحنه رفت. پس از آن دو نمایشنامه را تحریر کرد، و به کارگردانی استاد «ناظم عسکریزاده» در سالن «صحبت لاری» به نمایش گذاشته شد. وی در همان سالها اولین داستان کوتاه خود را با نام «درخت بادام» به تحریر درآورد و به مدیر دبیرستان تقدیم کرد. و لوح تقدیری از انجمن ادبیات و کانون پرورش فکری دریافت نمود.
چکیده ای از کتاب:
ویلا
من عضو گروه هنرمندان تلگرام بودم. شبها، ساعتی مشخص در سالن تلگرام دور هم برنامه اجرا میکردیم. در این ساعت خاص هیچکس پیامی که به برنامه ربط نداشت نمی فرستاد. میلاد، ادمین گروه، هنرمندانه اعضای گروه را که از جاهای مختلف کشور بودند مدیریت میکرد. نویسنده، شاعر، عکاس، طراح و نقاش، گوینده رادیو، و چندین بازیگر سینما و تلویزیون، از اعضای گروه بودند.
بقیه ساعات شبانه روز، از هنرهای شخصی با هشتگ (#) با نام خودشان و یا قطعه شعری از شعرا، عکس، داستان کوتاه، با هشتگ نویسنده یا عکاس، منشن و معرفی می شد.
گاهی چن نفر از اعضا که همشهری بودند، باهم به کافه رفته و کیک، نسکافه، قهوه، لاته، عصرونه یا شام دور همی داشتند سلفی میگرفتند و در گروه به اشتراک می گذاشتند.
گاهی همدیگر را به شهرشون دعوت میکردند. رفتار اعضای گروه صمیمی و دوستانه مثل اعضای خانواده بود.
گاهی این دیدارها باعث دوستی دو زوج می شد، و زندگی خوبی رو آغاز میکردند. و در گروه اعلام می شد و انفجاری از شادی رخ می داد. و گاهی این دوستی عاقبت خوشی نداشت. و اعضا حال و هوای خوبی نداشتند.
با همه این اوضاع فعالیت گروه به خوبی پیش میرفت. شبی بعد از اتمام برنامه، پیامی از میلاد دریافت کردیم.
او از همه بخاطر فعالیت و همکاری در گروه تشکر کرد، و گفت خوشحال میشه که همه در جشن تولدش شرکت کنند.
بعضی از بچه ها رفتنِ به تهران، در ایام تعطیلات نوروز مناسب دیدند. صبا شیرازی بود. ما در اینستاگرام با هم آشنا شده بودیم.
روحیه شاعرانه داشت، شعرهای کوتاه، و تک بیتهایش را توی کپشن اینستاگرامش میخوندم و لایک میکردم. گاهی کیک یا شیرینی با #خودم_پز به اشتراک می گذاشت.
از قیافه و پوشش ظاهرش، طرح و مدل آشپزخونه و تزئینات کیک و شیرینیهاش مشخص بود مشکل اقتصادی نداره.
صبا نقاشیهای مرا میدید، برام قلب می گذاشت و استیکرهای شاد کامنت میکرد.
مهرماه سال قبل، عکس پسرم محمد، کیف به دست، شاد و خوشحال، زیر درختهای پائیزی کشیدم، و با تبریک شروع ماه مهر به معلمان و دانش آموزان کلاس اول، زیر پست به اشتراک گذاشتم.
صبا، پیام تبریک به من و محمد دایرکت کرد. شماره تلفنش را داد و خواهش کرد به او زنگ بزنم. همین تماس. باعث رفت و آمد و صمیمیت ما شد.
صبا مرا به خونه اش در شیراز دعوت کرد، گفتم بخاطرِ مدرسه محمد و رفتن احسان به ماموریت اداری خوشحال میشوم دعوتم را قبول کنی. صبا بی هیچ تعارفی چند روزی مهمانم شد.
دختری با اراده، خوشگل، خوش اخلاق. جذابتر از عکسهایش که در مجازی دیده بودم بود.
بعد از آن دیدار، هر چند ماه مهمان خانواده همدیگر میشدیم.
احسان برخلاف من، اهل سفر نبود، و رابطه دوستانه جز با فامیل و همکارانش نداشت.
ماموریت اداری هم اجباراً می رفت. اهل دنیای مجازی نبود، از اینکه سرگرم موبایل و عضو گروه باشم، خوشش نمی آمد.
حسین آقا، پدر صبا با همسر دوم و پسر هجده ساله اش در ترکیه زندگی میکرد. صبا وضع مالی بسیار خوبی داشت، اما از محبت پدر محروم بود.
من و صبا گزینه خوبی برای هم بودیم. و نداشته هامون کنار هم پُر میشد. او ترم آخر دانشگاه را میگذراند.
یک روز که با صبا مشغول کارهای خانه بودیم، گفتم صبا! وقتی من هم سن تو بودم، محمد دو سالش بود، شیرین زبان بود و دور و برم میچرخید و من از کاراش لذت میبردم. می خوام پسر خوب و تحصیل کرده رو ببینی، و نظرت رو بهم بگی.
بدونِ هیچ وقفهای پرسید: چشماش روشنه؟ گفتم: نه روشن نیست اما مطمئنم همدیگه رو ببینید از هم خوشتون میاد. گفت: فقط چشم تیله ای میخوام.
عکس مهران را از گوشیش زوم کرد، به من نشان داد. گفت: گاهی توی پی وی به هم پیام میدیم.
گفتم: عاشق رنگ چشماش شدی؟
گفت: میگم گاهی با هم صحبت میکنیم. صبا لینک گروه را برام ارسال کرد و مرا به عنوان نقاش و طراح به گروه هنرمندان معرفی کرد. همان لحظه چند پیام خوش آمد دریافت کردم.
وقتی وارد گروه شدم. اعضا برای رونمایی کتاب مهدی مشهد رفته بودند. عکسهایی از مهدی و کتابش برای دوستان تلگرام میفرستادند.
برای اینکه خودی نشان دهم عکس مهدی در حال جشن امضای کتاب طراحی کردم.
و زیر عکس آرزوی تبریک و موفقیت و به امید اینکه بزودی کتاب مهدی به تیراژ چاپ بیشتری برسد تایپ کردم. مهدی را منشن و ارسال کردم.
اعضا از طراحی من خوششان آمد. بعضی از بچهها خواهش می کردند که چهرههایشان را بکشم.
میلاد پیام خوش آمد در شخصی برایم فرستاد و از اینکه هنرمندی به گروه اضافه شده ابراز شادمانی کرد. و گفت: مدتی پیش صبا شما را در اینستاگرام تگ کرده و طرح و نقاشیهایم را دیده بود. تشکر کردم و او را مدیری لایق و فعال خطاب کردم.
ما با عکس پروفایل همدیگر را دیدیم و با هم آشنا شدیم.
میلاد حسابدار شرکت مسکن و عمران بود. گلی و نازنین در دفتر روزنامه کار میکردند. شهرزاد، نیلوفر، مینا، یاسمن هر کدام در رشتهای دانشجو بودند. مجید و سهند عکاس، ایمان نویسنده بود. چند نفر از بچهها هنرجویِ شاعر، گروس عبدالملکیان بودند. امین چیت گران گوینده رادیو، که هرشب داستان شب را یا از گروه و یا از رادیو گوش می دادیم.
و بازیگران سینما و تلوزیون که خیلی زود با هم آشنا شدیم.
صبا به احسان گفت تعطیلات عید تولد یکی از بچههای گروهِ، همه ما رو دعوت کرده، خواهش کرد با هم تهران بریم.
احسان مخالفت کرد و گفت: ما تعطیلات عید، دید و باز دید داریم، نگین نمیتونه مسافرت بیاد.
مهران، صبا را که از نزدیک میبیند، در جمع هنرمندان، عشق مورد علاقه اش را معرفی میکند. و همه برای جفتشان آرزوی خوشبختی میکنند.
بعد از آن خبری از مهران و صبا در گروه نبود.
دلتنگش بودم، با او تماس گرفتم، یا در دسترس نبود، یا خاموش بود. به مادرش، نسرین خانم، زنگ زدم و حال صبا را پرسیدم. گفت: دانشگاه را انتقال داده به تهران. مشغول درس و دانشگاه شده، به من هم زنگ نمیزند. از اینکه پدرش پیش من هست زیاد نگران تنهایی من نیست.
یک ماه از تولد میلاد میگذشت. گروه همچنان فعال بود. بعد از زنگهای متوالی بالاخره صدای صبا رو شنیدم. آنقدر شاد و خوشحال بود که نیازی به پرسیدن حال و احوالش ندیدم. از اخلاق و خوبی و علاقه مهران به خودش، و اینکه در ویلای پدر مهران روزهای خوشی را با هم میگذرانند گفت.
گفتم: دانشگاه میری؟ گفت: این ترم مرخصی گرفتم.
پرسیدم: چه دلیلی داشته به خانوادت بگی انتقال دادی به تهران؟
گفت: اگه قراره با مهران باشم، تنها بهانهام همین بود.
صدای مهران رو شنیدم که مرتب میگفت قطع کن و صبا با عجله گفت خودم تماس میگیرم، بدون خداحافظی قطع کرد. از صحبتهایش متوجه شدم، صبا قلبش رو با مهران نصف کرده. جفتشون ازدواج سفید رو به محرمیت ترجیح دادند. حس خوبی نسبت به مهران نداشتم.
چرا صبا باید مسأله به این مهمی رو از مامانش که تنها کَسِ زندگیش هست را پنهان کند، اون اهل دروغ و کلک نبود، مهران چطور تونسته صبا رو به همچین کاری راضی کنه. این آخرین تماسم با صبا بود.
برای میلاد مشکلی پیش آمده بود، که من پیگیر نشدم. اعلام کرد، نمیتواند مدیریت گروه را پیش ببرد. واگذار کرد به بقیه دوستان. برای اعضا آرزوی موفقیت کرد و لِفت داد.
کمکم فعالیت گروه کمرنگ شد. و مثل هر آغازی گروه هنرمندان هم پایان گرفت.
یک سال از آخرین دیدارم با صبا گذشته بود، اوایل بهار، تعطیلات نوروز با احسان و محمد، در باغ ارم شیراز، طبیعت زیبای باغ را میدیدیم و عکس می گرفتیم. محمد به دکه روبرو اشاره کرد و از احسان خواست برایش بستنی بخرد. صبا را روی ویلچر، زیرِدرختی، کنار دکه دیدم، با عجله به طرفش رفتم و بدون هیچ صحبتی همدیگر را بغل کردیم. شانههایش از گریه میلرزید. منتظر ماندم آرام بگیرد. دستمالی از جیبم برداشتم گونههایش را تمیز کردم. از مهران حرفی نزدم. از دلتنگی خودم گفتم و حال مادرش را پرسیدم. زیر چشماش گود و صورتش لاغر شده بود. احسان دورادور با اشاره دست و سر به صبا سلام کرد، دست محمد را گرفت و از دکه دور شدند.
با سفارش احسان پسر جوانی با دو تا جام بستنی که اسکوپهای رنگی، با چند حلقه میوه، نی و چتر کوچکی روی جام تزیین شده بود به ما نزدیک شد. سینی را از پسر جوان گرفتم و تشکر کردم. بستنی را به صبا تعارف کردم گفتم، بخور عزیزم، تو بستنی وا رفته دوست نداری. اشکش سُر خورد روی جام و هق هق گریه کرد.
دستش که گرفتم، دستکش دستش بود. گفتم: عزیزم چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ نگاهش به چمن های زیر پاش بود و اشک می ریخت. دسته ی عقب ویلچر را گرفتم، از دکه دور شدیم. پرسیدم با کی اومدی؟ گفت: با مامان و پرستارش. بعدِ خرید میان دنبالم.
زیر سروهای قد کشیده رو به آسمان، کنارِ استخر، که فواره ای وسط آن بود، و آبی که از استخر سراریز میشد و پای درختان راه افتاده بود، روی سکویی روبروی صبا نشستم. بخاطر ناراحتی صبا از هوای خنک و طبیعت زیبای باغ ارم نمیشد لذت ببرم. صبا نفسی عمیق کشید. میخواستم دلیل این ویلچر و اتفاق را بدانم، اما موقعیت مناسب ندیدم. به احسان زنگ زدم، گفتم با محمد برگردند هتل، من با آژانس میایم. صبا با مامانش تماس گرفت و گفت با نگین برمیگرده خونه.
ما تا غروب اطراف باغ قدم زدیم. با آژانس صبا را رساندم منزل. اصرار داشت پیشش بمونم. قول دادم قبل از اینکه برگردم لارستان باز هم به دیدنش بیایم.
تا آخر هفته با احسان و محمد جاهای تفریحی، سنتی، تاریخی و…. گشتیم. عصر جمعه احسان مرا به خانه صبا رساند و با محمد به لار برگشتند.
نسرین خانم از دیدنم خوشحال شد. در اتاق صبا را زدم، وارد شدم. صبا روی تخت دراز کشیده و به موبایلش نگاه می کرد. خم شدم و صورتش را بوسیدم. کمکش کردم روی ویلچر بشینه. نسرین خانم با سینی چای و شیرینی وارد شد. سینی را گذاشت روی میز و مجدداً خوش آمد گفت. کنارم نشست و کمی با هم صحبت کردیم. معصومه خانم، پرستار صبا، نسرین خانم را صدا زد و گفت: وسایل حمام آماده است چاییتون که خوردین صبا را ببرم حمام. صبا گفت: نگین جان زحمتش رو میکشه.
صبا سینی رو کشید پیش من و گفت: بخور، سرد نشه. شیرینی را برداشتم و گذاشتم تو دهن صبا گفتم: اوووممم ازوناس که خیلی دوستش داشتیم، این یکی، تو بخور، بقیه شو من میخورم. صبا ظرف شیرینی رو گذاشت توی دهنم و گفت همش مال تو، یجا بخور. با صدای بلند خندیدیم. وقتی صبا میخندید چال گونه اش دیدنی میشد. گفتم: چه خوبه که هنوزم ازین شیرینیا میپزی. گفت: معصومه میپزه.
ما توی حموم کلی آب بازی کردیم و خندیدیم. خیس شده بودیم. قبل اینکه کمکش کنم لباساشو در آرم دست چپش رو گرفت جلو من، دستکشش رو در آوردم، دو تا از انگشتاش نصفه بود. دستاش میلرزید. نشد نگاهمو بدزدم. گفتم: واااای عزیز دلم. دختری که چقد به مانیکور اهمیت میداد. لاک ناخناش همیشه با شال یا مانتوش ست بود. گفتم: نمیخوای بگی چی شده؟ گریه کرد. لباسش رو که درآوردم، از گردن تا پایین کمرش جای بخیه بود. دستام میلرزید.
تاب نیوردم. گفتم: صبا تورو خداااا. گفت: میبینی چی کشیدم؟ گفتم مهران باعث…. گفت: هیسسسس هیچی نگو. موهاشو که شامپو زدم جای بخیهی کف سرش مو نداشت. اون موهای بلند و شلاقیاش کورنلی کوتاه بود. نتونستم تحمل کنم گریه کردم. شونه های صبا از گریه میلرزید. دوش رو باز کردم تا اشکهامون زیر آب شسته بشه.
میز شام رو که جمع کردیم، از نسرین خانم تشکر کردم و شب بخیر گفتم.
صبا را گذاشتم روی تختش، دستاش رو گذاشت لبه تخت، خودشو عقب کشید. برام جا باز کرد تا کنارش بخوابم. گالری رو باز کرد، عکساشو ببینم. با صدای افتادن اشکش رو بالش چشمم را از گوشی موبایل برداشتم، کنارش نشستم دستش رو گرفتم، گفتم: بگو عزیزم. حرف بزن. گفت: سردمه. پتو را تا گردن کشیدم.
اشکاشو پاک کردم. گفت: لامپ رو خاموش کن. خاموش کردم اتاق تاریک شد. آباژور بالای سرش روشن کرد، لبه تخت نشستم. ساکت بود گفتم: شروع کن. بیتاب شنیدنم. گفت: نمیدونم از کجا بگم. گفتم: از اونجای که زنگ زدی گفتی تلگرام رو باز کنم، نماهنگ رو ببینم. همون لحظه که میلاد شمع تولدش را به سلامتی اعضا فوت کرد و گفت برای خوشبختی صبا و مهران دعا کنید.
وقتی رسیدم راه آهن، نازنین و گلی منتظرم بودند. رفتیم کافه شادی، همان پاتوقی که شبها بچهها دور هم بودند. قرار بود مراسم توی ویلای پدر مهران برگزار بشه. یک ساعتی منتظر شدیم تا بقیه آمدند. هر چهار نفر با یک ماشین حرکت کردیم. دو ساعت مسیر را طی کردیم. رسیدیم ویلا. جشن دوستانه خوبی بود و به همه خوش گذشت. میلاد گفت جای نگینی خالیه چقدر دوست داشتم الان کنارمون بود. کلیپ را برات فرستادم تا با فاصله لاین رو ببینی. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود.
بیشتر بچهها از میلاد و مهران تشکر کردند و رفتند.
نازنین و گلی با اینکه از قبل هماهنگی کرده و به امید اونا رفته بودم تهران، با من خداحافظی کردند. گفتم میخوام با شما بیام. عذر خواستند و گفتند صبح زود میخوان برگردن سمنان پیش خانوادشون. مهران گفت پیش بقیه بمونم فردا با اونا برگردم.
از خستگی روی کاناپه از هوش رفتم. از سروصدای بچه ها که نمیفهمیدم چی میگن بیدار شدم، اما چشمام باز نمیشد و نتونستم از جام جُنب بخورم.
با صدای مهران که میگفت: عشقم! نازم! عزیزِدلم! بیدار شدم. از جا پریدم. سراغ بچه گرفتم. شهرزاد کجاس؟ یاسمن؟ فاطی؟ بقیه….
گفت پاشو گلم، برو دوش بگیر تا سرحال بیای ناهار بخوریم. گفتم: ناهار چیه؟ میگم بچهها کجان؟ چرا کسی نیست؟ گفت: دخترِ ناز! الان ساعت دو و نیمه. همه ساعت ده رفتند. گفتم پس من؟ چرا بیدارم نکردن؟ گفت چند بار صدات کردن، بیدار نشدی. یادم اومد صداشون رو می شنیدم. ولی نمی شد از جام بلند بشم.
نگران بودم. زنگ زدم به نازنین، گفت با گلی نزدیکای سمنانیم. به یاسمن زنگ زدم خاموش بود. شهرزاد در دسترس نبود. گفتم: شماره میلاد میخوام، گفت نیم ساعت پیش با هم صحبت کردیم. بیرون بوده، تازه رسیده خونه، خسته بود. گوشیش خاموشه و خوابیده.
رفتم توی باغ، اینور اونور میگشتم، نمیدونستم چکار باید بکنم، در ویلا رو باز کردم، کسی توی کوچه نبود. صدایی از ویلای اطراف نمیشنیدم. نه میتونستم آروم باشم و نه فریاد بزنم. وارد ساختمون شدم، مهران ظرفها رو از روی سینک جمع میکرد و تو کابینت جا میداد. و با صدای بلند آواز میخوند. درب غذا رو گذاشت، شعله رو کم کرد.
حوله رو انداخت رو دوشم گفت: برو گلم، زود بیا ناهار بخوریم.
حوله رو انداختم روی صندلی و گفتم: چطور میتونی تا این حد ریلکس باشی! منو برسون ترمینال، فرودگاه، هرجا که میشه. می خوام برگردم. گفت: دیر نمیشه، غذامون که خوردیم، در خدمتتم.
صدای موسیقی گوش نوازی از باغ شنیدم. پرده رو کنار زدم بیرون رو نگاه کردم. مهران تو آلاچیق شومینه روشن کرده، مشغول چیدن سفره بود.
موهام رو زیر کلاه حوله جمع کردم، شال رو انداختم رو سرم رفتم توی باغ.
مهران روی سکوی استخر لباساش رو در آورده بود. خودشو پرت کرد توی آب، شنا کرد و از انتهای استخر سرشو از آب بیرون آورد. با نفسی عمیق دستی به صورتش کشید و گفت: شنا که بلدی؟ رویم رو برگردوندم اطراف باغ قدم زدم. شکوفههای سفید، برگهای سبزِ درختان میوه رو پوشانده بود.
گلها پر از غنچههای صورتی، زرد، و قرمز بود. لادنها، گلهای نارنجی داده بودند. با نفسی عمیق، اطلسیهای رنگین رو بو کشیدم. پیچکهای پر برگ با جوانههای سبز روشن، طوری نرده های باغ رو پوشنده بود که بیرون باغ دیده نمیشد. نصب چراغ پارکی و فانوس های اطراف ویلا، زیبایی باغ رو چند برار کرده بود. مهران همچنان تو استخر شنا میکرد.
اومدم تو آلاچیق. ظرف غذا رو شومینه بود، بوی غذا گرسنگیم رو تشدید کرد.
سالاد، سبزی، ماست و بشقاب و قاشق و چنگال دوطرف سفره چیده بود. در غذا رو برداشتم بخارش صورتمو داغ و خیس کرد. درشو گذاشتم. مهران حوله رو پوشید، کمربندش رو بست، کلاه رو انداخت روی سرش، همینطور که با کلاه موهاشو خشک میکرد، کنار شومینه نشست. خجالت کشیدم. گفتم: برو لباس بپوش، سرما میخوری! قابلمه رو گذاشت کنارم، بشقاب رو گرفت طرفم گفت بریز، گرسنه ایم، از دیشب هیچی نخوردیم.
نسرین خانم در اتاق رو باز کرد، پارچ آب و لیوان گذاشت روی میز. گفت: عزیزم دلم، قرصات یادت نره.
محو شنیدن بودم و همه حواسم به لب و صورت صبا بود. قرصاشو کف دستش گذاشتم لیوان آب رو سر کشید و تشکر کرد. ساعت دو نیمه شب بود، و باید میخوابیدیم….
با چشمای نیمه باز گوشیم رو نگاه کردم. ساعت هشت ونیم بود. صبا خواب بود. چند دقیقه توی جام موندم، به لوسترهای آویز کریستالی که با زنجیر و قلاب به سقف نصب بود، به تندیسهای زیبای گوشههای اتاق نگاه کردم. به پنجره که پردهاش با کنترل بالا، پایین میشد، به قابهای لوکس ِدیوار، فرش زیر پام و… کاش اتاق صبا مثل اتاق خواب خونه ما ساده بود. هیچی با کاش درست نمیشه. همه فکرم پیش صبا بود. صحنه دیروز که باهم حمام بودیم، انگشتاش، موهاش و از همه سخت تر جای بخیه کف سر و کمرش از جلوی چشام کنار نمیرفت….
جامُ جمع کردم داخل کمد گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم. صورتمو شستم، نسرین خانم توی سالن، میل و کاموا به دست، بافتنی میکرد. صبح بخیر گفتم، خواستم کنارش بشینم پام خورد به گلوله کاموا، خم شدم از زیر میز برداشتم روی مبل نشستم و کاموا رو به نسرین خانم نشون دادم گفتم: چه خوشرنگه، چقدر با سلیقه انتخاب میکنین.
گفت از رنگش خوشت میاد؟ چی دوس داری برات ببافم؟ گفتم نمیخوام زحمتتون بدم. گفت: زحمتی نیس، کارها رو که معصومه، خدمتکار خونه انجام میده، بیچاره از من و صبا هم پرستاری میکنه، کاری ندارم، تنهاییمو با بافتن پر میکنم. پرسیدم: معصومه خانوم هر روز میاد؟ گفت: معمولا صبح تا ظهر اینجاست، خونشون همین بغلِ، کسی که ندارم، رفت و آمدی هم نیست. اگه کاری داشته باشم زنگ میزنم میاد. گفتم: شوهر و بچههاش با کار کردنش مشکلی ندارند؟ گفت: شوهر نکرده تنهاست. با مادر مریضش زندگی میکرد. چند ماهیِ مادرش به رحمت خدا رفته. گفتم شما هم براش کم نمی گذارید.
صبا بیدار شد. نسرین خانم کاموا رو از دور انگشتش باز کرد گذاشت روی میز و گفت: بریم صبحونه بخوریم.
بعد صبحونه نسرین خانم، سویچ ماشین گذاشت کف دستم و گفت برید دور بزنید، برگشتنی نون و سبزی با خودتون بیارید. رفتیم حافظیه، صبا با عطر خوش گلها سرمست میشد و شاعرانه با ریتم خاص، شعرای در و دیوار حافظ رو میخوند. و من مشتاقانه گوش میدادم گاهی با او همنوا می شدم. حافظیه جاییه که میتونی باغ و بوی بهار نارنج و بناهای زیبا و دیدنی رو ببینی و ساعتها وقت بگذرونی، عکس بندازی و جای جایِ اونجا رو با لذت تماشا کنی. صبا گوشهای رو اشاره کرد که بشینیم و صحبت نیمه گفته رو ادامه بده.
گفتم: اگه اذیت میشی بذار واسه یه وقت دیگه. گفت: نه، میخوام بگم. یک ساله توی دلم مونده با هیچکس حرف نزدم، حتی مامان حقیقت رو نمیدونه.
غذا رو ریختم تو بشقاب، گذاشتم رو سفره بشقاب خودمو برداشتم گفت نریز، خودشو به من نزدیک کرد گفت با هم از یه بشقاب میخوریم. دستشو پس زدم واسه خودم ریختم. گرسنه بودیم مهران با ولع میخورد و من آروم. صدام کرد، نگاهش کردم، لبخند زد. دلم لرزید همینطور دستام.
گفتم غذاتو بخور. گفت میدونی چند وقته میخوامت؟ صبا من واقعا بهت علاقه دارم. پیامهایی که برات میفرستادم واقعی بود. پیش بچهها که گفتم عشق منی حقیقت رو گفتم. صبا هر بار نگات میکنم برام دوست داشتنیتر میشی. بدون جز به تو به هیچی فکر نمیکنم. مهران از علاقهش میگفت و من برنجها رو با چنگال ریز ریز میکردم. مهران هرچند جملهای که میگفت یه قاشق غذا میذاشت دهنش و با چند قلپ آب قورت میداد.
گفتم: من باید برگردم شیراز. مامانم تنهاست. درست نیست تعطیلات عید تنها بمونه. گفت پس بابات؟ این سوالش باعث شد منم از زندگیم براش بگم. از اینکه بابامو دوس ندارم. حاضر نیستم ببینمش یا باهاش حرف بزنم. از زجرهایی که مامانم کشید ولی بخاطر من ازش جدا نشد. گفت: مگه میشه کسی باباشو دوست نداشته باشه؟ چرا از بابات بدت میاد؟
فقط نه سالم بود که مامان برای دومین بار عمل قلب داشت. و اون پیشش نبود، زنگ زدم به شدت گریه کردم، از حال بدِ مامان گفتم اما براش مهم نبود. زجر و درد و تنهایی مامانمو میدیدم ولی کاری ازم برنمیومد. با اینکه میدونست حال مامان به شدت خرابه حاضر نشد برگرده شیراز. فقط دو بار تلفنی صحبت کرد. اون موقع که مامان بزرگم فوت کرد، و باید کنارش بود، نیومد. سال بعد که بابا بزرگم رفت، تنهاتر شد. فقط یبار زنگ زد و تسلیت گفت.
وقتی سالها بعد چند تیکه استخوانهای داییم از جبهه آوردند، نه پدری بود و نه مادری، تنهایی بار غم رفتن همه نزدیکاش به دوش کشید. تنها سنگ صبورش من بودم. و من چه کاری ازم برمیومد؟ چجوری اینهمه ظلمی که در حقش شد، نادیده بگیرم و فراموش کنم؟ اون فقط به کارت من و مامان پول میریزه. اصلا عاطفه پدری برای من و لیاقت همسری برای مامان نداره. عشق و محبت پدری ازش ندیدم. هر یکی دوسالی سری میزنه، یکی دو ماه میمونه و برمیگرده پیش زن و پسرش. پرسید: چکاره اس؟ گفتم: تاجر فرشِ. توی ترکیه نمایشگاه داره.
هوا هنوز تاریک نشده بود، ته مونده سفره رو زیر درخت ریختم تا گنجشکا بخورن. گفتم بریم دیر شد. گفت: برو حاضر شو خودم جمع میکنم.
رفتم توی ساختمون، کلاه حوله رو از سرم برداشتم، موهام هنوز خشک نشده بود. سر و صورتم رو مرتب کردم، حاضر شدم از اتاق اومدم بیرون. مهران، با تیشرت آبی رنگ و شلوار لی سورمهای ست کرده، کاپشن کرم رنگی کف دستش از کمر آویز کرده، موهای تافت و ژل زده، به سمت راست صورتش کج کرده و روی گونههاش افتاده بود. بوی عطرش توی سالن پیچیده بود. ورودیِ سالن، منتظر ایستاده آواز میخوند. منو که دید ابروهاشو بالا انداخت، گفت: اووووه اووووه چه تیپپپپپی بذار بغلت کنم. کیفم رو گرفتم جلو و چند قدم عقب رفتم.
توی ماشین نشستیم. گفت: صبا! عشقم! نازم!…. گفتم حرکت کن، شب شد. گفت: صبا جونم! ببین منو؟ سرم پایین بود، به کیفم که روی پاهام گذاشته بودم نگاه میکردم. ادامه داد یه کوچولو سرتو بگیر بالا میخوام تا عمق وجودم نگات کنم. از خجالت لبمو گاز میزدم سرمو برگردوندم. به دستش که روی فرمون بود و نگین مشکی رنگی که رو انگشترش بود، به لباسش و به چهره و چشمای جذابش نگاه کردم. گفت عاشقتم. الکی وسایل داخل کیفم زیر و روکردم.
گفتم دیر میشه، حرکت کن. گفت امشب نمیتونی برگردی، تعطیلات عید باید از قبل رزرو کنی. میریم دوری میزنیم. شام میخوریم، برمیگردیم. گفتم: نه مامانم نگران میشه. گفت: تماس بگیر بگو چند روزی پیش دوستام میمونم. زنگ زدم خونه، بابا گوشی برداشت، جا خوردم، گفت الو بفرما! قطع کردم. گفتم بابام بود، برگشته شیراز، گفت: خب چرا حرف نزدی؟ گفتم: نفهمیدم چی بگم. باز زنگ میزنم. حالا که بابا برگشته بود دلم نمیخواست اصرار به رفتن کنم.
گفت: پس دیگه بهونهای واسه تنها بودن مامانت نداری.
بذار تعطیلات عید به جفتشون خوش بگذره. سرشو آورد نزدیک صورتم لپمو بوسید، ادامه داد، و به ما….
پشت دستم رو کشیدم روی گونه ام، نگاش کردم که اعتراض کنم، گفت: جوووونننممممم. استارت رو زد، فلش رو گذاشت و با صدای بلندِ موزیک حرکت کرد. هم صدا با ریتم موزیک میخوند، ای جونم، عمرم، نفسم، عشقم، به صورتم خیره شد، تویی همه کَسَم، آی که چه خوشحا…. صدای موزیک رو بلندتر کرد و چشم ازم برنمیداشت. این نگاه دل و دستم میلرزاند. ولوم رو زدم صداشو کم کردم. گفتم: چه خبره؟ خودتو کنترل کن! جلوتو ببین! صدای خودشو بلندتر کرد و با سرعت میراند.
جلوِ پاساژ بزرگ پارک کرد. با پله برقی چند طبقه رفتیم بالا. مغازه ها رو نگاه میکردیم. کنار مغازه، لباسهای زنانه وایساد، مانکنهای لباس مجلسیِ پشت ویترین رو نگاه کرد، گفت: انتخاب کن. گفتم مرسی. مغازه رو رد کردم. گفت: میخوام برات بگیرم. گفتم: ازینا خوشم نمیاد. رفتیم پوشاک مردانه رو دیدیم. گفت: کدومو بگیرم؟ مانکنها رو دیدم به یه چهارخونه اشاره کردم. گفتم بپوش! پوشید. گفتم درش بیار. قفسهها رو نگاه کردم، تیشرت آلبالویی رو امتحان کرد. خوشش اومد.
لبخند زدیم، زیر گوشم گفت عاشقتم میفهمی! طبقههای بعدی رو دیدیم یه مانتو با شال برام گرفت. از فروشگاه مواد غذایی، میوه و فست فود و…. خرید. توی رستوران منتظر سفارش شام بودیم. برای موندنم اصرار داشت، گفت: بمون پیشم، به مامانت زنگ بزن بگو فعلا نمیام. از اینکه دیدن پدرم برام خوشایند نبود، قبول کردم. برگشتیم ویلا. مهران خوشحال بود دورم میچرخید و آواز میخوند. ای جونم، قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو، گرمیِ خونهم شو، ای جونم، میخوام عطر تنت بپیچه تو خونهم، تو که…. با کیفم زدم تو سینهاش….
بغلم کرد و گفت قول میدم خوش بگذرونیم. جوری رفتار میکرد که احساس آرامش کنم. دغدغم از بین رفت.
اون شب نه من نه مهران نتونستیم بخوابیم. تا صبح حرف زدیم. مهران از زندگیش گفت، تک فرزند بود و خانوادش سوئد زندگی میکردن. چهار ماه بود که برگشته بود ایران. گفت: دیگه نمیخواد برگرده سوید. دوست و رفیقام برام مهم اند، نمیخوام ازشون دور باشم. از اینکه مامانم هر بار دختری رو برام نشون میکنه خستهام.
اصلا قصد رفتن ندارم. گفتم اگه مجبور بشی؟ گفت نمیشم، اگه بشم تورو هم با خودم میبرم. گفتم پس منو به خانوادت معرفی کن. عکسمو براشون بفرست. اصلا لایو ببینیم همو. گفت مامانم سخت گیره، الان وقتش نیس، میدونم حرفی میزنه که ناراحتت میکنه. برای معرفیت به مامانم باید قدم قدم پیش برم.
ده روز پیش هم بودیم، هر روز خرید، گشت و گذار به روستاهای اطراف، دیدن طبیعت زیبا، جاهای دیدنی و جذاب، تفریحاتی که آرزوشو داشتم. برام بهشتی ساخته بود. اصلا نمیذاشت دلم برای کسی تنگ بشه. حتی مامانم.
گفتم چه زود وا دادی، چه زود اعتماد کردی! نگفتی نامحرمه؟ تو که میدونستی زیر هر سقف خلوتی که دو جنس مخالف باهم باشند شیطون نفر سومِ. اینو خودت بم گفته بودی. گفت: تو راحت میتونی اینو بگی، چون توی شرایط قرار نگرفتی. مهران چی کم داشت؟ بهتر از اونی بود که همیشه برای خودم تصویرسازی میکردم. وقتی توی عمل انجام شده قرار میگیری و راهی برای موندن و رفتن نیست مجبوری سومین راه انتخاب کنی. من به مهران گفتم نامحرمیم. همون لحظه که به من نزدیک شد گفتم.
گفت دو نفر که مکمل هم باشن میشه بین خودشون صیغه محرمیت بخونن. من میگم خودم را به ازدواج تو در مدت معلوم و مهریه مشخص در میآورم، و تو قبول میکنی.
حس کردم دوسش دارم و میتونم کنارش آرامش داشته باشم. قبول کردم. پرسیدم: نگفتی کاری، شغلی، درآمدی لازم ندارید؟ گفت: صبحها که بیدار میشدم، مهران خونه نبود نزدیکای ظهر پیداش میشد، میگفت دنبال کار بودم، میخوام مستقل باشم، نمیخوام از بابام پول بگیرم.